سرفصل های مهم
هدیه
توضیح مختصر
یه نفر یه سبد میوه برای باند هدیه فرستاده. ولی باند متوجه شد که میوهها سمیان.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
هدیه
بعد از اینکه باند دفتر پلیدل اسمیت رو ترک کرد، تا یک ساعت در کتابخانه کینگ هاوس کار کرد. اون یک نقشه خوب از کرب کی پیدا کرد و یادداشتهایی درباره جغرافیای جزیره برداشت. اون همچنین شکل نقشه رو کشید.
کرب کی تقریباً بیست مایل شمالِ شمالیترین ساحل جامائیکا بود. جزیره دکتر نو بزرگ نبود. تقریبا ۱۲ مایل طولش بود، از شرق تا غرب، و تقریباً ۴ مایل عرضش بود، از شمال تا جنوب. زمینهای بلندی در قسمت غربی جزیره وجود داشتن. در دورترین قسمت غربیش یک کوه بود. در یک سمت کوه، یک صخره شیبدار به طرف دریا میرفت. کورمورانتهای سبز در این قسمت جزیره، زندگی میکردن. پرندهها روی تخته سنگهای شیبدار زندگی میکردن. فضلههای پرنده، گوآنو از رو تخته سنگها جمع میشدن و روی کشتیها بارگیری میشدن.
قسمت بزرگی از جزیره- قسمت شرقی- ناحیه باتلاقی بود. در وسط این زمین پست باتلاقی، یه دریاچه بود. و از توی این دریاچه یک رودخونه کوچیک به طرف دریای جنوب ادامه پیدا میکرد. رودخونه از یک ساحل ماسهای، تقریباً در میانهی طول ساحل جنوبی جزیره، به دریا میریخت.
باند میدونست که پناهگاه پرنده در منطقه باتلاقی جزیره هست. اون حدس میزد که اردوگاه نگهبانها احتمالاً نزدیک جایی بود که رودخونه به دریاچه میرسید. نگهبانها میتونستن از دریاچه آب بخورن. همچنین رودخانه مسیر آسونی به طرف دریا بود.
اردوگاه نگهبانها روی نقشهی کتابخانه کینگ هاوس نشون داده نشده بود، ولی به این علت بود که نقشه قدیمی بود. سالها قبل از اینکه اسپونبیلهای گلگون روی جزیره پیدا بشن، نقشه تهیه شده بود.
باند تا ساعت چهار، تمام کارهایی که در کینگ هاوس میخواست انجام بده رو انجام داد. احساس خستگی کرد. تصمیم گرفت به هتل بلو هیلز برگرده و مدتی استراحت کنه.
همین که باند به هتل رسید، یه نفر از کارکنان اسمش رو صدا زد.
زن جوون گفت: “آقای باند، آقای کوآرل امروز بعد از ظهر زنگ زد. یه پیام داد که به شما بگم. اون گفت ترتیب همه چیز رو داده. همچنین یه پیک، یه هدیه براتون آورده. یه سبد میوه هست. پیک بردش به اتاقتون.”
باند پرسید: “عجیبه! کی هدیه فرستاده؟”
زن جوون جواب داد: “پیک گفت از طرف دستیار فرماندار کینگ هاوس هست.”
باند رفت به اتاقش و خیلی خیلی آروم قفل در اتاقش رو باز کرد. بعد والتر پیپیکا رو در آورد. در حالی که تفنگ تو دستش بود، در رو با لگد باز کرد. هیچ کس تو اتاق نبود، بنابراین با احتیاط وارد شد. تمام قفسههای اتاق رو کنترل کرد. بعد حموم رو کنترل کرد. وقتی مطمئن شد که هیچکس اونجا قایم نشده، در رو بست و در اتاق اصلی رو قفل کرد.
روی میز گوشهی اتاق یه سبد بزرگ میوه بود - پرتقال، گریپ فروت، موز. روی میوهها یه کارت سفید بود که یه پیام روش نوشته شده بود: “یک هدیه از طرف فرماندار.”
باند میدونست که فرماندار ازش خوشش نمیاد. چرا باید اون مرد براش میوه بفرسته؟ باند خیلی مشکوک شده بود.
