سرفصل های مهم
مرد اصلی
توضیح مختصر
موراگ مکنزی از مردی که بهش "مرد اصلیش" میگفت پول میگرفت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مرد اصلی
آدمها پلیسها رو با اسمهای مختلفی صدا میزنن: پاسبان، افسر، پلیس و چیزهای بدتر دیگه. تنها چیزی که تمام مأمورهای پلیس واقعاً متنفرن صداشون بزنن “خوکها” هست. همین که لوگان کلمه رو شنید، احساس کرد گرنت کنارش حرکت کرد. دستش رو دراز کرد و انداخت تو بازوش.
با ملایمت گفت: “نه.” به مرد روبروش نگاه کرد. “جیمی براون؟”پرسید.
گفت: “شاید. کی میخواد بدونه؟”
“جیمی، من بازرس لوگان از پلیس ادینبرا هستم و ایشون گروهبان گرانت هستن.” کارت شناساییش رو نشونش داد بعد گذاشت توی کیفش.
“خوب؟”جیمی که به نگاه کردن به پایین از روی دماغش ادامه میداد، گفت.
گرنت درحالیکه صورتش رو نزدیک صورت مرد دیگه گرفته بود، توضیح داد: “خوب، ما میخوایم بیایم تو.” براون دو قدم کشید عقب. گرنت و لوگان سریع رفتن داخل آپارتمان و گرنت در رو بست. براون متعجب به نظر رسید.
“مشکلی هست؟”گرنت پرسید. صداش دوستانه به نظر نمیومد. خودش هم دوستانه به نظر نمیرسید.
براون لبخند ضعیفی زد و به طرف دیوار عقب کشید.
لوگان چند قدم دیگه داخل آپارتمان برداشت و اطراف رو نگاه کرد. در گذشته به چند تا آپارتمان وحشتناک رفته بود ولی هیچ وقت هیچ جا دقیقاً شبیه اینجا رو ندیده بود. مبلمان قدیمی بود و همه جاشون جای سوختگی سیگار بود. دیوارها تیره بودن؛ احتمالاً یک زمانهایی یک جور قهوهای بودن ولی گفتنش سخت بود. فنجانهای قهوه و پاکتهای سیگار همه جا افتاده بودن. جعبههای خالی پیتزا روی میز بودن، روزنامهی عصر اون روز باز روی یک صندلی بود یک تیکه پیتزای نیمه خورده روی زمین کنار یک قوطی آبجوی خالی بود. بوی لباسهای نشسته و آدمهای حموم نرفته میومد.
به طرف جیمی براون برگشت.
“میدونی موراگ کجاست، جیمی؟”
براون از گرنت فاصله گرفت و در اتاق قدم زد و پاکتهای خالی سیگار رو برداشت و اونها رو تکون داد.
گفت: “نه.”
“امروز بعدازظهر چیکار میکردی؟”
“هیچ کار.”
لوگان با بیصبری گفت: “یالّا جیمی، چند تا جواب بهمون بده.”
گرنت اطراف اتاق رو نگاه کرد. یک در در سمت چپش بود. دستش رو دراز کرد تا بازش کنه.
براون که به طرف گرنت حرکت میکرد، گفت: “نرو اون تو.”
گرنت یک بار به براون نگاه کرد و در رو باز کرد.
گرنت که وقتی به اون طرف دری که تازه باز کرده بود نگاه میکرد از خودش خیلی راضی به نظر میرسید، گفت: “خوب، خوب، خوب. اینجا چی داریم؟”
لوگان یک قدم جلو رفت تا ببینه گرنت چی پیدا کرده. در یک گوشه اتاق یک تخت بود، ولی جلوی دیوار مقابلش پرِ جعبههای ویدیو، تلویزیون و سیدی پلیر روی هم بود. گرنت رفت داخل اتاق و چند تا از جعبهها رو باز کرد تا کنترل کنه داخلشون چی هست.
براون در نشیمن روی زمین نشست و ناراحت به دیوار اون طرف اتاق نگاه کرد.
“درست فکر میکنم که همه اینها دزدی هستن؟”لوگان پرسید.
براون با سرش تأیید کرد ولی حرف نزد.
