سرفصل های مهم
قتل در جامائیکا
توضیح مختصر
سه تا مرد آفریقایی-چینی مامور انگلیس در جامائیکا رو کشتن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
قتل در جامائیکا
ساعت شش و ربع بعد از ظهری آروم در ماه فوریه بود. آفتاب داشت در آسمون کینگستون- پایتخت جزیرهای زیبا در جامائیکا غروب میکرد.
روز گرمی بود، ولی حالا هوا خنکتر بود. پشهها و قورباغهها شروع به آواز خوندن کرده بودن. یک مرد، تازه از یه ساختمون بزرگ سفید که جلوش زمینهای چمن گسترده و درختهای بلند داشت، بیرون اومده بود. اونجا یک کلوب بود جایی که دوستای انگلیسیش رو میدید. اون هر روز بعد از ظهر میرفت کلوپ تا یه نوشیدنی خنک بخوره. حالا داشت میرفت خونهاش که یه دفتر هم اونجا داشت.
اسم مرد، فرمانده جان استرنجویز بود و اون مامور کنترل منطقهی کارائیب بود. برای دولت انگلیس در جامائیکا کار میکرد. ولی در واقع یک مامور انگلیسی سرویس اطلاعاتی مخفی بود. یه جاسوس انگلیسی بود که در جامائیکا کار میکرد. بیشتر مردم میدونستن که استرنجویز جاسوسه برای این که به حد کافی درباره رازهاش دقت نمیکرد.
استرنجویز باید هر روز عصر ساعت شش و نیم با لندن ارتباط برقرار میکرد و گزارش رو به مرکز فرماندهی سرویس اطلاعات مخفی با فرستنده رادیویی ارسال میکرد. زمان در جامائیکا پنج ساعت از لندن عقبتر بود. اگه در کینگستون ساعت شش و نیم عصر بود، در لندن ساعت یازده و نیم شب بود وقتی استرنجویز گزارشش رو ارسال میکرد، منتظر میموند تا دستوراتش رو از سرویس اطلاعات مخفی بگیره.
اگه استرنجویز نمیتونست ساعت شش و نیم با اسآیاس ارتباط برقرار کنه، باید ساعت هفت دوباره امتحان میکرد اگه نمیتونست پیامش رو این بار هم بفرسته، باید ساعت هفت و نیم دوباره امتحان میکرد.
اگه لندن در اون تایمها خبری ازش نمیگرفت، اسآیاس سعی نمیکرد دوباره باهاش تماس برقرار کنه. مرکز فرماندهی وضعیت اضطراری ۸ اعلام میکرد. اونا بلافاصله تحقیقات رو شروع میکردن. سعی میکردن بفهمن چرا استرنجویز باهاشون تماس نگرفته.
استرنجویز هیچ وقت این کار روزمرهاش رو تغییر نمیداد. اون هر روز عصر همون کارها رو در ساعات همیشگی انجام میداد. هر روز عصر ساعت شش و ربع از کلوپی که دوستاش رو میدید بیرون میاومد و به طرف دفترش میرفت. و هر روز عصر از همون مسیر با ماشینش از خیابانهای همیشگی رانندگی میکرد. هر روز عصر ساعت ۶ و ۲۵ دقیقه جان استرنجویز دستیارش، ماری تروبلود رو در دفترش میدید. خانم تروبلود همیشه تا ساعت ۶ و ۲۵ دقیقه فرستنده رادیویی رو آماده میکرد تا برای ارسال فوری گزارش استرنجویز به لندن آماده باشه.
در این عصر ماه فوریه، سه تا مرد درشت هیکل، در خیابان نزدیک کلوپ منتظر استرنجویز بودن. همینکه استرنجویز اومد تو خیابون خالی و خلوت، شروع به اومدن به طرفش کردن.
هر سه مرد عینک آفتابی زده بودن و عصاهای سفید تو دستشون داشتن. مردها با هم در یک ردیف راه میرفتن پشت سر هم. مرد اول، یه فنجون فلزی کوچیک تو دستش داشت. دومی و سومی هر کدوم دستشون رو رو شونه مرد جلوشون گذاشته بودن.
استرنجویز شروع به رفتن به طرف ماشینش کرد. به مردها نگاه کرد و فکر کرد حتماً گداهای کور هستن. در کینگستون چند تا گدا وجود داشت، ولی شاید استرنجویز باید از دیدن سه تا گدای کور با هم تعجب میکرد. و مطمئناً باید تعجب میکرد که هر سه مرد آفریقایی-چینی بودن. این یک ادغام نژادی غیرعادی در جامائیکا بود. دیدن سه تا آفریقایی-چینی کور که با هم گدایی میکنن باید به نظر استرنجویز خیلی عجیب میاومد. ولی اون داشت به ارسال گزارش عصرش فکر میکرد.
استرنجویز وقتی از کنار سه گدا رد شد با بیدقت یه سکه انداخت تو فنجون حلبی و به رفتن ادامه داد. بنابراین ندید که مردها برگشتن و از تو جیبهاشون اسلحه در آوردن. و واقعاً گلولههایی که یه لحظه بعد بهش شلیک شدن رو احساس نکرد. قبل از اینکه بدنش به زمین بخوره مرده بود.
چند ثانیه بعد، یه ماشین نعشکش مشکی بزرگ- یه نوع ماشین که برای تشییع جنازه استفاده میشه تو خیابون ظاهر شد. توسط یه مرد آفریقایی-چینی چهارم رانندگی میشد.
