سرفصل های مهم
یک دلیل خیلی خوب برای کشتن
توضیح مختصر
گرنت و لوگان از کمبل بازجویی میکنن و اون میگه سینکلر و موراگ رو نکشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
یک دلیل خیلی خوب برای کشتن
در پاسگاه پلیس جادهی لندن لوگان و گرنت در اتاقی بدون پنجره روبروی کمبل نشستن. ساعت روی دیوار یازده و نیم رو نشون میداد. یک دستگاه ضبط کاست روی میز مکالماتشون رو ضبط میکرد. رونی جلوی صندلیش نشسته بود دستهاش روی میز بودن سرش توی دستهاش بود. تیشرت سفید، شلوار جین و کتانی پوشیده بود. یک کت آبی پشت صندلیش بود. یک فنجان کاغذی آب جلوش روی میز بود. از موقعی که اون رو به این اتاق آورده بودن هیچی نگفته بود.
لوگان منتظر موند تا کمبل بهش نگاه کنه. “چرا فرار کردی، رونی؟”پرسید.
کمبل صاف تو چشمهاش نگاه کرد. جواب داد: “چون میخواستم بیام بیرون.”
گرنت عبوسانه گفت: “باهامون بازی نکن. میدونی معنی بازرس چیه.”
کمبل به گرنت نگاه کرد و هیچی نگفت.
لوگان دوباره صحبت کرد. “رونی میدونی که اولاً، تقریباً هیچ کس فرار نمیکنه. دوماً، اگه فرار کنی، قطعاً دستگیر میشی. سوماً، تنها راه برای آزاد موندن این هست که بیرون دوستانی داشته باشی که بهت پول بدن و از کشور خارجت کنن. و تو هیچ دوستی بیرون نداری، داری؟” کمبل هیچی نگفت. لوگان و گرنت چیزی نگفتن. اتاق ساکت باقی موند.
لوگان بعد از چند دقیقه گفت: “دختری که گفته بود تو و سینکلر رو در ابوتسفورد آرمز دیده رو به خاطر میاری؟”
کمبل دوباره بالا رو نگاه کرد. این بار چشمهاش سخت و خشن به نظر رسیدن. هنوز هم چیزی نگفت.
“اسمش رو به خاطر میاری؟”لوگان پرسید.
کمبل چیزی نگفت. لوگان به گرنت نگاه کرد.
گرنت گفت: “یالّا رونی. بهت گفتم- بازی رو بس کن. موراگ مکنزی رو به خاطر میاری. اسمش رو زود فراموش نمیکنی، مگه نه؟ خوب، دیروز درست بعد از فرار تو کشته شده. در حقیقت، احتمالاً حدودای زمانی که تو به ادینبرا رسیدی. یک نفر گلوش رو بریده.”
نگاهی عجیب در صورت رونی بود: اون متعجب و هراسان به نظر میرسید.
گرنت ادامه داد: “بازرس پرسید چرا فرار کردی. جواب من این هست که تو هفت سال به خاطر موراگ مکنزی در زندان سپری کردی و هنوز هم زمان برای سپری کردن در اونجا داری. موراگ مکنزی اطلاعات مهمی به پلیس داد که منتج به دستگیریت و به زندان فرستاده شدنت شد. من فکر میکنم تو فرار کردی تا بتونی موراگ رو پیدا کنی و اونو به قتل برسونی…”
کمبل از روی صندلیش بالا پرید.
داد زد: “بس کن! من موراگ مکنزی رو نکشتم و کریگ سینکلر رو هم نکشتم. حتی نمیدونستم موراگ مکنزی مرده.”
“ولی میدونستی کجا زندگی میکنه، مگه نه؟”لوگان گفت. اون اصلاً مطمئن نبود که میدونه ولی از اونجایی که آئودی آبی نزدیک آپارتمان پیدا شده بود محتمل به نظر میرسید.
کمبل گفت: “بله، میدونستم. یک نفر رو میشناسم که اون رو میشناسه.”