“امروز روز خوششانسیت نیست، مگه نه؟لوگان ادامه داد. حالا تو دردسر بزرگی افتادی، جیمی. و اگه چند تا جواب ازت نگیریم بدتر هم میشه. پس موراگ کجاست؟”
براون گفت: “من واقعاً نمیدونم. حدودای ظهر رفت بیرون.”
“کجا؟ کار میکرد؟”
براون گفت: “نه اون زیاد کار نمیکنه. در هر صورت شغل واقعی نداره. نه از اون کارهای از ساعت ۹ تا ۵.”
“از کجا پول در میاره؟”وقتی گرنت برگشت به اتاق نشیمن، لوگان پرسید.
براون خیلی سریع گفت: “واقعاً نمیدونم. یه مرد. بهش میگه “مرد اصلیش”. بعضی وقتها از اون پول میگیره.”
گرنت گفت: “داری شوخی میکنی. انتظار داری باور کنیم که یک مرد همینطور به موراگ پول میده. چرا؟ چیکار میکنه؟”
“حقیقت داره. واقعاً. حقیقت داره. نمیدونم براش چی کار میکنه.”
“پس تو نمیدونی این “مرد اصلی” کی هست؟”لوگان پرسید.
براون گفت: “نه.”
“هیچ نظری نداری؟”گرنت که سخت به براون نگاه میکرد، پرسید.
براون سریع گفت: “فکر میکنم اون شخص مهمی هست، ولی هیچ وقت به من نگفته. اون همیشه میگه چیزهایی هست که بهتره آدم ندونه.”
“پس نمیدونی براش چی کار میکرد؟”
براون گفت: “نه.”
“امروز به دیدن اون میرفت؟”لوگان پرسید.
براون گفت: “احتمالاً. درست قبل از اینکه بره بیرون تماس تلفنی برقرار کرد. به نظر میرسید انگار داره با اون صحبت میکنه. در حقیقت، به نظر میرسید انگار میخواد اون رو ببینه. حالا چرا تمام این سؤالات رو درباره موراگ میپرسید؟ چی کار کرده؟”
لوگان حرف زدن رو متوقف کرد. از پنجره به بیرون نگاه کرد و به مرد اصلی فکر کرد. چقدر مهم بود؟ گرنت به سؤال پرسیدن ادامه داد.
“تو چی جیمی؟پرسید. تمام روز کجا بودی؟”
براون گفت: “اینجا. اینجا بودم. کلاً بیرون نرفتم.”
“کسی هست که تو رو ببینه یا با تو باشه؟”گرنت پرسید.
براون گفت: “نه.”
“هیچ مهمونی؟”
“نه.”
براون از روی زمین بلند شد و کمی شجاعتر از قبل به نظر رسید.
گفت: “حالا، شما دو تا، زود باشید. من به سؤالاتتون جواب دادم. همهی اینها به خاطر چیه؟ موراگ چیکار میکرده؟”
لوگان به گرنت نگاه کرد. گرنت رو دستهی تمیزترین صندلی نشست.
گفت: “جیمی، بهتره بشینی. متأسفانه خبر بدی برات دارم.”
اونها از آپارتمان جیمی براون به پاسگاه پلیس جاده لندن رانندگی کردن. گرنت و لوگان جلوی ماشین نشستن، براون پشت نشست. وقتی گرنت بهش درباره موراگ گفت اون گریه کرد. وقتی گریه کردن رو متوقف کرد بهش گفتن باید به پاسگاه پلیس بیاد. باید جسد رو ببینه تا اونها مطمئن بشن که موراگ هست. همچنین به خاطر چیزهایی که در اتاق خوابش بود، باید با مأموران واحد سرقت صحبت میکرد. لوگان بهش نگفت که بعدها چند تا سؤال دیگه ازش خواهد پرسید.
وقتی گرنت رانندگی میکرد لوگان درباره آدمهایی که امروز وارد زندگیش شده بودن فکر کرد: رونی کمبل، قاتل؛ جیمی براون، دزد؛ موراگ مکنزی، مُرده در سن. چند ساله بود؟ بیست و شش؟ بیست و هفت؟ قطعاً زیاد بزرگتر نبود.
وقتی به پاسگاه پلیس رسیدن هفت و نیم بود. لوگان از یک گروهبان جوان خواست که براون رو برای دیدن جسد ببره. همین که اونها رفتن به طرف گرنت برگشت.
