سرفصل های مهم
تحمل
توضیح مختصر
دکتر نو نحوهی مرگ باند و هانی رو براشون توضیح میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
تحمل
دکتر نو صحبت نکرد و چند لحظه به باند و هانی نگاه کرد. وقتی دوباره صحبت کرد، صداش تقریباً غمگین بود. اون گفت: “امشب میتونم همه چیز رو بهتون بگم، برای این که هیچ کدوم از شما دیگه زنده نمیمونید تا فردا درباره اینها به کسی چیزی بگید.”
اونها حالا دیگه خوردن میوههاشون رو تموم کرده بودن. یکی از خدمتکارهای دکتر نو، لیوانهای شراب و بشقابهای خالی رو برداشت. خدمتکار دیگه یه بسته سیگار و یه فندک سیگار طلا گذاشت کنار باند.
دکتر نو گفت: “آقای باند، لطفاً اگه میخوای یه سیگار بکش. چند دقیقه دیگه وقت داری تا از زمانت لذت ببری.”
باند یه سیگار روشن کرد و منتظر موند تا خدمتکار چینی دوباره کنار دیوار بایسته. بعد باند با دقت فندک سیگار رو گذاشت توی آستین کیمونوش. حالا دو تا سلاح داشت!
دکتر گفت: “خوب، فکر میکنم تمام حرفهایی که لازم بود رو زدیم. وقتی سیگارت رو تموم کردی، امتحان سخت اثبات بیگناهیت شروع میشه. امتحان اثبات بیگناهی دختر از مال تو متفاوتتر خواهد بود.”
دکتر نو چند دقیقهای به هانی نگاه کرد. بعد به صحبت کردن ادامه داد. حالا، صداش ملایم و ظالمانه بود.
گفت: “بیشترین دردی که تا حالا احساس کرده بودید رو حس خواهید کرد. من به درد علاقه دارم. به این که چطور زنها و مردها درد رو تحمل میکنن علاقه دارم.”
دکتر نو با صدای آرومتری ادامه داد: “تحمل کردن و پایداری موضوع خیلی مهمیه. گاهی اوقات آزمایشهایی رو آدمهایی مثل شما دو تا انجام میدم- کسایی که بدون اجازه من میان اینجا. شما دو تا مشکلات زیادی برای من درست کردید، بنابراین من درد زیادی به شما میدم. ولی لطفاً این رو به یاد داشته باشید. شما میمیرید، بله. ولی مرگتون مفید خواهد بود. مرگ شما دانش ما رو درباره بدن آدمها افزایش میده. یک روز من نتایج آزمایشاتم رو به دانشمندان دنیا میدم. آزمایشات من، من رو مشهور میکنن!”
دکتر نو به هانی اشاره کرد.
بهش گفت: “تو به یک روش غیر معمول میمیری. من این آزمایش رو قبلاً فقط یک بار انجام دادم. این آزمایش رو روی زنی که برام در جزیره کار میکرد، انجام دادم. اون زن درد رو سه ساعت تا بمیره تحمل کرد.”
باند داشت به حرفهایی که دکتر نو به هانی میزد گوش میداد ولی به این هم فکر میکرد که چطور میخواد هانی رو نجات بده.
دکتر نو به دختر گفت: “این جزیره اسمش کرب کی هست برای اینکه هزاران خرچنگ اینجا زندگی میکنن. تو یک جامائیکایی هستی، بنابراین حتماً درباره این خرچنگها اطلاعات داری. اونها به بزرگی یک بشقاب هستن و بدنهای سیاهی دارن. در این موقع از سال، از خونههاشون از کنار ساحل در میان و از کوه بالا میرن. هر چیزی که سر راهشون پیدا کنن رو میخورن.”
دکتر نو ادامه داد: “یکی از مسیرهای اونها به کوه، از نزدیک این ساختمون هست. و امشب، وقتی خرچنگها از مسیرشون رد میشن، یه زن جوون پیدا میکنن. اون به زمین بسته میشه. اون زن تو خواهی بود، خانم رایدر! خرچنگها با چنگالهاشون بدنت رو لمس میکنن. به آرومی تو رو میخورن. یک مرگ وحشتناک خواهد بود. چند ساعت طول میکشه تا بمیری؟ میتونی حدس بزنی؟”
دختر فریاد زد، بعد چشماش رو بست و سرش به جلو افتاد. اون حرف نزد و تکون نخورد. بیهوش شده بود.
