شکار

مجموعه: جیمز باند / کتاب: نه دکتر / فصل 10

شکار

توضیح مختصر

نگهبان‌های دکتر نو در جزیره دنبال باند، کوآرل و هانی می‌گردن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

شکار

کشتی دکتر نو روبروی ساحل ماسه‌ای خالی رسید.

یک کشتی بزرگ خاکستری با موتوری قوی بود. باند، کوآرل و هانی از توی مخفیگاهشون در بوته‌های انبوه نگاه کردن. وقتی نگاه میکردن، شنیدن که موتور کشتی خاموش شد. کشتی با فاصله تقریباً پنجاه یاردی از ساحل ایستاد. تا چند دقیقه همه چیز کاملاً آروم و ساکت بود.

سه تا مرد تو کشتی بودن. همشون آفریقایی-چینی بودن. یه مرد رو جایگاه کنترل کشتی ایستاده بود. یه مرد پشت مسلسل قدرتمندی که روی عرشه کشتی ثابت شده بود، ایستاده بود.

مرد سوم پشت کشتی ایستاده بود. یه بلندگو با تسمه از گردن مرد آویزون بود. اون داشت با دوربین به ساحل نگاه میکرد.

یهو مردی که مسلسل داشت، صاف به طرف جایی که کانوی هانی قایم شده بود، نگاه کرد. یه چیزی به مرد دیگه گفت و یه لحظه بعد هر سه نگهبان داشتن به همون مکان نگاه می‌کردن.

باند آروم به کوآرل و هانی گفت: “کانو رو دیدن. حالا تو دردسر افتادیم.”

نگهبانی که بلندگو داشت، بلندگو رو به طرف دهنش بلند کرد و شروع به صحبت کرد. صداش بلند و واضح بود.

گفت: “می‌دونیم اون جایی! کانوت رو دیدیم. حالا بیا رو ساحل. اگه اسلحه داری، بنداز روی ماسه. و در حالی که دستات بالای سرته بیا بیرون. الان تسلیم شو و ما اذیتت نمی‌کنیم!”

باند، کوآرل و دختر تکون نخوردن. بی‌حرکت موندن و سعی کردن صدا در نیارن.

بعد از یک دقیقه، مردی که بلندگو داشت پیامش رو تکرار کرد. وقتی بازم جواب نیومد، مرد عصبانی شد.

فریاد کشید: “شانس این رو داشتی که مسالمت‌آمیز تسلیم بشی. حالا ما مجبوریم کاری کنیم که بیای بیرون. و مسالمت‌آمیز نخواهد بود!”

یک لحظه بعد، یه صدای وحشتناک از لرزش مسلسل اومد و خورد به ساحل آروم. نگهبان داشت صدها گلوله به بالای جایی که باند، کوآرل و هانی قایم شده بودن شلیک می‌کرد.

مرد با بلندگو گفت: “حالا میای بیرون؟”

باند دستش رو انداخت دور هانی و اونو به طرف خودش کشید. بدنش داشت از ترس می‌لرزید.

به آرومی گفت: “نترس. کمی بعد میرن.”

مرد دوباره با اسلحه شلیک کرد.

این بار گلوله‌های مسلسل با فاصله کمتری پرتاب می‌شدن. اونها بالای بوته‌هایی که باند، کوآرل و هانی قایم شده بودن رو قطع کردن. گلوله‌ها فقط با چند اینچ فاصله از بالای سرشون رد شدن. صدا وحشتناک بود.

صدا از بلندگو گفت: “کمی بعد برمیگردیم. اگه هنوز زنده باشی، پیدات می‌کنیم. نمیتونی زیاد دور بری. برای شکارت سگ میاریم.”

همین که نگهبان صحبتش رو تموم کرد، موتور قدرتمند کشتی روشن شد. بعد کشتی دور زد و دور شد. از همون مسیری که اومده بود برگشت. وقتی دیگه نمی‌تونستن کشتی رو ببینن، باند حرف زد.

گفت: “کوآرل، باید سریع بریم تو رودخونه. بعد باید با نهایت سرعتی که می‌تونیم در طولش به طرف دریاچه بریم. وقتی مردها شروع کردن به دنبال‌مون گشتن، در باتلاق جاهای زیادی خواهد بود که میتونیم از دست‌شون قایم بشیم. ما حالا فراری هستیم، ولی اونجا هیچ وقت پیدامون نمی‌کنن!”

اون ادامه داد: “قایقمون رو که مخفی کردیم می‌ذاریم اینجا بمونه. بعد وقتی به ساحل برگشتیم، میتونیم برای فرار از جزیره ازش استفاده کنیم. امیدوارم فردا شب برگردیم اینجا.”