“خوب پس وقتی به دیدنش رفتی چه اتفاقی افتاد؟”لوگان گفت. دوباره نمیدونست به دیدن موراگ رفته بود یا نه، ولی محتمل به نظر میرسید؛ حتی شدنی.
کمبل گفت: “من اونو ندیدم.”
گرنت که افکار لوگان رو دنبال میکرد و میگذاشت کمبل فکر کنه اونها بیشتر از چیزی که در واقع میدونن، میدونن گفت: “دیده شدی. ما ماشین رو نزدیک آپارتمانش پیدا کردیم و تو که میرفتی اونجا دیده شدی.”
کمبل گفت: “من رفتم اونجا ولی خونه نبود. هیچ کس اونجا نبود.”
“پس جیمی براون کجا بود؟”لوگان با خودش فکر کرد. بعد روزنامهی عصر رو در آپارتمان موراگ به خاطر آورد و فهمید که براون حتماً باید در مقطعی بیرون رفته باشه.
“پس بعد چیکار کردی؟”پرسید.
“خوب، مدتی تو خیابونها قدم زدم.”
“نگران نبودی یک نفر از عکست در روزنامهها یا در تلویزیون بشناسه تو کی هستی؟”لوگان پرسید.
کمبل به لوگان نگاه کرد. گفت: “هیچ کس به آدمهایی که در خیابان زندگی میکنن نگاه نمیکنه.”
لوگان به آرومی با سرش تأیید کرد و بعد به گرنت نگاه کرد.
“شب رو کجا گذروندی؟”گرنت از کمبل پرسید.
“هولیرود پارک.”
“قبلاً رفته بودی اونجا؟”گرنت پرسید.
“منظورت از “قبلاً” چیه؟”کمبل گفت.
گرنت توضیح داد: “قبل از عصر دیروز.”
کمبل گفت: “نه. من حدود ساعت ده یا یازده شب رسیدم اونجا. هوا تاریک شده بود. روی دامنهی تپه در نیمه راه آرتور سیت خوابیدم.”
به نظر لوگان رسید که کمبل کم کم داره بیشتر آزادانه صحبت میکنه. شاید اطلاعاتی که قبلاً میخواست رو بهش میداد.
“پس چرا میخواستی موراگ مکنزی رو ببینی؟”پرسید.
کمبل چند لحظهای ساکت بود، افکارش رو جمع میکرد و تصمیم میگرفت که اصلاً جواب بده یا نه. در آخر گفت: “متوجه نمیشید.”
لوگان گفت: “امتحان کن.”
“کم کم داشتم در زندان دیوانه میشدم. جای وحشتناکیه. وحشتناکتر از چیزی که احتمالاً میدونید. هفت سال زمانی طولانی هست. نمیدونستم چقدر میتونم دووم بیارم. و من به خاطر کاری که انجام نداده بودم اونجا بودم.”
کمبل حرفش رو قطع کرد و به لوگان و گرنت نگاه کرد و منتظر بود اونها بگن حرفش رو باور نمیکنن. اونها که میدونستن اگه حرف بزنن کمبل دیگه چیزی نمیگه، ساکت موندن.
کمبل ادامه داد: “مدتی فکر میکردم اطلاعاتی جدید درباره قتل سینکلر پیدا خواهد شد. امیدوار بودم پلیس بفهمه کی در حقیقت این کار رو کرده. ولی مدتی قبل وکیلم به دیدنم اومد و گفت که هیچ امیدی برای این اتفاق وجود نداره.”
مدتی حرفش رو قطع کرد و کمی آب نوشید. “من هیچ امیدی نداشتم. هیچ امیدی برای بیرون اومدن نداشتم. هیچ امیدی برای اینکه آدمها باور کنن من سینکلر رو نکشتم نداشتم. هیچ امیدی. و بعد فرصت فرار به وجود اومد و من از این فرصت استفاده کردم. دربارش فکر نکردم. فقط وقتی فرصت سر رسید ازش استفاده کردم.”
“و موراگ؟”لوگان به آرومی پرسید.
