سرفصل های مهم
فصل 01 - بخش 01
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول – قسمت اول
درس اول: پولدارها برای پول کار نمیکنند.
فقرا و طبقهی متوسط برای پول کار می کنند. پولدارها پول را برای خودشان به کار میاندازند.
پدر میتونی بهم بگی چطور میشه پولدار شد؟
پدرم روزنامه عصر را از مقابل صورتش پایین آورد و پرسید: چرا میخوای پولدار بشی پسرم؟
چون امروز مادر جیمی با کادیلاک جدیدشون اومد دنبالش و آنها برای تعطیلات آخر هفته به ویلای ساحلیشون رفتن. او سه تا از دوستانش را هم با خودش برد، اما من و مایک دعوت نبودیم. آنها به ما گفتند شما چون فقیرید دعوت نیستید. پدر با ناباوری پرسید: اینجوری گفتن؟
با صدایی آزرده جواب دادم: بله ، اینجوری گفتن.
پدرم در سکوت سرش را تکان داد و عینکش را روی برآمدگی بینی قرار داد و دوباره مشغول روزنامه خواندن شد. من منتظر یک جواب ایستاده بودم.
سال 1956 بود. من 9 ساله بودم. بازی سرنوشت باعث شده بود من به همان مدرسه ای بروم که آدمهای پولدار بچه هایشان را به آنجا میفرستادند.
اصولا ما در شهر کشت و زرع نیشکر زندگی میکردیم. مدیران مزرعه و مابقی مرفهین، مثل دکترها، صاحبان کسب وکار و بانکدارها بچه هایشان را از کلاس اول تا ششم به این مدرسه میفرستادند. بعد از کلاس ششم معمولا بچه هایشان را به مدارس خصوصی می فرستادند. چون خانواده ما در همان سمت خیابان زندگی می کردند، من به آن مدرسه رفتم. اگر آنطرف خیابان زندگی میکردم، به مدرسه ای فرستاده میشدم که خانواده های همسطح خودمان بچه هایشان را میفرستادند. بعد از کلاس ششم، این بچه ها و من، به مدارس متوسطه و دبیرستانهای عمومی میرفتیم. نه برای آنها و نه برای من مدرسهی خصوصی در کار نبود.
پدرم بالاخره روزنامه را پایین آورد. مطمئنم که داشت فکر میکرد.
به آهستگی شروع به صحبت کرد: خب، پسرم. اگر میخوای پولدار بشی، باید یاد بگیری که چطور میشه پول تولید کرد.
ازش پرسیدم: چطوری پول تولید کنم ؟
درحالی که لبخند میزد گفت: خب، از کله ت استفاده کن. که درواقع به این معنی بود، همه ی چیزی که می توانستم بگم همینه، جواب دیگری ندارم، پس خجالت زده ام مکن.
یک شراکت ایجاد شد
صبح روز بعد، به مایک که بهترین دوستم بود آنچه را که پدرم گفته بود، گفتم. بهترین توضیحی که میتوانم بدهم این است که من و مایک تنها بچه های فقیر آن مدرسه بودیم. مایک هم مثل من بخاطر بازی سرنوشت وارد این مدرسه شده بود. یک نفر یک برآمدگی در خطی که محدوده ی مدارس را روی نقشه تعیین میکرد، ایجاد کرده بود و ما با بچه پولدارها توی این مدرسه افتاده بودیم.
ما واقعا فقیر نبودیم ولی همچین احساسی میکردیم چون بچه های دیگر دستکشهای بیس بال جدید و دوچرخه و خیلی چیزهای جدید دیگر داشتند.
پدر و مادر احتیاجات اولیه را برایمان فراهم کرده بودند، مثل غذا، سرپناه، لباس. اما در همین حد بود. پدرم همیشه می گفت: اگر چیزی رو میخوای، براش کار کن. ولی مشکل اینجا بود که برای یک پسربچه ی 9 ساله کار زیادی وجود نداشت.