بعد به طرف دختر برگشت.

گفت: “هانی، اون مردها به کانوت شلیک کردن. سوراخ‌های زیادی روش هست. دیگه بلا استفاده است. تو باید با ما بیای.”

دختر پرسید: “چرا امشب نمی‌تونیم جزیره رو ترک کنیم؟”

باند جواب داد: “هنوز هم باید بفهمم چه اتفاقی برای اسپونبیل‌های گلگون افتاده.”

یک ساعت بعد، باند، کوآرل و دختر داشتن تو رودخونه راه می‌رفتن. آب گِلی قهوه‌ای، بوی بدی می‌داد. و عمیق بود- تا کمرشون می‌رسید. اونا باید تو آب راه می‌رفتن، برای اینکه در لبه‌های رودخونه درخت‌های مانگرو روییده بود. درخت‌ها خیلی نزدیک هم روییده بودن، به طوری که زمینی وجود نداشت که بشه روش راه رفت. تا یک مایل، رودخونه باریک بود و شاخه‌های درخت‌ها در هر دو طرف حاشیه رودخانه بالای سر فراری‌ها به هم می‌رسیدن. درخت‌ها نوعی تونل به وجود آورده بودن که سه نفرشون رو از آفتاب محافظت می‌کرد. آفتاب ظهر خیلی گرم بود و بنابراین این چیز خوبی بود. ولی اونها می‌تونستن خیلی آروم رو کف گِلی و نرم رودخونه راه برن. کمی بعد دو تا مرد و دختر خسته و کثیف بودن.

باند به بقیه گفت: “باید به حرکت به جلو ادامه بدیم. کمی بعد مردها میان. اونها می‌خوان ما رو شکار کنن. باید تا جایی که ممکنه از ساحل فاصله بگیریم.”

بالاخره، تونل درخت‌ها به پایان رسید و رودخونه پهن‌تر شد. در این قسمت بامبو روییده بود. حالا در قسمت غرب، باند، کوآرل و هانی می‌تونستن کوه انتهای جزیره رو ببینن. کوه با گوآنوی سفید پوشیده شده بود و زیر نور آفتاب برق میزد. یک مسیر باریک آهنی در یک طرف کوه بود. گاری‌های کوچیک چرخ‌دار روی این مسیر ادامه داشتن. گاری‌ها گوآنو رو از بالای کوه به کارخونه‌ی دکتر نو می‌بردن. اطراف پایین کوه، چند تا کلبه‌ی بزرگ خاکستری وجود داشت. در این کلبه‌ها کارگرهای گوآنو زندگی و کار می‌کردن. وقتی سه فراری نگاه می‌کردن، یک کامیون بزرگ از یکی از کلبه‌ها بیرون اومد. شروع به حرکت با سرعت زیاد به طرف درخت‌های مانگرو و رودخانه کرد.

کوآرل گفت: “دارن میان دنبال ما بگردن، کاپیتان.”

هانی گفت: “اون جاده مستقیم به طرف دریاچه نمیره. به طرف اردوگاهی میره که اون سه تا مرد نگهبان اسپونبیل‌ها زندگی می‌کردن. می‌دونم، برای اینکه یه بار رفتم اونجا.”

باند گفت: “فکر می‌کنم وقتی افراد دکتر نو به دریاچه رسیدن، کامیون‌شون رو میذارن اونجا و از رودخونه به طرف ما میان. با قایق‌های کوچیک میان. ولی حالا نگهبان‌هایی در ساحل هستن، بنابراین نمی‌تونیم به سمت کانو برگردیم. تو دردسر افتادیم و کار زیادی از دستمون بر نمیاد.”

هانی گفت: “میتونیم یه کار بکنیم. میتونیم چند تا بامبو بِبُریم. گیاه بامبو یه ساقه‌ی گرد و قوی مثل یه لوله داره. یه سوراخ پایین مرکزش هست. بعد میتونی در حالیکه سرت زیر آب هست، کف رودخونه دراز بکشی. اگه یک انتهای نِی بامبو رو بذاری تو دهنت و سر دیگه‌اش رو بالای سطح آب نگه داری، میتونی از طریق نِی تنفس کنی. آسونه - خودم این کار رو انجام دادم. اگه پایین رودخونه، جایی که درخت‌های مانگرو رشد کردن قایم بشی، هیچکس نمیتونه بالای لوله‌های بامبو رو ببینه.”

باند گفت: “فکر خوبیه، هانی. کوآرل، میتونی لطفاً چند تا بامبو بِبُری؟ وقتی تو این کارو میکنی، ما یه مکان خوب برای قایم شدن توی مانگروها پیدا می‌کنیم.”