کمبل گفت: “اون حقیقت رو نگفته بود و من میخواستم بدونم چرا. میخواستم بدونم چرا گفت شبی که سینکلر به قتل رسید ما رو با هم دیده. من حتی اون رو نمیشناختم. شاید یک نفر بهش پول داده بود که این رو بگه. ولی اگه اینطور بود، کی؟ و چرا؟ میخواستم بفهمم.”
“خوب، برنامهی امروزت چی بود؟”لوگان پرسید.
“امیدوار بودم امروز صبح پول بیشتری بیرون جنرز به دست بیارم و بعد، بعد از ظهر برم ببینم موراگ به خونهاش برگشته یا نه.”
لوگان و گرنت یک مأمور پلیس رو پیش کمبل گذاشتن و رفتن بالا به دفتر لوگان تا قهوه بخورن.
“خب، چی فکر میکنی؟”لوگان پرسید:
گرنت گفت: “خوب، اون چاقو نداشت یا همه لباسش خونی نبود.”
لوگان گفت: “ولی دلیل خیلی خوبی داره که بخواد اونو بکشه.”
گرنت گفت: “هفت سال در زندان.”
لوگان یک پیغام از روی میزش برداشت و خوند.
گفت: “تجسس آپارتمان موراگ و جیمی. کارشناسان چند تا چاقو برای بررسی بیشتر بردن ولی هیچ لباسی خونی پیدا نشده.”
یک یادداشت دیگه از روی میزش برداشت.
“اثر انگشتهای کمبل داخل آئودی آبی هست ولی هیچ چیز مورد توجه دیگهای اونجا وجود نداره. اونها همچنین اثر انگشتهای روی پاکتنامه رو با سوابق ما بررسی میکنن. تا اینجا اثر انگشتهای کمبل یا جیمی براون نیستن.”
به ساعتش نگاه کرد.
گفت: “فکر میکنم حالا باید بریم و با جیمی براون صحبت کنیم. میخوام بدونم روزنامه چطور رفته به آپارتمانش و اینکه واقعاً میدونست مرد اصلی موراگ کی بود یا نه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
A very good reason to kill
Back at the London Road police station, Logan and Grant sat opposite Campbell in a windowless room. The clock on the wall showed eleven thirty. A cassette recorder on the table recorded their conversation. Ronnie sat forward in his chair, his arms on the table, his head in his hands. He was wearing a white T-shirt, jeans and trainers. A blue jacket was on the back of his chair. A paper cup of water was on the table in front of him. Since they had brought him into the room he had said nothing.
Logan waited until Campbell looked up at her. ‘Why did you escape, Ronnie?’ she asked.
Campbell looked her straight in the eye. ‘Because I wanted to get out,’ he replied.
‘Don’t play games with us,’ said Grant crossly. ‘You know what the inspector means.’
Campbell looked at Grant and said nothing.
Logan spoke again. ‘Ronnie, you know that first, almost no-one escapes. Second, if you do escape, you are almost certainly caught. Third, the only way to stay free is to have friends outside to give you money and get you out of the country. And you don’t have any friends outside, do you?’ Campbell said nothing. Logan and Grant said nothing. The room stayed quiet.
After a few minutes Logan said, ‘Do you remember the girl who said she saw you and Sinclair in the Abbotsford Arms?’
Campbell looked up again. This time his eyes looked hard. He still said nothing.
‘Do you remember her name?’ asked Logan.
Campbell said nothing. Logan looked at Grant.
‘Come on, Ronnie,’ said Grant. ‘I’ve told you - stop the games. You remember Morag Mackenzie. You won’t forget her name quickly, will you? Well, she was killed yesterday, soon after you escaped. In fact probably about the time you got to Edinburgh. Someone cut her throat.’
There was a strange look on Ronnie’s face: he looked surprised and afraid.
Grant continued: ‘The inspector asked why you escaped. My answer is that you’ve spent seven years in prison because of Morag Mackenzie and you’ve still got time left to spend there. Morag Mackenzie gave the police important information that meant you were caught and sent to prison. I think you escaped so you could find Morag and murder her.’
Campbell jumped up out of his chair.
‘Stop it’ he shouted. ‘I didn’t kill Morag Mackenzie and I didn’t kill Craig Sinclair. I didn’t even know Morag Mackenzie was dead.’