مایک پرسید: خب چه کاری می تونیم برای تولید پول انجام بدیم؟
گفتم: نمی دونم. ولی میخوای با من شریک بشی؟
او موافقت کرد و در اون صبح شنبه، اولین شریک تجاری من شد. ما آنروز صبح را صرف فکر کردن به این ایده کردیم که چطور میتوانیم پول در بیاوریم.
گهگاه هم در مورد آن بچه پولدارهای ویلای ساحلی جیمی حرف میزدیم که دارند خوشگذرانی میکنند. کمی آزارمان میداد، اما این آزار از این جهت خوب بود که به فکر کردن در مورد راههای پول درآوردن، ترغیبمان میکرد.
سرانجام آنروز بعدازظهر یک ایده مثل برق به سرمان زد. ایده ای بود که مایک در یک کتاب علمی در موردش خوانده بود. با هیجان به همدیگر دست شراکت دادیم و شراکتمان حالا شامل یک کسب وکار شده بود.
برای چند هفته ی آینده، من و مایک اطراف محله میدویدیم، درب خانه ها را میزدیم و از همسایه ها میخواستیم که آیا می توانند تیوبهای خمیردندان هایشان را برای ما نگه دارند؟ اغلب بزرگترها مبهوتانه، با لبخندی درخواستمان را میپذیرفتند. برخی میپرسیدند مشغول انجام چه کاری هستیم. ما به آنها پاسخ میدادیم: “ نمی تونیم به شما بگیم. یک راز تجاریه.”
همانطور که هفته ها میگذشت، مادرم پریشان احوالتر می شد. ما برای انبار کردن مواد اولیه مان، محلی را درست کنار ماشین لباسشویی او انتخاب کرده بودیم. داخل یک جعبه ی مقوایی قهوه ای رنگ که زمانی بطری های سس نگهداری میشد، توده کوچک تیوب های خمیردندانهای مصرف شده مان شروع به بزرگ شدن کرد.
بالاخره مادرم محکم مقابل ما ایستاد (به قصد مانع شدن). ظاهر همسایگی اش – تیوبهای خمیردندان مصرف شده چروکیده و کثیف – او را رنجانده بود. او پرسید: “شما پسرها دارین چکار میکنین؟ و نمیخوام دوباره بشنوم که یک راز تجاریه. با این آشفتگی یک کاری بکنین، وگرنه اونها رو بیرون میریزم.” من و مایک التماس و درخواست کردیم، توضیح دادیم که بزودی مقدار کافی از آنها را جمع خواهیم کرد و تولیدمان را شروع میکنیم. به او اطلاع دادیم که منتظر چند تا از همسایه ها هستیم که خمیردندانهایشان را تمام کنند تا بتوانیم آنها را هم بدست بیاوریم. مادرم یک هفته بیشتر به ما وقت داد.
روز شروع تولید نزدیک شده بود. فشار برقرار بود. اولین شراکت من بوسیله مادرم با اخطار اخراج از فضای انبارمان، تهدید شده بود. مایک کارش آن شد که به همسایه ها بگوید تا سریعتر خمیردندانهایشان را مصرف کنند، با گفتن اینکه بهرحال دندان پزشکشان از آنها خواسته است تا بیشتر مسواک بزنند.
من شروع به سرهم کردن خط تولید کردم.
یک روز پدرم و دوستش سوار بر ماشین برای دیدن دو پسر 9 ساله پیش ما آمدند. در راه ورودی ساختمان، با خط تولیدی که به سرعت تمام در حال انجام عملیات بود. همه جا با پودر سفیدی پوشیده شده بود. روی یک میز بلند، کارتن های کوچک شیر مدرسه قرار داشتند و منقل ذغالی خانواده با ذغالهای داغ قرمز شده با حداکثر حرارت در حال سوختن بود.
