سرفصل های مهم
بازگشت به قتل اول
توضیح مختصر
لوگان که به محل پیدا شدن جسد سینکلر رفته، پیرمردی رو میبینه که اطلاعاتی بهش میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
بازگشت به قتل اول
جسد کریگ سینکلر در ساعات اولیه صبح پشت یک کارخانه در جادهی بیورهال در منطقه بروگتون ادینبرا پیدا شده بود. یکی از کارگران کارخانه وقتی رفته بود بیرون سیگار بکشه پیداش کرده بود. یک نفر به سینکلر شلیک کرده بود و بعد جسدش رو به کارخانه برده و اونجا انداخته بود.
لوگان فکر کرد ممکنه دیدن مکانی که این اتفاق افتاده بود کمک کنه. سعی کرد به خاطر بیاره تا الان به جادهی بیورهال رفته بوده یا نه، ولی فکر کرد احتمالاً نرفته.
پانزده دقیقه بعد اونجا بود. جادهی بیورهال یک خیابان کوچیک در جادهی بروگتون بود. چند تا آپارتمان قدیمی و یک پارکینگ در سمت راست خیابان بود. در سمت چپ چند تا ساختمان بزرگ بود- کارخانهها و دفاتر. در انتهای جاده یک محوطهی بزرگ خالی بود، که یک زمانهای ورزشگاه پادرهال اونجا قرار داشت. لوگان ماشین رو بیرون آخرین آپارتمان در سمت راست نگه داشت و پیاده از خیابان بالا رفت. خیابان خالی بود. مغازه ماهی و سیبزمینی سرخکرده در گوشهای بسته بود. هیچکس اون اطراف نبود.
دوباره به طرف ماشینش برگشت. در ماشین رو باز کرد و گزارش پلیس رو بیرون آورد و به عکسهای جسد سینکلر نگاه کرد. اطراف خیابون رو نگاه کرد و تشخیص داد جسدش کجا پیدا شده بود. قاتل میدونست کارخانهها شب و روز کار میکنن؟ شاید اون مرد یا زن فکر کرده هیچکس جسد رو تا صبح روز بعد پیدا نمیکنه.
درست همون موقع صدایی از پشت سرش شنید. یک پیرمرد داشت در محوطهی خالی پشت سرش راه میرفت. یک کت کهنه و شلوار خاکستری پوشیده بود که طوری به نظر میرسید که انگار باهاشون خوابیده بود. وقتی به طرفش اومد، بوی قوی ویسکی اومد.
“اشکالی نداره، مرغ؟”پرسید. بعضی از اسکاتلندیها اگه اسم زنی رو نمیدونستن، مرغ صداش میزدن. لوگان زیاد از این خوشش نمیومد، ولی بهتر از “عشق” بود. فقط.
جواب داد: “نداره.”
پیرمرد درحالیکه به آرومی از یک طرف به یک طرف تکون میخورد جلوش ایستاد. یهو سخت بهش نگاه کرد و صاف ایستاد. گفت: “پس پلیس هستی.”
لوگان گفت: “درسته. و شما.؟”
پیرمرد که سمت راست سرش رو با انگشت اشارهاش لمس کرد و بعد به لوگان اشاره کرد، گفت: “آنگوس مکلود در خدمتتون هست، مادام. میتونی گاس صدام کنی.”
لوگان لبخند زد. پیرمرد به وضوح زیاد مست کرده بود ولی خطرناک نبود.
“کجا زندگی میکنی، گاس؟” لوگان دوستانه پرسید.
“اینجا و اونجا. زیر ستارهها. من مردی آزاد در دنیایی آزاد هستم” گاس درحالیکه دستهاش رو از هم باز میکرد گفت.
لوگان کمی خندید. “اغلب میای اینجا؟”پرسید.
گاس به آرومی و با احتیاط گفت: “آه بله. خیلی وقت هست که میام اینجا. از قبل از موقعی که ورزشگاه رو بکوبن.” و به جایی که قبلاً ورزشگاه بود نگاه کرد و بعد دوباره به لوگان نگاه کرد. درحالیکه براندازش میکرد گفت: “همچنین باید فکر کنم از قبل از اینکه شما به پلیس ملحق بشی. و از قبل از اینکه اونها جسد رو اونجا پیدا کردن” گفت و به وسط دو تا کارخانه اشاره کرد. “ولی بعد از اون مدتی برنگشتم. رویداد بدی بود. یه رویداد بد.”