یهو سه تا قاتل عینکهای دودیشون رو برداشتن و سریع درهای پشت ماشین نعشکش رو باز کردن. عینکها و عصاشون رو انداختن تو ماشین. بعد جسد مامور انگلیسی رو برداشتن و گذاشتن تو تابوت چوبی که پشت نعشکش بود. چند لحظه بعد، سوار ماشین شدن و ماشین دور شد و رفت.
ساعت ۶ و ۲۵ دقیقه، ماری تروبلود صدای باز شدن در دفتر رو پشت سرش شنید.
گفت: “فرستنده براتون آماده است، آقا” و برگشت که به رئیسش خوشآمد بگه.
ولی استرنجویز نبود که تو چهارچوب در ایستاده بود. یه مرد آفریقایی-چینی درشت هیکل بود و یه اسلحه رو به طرف قلبش نشانه گرفته بود. ماری تروبلود دهنش رو باز کرد، ولی مرد قبل از اینکه بتونه جیغ بکشه بهش شلیک کرد.
چند دقیقه بعد، اون کنار رئیسش بود. جسد هر دو تاشون تو تابوت پشت نعشکش بود و دفتر بازرس منطقه آتیش گرفته بود.
یک ساعت بعد، قاتلها چند تا قطعه فلزی سنگین گذاشتن روی تابوت جسدها. بعد تابوت رو انداختن تو آبهای عمیق دریاچهای که چند مایل از کینگستون دورتر بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Murder in Jamaica
It was six-fifteen on a peaceful afternoon in February. The sun was sinking low in the sky over Kingston - the capital city of the beautiful island of Jamaica.
It had been a hot day but the air was cooler now. Insects and frogs had started to call and sing.
A man had just left a large white building with wide grass lawns and tall trees in front of it.
This was a club where he met his British friends. He went to the club every afternoon to have a cool drink. Now he was going to his house, where he also had an office.
The man’s name was Commander John Strangways and he was Regional Control Officer for the Caribbean. Strangways worked in Jamaica for the British government.
But he was really an agent of the British Secret Intelligence Service. He was a British spy who worked in Jamaica. Lots of people knew Strangways was a spy because he was not careful enough about his secret.
Every evening at 6/30, Strangways had to contact London and transmit his report to the headquarters of the Secret Intelligence Service on a radio transmitter. The time in Jamaica was five hours behind the time in London.
If it was 6/30 p.m. in Kingston, in London it was 11/30 p.m. When Strangways had sent his report, he waited to receive his orders from the Secret Intelligence Service.
If Strangways couldn’t make contact with the SIS in London at 6/30 p.m., he had to try again at 7/00 p.m. And if he couldn’t send his message at this time, he would try again at 7/30 p m.
If London hadn’t heard from him at that time, the SIS wouldn’t try to contact him again. The headquarters would ‘declare an emergency8’. They would immediately start an investigation. They would try to find out why Strangways had failed to make contact.
Strangways never changed his routine. He did the same things, at the same times, every afternoon. Every evening at 6/15, he left the club where he met his friends and he started his journey back to his office.
And every evening he took the same route in his car - he drove along the same streets. Every evening at 6/25, John Strangways met his assistant, Mary Trueblood, at the office.
By 6/25, Miss Trueblood had always prepared the radio transmitter, so that it was ready for Strangways to send his report to London immediately.
On this February evening, three large men had been waiting for Strangways on the street near the club. As soon as Strangways came onto the empty, silent street, they started to walk towards him.
The three men were all wearing dark glasses and carrying white sticks. The men were walking together in a line, one behind the other. The first man was holding a little metal cup. The second and third men were each touching the shoulder of the man in front of them.
Strangways began to walk towards his car. He looked at the men and thought that they must be blind beggars.
There were some beggars in Kingston, but perhaps Strangways should have been surprised to see three blind beggars together. And he should certainly have been surprised that all three men were Afro-Chinese.
This was an unusual mixture of races in Jamaica. Meeting three, blind, Afro-Chinese men begging together should have seemed very strange to Strangways. But he was thinking about his evening transmission.
Strangways carelessly put a coin in the tin cup as he passed the three beggars and he walked on. So he didn’t see the men turn around and pull guns from their pockets. And he didn’t really feel the bullets which hit him a moment later. He was dead before his body hit the ground.
A few seconds later, a big black car appeared in the street - It was a hearse - the kind of car that is used for funerals. It was driven by a fourth Afro-Chinese man.
The three killers suddenly took off their dark glasses and quickly opened the doors at the back of the hearse.
They threw their glasses and their white sticks into the car. Then they picked up the body of the British agent and pushed it into a wooden coffin11 which was in the back of the hearse. A few moments later, they had got into the car and it had driven away.
At six twenty-five, Mary Trueblood heard the door of the office opening behind her.
‘The transmitter is ready for you, sir,’ she said, turning around to welcome her boss.
But it wasn’t Strangways who was standing in the doorway. It was a large Afro-Chinese man, and he was pointing a gun at her heart. Mary Trueblood opened her mouth, but the man shot her before she could scream.
A few minutes later, she was with her boss. Both of their bodies were in the coffin in the back of the hearse, and the office of the Regional Controller was on fire.
Another hour later and the killers had put some heavy pieces of metal into the coffin with the bodies. Then they had dropped the coffin into the deep water of a lake which was many miles from Kingston.