پدر که بخاطر مسدود شدن پارکینگ بوسیله خط تولید، به اجبار ماشینش را ابتدای راه ورودی پارک کرده بود، با احتیاط نزدیک شد. همینطور که او و دوستش نزدیک شدند، یک دیگ فولادی را بر روی ذغالها دیدند که داخل آن تیوبهای خمیردندان در حال ذوب شدن بودند. در آنروزها خمیردندان داخل تیوبهای پلاستیکی عرضه نمیشد. تیوبها از سرب ساخته شده بودند. بنابراین همینطور که رنگها و طرحها میسوختند، تیوبهای خمیردندان به داخل دیگ کوچک فولادی میچکیدند، ذوب میشدند تا اینکه تبدیل به مایع شوند، و بوسیله دستمالهای دیگ مادر، سربهای مذاب را از طریق سوراخ ریز روی کارتنهای شیر، داخل آنها میریختیم.
کارتنهای شیر با گچ پاریس پر شده بود. پودرهای سفیدی که همه جا را فراگرفته بودند، همان گچها بودند قبل از اینکه با آب مخلوطشان کنیم. با عجله ای که داشتم، لگدم به کیسه ی گچ خورده بود و کل محدوده بشکلی دیده میشد که انگار یک طوفان برف به آنجا زده است. کارتن های شیر، محفظه ی خارجی قالبهای گچی پاریس بودند. همینطور که ما سرب ذوب شده را با دقت داخل سوراخی که بر روی مکعبهای گچی پاریس وجود داشت، میریختیم، پدرم و دوستش تماشا میکردند.
پدرم گفت: مراقب باش.
من بدون اینکه سرم را بلند کنم، با اشاره سر، پذیرفتم.
سرانجام به محض اینکه ریختن مواد در قالب تمام شد، دیگ فولادی را زمین گذاشتم و به پدرم لبخند زدم.
او با لبخندی محتاطانه پرسید: شما پسرها دارین چکار میکنین؟
گفتم: همان کاری که شما گفتین انجام بدیم. داریم پولدار میشیم.
مایک در حالیکه با حرکت سر تایید میکرد و گوش تا گوش لبخند میزد، گفت: بله. ما شریکیم.
پدر پرسید: و داخل آن قالبهای گچی چی هست؟
گفتم: تماشا کنین. باید یک دسته چیز خوب باشه.
با یک چکش کوچک ضربه ای آرام به مهر قالب زدم و مکعب به دو نیمه قسمت شد. با احتیاط قسمت بالایی قالب را برداشتم و یک سکه ی سربی بیرون افتاد.
پدر گفت: اوووه، خدای من ! شما دارین با سرب، سکه پنج سنتی قالب میزنین.
مایک گفت: درسته. ما داریم کاری را که شما گفتین انجام میدیم. داریم پول میسازیم!
دوست پدرم برگشت و از خنده منفجر شد.
پدرم لبخند زد و سرش را تکان داد. روبروی او به همراه آتش و جعبه ای از تیوبهای خمیردندان مصرف شده، دو پسربچه ی سفیدپوش از گرد بودند که گوش تا گوش لبخند میزدند.
او از ما خواست که همه چیز را زمین بگذاریم و همراهش مقابل پلهکان جلوی منزل بنشینیم. او با یک لبخند، به آرامی معنای کلمهی “تقلبی” را برایمان توضیح داد.
رؤیاهایمان نابود شده بودند. مایک با صدایی لرزان پرسید: منظور شما اینه که این کار غیر قانونیه ؟!
دوست پدرم گفت: اونها رو بحال خودشون بگذار. ممکنه یک استعداد طبیعی رو گسترش بدن.
پدرم به او خیره شد. او با ملایمت گفت: بله، غیر قانونیه. اما شما پسرها خلاقیتی بزرگ و فکر بکری از خودتون نشان دادید. ادامه بدید. من واقعا به شما افتخار میکنم.