یک لحظه بعد، دکتر نو چند کلمه به چینی به خدمتکاری که پشت صندلی هانی ایستاده بود، گفت. مرد اومد جلو، به آسونی دختر بیهوش رو برداشت و گذاشت رو شونهاش. بعد به طرف در رفت. در باز شد و از اتاق رفت بیرون. همون لحظه، یه خدمتکار دیگه اومد پشت باند، بازوی باند رو گرفت و به کنار بدنش فشار داد. دستهای خدمتکار خیلی بزرگ و قوی بودن.
تا نیم دقیقه سکوت بود. باند داشت با نهایت سرعت فکر میکرد. داشت به چاقوی تیز و فندکی که تو آستینش قایم کرده بود، فکر میکرد. چطور میتونست از این چیزها استفاده کنه. اگه میتونست نزدیک دکتر نو بشه، شانس کشتن مرد دیوونه رو داشت. ولی خدمتکار هنوز بازوهای باند رو به کنارههای بدنش فشار میداد. اون نمیتونست تکون بخوره. دکتر نو دوباره صحبت کرد.
دکتر گفت: “آقای باند. هنوز هم معتقدی که فقط کشورها و دولتها قدرت اصلی رو دارن؟ شاید حالا نظرت عوض شده باشه. من میتونم درباره مرگ دختر تصمیم بگیرم. و تصمیم بگیرم که تو چطور خواهی مرد. بنابراین، حالا درباره مرگت بهت میگم. این قدرت واقعی هست.”
دکتر نو ادامه داد: “من به این موضوع که بدن انسانها چی رو میتونه تحمل کنه، علاقه دارم. ولی، همچنین به قدرت تحمل ذهن افراد هم علاقه دارم. به عنوان مثال، چطور ذهن یک شخص وحشت رو تحمل میکنه؟ کارگری که من گذاشتم اون بیرون تا خرچنگها بخورنش، از زخمهایی که خرچنگها رو بدنش به وجود آورده بودن، نمرد. از وحشت مرد. ولی میخوام بفهمم که چقدر بدن یک انسان قبل از اینکه تمام قدرتش رو از دست بده میتونه درد رو تحمل کنه. بنابراین یک آزمایش جدید درست کردم. یه جور مسیر مانعی درست کردم. و تو، آقای باند، موضوع آزمایشات من خواهی بود. بدن و ذهنت مورد آزمایش قرار میگیره. چند تا از موانع من فیزیکی هستن - تو باید درد و زخمهای روی بدنت رو تحمل کنی. و موانع دیگه ذهنی هستن - تو باید ترس و شک رو در ذهنت تحمل کنی.”
دکتر نو ادامه داد: “تو خوب خوابیدی و غذای خوبی هم خوردی. بدنت قوی و تندرسته. حالا میخوام ببینم چقدر میتونی مسیر مانعی من رو تحمل کنی. میخوام بدونم قبل از اینکه بمیری، بر چند تا مانع میتونی غلبه کنی. آقای باند، تو مسیر رو به پایان نمیرسونی. قبل از پایان میمیری. نهایتاً مانعی باقی میمونه که نتونی بهش غلبه کنی. کدوم خواهد بود؟ بله، این سوال رو از خودم میپرسم. کدوم خواهد بود؟”
دکتر نو با یک لبخند وحشتناک گفت: “و بعد از مرگ تو، بدنت رو با دقت مورد آزمایش قرار میدم. اولین مردی خواهی بود که در مسیر مانعی من آزمایش شدی، آقای باند از سرویس اطلاعات سرّی بریتانیا. خیلی خوش شانسی. لطفاً وقتی میمیری سعی کن دربارهاش فکر کنی!”
دکتر صحبتش رو تموم کرد، برگشت و از اتاق رفت بیرون.