“پس اینجا بودی؟”لوگان پرسید.
مکلود گفت: “آه بله ولی مدتی طولانی بر نگشتم. رویداد بدی بود.” مکلود با یادآوری قتل ناراحت به نظر رسید، و وقتی صحبت میکرد یک بطری نیمه ویسکی از جیبش در آورد و درش رو برداشت و نوشید.
“منظورم اینه که شب قتل واقعاً اینجا بودی، گاس؟” لوگان پرسید.
مکلود گفت: “آه بله.”
“پس پلیس باهات حرف زد؟”لوگان پرسید.
“نه. نه. من رفتم. رویداد بدی بود. هیچ ربطی به من نداشت.”
“ولی اون شب چیزی دیدی؟”لوگان پرسید.
مکلود گفت: “آه بله.” حالا صداش واضح بود. “دیدمش.”
“جسد رو دیدی؟”لوگان گفت. نمیتونست شانسش در پیدا کردن این پیرمرد رو باور کنه.
مکلود گفت: “من جسد رو دیدم. و اون رو هم دیدم.”
“کی رو هم دیدی؟”لوگان که سعی میکرد بفهمه پیرمرد داره درباره چی حرف میزنه، پرسید.
مکلود به آرومی انگار که داره با یه بچه حرف میزنه گفت: “من جسد رو دیدم و اون رو هم دیدم. مردی که جسد رو آورد.”
لوگان میتونست احساس کنه که تنفسش داره تندتر میشه.
“منظورت اینه که مردی که جسد رو اونجا گذاشت رو دیدی؟”
مکلود طوری بهش نگاه کرد که انگار احمقه.
لوگان میدونست مشکل داره. باید مکلود رو برای بازجویی صاف به جاده لندن میبرد. همچنین برای ندادن اطلاعات به پلیس باید واقعاً از دستش عصبانی میشد. ولی آدمهایی مثل گاس، آدمهایی که در خیابان زندگی میکنن و زیادی الکل میخورن، ممکنه آدمهای مشکلی باشن.
ممکنه چیزی بهش بگه. ولی ممکنه چیزی هم نگه. نمیتونست مجبورش کنه حرف بزنه. ولی اگه حرف میزد، دانستن اینکه داره حقیقت رو میگه یا حتی آیا میدونه حقیقت چیه یا نه، آسون نیست. اگه اطلاعاتی بهش میداد که در واقع مهم بودن، باید در نحوهی استفادهشون احتیاط میکرد. یک وکیل خوب میتونه کاری کنه که شخصی مثل گاس کاملاً دیوانه به نظر برسه. تصمیم گرفت الان با گاس صحبت کنه. یک جورهایی احساس میکرد از پاسگاه پلیس جاده لندن خوشش نیاد.
لوگان گفت: “دربارش بهم بگو.”
مکلود که داشت با یه نوشیدنی کوچیک دیگه از خودش پذیرایی میکرد، گفت: “خوب، خیلی خوشحال میشم که بهت بگم.” و چیز دیگهای نگفت، ولی فقط با لبخندی روی صورتش به لوگان نگاه کرد.
لوگان یک اسکناس ده پوندی در جیبش پیدا کرد و به پیرمرد داد.
گفت: “حالا، خیلی لطف کردی. خوب، نیمه شب بود و این ماشین درست همین جاها توقف کرد.” و مکانی نزدیک جایی که ایستاده بودن اشاره کرد. “یک مرد درشت پیاده شد، در پشت ماشین رو از طرف دیگه باز کرد، چیزی بیرون آورد و حمل کرد اونجا.”
“مرد چه شکلی بود؟”لوگان پرسید.
مکلود گفت: “درشت هیکل. قد بلند.”
“چی پوشیده بود؟”لوگان پرسید.
مکلود گفت: “کت و شلوار. شاید. تاریک بود. چراغهای خیابون روشن بودن ولی باز هم کاملاً تاریک بود.”
“چه جور ماشینی بود؟”لوگان پرسید.