من و مایک حدود بیست دقیقه، قبل از شروع به تمیز کردن آشفته بازارمون، ناامید در سکوت نشستیم. تجارت ما در روز افتتاحیه، به پایان رسیده بود. در حال جارو کردن گچها به مایک نگاه کردم و گفتم: حق با جیمی و دوستاشه. ما فقیریم. پدرم همان موقع که این حرف را زدم ، داشت آنجا را ترک میکرد. او گفت: پسرا. شما فقط اگه تسلیم بشین، فقیر هستین. مهمترین چیز اینه که شما کاری انجام دادین. اغلب مردم فقط حرف میزنن و رؤیای پولدار شدن دارن. شما کاری انجام دادین. من به هر دوی شما افتخار میکنم. دوباره تکرار میکنم. ادامه بدین. دست از تلاش برندارین.
من و مایک آنجا در سکوت ایستاده بودیم. کلمات قشنگی بودند، اما ما همچنان نمیدانستیم که باید چکار کنیم.
پرسیدم: پدر، چطوریه که شما پولدار نیستین ؟
چون من انتخاب کردم که یک معلم مدرسه باشم. معلمان مدرسه درواقع به پولدار شدن فکر نمیکنن. ما فقط به تدریس علاقه داریم. ایکاش میتونستم کمکتون کنم، اما من واقعا نمیدونم چطور میشه پول درآورد.
من و مایک برگشتیم و به نظافت ادامه دادیم.
پدرم گفت: فهمیدم. اگر شما پسرا میخواین یاد بگیرین که چطور پولدار بشین، از من نپرسین. با پدرت صحبت کنین، مایک.
مایک با چهره ای درهم پرسید: پدر من؟!
پدرم با لبخند تکرار کرد: بله، پدر تو. من و پدرت هر دو یک بانکدار داریم و او همیشه از دست پدرت دیوانه میشه. او چند بار به من گفته که وقتی بحث پول درآوردن باشه، پدر تو یک آدم با استعداده.
مایک دوباره با ناباوری پرسید: پدر من؟ پس چطوره که ما مثل بچههای ثروتمند مدرسه صاحب ماشین قشنگ و خانهی زیبا نیستیم؟
پدرم پاسخ داد: یک ماشین قشنگ و یک خانه زیبا الزاما به این معنی نیست که شما ثروتمند هستین یا اینکه میدونین چطور پول دربیارین. پدر جیمی برای کشت و زرع شکر کار میکنه. او چندان با من تفاوتی نداره. او برای یک شرکت کار میکنه و من برای دولت کار میکنم. شرکت برای او ماشین خریده. کمپانی شکر دارای مشکلات مالیست و پدر جیمی ممکنه بزودی هیچ چیزی نداشته باشه. پدر تو فرق میکنه مایک. او بنظر میرسه که مشغول ساختن یک امپراتوریست و من گمان میکنم در چند سال آینده او مرد بسیار ثروتمندی خواهد شد.
با آن توضیحات، من و مایک دوباره هیجان زده شدیم. با یک انرژی تازه شروع کردیم به تمیز کردن آشفته بازار ناشی از کسب و کار از بین رفتهمان .
همانطور که مشغول نظافت بودیم، نقشه میریختیم که چطور و چه زمانی با پدر مایک حرف بزنیم. مشکل اینجا بود که پدر مایک ساعتهای طولانی کار میکرد و اغلب تا دیروقت به خانه برنمیگشت. پدر او مالک چندین انبار، یک شرکت ساخت و ساز، زنجیره ای از فروشگاهها و سه رستوران بود. رستورانها بودند که باعث میشدند او دیر به خانه برگردد.
بعد از اینکه کار نظافت را تمام کردیم، مایک با اتوبوس به خانه رفت. او میخواست آنشب وقتی پدرش به خانه برگشت با او صحبت کند و از او بپرسد آیا به ما یاد میدهد که چطور پولدار شویم. مایک قول داد که به محض اینکه با پدرش صحبت کرد، تلفن بزند حتی اگر دیروقت بود.
تلفن ساعت 8:30 شب زنگ زد.
گفتم: بسیار خب. شنبه آینده. و تلفن را قطع کردم.