گفت: “اون درباره امروز بعد از ظهر حقیقت رو نمیگفت.”
“نمیگفت؟”گرنت پرسید.
لوگان جواب داد: “نه. روزنامهی امروز عصر رو در آپارتمانش داشت. روزنامه عصر حدود ساعت ۲ بیرون میاد. پس یا اون رفته بیرون که اون رو بخره یا یک مهمون براش آورده.”
گرنت گفت: “در این باره ازش سؤال نکردی.”
“نه. فکر کردم بذارم بمونه برای بعد لوگان گفت. ممکنه اینجا آسونتر صحبت کنه.”
گرنت لبخند زد و بعد گفت: “اون چپ دسته.”
لوگان گفت: “بله، دیدم. و قد بلند.”
“و آدم خیلی خوبی هم نیست.”
لوگان گفت: “نه. اما این اون رو قاتل نمیکنه.”
گرنت گفت: “درسته. ولی تو…”
لوگان با لبخند جمله رو تموم کرد “تعجب نمیکنی اگه باشه.” “و مرد اصلی چی؟”پرسید.
“انتخاب جالبی از کلمات هست، مگه نه؟”گرنت گفت.
لوگان گفت: “بله. غیر عادیه. ولی قبلاً شنیده بودمش.”
گرنت بیشتر به خودش تا لوگان گفت: “یک نفر که اونا فکر میکنن مهمه.”
لوگان که دستش رو روی شونه گرنت میگذاشت گفت: “درسته. وقتی جیمی جسد رو دید زندانیش کن و یک نفر رو از واحد سرقت بیار تا بره و باهاش درباره تمام این وسایل مسروقه صحبت کنه. همچنین نیاز هست به آپارتمانش برن و همه چیز رو بردارن. بعد بیا و من رو در دفترم پیدا کن.”
گرنت گفت: “باشه.”
لوگان داشت بایگانی پلیس رونی کمبل رو میخوند و یادداشتهایی در دفترچهی کوچیک مشکی بر میداشت که گرنت برگشت. وقتی از در وارد شد لوگان به ساعتش نگاه کرد. ساعت هشت و ربع بود ولی هنوز بیرون هوا خیلی روشن بود.
گرنت به لوگان گفت: “جسد مال موراگ مکنزی هست.”
جواب داد: “بله، یک نفر زنگ زد که بهم بگه. خبری از پاکتنامه یا چاقو هست؟”
“دانشمندان در اسرع وقت درباره پاکتنامه باهامون تماس میگیرن. جستجو تموم شده و چاقویی پیدا نکردن.”
“دریاچه سنت مارگارت چی؟ شاید قاتل چاقو رو توی آب انداخته باشه لوگان گفت.” دریاچه سنت مارگارت یک دریاچه کوچک ساخته شده توسط انسان در هولیرود پارک بود. “چند تا غواص ببر تا صبح اونجا رو کنترل کنن.”
گرنت گفت: “باشه مادام.”
“نظری داریم که کمبل کجا ممکنه بره؟”پرسید.
گرنت گفت: “در واقع نه. من با زندان صحبت کردم. اون در ۱۲ ماه اخیر یک ملاقاتکننده داشت: وکیلش.”
لوگان گفت: “البته این موقع از سال هوا به قدری گرم هست که بیرون بخوابی.” ادامه داد: “همچنین به این فکر میکنم که چطور پول بدست میاره.”
گرنت گفت: “احتمالاً میدزده.”
لوگان چند لحظهای چیزی نگفت. بعد صحبت کرد: “کمبل برای ۱۵ سال به زندان فرستاده شده بود.”
گرنت گفت: “درسته.”
لوگان گفت: “هنوز کلی از زمانش باقی مونده.”
گرنت موافقت کرد. “بله، و به خاطر اینکه الان دوباره تو دردسر افتاده زود بیرون نمیاد. هشت سال دیگه هم اون تو خواهد موند.”
لوگان گفت: “یک چیز عجیب درباره این قتل وجود داره. فکر میکنم اگه بخوایم بفهمیم کی موراگ مکنزی رو به قتل رسونده، نیاز هست دوباره به قتل کریگ سینکلر هم نگاه کنیم.”