مکلود گفت: “بزرگ بود. چهار چرخ و چهار در.” و شروع به خندیدن کرد. هر چند وقتی قیافهی لوگان رو دید، خنده رو تموم کرد.
“رنگ؟”لوگان پرسید.
“نمیدونم، مرغ. نصف شب بود. به نظر میرسید انگار تیره رنگ هست.”
لوگان پرسید: “دیگه چی. با دقت فکر کن. پلاک ماشین رو دیدی؟”
مکلود با فکر اینکه ممکنه شماره پلاک ماشین رو به خاطر داشته باشه دوباره شروع به خندیدن کرد. ولی بعد خنده رو تموم کرد و به لوگان نگاه کرد. دوباره از بطریش نوشید. به نظر میرسید سخت فکر میکنه.
واضح صحبت کرد و صاف به چشمهای لوگان نگاه کرد: “در حقیقت، شماره پلاک ماشین رو به خاطر نمیارم، ولی به نظر میرسه ایدهای در ذهنم دارم که یک شماره پلاک غیرعادی بود. میدونی، چیزی شبیه JB 007 یا GUS 1 یا چیزی شبیه این.”
“از این بابت مطمئنی؟”لوگان پرسید.
مکلود که صداش دوباره کمی نامفهوم میشد، گفت: “قطعاً.” بعد طوری به لوگان نگاه کرد که انگار به این نتیجه رسیده که زمانی کافی با پلیس سپری کرده. ادامه داد: “و حالا، اگه من رو ببخشی، صحبت خوبی بود، ولی کارهای مهمی برای انجام دارم.”
برگشت، درحالیکه به آرومی برای خودش آواز میخوند، شروع به قدم زدن به طرف بالای خیابون در یک خط کم و بیش صاف کرد.
لوگان کنار ماشینش ایستاد و مکلود رو تماشا کرد. به نظر میرسید زیادی خورده و احتمالاً چیزهایی که به لوگان گفته بود رو باور داشت. ولی لوگان باید حرفهاش رو باور میکرد؟ هیچ کس دیگهای نمیکرد. ولی در حقیقت، فکر میکرد باور کرده. اطلاعات جالبی بود و برای فکر کردن در موردشون به زمان نیاز داشت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Back to the first murder
Craig Sinclair’s body had been discovered in the early hours of the morning at the back of a factory in Beaverhall Road in the Broughton area of Edinburgh. One of the factory workers found it when he went outside to have a cigarette. Someone had shot Sinclair and then taken his body to the factory and left it there.
Logan thought it might be useful to see where this had happened. She tried to remember if she had ever been to Beaverhall Road but thought she probably hadn’t.
Fifteen minutes later she was there. Beaverhall Road was a small street off Broughton Road. There were some old flats and a car park on the right hand side of the street. On the left were some big buildings - factories and offices. At the end of the road was a large empty area, where the Powderhall Stadium had once been. Logan left her car outside the last block of flats on the right hand side and walked up the street. It was empty. The fish and chip shop on the corner was closed. There was nobody around.
She walked back up the street to her car. Opening the car door, she took out the police record and looked at the photographs of Sinclair’s body. She looked round the street and worked out where his body had been found. Had the murderer known that the factories worked day and night? Maybe he or she had thought that no-one would find the body until the next morning.
Just then she heard a noise behind her. An old man was walking across the empty area behind her. He was wearing an old jacket and grey trousers, which looked as if he had slept in them. As he came towards her, there was a strong smell of whisky.
‘All right, hen?’ he asked. Some Scots people call women ‘hen’ if they don’t know their name. Logan didn’t like it much but it was better than ‘love’. Just.
‘All right,’ she replied.
Moving slowly from side to side, the old man stood in front of her. Suddenly he looked hard at her and then he stood up straight. ‘You’ll be the police, then,’ he said.
‘That’s right,’ said Logan. ‘And you are.?’
‘Angus MacLeod, at your service, madam,’ said the old man, touching the right side of his head with his first finger and then pointing it at Logan. ‘You can call me Gus.’
Logan smiled. The old man had clearly drunk too much but he wasn’t dangerous.
‘Where do you live, Gus?’ asked Logan in a friendly way.
‘Here and there. Under the stars. I’m a free man in a free world,’ said Gus, throwing his arms wide open.