حالا تمام افکار باند درباره فرار بود. اگه میتونست در عرض چند دقیقه از دست نگهبان دکتر نو فرار کنه، میتونست دختر رو پیدا کنه. و اگه نمیتونست به فرار هانی کمک کنه، میتونست سریع اون رو بکشه. بهتر از مرگی بود که دکتر باند توضیح داده بود.
وقتی باند داشت به این فکر میکرد، خدمتکار باند رو از روی صندلیش بلند کرد. باند بازوهایش رو محکم به کنار بدنش چسبونده بود. باند حالا لای بازوی راست و بدنش چاقوی تیز و فندک رو نگه داشته بود.
مرد چینی باند رو از اتاق برد بیرون و هل داد توی آسانسور. آسانسور تا چند دقیقه به بالا حرکت کرد، بعد ایستاد. وقتی درها باز شدن، باند به طرف یک راهروی دراز برده شد.
در انتهای این راهرو، دو تا مرد اومدن جلوی یک در باز. روی در حرف “Q” نوشته شده بود. خدمتکار چینی، باند رو به طرف چارچوب در هل داد.
باند حالا تو یه اتاق کوچیک به طول ۱۵ فیت و عرض ۱۵ فیت بود. دیوارها از سنگ ساخته شده بودن و یک صندلی چوبی وسط اتاق بود. رو یه صندلی دیگه شلوار جین و پیراهن باند بود. شسته و خشک شده بودن.
خدمتکار گفت: “خوب، بفرما دوستم.” اون یک لبخند وحشتناک زد. میدونست چه اتفاقی میخواد برای باند بیفته و فکر کردن بهش اونو خوشحال میکرد.
نگهبان ادامه داد: “اینجا هیچ چیزی برای خوردن و هیچ چیزی برای نوشیدن نیست. دیگه چیزی برای خوردن و نوشیدن نخواهد بود. میتونی اینجا رو صندلی بشینی و منتظر مرگ بمونی. یا میتونی راهی برای رفتن به بیرون به طرف مسیر مانعی پیدا کنی. موفق باشی!”
یک لحظه بعد، مرد از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش قفل کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
Endurance
Doctor No stopped speaking and looked at Bond and Honey for a few moments. When he spoke again, his voice was almost sad. ‘I can tell you everything tonight, because neither of you will be alive to tell anyone else about it tomorrow,’ he said.
They’d finished eating their fruit now. One of Doctor No’s servants took away the wineglasses and the empty plates. The other servant put a box of cigarettes and a gold cigarette lighter next to Bond.
‘Please smoke a cigarette if you want to, Mr Bond,’ said Doctor No. ‘You have a few more minutes to enjoy yourself.’
Bond lit a cigarette, and waited until the Chinese servant was standing by the wall again. Then Bond carefully pushed the cigarette lighter into the sleeve of his kimono. He now had two weapons!
‘Well, I think that we’ve said all that there is to say,’ Doctor No said. ‘When you’ve finished your cigarette, Mr Bond, your ordeal will begin. The girl’s ordeal will be different from yours.’
Doctor No looked at Honey for a few minutes. Then he continued speaking. Now his voice was soft and cruel.
‘You’ll feel more pain than you’ve ever felt before,’ he said. ‘I’m interested in pain. And I’m interested in how men and women can endure pain!
‘Endurance is a very interesting subject,’ Doctor No went on, in a quieter voice. ‘Sometimes I make experiments on people like you two - people who come here without my permission. You two have made a lot of trouble for me, so I’ll give you a lot of pain! But please remember this. You’ll die, yes. But your deaths will be useful. Your deaths will increase our knowledge about peoples’ bodies. One day, I’ll give the results of my experiments to the scientists of the world. My experiments will make me famous!’
Doctor No pointed at Honey.
‘You’ll die in an unusual way,’ he told her. ‘I’ve only made this experiment once before. I experimented on a woman who worked for me on the island. That woman endured pain for three hours before she died.’
Bond was listening to what Doctor No was saying to Honey but he was also thinking about how to save her.
‘This island is called Crab Key because many thousands of crabs live here,’ Doctor No told the girl. ‘You’re a Jamaican, so you must know about these crabs. They’re as big as plates and they have black bodies. At this time of year, the crabs come from their homes by the seashore and they climb up towards the mountain. They eat anything that they find in their paths.