گرنت بهش نگاه کرد ولی چیزی نگفت. فقط سه سال بود که با بازرس لوگان کار میکرد، ولی میدونست اغلب حق با اون هست.
لوگان به چند تا صفحه از دفترچه یادداشتش نگاه کرد.
گفت: “کریگ سینکلر یک خواهر داشت. جین دراموند، متأهل. اینجا یک آدرس ازش در نیو تاون، خیابان سنت استفن هست. بذار ببینیم هنوز اونجا زندگی میکنه یا نه. برو و ترتیب غواصها رو برای فردا بده و ده دقیقه بعد در پارکینگ میبینمت.”
“جیمی براون چی؟”گرنت پرسید.
لوگان گفت: “بذار امشب واحد سرقت باهاش حرف بزنه. ما فردا باهاش حرف میزنیم. من در حال حاضر بیشتر به فهمیدن چیزهایی دربارهی قتل سینکلر علاقهمندم.”
اولد تاونِ ادینبرا یک منطقه نسبتاً کوچیک در اطراف قلعه و کاخ هولیرود هست. خیابان سنت استفن در نیو تاون هست و با خیابان پرنسس فاصله زیادی نداره. و هر چند این قسمت از شهر بیش از دویست سال قدمت داره هنوز بهش نیو تاون میگن.
وقتی اونها ساعت هشت و نیم این عصر گرم ژوئن در خیابانهای ادینبرا رانندگی میکردن، لوگان به خیابانهای شلوغ و خانههای سنگی نگاه کرد. با خودش فکر کرد، همانطور که اغلب این کار رو میکرد، که ادینبرا باید یکی از زیباترین شهرهای جهان باشه. اون یک بار به لندن رفته بود ولی خوشش نیومده بود. لندن خیلی بزرگ، خیلی شلوغ، و خیلی کثیف بود. ادینبرا کاملاً خوب بود.
وقتی به خیابان سنت استفن پیچیدن و پارک کردن، تلفن ماشین زنگ زد. گرنت برداشت. یک دقیقه گوش داد، بعد گفت خداحافظ و تلفن رو گذاشت.
گفت: “آئودی رو در پارکینگ نزدیک ایستگاهِ های مارکت پیدا کردن.”
لوگان گفت: “نزدیک خیابان دِیری هست، جایی که موراگ مکنزی زندگی میکرد.”
“بله. دارن منطقه رو میگردن ولی کمبل میتونه تا حالا هر جایی رفته باشه. پیش ماشین برنمیگرده. کاملاً احمقانه میشه.”
لوگان گفت: “درسته. خیلیخب. بیا بریم ببینیم خواهر سینکلر چی برای گفتن داره.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The ‘main man’
People call the police a lot of different names: bobbies, coppers, the cops, and other worse things. The one thing all police officers really hate being called is ‘pigs’. As soon as she heard the word, Logan felt Grant move beside her. She reached out her hand and put it on his arm.
‘No,’ she said softly. She looked at the man in front of her. ‘Jimmy Brown?’ she asked.
‘Maybe,’ he said. ‘Who wants to know?’
‘Jimmy, I’m Inspector Logan of the Edinburgh Police and this is Sergeant Grant.’ She showed him her ID card then put it away in her bag.
‘So?’ said Jimmy, continuing to look down his nose at her.
‘So we’d like to come in,’ explained Grant, putting his face very close to the other man’s face. Brown took a couple of steps back. Grant and Logan stepped quickly into the flat and Grant shut the door. Brown looked surprised.
‘Problem?’ asked Grant. His voice did not sound friendly. He did not look friendly.
Brown gave a weak smile and moved back against the wall.
Logan took a few more steps into the flat and looked around. She had been in some terrible flats in the past but she had never seen anywhere quite like this. The furniture was old and had cigarette burns all over it. The walls were a dark colour; probably once a kind of brown but it was difficult to tell. Coffee cups and cigarette packets lay everywhere. Empty pizza boxes lay on the table; that day’s evening paper was open on a chair; a half-eaten piece of pizza lay on the floor by an empty beer can on its side. There was a smell of unwashed clothes and unwashed people.
She turned to Jimmy Brown.
‘Do you know where Morag is, Jimmy?’