Logan laughed a little. ‘Do you come round here often?’ she asked.
‘Oh yes,’ said Gus slowly and carefully. ‘I’ve been coming round here for a long time. Since before they knocked the stadium down.’ And he looked back at where the stadium had been and then turned back to Logan. ‘Since before you joined the police, I should think too,’ he said, looking her up and down. ‘And since before they found the body over there,’ he said, and pointed between the two factories. ‘But I didn’t come back for some time after that. That was a bad business. A bad business.’
‘You were here then?’ asked Logan.
‘Oh yes,’ said MacLeod, ‘but I didn’t come back for a long time. It was a bad business.’ MacLeod looked unhappy at remembering the murder and, as he spoke, he took a half bottle of whisky out of his pocket, took off the top and had a drink.
‘I mean, were you actually here on the night of the murder, Gus?’ asked Logan.
‘Oh yes,’ said MacLeod.
‘So did the police talk to you?’ asked Logan.
‘No. No. I went away. It was a bad business. Nothing to do with me.’
‘But did you see anything that night?’ asked Logan.
‘Oh, yes,’ said MacLeod. His voice was clearer now. ‘I saw him.’
‘You saw the body?’ said Logan. She couldn’t believe her luck in finding this old man.
‘I saw the body,’ said MacLeod. ‘And I saw him too.’
‘Who too?’ asked Logan, trying to understand what the old man was talking about.
‘I saw the body,’ said MacLeod slowly, as if talking to a child, ‘and I saw him too. The man who brought the body.’
Logan could feel her breathing getting quicker.
‘You mean, you saw the man who left the body over there?’
MacLeod looked at her as if she was stupid.
Logan knew she had a problem. She should take MacLeod straight to London Road for questioning. She should also be really angry with him for not giving information to the police. But people like Gus, people who lived on the street and drank too much, could be difficult.
He might tell her something. But he might not. She could not make him talk. And if he did talk, it would not be easy to know if he was telling the truth or even if he knew what the truth was. If he gave her information that actually was important, she would have to be careful how she used it. A good lawyer could make someone like Gus seem completely mad. She decided to talk to Gus now. Somehow she felt he would not like the London Road police station.
‘Tell me about him,’ said Logan.
‘Well,’ said MacLeod, helping himself to another small drink, ‘I’d be very happy to tell you.’ And he said nothing more but just looked at Logan with a smile on his face.
Logan found a ten-pound note in her pocket and gave it to the old man.
‘Now that’s very kind of you,’ he said. ‘Well, it was the middle of the night and this car stopped just about here.’ And he pointed to a place near where they were standing. ‘A big man got out, opened the back door of the car on the other side, took something out and carried it over there.’
‘What was the man like?’ asked Logan.
‘Big,’ said MacLeod. ‘Tall.’
‘What was he wearing?’ asked Logan.
‘A suit,’ said MacLeod. ‘Perhaps. It was dark. The street lights were on but it was still quite dark.’
‘What sort of car was it?’ asked Logan.
‘Big,’ said MacLeod. ‘Four wheels and four doors.’ And he started laughing. However, when he saw the look on Logan’s face he stopped.
‘Colour?’ asked Logan.
‘I don’t know, hen. It was the middle of the night. It looked as if it was a dark colour.’
‘Anything else,’ asked Logan. ‘Think carefully. Did you see the car number?’
MacLeod started laughing again at the thought that he might have remembered the car number. But then he stopped laughing and looked at Logan. He took another drink from his bottle. He seemed to be thinking hard.
‘Actually,’ he spoke clearly and looked her straight in the eye, ‘I don’t remember the car number, but I seem to have an idea in my head it was an unusual one. You know, like JB 007 or GUS 1 or something like that.’
‘Are you sure about that?’ asked Logan.
‘Absolutely,’ said MacLeod, his voice becoming a little unclear again. Then he looked at her as if deciding he had spent enough time with the police for now. And now,’ he continued, ‘if you will excuse me, it has been nice talking to you but I have important things to do.’
He turned and, singing quietly to himself, started walking up the street in a more or less straight line.
Logan stood by her car and watched MacLeod. He seemed to drink too much and he probably believed what he had told her. But should she believe him? No-one else would. But actually she thought she did. It was interesting information and she needed time to think about it.