گوشش رو به سبد چسبوند و خیلی با دقت گوش داد. هیچ صدای عجیبی از توش نمیاومد. بعد خیلی سریع سبد رو از روی میز انداخت زمین و پرید عقب. میوهها افتادن زمین. هیچ چیز دیگهای توی سبد نبود. هیچ بمبی نبود، هیچ مار یا عنکبوت سمی نبود. ولی هنوز هم به این هدیه مشکوک بود.
باند یکی از هلوها رو برداشت. کاملاً رسیده بود. کمی بعد بیشتر میرسید. هر کی میخواست این میوهها رو بخوره، اول این هلو رو میخورد. باند هلو رو گذاشت روی میز. یه ذرهبین از تو یکی از چمدونهاش برداشت. وقتی قفل چمدونش رو باز میکرد، متوجه یه چیزی شد. یه نفر سعی کرده بود وقتی اون بیرون بود چمدونش رو باز کنه. چمدون رو باز نکرده بودن، برای اینکه خیلی محکم بود قفلهای مخصوصی داشت. توسط مهندسهای sis درست شده بود. ولی یه نفر سعی کرده بود چمدون رو باز کنه و این باعث شد که باند بیشتر مشکوک بشه.
اون با ذرهبین نگاه کرد و هلو رو با دقت کنترل کرد. یک سوراخ کوچک قهوهای روی پوست میوه پیدا کرد. یه نفر یه چیزی تو هلو گذاشته بود؟ یه نفر سعی میکرد اونو مسموم کنه؟
باند به خودش گفت: “خوب، پس این یه جنگه! دکتر نو تصمیم گرفته با sis جنگ راه بندازه. وقتشه که من هم اوضاع رو کمی برای آقای محترم به هم بریزم.”
باند تمام میوههای دیگه رو هم کنترل کرد. همشون یه سوراخ کوچیک روشون داشتن. یه نفر از اینکه باند هلو دوست داره یا نه مطمئن نبود!
باند تلفن کنار تختش رو برداشت و با کینگ هاوس تماس گرفت. خواست با دبیر مستعمرات صحبت کنه.
باند وقتی پلیدیل اسمیت به تلفن جواب داد، گفت: “گفتی میخوای کمکم کنی. خوب، یه کاری هست که میتونی برام انجام بدی. من یه هدیه گرفتم - یه سبد میوهست. حالا تو اتاق هتلمه. میخوام یه دانشمندی که بتونه چند تا تست روشون انجام بده برام پیدا کنی. یه نفر رو میخوام که بفهمه میوهها سمی هستن یا نه. میتونی یه پیک بفرستی که الان میوهها رو ببره؟ فردا اینجا نخواهم بود.”
باند یه لحظه به جواب مرد گوش داد. دوباره صحبت کرد.
گفت: “تا یکی دو هفته بعد در بائو دیزرت خواهم بود، نزدیکی بندر مورگان. ممکنه گزارش دانشمند رو برام بفرستی اونجا؟ لطفاً به هیچ کس دیگهای درباره گزارش چیزی نگو. و لطفاً به هیچ کس نگو که من کجا میرم. تو ازم میخواستی دوباره اوضاع رو به هم بریزم و من هم به زودی همین کار رو میکنم. ولی فرماندار از این کار خوشش نمیاد. بنابراین بهش نگو چیکار میکنم. لطفاً به منشیت، خانم تارو هم درباره این ماجرا چیزی نگو. این مهمترین هست. وقتی دوباره دیدمت دلیلش رو بهت میگم. خداحافظ.”
وقتی باند تماس تلفنیش رو تمام کرد، شروع به فکر کرد. باید با لندن تماس بگیره؟ شاید باید به رئیسش بگه که همه چیز عوض شده و اون نیاز به کمک لندن داره. چند نفر خطرناک، کارهای بدی در جامائیکا انجام میدن. باند میتونست از ام بخواد وضعیت اضطراری اعلام کنه و مامورهای بیشتری بفرسته. میتونست به ام بگه دکتر نو سعی کرده اون رو با میوه سمی بکشه. ولی فکر خوبی بود؟ هنوز نمیدونست میوهها سمی هستن یا نه. و مطمئن نبود که دکتر نو اونها رو فرستاده. ام ممکن بود فکر کنه: “این مزخرفات دربارهی هلوهای سمی چیه؟ ۰۰۷ کاملاً اعصابش رو از دست داده و حالا هم دیوونه شده. اون باید برگرد خونه.”