‘One of their paths to the mountain is very close to this building,’ Doctor No continued. ‘And tonight, as the crabs walk along their path, they’ll find a young woman. She’ll be tied to the ground. That woman will be you, Miss Rider. The crabs will touch your body with their claws. They’ll eat you slowly. It’ll be a horrible death. How many hours will pass before you die? Can you guess?’
The girl cried out, then she closed her eyes and her head fell forward. She didn’t move or speak. She had fainted.
A moment later, Doctor No spoke some words in Chinese to the servant who stood behind Honey’s chair. The man moved forward, picked up the unconscious girl easily, and put her over his shoulder. Then he walked towards the door. The door opened and he left the room. At the same time, the other servant walked up behind Bond, grabbed Bond’s arms and pressed them tightly to his sides. The servant’s hands were huge and strong.
For half a minute, there was silence. Bond was thinking as quickly as he could. He was thinking about the sharp knife and the cigarette lighter, which were hidden in his sleeve. How could he use these things? If he could get near Doctor No, then he’d have a chance to kill the madman. But the servant was still holding Bond’s arms to his sides. He couldn’t move. Doctor No spoke again.
‘Mr Bond,’ the doctor said. ‘Do you still believe that only countries and governments have real power? Perhaps you’ve changed your mind now. I can decide how the girl will die. And I can decide how you will die. So I’ll tell you now about your own death. That is real power.
‘I’m interested in what peoples’ bodies can endure,’ Doctor No continued. ‘But I’m also interested in the endurance of peoples’ minds. For example, how does a person’s mind endure terror? The worker who I left out for the crabs didn’t die from the injuries that the crabs made on her body. She died of terror. But I want to find out how long a human body can endure pain before it loses all its strength. So I’ve made a new experiment. I’ve made a kind of obstacle course. And you, Mr Bond, will now be the subject for my experiment. Your body and your mind will be tested. Some of my obstacles are physical - you’ll have to endure pain and injuries to your body. Other obstacles are mental - you’ll have to endure fear and doubt in your mind.
‘You’ve slept well and eaten good food,’ Doctor No went on. ‘Your body is strong and fit. Now I want to see how long you can endure my obstacle course. I want to know how many obstacles you’ll overcome before you die, Mr Bond. You won’t complete the course. You will die before the end. There’ll finally be one obstacle that you can’t overcome. Which will it be? Yes, I ask myself that! Which will it be?
‘And after your death,’ Doctor No said with a terrible smile, ‘I’ll examine your body very carefully. You’ll be the first man to be tested on my obstacle course, Mr Bond of the British Secret Intelligence Service. You’re very lucky. Please try to think about that as you die!’
The doctor finished speaking, turned away and walked out of the room.
Now all Bond’s thoughts were about escaping. If he could escape from Doctor No’s guards for few minutes, he might be able to find the girl. And if he couldn’t help Honey to escape, he might be able to kill her quickly. That would be better for her than the death which Doctor No had described.
As Bond thought about this, the servant pulled him from his chair. Bond kept his arms tightly against his sides. Between his right arm and his body, he was now holding the sharp knife and the cigarette lighter.
The Chinese man took Bond out of the room and pushed him into a lift. The lift travelled upwards for a few minutes, and then stopped. When the doors opened, Bond was taken down a long corridor.
At the end of the corridor, the two men stopped in front of an open door. The door had the letter Q marked on it. The Chinese servant pushed Bond through the doorway.
Bond was now in a small room, about 15 feet long and 15 feet wide. The walls were made of stone and there was a wooden chair in the middle of the room. On the chair were Bond’s jeans and his shirt. They had been washed and dried.
‘Well, here you are, my friend,’ the servant said. He smiled a horrible smile. He knew what was going to happen to Bond and thinking about it pleased him.
‘There’s nothing to eat and there’s nothing to drink in here,’ the guard went on. ‘There won’t ever be anything to eat or drink. You can sit on the chair and wait to die. Or you can find your way out to the obstacle course. Good luck!’
A moment later, the man left the room and locked the door behind him.