کمی بعد، کوآرل نِی‌های بامبو رو بریده بود و باند و دختر جای خوبی برای قایم شدن پیدا کرده بودن.

بعد از ده دقیقه، صدای پارس سگ‌ها و فریاد مردها رو شنیدن. شکارچی‌ها داشتن نزدیک می‌شدن! باند، کوآرل و هانی انگشت‌هاشون رو محکم دور دماغشون نگه داشتن. تا نفس‌هاشون روی سطح رودخونه ناپدید بشه. و نیم ساعت بعد، باند، کوآرل و دختر داشتن دوباره در رودخونه به طرف بالا حرکت می‌کردن.

شکارچی‌های دکتر نو میومدن و میرفتن. مردهایی در قایق‌های لاستیکی بودن. مردهایی با سگ‌های بزرگ در رودخونه راه می‌رفتن. شکارچی‌ها سلاح‌های قدرتمند حمل می‌کردن و محوطه‌ای که باند، کوآرل و هانی قایم شده بودن رو می‌گشتن. ولی برای اینکه فراری‌ها زیر آب بودن، سگ‌ها نمی‌تونستن بوشون رو بکشن. و هیچ کدوم از نگهبان‌ها سه تا نِی بامبوی کوچیکی که وسط درخت‌های مانگرو در لبه رودخونه بودن رو ندیدن. کمی بعد، صدای شکارچی‌ها و سگ‌ها از بین رفت. شکارچی‌ها رفتن، ولی باند پنج دقیقه منتظر موند، بعد بلند شد.

و وقتی باند سر پا ایستاد، متوجه شد که نگهبان‌ها به اندازه کافی محتاط بودن. شکارچی‌ها، یه نگهبان گذاشته بودن اونجا. مرد، باند رو دید و رایفلش رو بلند کرد - می‌خواست داد بزنه و دوستاش رو صدا کنه. باند با نهایت سرعت اسلحه اسمیت و وسونش رو از جیبش در آورد و به مرد شلیک کرد. کوآرل رایفل نگهبان رو از دستش کشید. بعد بدن بزرگ مرد آفریقایی-چینی رو کشیدن زیر آب و ناپدید شد.

چند دقیقه بعد، باند، کوآرل و هانی به آرومی و با دقت حرکت می‌کردن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

The Hunt

Doctor No’s boat arrived opposite the empty sandy beach.

It was a large grey boat, with a powerful engine. Bond, Quarrel and Honey watched it from their hiding-place in the thick bushes. As they watched, they heard the boat’s engine stop. The boat stayed about fifty yards from the shore. For a few minutes, everything was completely quiet.

There were three men in the boat. They were all Afro- Chinese. One man was standing at the boat’s controls. One man was standing behind a powerful machine-gun which was fixed onto the deck of the boat.

The third man was standing at the back of the boat. A loudhailer was hanging from a strap around this man’s neck. He was looking along the beach through a pair of binoculars.

Suddenly, the man with the machine-gun looked straight towards the place where Honey’s canoe was hidden. He said something to the other men, and a moment later all three guards were looking towards the same place.

‘They’ve seen the canoe,’ Bond whispered to Quarrel and Honey. ‘There’ll be trouble now.’

The guard with the loudhailer lifted it to his mouth and began to speak. His voice was loud and clear.

‘We know that you’re there,’ he said. ‘We’ve seen your canoe. Come out onto the beach now. If you’ve got weapons, throw them down on the sand. Then stand with your hands above your heads. Surrender now, and we won’t hurt you!’

Bond, Quarrel and the girl didn’t move. They kept very still and they tried to make no sounds.

After a minute, the man with the loudhailer repeated his message. When there was still no answer, the man became angry.

‘You’ve had a chance to surrender peacefully,’ he shouted. ‘So now we’ll have to make you come out. And this won’t be so peaceful!’

A moment later, the terrible sound of the machine-gun rattled and crashed around the quiet beach. The guard was firing hundreds of bullets above the bushes where Bond, Quarrel and Honey were hiding.

‘Are you coming out now,’ said the man with the loudhailer.

Bond put his arm round Honey and pulled her close towards him. Her body was shaking with fear.

‘Don’t be afraid,’ he whispered. ‘They’ll go soon.’

The man fired the gun again.

This time, the machine-gun bullets flew lower. They cut off the tops of the bushes where Bond, Quarrel and Honey were hiding. Some bullets passed only a few inches above their heads. The noise was terrible.

‘We’ll be back here soon,’ said the voice from the loudhailer. ‘If you’re still alive, we’ll find you. You won’t get far. We’ll bring dogs to hunt you!’