بعد از چند دقیقه، باند تصمیم گرفت که با لندن تماس نگیره. ولی داشت ریسک میکرد. اگه مشکلی پیش میاومد، اون به ام هشدار نفرستاده بود، باند تو دردسر میافتاد. ممکن بود کارش رو از دست بده. یا ممکن بود بمیره.
به خودش گفت: “خوب. باید مطمئن بشم که هیچ مشکلی پیش نیاد!”
بعد از این که پیک از کینگ هاوس اومد و میوهها رو برد، باند یه غذا و کمی نوشیدنی خورد. بعد همهی پنجرههای اتاقش رو قفل کرد. در آخر کیفهاش رو جمع کرد و زود به رختخواب رفت. باید کمی بعد از ساعت ۶ صبح بعد، آماده ترک هتل میشد. شب گرم بود، بنابراین فقط یه ملافه کشید رو خودش.
نصف شب، جیمز باند یهو از خواب بیدار شد. چی از خواب بیدارش کرده بود؟ با دقت گوش داد. هیچ صدایی نمیاومد. اتاق کاملاً تاریک بود، بنابراین نمیتونست چیزی به غیر از شمارههای ساعت شبنماش رو ببینه. ساعت سه صبح بود.
بعد باند یه حرکتی رو پای راستش حس کرد. یه چیزی داشت به آرومی از پاش بالا میومد. مار بود؟ حشره بود؟ یا یه نوع حشره بود، بزرگ بود. باند فکر کرد طولش حدود شش اینچه. و میتونست پاهاش رو وقتی حرکت میکرد و به سبکی به پوستش میخورد رو حس کنه. این موجود چند تا پا داشت؟ صد تا؟!
یهو باند فهمید چی رو بدنش میخزه. صدپا بود. وقتی متوجه شد، موهای سرش سیخ شدن و بدنش از ترس سرد شد. میدونست که نوعی صد پای خیلی خیلی خطرناک در کارائیب وجود داره. اگه این موجود اونو گاز میگرفت، سمش میرفت تو بدنش، احتمالاً باند میمرد!
صد پا حالا به زانوش رسیده بود. باند میدونست فقط یه کار میتونه انجام بده. باید کاملاً بیحرکت بمونه. اگه تکون میخورد، موجود گازش میگرفت. ولی سخت بود در حالی که صد پا داره رو بدنش به سمت بالا میاد، بیحرکت بمونه. پنج دقیقهی بعد به کندی سپری شد - برای باند بیشتر شبیه پنج ساعت بود. صد پا به طرف شکم باند اومد و رفت روی سینهاش. باند شروع کرد به عرق کردن - قطرههای آب از پوستش بیرون میاومدن.
موجود مدتی رو قلب باند ایستاد.
باند به خودش گفت: “اگه از اونجا منو گاز بگیره، مطمئناً میمیرم!”
ولی صد پا به آرامی حرکت کرد و به شونهی باند رسید. باند سعی کرد بدنش رو کاملاً بیحرکت نگه داره. ولی ماهیچههای شکمش، بازوهاش و پاهاش شروع به لرزیدن کردن. نباید تکون میخورد!
احساس کرد صد پا به طرف گردنش خزید، رفت روی چونهاش، کنار لبش. بعد به طرف دماغش رفت. اون چشماش رو بست. یک لحظه بعد، موجود داشت به طرف چشم چپش میرفت. باند احساس مریضی، چِندِش و ترس کرد.
صد پا مدتی رو سرش ایستاد. اگه موجود تو موهاش گیر میکرد، چی؟ متوجه شد که داره عرقش رو میخوره. بعد به آرومی از رو سرش خزید پایین و رفت رو بالش.