Brown moved away from Grant and walked round the room picking up empty cigarette packets and shaking them.
‘No,’ he said.
‘What were you doing this afternoon?’
‘Nothing.’
‘Come on, Jimmy, let’s have some answers,’ said Logan, impatiently.
Grant looked round the room. There was a door to his left. He reached out to open it.
‘Don’t go in there,’ said Brown, moving towards Grant.
Grant looked once at Brown and opened the door.
‘Well, well, well,’ said Grant, sounding very pleased with himself, as he looked through the door he had just opened. ‘What have we got here?’
Logan took a step forward to see what Grant had found. There was a bed in one corner of the room, but all along the opposite wall were boxes of videos, televisions and CD players all on top of each other. Grant walked into the room and opened some of the boxes, checking what was inside.
Brown sat down on the floor in the living room, looking unhappily at the wall on the other side of the room.
‘Am I right in thinking that these are all stolen?’ asked Logan.
Brown nodded but did not speak.
‘It’s not your lucky day, is it?’ continued Logan. ‘You’re in big trouble now, Jimmy. And it’ll be much worse if we don’t get some answers. So where’s Morag?’
‘I really don’t know,’ said Brown. ‘She went out about midday.’
‘Where? Was she working?’
‘No, she doesn’t work much,’ said Brown. ‘Not a real job, anyway. Not a nine to five kind of job.’
‘Where does she get money?’ asked Logan, as Grant came back into the living room.
‘I really don’t know,’ said Brown very quickly. ‘Some man. She calls him her “main man”. She gets money from him sometimes.’
‘You’re joking,’ said Grant. ‘You expect us to believe that some man just gives Morag money. Why? What does she do?’
‘It’s true. Really. It’s true. I don’t know what she does for him.’
‘You don’t know who this “main man” is, then?’ asked Logan.
‘No,’ said Brown.
‘No idea?’ asked Grant, looking hard at Brown.
‘I think he’s someone important,’ said Brown quickly, ‘but she’s never told me. She always says there are some things it’s better not to know.’
‘So you don’t know what she did for him?’
‘No,’ said Brown.
‘Was she going to see him today?’ asked Logan.
‘Probably,’ said Brown. ‘She made a phone call just before she went out. It sounded as if she was talking to him. In fact, it sounded as if she wanted to see him. Why are you asking all these questions about Morag anyway? What’s she done?’
Logan stopped speaking. She looked out of the window and thought about the main man. How important was he? Grant continued the questioning.
‘What about you, Jimmy?’ he asked. ‘Where have you been all day?’
‘Here,’ said Brown. ‘I’ve been here. I haven’t been out all day.’
‘Is there anyone who’s seen you or been with you?’ Grant asked.
‘No,’ said Brown.
‘No visitors?’
‘No.’
Brown got up off the floor and started looking a little braver than before.
‘Now, come on, you two. I’ve answered your questions,’ he said. ‘What’s all this about? What’s Morag been doing?’
Logan looked at Grant. Grant sat down on the arm of the cleanest chair.
‘Jimmy,’ he said, ‘you’d better sit down. I’m afraid I’ve got some bad news for you.’
They drove from Jimmy Brown’s flat to the London Road police station. Grant and Logan sat in the front of the car, Brown in the back. He had cried when Grant told him about Morag. When he had stopped crying, they told him he would have to come to the police station. He would have to look at the body so that they could be sure it was Morag. He would also have to talk to officers from the Robbery Unit about what was in his bedroom. Logan didn’t tell him that she would have some more questions for him later.
As Grant drove, Logan thought about the people who had come into her life today: Ronnie Campbell, murderer; Jimmy Brown, robber; Morag Mackenzie, dead at the age of. How old was she? Twenty-six? Twenty-seven? Certainly not much older.
When they arrived at the police station, it was seven thirty. Logan asked a young sergeant to take Brown to look at the body. As soon as they had left, she turned to Grant.
‘He wasn’t telling the truth about this afternoon,’ she said.
‘Wasn’t he?’ asked Grant.
‘No,’ replied Logan. ‘He had this evening’s paper in the flat. The evening paper comes out at about two o’clock. So either he went out to buy it or a visitor brought it in.’
‘You didn’t question him about it,’ said Grant.
‘No. I thought I’d leave it till later,’ said Logan. ‘He might talk more easily here.’