As soon as the guard had finished speaking, the boat’s powerful engine started. Then the boat turned, and it moved away. It went back in the direction from which it had come. When they could no longer see the boat, Bond spoke.

‘Quarrel, we must go to the river immediately,’ he said. ‘Then we must move along it towards the lake, as fast as we can. There’ll be lots of places in the swamp where we can hide if those men start looking for us. We’re fugitives now, but they’ll never find us in there!

‘We’ll leave our canoe hidden here,’ he went on. ‘Then we can use it to escape from the island when we return to the beach. I hope that we’ll be back here tomorrow night.’

Then he turned to the girl.

‘Honey, those men shot at your canoe. It has lots of holes in it. It’s useless now,’ he said. ‘You’ll have to come with us.’

‘Why can’t we leave the island tonight,’ the girl asked.

‘I still have to find out what happened to the roseate spoonbills,’ Bond replied.

An hour later, Bond, Quarrel and the girl were walking in the river. The brown muddy water smelled bad. And it was deep - it came up as high as their waists. They had to walk in the water because there were mangrove trees growing on the banks of the river. The trees grew so close together that there was no ground to walk on. For about a mile, the river was narrow, and the branches of trees on the two banks met above the fugitives’ heads. The trees made a kind of tunnel, which protected the three people from the sun. The midday sun was very hot, so this was a good thing. But they could walk only slowly on the soft, muddy bottom of the river. Soon, the two men and the girl were tired and very dirty.

‘We must keep going forwards,’ Bond said to the others. ‘Those men will come back soon. They’ll be hunting for us. We need to get as far from the coast as possible.’

At last, the tunnel of trees ended and the river became much wider. Bamboo plants grew here. To the west, Bond, Quarrel and Honey could now see the mountain at the end of the island. The mountain was covered with white guano and it was shining in the sun. There was a narrow track of metal built on the side of the mountain. Small carts on wheels ran on this track. The carts took the guano from the top of the mountain to Doctor No’s factory. Around the bottom of the mountain there were some large, grey huts. These were where the guano workers lived and worked. As the three fugitives watched, a big truck came out of one of the huts. It started to move quickly towards the mangroves and the river.

‘They’re coming to look for us, captain,’ Quarrel said.

‘That road doesn’t come straight to the lake,’ said Honey. ‘It leads past the camp where those men who watched the spoonbills lived. I know because I’ve been there once.’

‘I think that when Doctor No’s men get to the lake, they’ll leave their truck and come down the river towards us,’ Bond said. ‘They’ll come in small boats. But there’ll be guards at the beach now, so we can’t go back to our canoe. We’re in trouble, and there’s not much that we can do!’

‘There is something that you can do,’ Honey said. ‘You can cut some pieces of bamboo. A bamboo plant has a strong round stem like a tube. It has a hole down the centre of it. Then you can lie on the bottom of the river, with your head under the water. If you put one end of the bamboo tube in your mouth and keep the other end just above the surface of the water, you can breathe air through the tube. It’s easy - I’ve done it myself. If you hide where the mangroves grow down into the river, no one can see the tops of the bamboo tubes.’

‘That’s a good idea, Honey,’ Bond said. ‘Quarrel, please will you cut some pieces of bamboo? While you do that, we’ll find a good hiding-place in the mangroves.’

Soon Quarrel had the bamboo tubes, and Bond and the girl had found a good place to hide.

After ten minutes, they heard the sounds of dogs barking and men shouting. The hunters were getting close! Bond, Quarrel and Honey put the bamboo tubes in their mouths. Then they closed their fingers tightly over their noses, and disappeared beneath the surface of the muddy river.

Half an hour later, Bond, Quarrel and the girl were moving up the river again.

Doctor No’s hunters had come and gone. There had been men in rubber boats. There had been men walking in the river with huge dogs. The hunters had carried powerful guns and they had searched the area where Quarrel, Bond and Honey had been hiding. But because the fugitives were under the water, the dogs had been unable to smell them. And none of the guards had seen the three small bamboo tubes amongst the mangroves at the edge of the river. Soon, the sounds of the hunters and their dogs had disappeared. The hunters had gone, but Bond had waited for five minutes before he stood up.

And when Bond had stood up, he’d realized that he hadn’t been careful enough. The hunters had left one guard behind. The man saw Bond and lifted his rifle - he was going to shout for his friends. With great speed, Bond had pulled his Smith and Wesson from his pack and shot the man. Quarrel had pulled the guard’s rifle from his hands. Then they had pushed the big Afro-Chinese man’s body under the water and it had disappeared.

A few minutes later, Bond, Quarrel and Honey moved on slowly and carefully.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.