یک لحظه بعد، باند از رو تخت پرید، چراغ رو روشن کرد و کفشش رو برداشت. وقتی صد پای بزرگ قهوهای، از کنار تخت اومد پایین و رفت رو زمین تماشاش کرد.
بعد تا میتونست محکم با کفش زد رو حشره. بدن صد پا از هم پاشید و مایع زرد ازش ریخت بیرون. باند دوید حموم و استفراغ کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Gift
After he left Pleydell-Smith’s office, Bond worked for an hour in the library at King’s House. He found a good map of Crab Key and he made notes about the geography of the island. He also made a drawing of the map.
Crab Key was about 20 miles north from the northern shore of Jamaica. Doctor No’s island wasn’t very big. It was about 12 miles long, from east to west, and about 4 miles wide, from north to south. There was high ground at the western end of the island. At the furthest western point, there was a mountain. On one side of the mountain, a steep cliff went down to the sea. It was on this part of the island that the green cormorants lived. The birds lived on the rocks of the steep cliff. The birds’ droppings - the guano - was collected from the rocks and loaded into ships.
The larger part of the island - the eastern part - was an area of swamp. In the middle of this low, swampy ground there was a lake. And from this lake, a small river ran towards the sea in the south. The river flowed into the sea at a small sandy beach, about halfway along the island’s south coast.
Bond knew that the bird sanctuary was in the swampy area of the island. He guessed that the wardens’ camp was probably close to the place where the river flowed out of the lake. The wardens could drink the water from the lake. Also, the river was an easy route to the sea.
The wardens’ camp was not shown on the map in King’s House library, but that was because the map was old. It had been made many years before the roseate spoonbills were found on the island.
By four o’clock, Bond had done everything that he could do at King’s House. He felt tired. He decided to return to the Blue Hills Hotel and rest for a while.
As Bond entered the hotel, a member of the staff called out to him.
‘Mr Bond, Mr Quarrel phoned earlier this afternoon,’ the young woman said. ‘He gave me a message for you. He said, “I’ve arranged everything.” Also, a messenger brought a gift for you. It’s a basket of fruit. The messenger took it up to your room.’
‘That’s strange. Who sent this gift,’ Bond asked.
‘The messenger said that it was from the Acting Governor’s assistant at King’s House,’ the young woman replied.
Bond went to his room and very, very quietly unlocked the door. Then he took out the Walther PPK. With the gun in his hand, he suddenly kicked the door open. There was no one in the room, so he entered carefully. He checked all the cupboards in the bedroom. Then he checked the bathroom. When he was sure that no one was hiding anywhere, he shut and locked the door of the main room.
On a table in a corner of the room there was a huge basket of fruit - oranges, grapefruit, bananas, apples, peaches. On top of the fruit, there was a white card with a message which said: A GIFT FROM THE ACTING GOVERNOR.
Bond knew that the Acting Governor disliked him. Why on earth would the man send him fruit? Bond was very suspicious.
He put his ear next to the basket and listened very carefully. There were no strange sounds. Next, he quickly pushed the basket off the table and jumped backwards. The fruit fell onto the floor. There was nothing else in the basket. No bombs, no poisonous snakes or spiders. But he was still suspicious about this gift.
Bond picked up one of the peaches. It was very ripe56. Soon it would be too ripe. Anyone who wanted to eat the fruit would eat this peach first. Bond put the peach on the table. Then he took a small magnifying glass from one of his cases. As he unlocked the case, he noticed something. Someone had tried to open the case while he’d been out that day. They hadn’t opened the case because it was very strong and it had special locks. It had been made by an SIS engineer. But someone had tried to open it, and that made Bond more suspicious than ever.
He looked through the magnifying glass and checked the peach very carefully. He found a tiny, brown hole in the skin of the fruit. Had someone put something into the peach? Was someone trying to poison him?
‘Well, this is a war, then,’ Bond said to himself. ‘Doctor No has decided to start a war with the SIS. It’s time for me to stir things up for that gentleman!’
Bond checked all the other fruits. They all had tiny holes in them. Somebody wasn’t sure if Bond liked peaches!
Bond picked up the phone by his bed and he called Kings’ House. He asked to speak to the Colonial Secretary.