Grant smiled and then said, ‘He’s left-handed.’
‘Yes, I saw,’ said Logan. And tall.’
‘And he’s not a very nice person.’
‘No,’ said Logan. ‘But that doesn’t make him a murderer.’
‘True,’ said Grant. ‘But you wouldn’t. ‘
’. be surprised if he was,’ finished Logan, smiling. ‘And what about the main man?’ she asked.
‘It’s an interesting choice of words, isn’t it?’ said Grant.
‘Yes,’ said Logan. ‘It is unusual. But I’ve heard it before.’
‘Someone who thinks they’re important,’ said Grant, more to himself than to Logan.
‘Right,’ said Logan, putting a hand on Grant’s shoulder. ‘When Jimmy’s had a look at the body, lock him up and get someone from the Robbery Unit to go and talk to him about all those stolen things. They’ll also need to go round to his flat and pick everything up. Then come and find me in my office.’
‘Right,’ said Grant.
Logan was reading through Ronnie Campbell’s police record and making notes in a small black notebook when Grant returned. As he came through the door, she looked at her watch. It was eight fifteen but it was still very light outside.
‘The body is Morag Mackenzie’s,’ Grant told Logan.
‘Yes, someone rang to tell me,’ she replied. Any news on the envelope or the knife?’
‘The scientists will call us as soon as possible about the envelope. The search has finished and they haven’t found a knife.’
‘What about St Margaret’s Loch? Maybe the killer threw the knife in the water,’ said Logan. St Margaret’s Loch was a small man-made lake in Holyrood Park. ‘Get some divers to check that in the morning.’
‘Right, madam,’ said Grant.
‘Do we have any idea where Campbell might go?’ she asked.
‘Not really,’ said Grant. ‘I spoke to the prison. He had one visitor in the last twelve months: his lawyer.’
‘Of course, at this time of year it’s warm enough to sleep outside,’ Logan said. She went on: ‘I’ve also been thinking about how he’ll get money.’
‘He’ll probably steal it,’ said Grant.
Logan said nothing for a few moments. Then she spoke: ‘Campbell was sent to prison for fifteen years.’
‘That’s right,’ said Grant.
‘He’s still got quite a long time left,’ said Logan.
‘Yes,’ agreed Grant. ‘And because he’s in trouble again now, he won’t get out early. He’ll be in there for eight more years.’
‘There’s something strange about this murder,’ said Logan. ‘I think if we want to find out who murdered Morag Mackenzie we’ll need to look into Craig Sinclair’s murder again.’
Grant looked at her but said nothing. He had only worked with Inspector Logan for three years, but he knew that she was often right.
Logan looked through a few pages of her notebook.
‘Craig Sinclair had a sister,’ she said. ‘Jean Drummond, married. There’s an address for her in the New Town, St Stephen Street. Let’s see if she still lives there. Go and organise the divers for tomorrow and I’ll meet you in the car park in ten minutes.’
‘What about Jimmy Brown?’ asked Grant.
‘Let the Robbery Unit talk to him tonight,’ said Logan. ‘We’ll talk to him tomorrow. I’m more interested in finding out about Sinclair’s murder at the moment.’
The Old Town of Edinburgh is a fairly small area around the Castle and the Palace of Holyroodhouse. St Stephen Street is in the New Town, not far from Princes Street. And although this part of the city is already more than two hundred years old, it is still called the New Town.
As they drove through the streets of Edinburgh at eight thirty on this warm June evening, Logan looked at the busy streets and the stone houses. She thought to herself, as she often did, that Edinburgh must be one of the most beautiful cities in the world. She had been to London once but she hadn’t liked it. London was too big, too noisy, too dirty. Edinburgh was just right.
As they turned into St Stephen Street and parked, the car phone rang. Grant picked it up. He listened for a minute, then said goodbye and put the phone down.
‘They’ve found the Audi,’ he said ‘In a car park near the Haymarket Station.’
‘That’s near Dairy Road,’ said Logan, ‘where Morag Mackenzie was living.’
‘Yes. They’re searching the area but Campbell could be anywhere by now. He won’t go back to the car. That would be completely stupid.’
‘True,’ said Logan. ‘OK. Let’s go and see what Sinclair’s sister has to say.’