‘But you did know where she lived, didn’t you?’ said Logan. She wasn’t at all sure that he did know but it seemed possible since the blue Audi was found near her flat.
‘Yes, I did,’ Campbell said. ‘I know someone who knows her.’
‘So what happened when you went to see her?’ said Logan. Again she didn’t know that he had been to see Morag but it seemed possible; probable even.
‘I didn’t see her,’ said Campbell.
‘You were seen,’ said Grant, following Logan’s thoughts and letting Campbell think they knew more than they actually did. ‘We found the car near her flat and you were seen going there.’
‘I went there,’ said Campbell, ‘but she wasn’t in. There was no-one there.’
‘So where was Jimmy Brown?’ Logan thought to herself. Then she remembered the evening paper in Morag’s flat and realised that Brown must have gone out at some point.
‘So what did you do then?’ she asked.
‘Well, I just walked the streets for a time.’
‘Weren’t you worried that someone might realise who you were from your picture in the papers or on the television?’ asked Logan.
Campbell looked at Logan. ‘Nobody looks at people who live on the street,’ he said.
Logan nodded slowly and then looked at Grant.
‘Where did you spend the night?’ Grant asked Campbell.
‘Holyrood Park.’
‘Had you been there before?’ asked Grant.
‘What do you mean “before”?’ said Campbell.
‘Before yesterday evening,’ explained Grant.
‘No,’ said Campbell. ‘I got there about ten or eleven in the evening. It was already dark. I slept up on the hillside about halfway up Arthur’s Seat.’
It seemed to Logan that Campbell was beginning to talk more freely. Perhaps he might give her the information she had wanted earlier.
‘So why did you want to see Morag Mackenzie?’ she asked.
Campbell was quiet for a few moments, putting his thoughts together and deciding if he should answer at all. ‘You wouldn’t understand,’ he said at last.
‘Try me,’ said Logan.
‘I was beginning to go mad in prison. It’s a terrible place. More terrible than you can possibly know. Seven years is a long time. I didn’t know how long I could last. And I was in there for something I didn’t do.’
Campbell stopped and looked at Logan and Grant, waiting for them to say they did not believe him. They stayed quiet, knowing that if they spoke, Campbell would say nothing more.
‘For a time I thought there would be some new information about Sinclair’s murder,’ continued Campbell. ‘I hoped the police would find out who really did it. But my lawyer came to see me some time ago and said that there was no chance of that happening.’
He stopped for a moment and drank some water. ‘I had no hope. No hope of getting out. No hope of people believing that I didn’t kill Sinclair. No hope. And then there was a chance to escape so I took it. I didn’t think about it. I just took the chance when it came.’
‘And Morag?’ asked Logan quietly.
‘She hadn’t told the truth,’ said Campbell, ‘and I wanted to know why. I wanted to find out why she had said she’d seen us together the night Sinclair was murdered. I didn’t even know her. Perhaps someone had paid her to say it. But if so, who? And why? I wanted to find out.’
‘So, what were your plans for today?’ asked Logan.
‘I was hoping to get some more money outside Jenner’s this morning and then go and see if Morag was back at her place this afternoon.’
Logan and Grant left a police officer with Campbell and went up to Logan’s office for some coffee.
‘So, what do you think?’ asked Logan.
‘Well, he didn’t have a knife, or blood all over his clothes,’ said Grant.
‘But he does have a very good reason for wanting to kill her,’ Logan said.
‘Seven years in prison,’ said Grant.
Logan picked up a message from her desk and read it.
‘The search of Morag and Jimmy’s flat,’ she said. ‘The scientists have taken away some knives for a closer look, but no clothes with blood on them.’
She picked up another note from her desk.
‘Campbell’s fingerprints are on the inside of the blue Audi, but there’s nothing else of interest there. They’re also checking the fingerprints on the envelope with our records. So far they aren’t Campbell’s or Jimmy Brown’s.’
She looked at her watch.
‘I think we should go and talk to Jimmy Brown now,’ she said. ‘I want to know how that newspaper got into his flat and if he really knew who Morag’s main man was.’