‘You said that you wanted to help me,’ Bond said to Pleydell-Smith, when he answered the call. ‘Well, there is something that you can do for me. I’ve received a gift - it’s a basket of fruit. It’s here in my hotel room. I want you to find a scientist who can make some tests on it. I want someone to find out if there’s poison in the fruit. Please can you send a messenger to collect it now? I won’t be here tomorrow.’
Bond listened for a moment to the other man’s reply. Then he spoke again.
‘I’ll be at Beau Desert, near Morgan’s Harbour, for the next week or two,’ he said. ‘Will you send the scientist’s report to me there, please? Please don’t tell anybody else about the report. And please don’t tell anybody where I’ve gone. You wanted me to stir things up again, and I’m going to do that soon. But the Acting Governor won’t like it. So don’t tell him what I’m doing. And please don’t tell your secretary, Miss Taro, about this. This is most important. I’ll explain the reason when I see you again. Goodbye.’
When he’d finished his call, Bond started thinking. Should he contact London? Perhaps he should tell his boss that everything had changed and that he needed some help from London. There were some dangerous people doing some bad things on Jamaica. Bond could ask M to declare an emergency and to send more agents. He could tell M that Doctor No had tried to kill him with poisoned fruit. But was that a good idea? He didn’t know yet if the fruit was poisoned. And he wasn’t sure that Doctor No had sent it. M might think, ‘What’s this nonsense about poisoned peaches? 007 has completely lost his nerve and now he’s become crazy. He must come home.’
After a few minutes, Bond decided not to contact London. But he was taking a risk. If something did go wrong now, and he hadn’t sent a warning to M, Bond would be in trouble. He might lose his job. Or he might die.
‘Well,’ he told himself. ‘I must make sure that nothing goes wrong!’
After the messenger from King’s House had taken away the fruit, Bond had a meal and a few drinks. Then he locked all the windows of his room. Finally, he packed his bags and he went to bed early. He had to be ready to leave the hotel soon after six o’clock the next morning. The night was hot, so he covered himself with only a sheet.
In the middle of the night, James Bond woke up suddenly. What had woken him? He listened carefully. There was no sound. The room was very dark, so he could see nothing but the numbers on his luminous watch. The time was 3 a.m.
Then Bond felt a movement on his right foot. Something was starting to move slowly up his leg. Was it a snake? Was it an insect? If it was some kind of insect, it was a big one. Bond thought that it must be about six inches long. And he could feel its feet lightly touching his skin as it moved. How many feet did this creature have? A hundred?!
Suddenly Bond knew what was crawling over his body. It was a centipede. As he realized this, the hair on his head stood up straight and he went cold with fear. He knew that some centipedes in the Caribbean were very, very dangerous. If this creature bit him and its poison went into his body, Bond would probably die!
Now the centipede had reached his knee. Bond knew that there was only one thing that he could do. He had to remain completely still. If he moved, the creature would bite him. But it was difficult to remain still while the centipede moved up his body. The next five minutes passed very slowly for Bond - they seemed more like five hours. The centipede walked across Bond’s stomach and onto his chest. Bond started to sweat - drops of water started to come out of his skin.
The creature stopped for a while over Bond’s heart.
‘If it bites me there,’ he told himself, ‘I’ll certainly die.’
But the centipede moved on slowly and it reached Bond’s shoulder. Bond tried to hold his body absolutely still. But the muscles of his stomach, arms and legs started to tremble. He must not move!
He felt the centipede crawl up his neck, onto his chin and over the corner of his mouth. Then it moved along his nose. He closed his eyes. A moment later, the creature was moving over his left eye. Bond felt ill with disgust and fear.
The centipede stopped for a while on his head. What if the creature got caught in his hair? Bond realized that it was drinking his sweat. Then it slowly crawled off his head, onto his pillow.
A moment later, Bond jumped up from the bed, switched on the light, and grabbed one of his shoes. He watched while the huge brown centipede crawled down the side of the bed and onto the floor.
Then he crashed the shoe down onto the insect, as hard as he could. The centipede’s body burst open and yellow liquid came out of it. Bond ran to the bathroom and vomited.