پدر مایک موافقت کرده بود که با من و مایک ملاقات کند.
ساعت 7:30 صبح شنبه با اتوبوس به قسمت فقیرنشین شهر رفتم.
شروع درسها:
“من به شما ساعتی 10 سنت پرداخت میکنم”
حتی طبق استاندارد پرداخت سال 1956، ساعتی 10 سنت مقدار کمی بود.
من و مایک آنروز صبح ساعت 8 با پدر مایک ملاقات کردیم. او سرش شلوغ بود و بیش از یک ساعت بود که سرکار حاضر شده بود. وقتی من داشتم وارد خانه ساده، کوچک و مرتب او میشدم، ناظر ساخت و سازش داشت با وانت باربری اش آنجا را ترک میکرد. مایک مقابل درب با من روبرو شد.
همینطور که درب را باز میکرد گفت: پدر پای تلفن است و گفته که در هشتی پشتی منتظر بمانیم. همینطور که به آستانهی خانه قدیمی قدم میگذاشتم، کف چوبی کهنهی آن زیر پاهایم قژقژ میکرد. داخل درب یک پادری ارزان قیمت وجود داشت. پادری آنجا بود تا حاصل فرسایش قدمهای بیشماری که در طول سالهای بسیار ایجاد شده بود را پنهان کند. اگرچه تمیز بود، اما نیاز به تعویض داشت.
وارد اتاق نشیمن باریک که شدم - جایی که بیش از حد پر شده بود از وسایل کهنه و پوسیده قدیمی که اینروزها جزو گزینههای کلسیونرها بودند- احساس ترس و ناراحتی از آن محیط بسته و تنگ به من دست داد، دو زن کمی مسنتر از مادرم، روی نیمکت نشسته بودند. مقابل آنها مردی در لباس کارگری نشسته بود.
او یک شلوار و پیراهن خاکی رنگ به تن داشت که به دقت اتو شده بودند، اما آهار نداشتند و چکمههای کار واکس زده به پا داشت. تقریبا ده سال از پدرم بزرگتر بود. آنها همینطور که از مقابلشان گذشتیم و به سمت آشپزخانه میرفتیم به من و مایک لبخند زدند، آشپزخانه ما را به سمت هشتی هدایت میکرد که مشرف به حیاط پشتی بود. من با لبخندی خجالتی جواب لبخندشان را دادم.
پرسیدم : اونا کی هستن؟
اونا برای پدرم کار میکنن. مرد مسن انبارهاش رو اداره میکنه، آن دو زن مدیران رستورانها هستند. و آنکه در حین ورود دیدی، ناظر ساخت و ساز بود که روی یک پروژهی راهسازی در فاصلهی پنجاه مایلی از اینجا کار میکنه. ناظر دیگرش هم که درحال ساخت یک سری خانه است، قبل از اینکه اینجا برسی، رفته بود.
پرسیدم: این ملاقاتها همیشه انجام میشه؟
مایک گفت: نه همیشه، اما اغلب مواقع، لبخند زنان و درحالی که یک صندلی را جلو میکشید تا کنار من بنشیند.
مایک گفت: ازش پرسیدم که به ما آموزش میده چطوری پول در بیاریم؟
با یک حس کنجکاوی محتاطانه پرسیدم: اوووه، چی جواب داد ؟
خب اول یک لبخند بامزه روی چهرهش نشست و بعد گفت که برامون یک پیشنهاد داره.
گفتم: اوووه، همینطور که صندلی رو به سمت دیوار پشت سرم خم می کردم و در همان حالت که صندلی روی دو پایهی عقب و به دیوار تکیه داده شده بود نشستم.
مایک هم همان حرکت را با صندلی انجام داد.
پرسیدم: میدونی اون پیشنهاد چیه ؟
نه، اما بزودی میفهمیم.
ناگهان پدر مایک از درب زهوار در رفته وارد هشتی شد. من و مایک روی پاهامون پریدیم - نه از روی احترام- بلکه چون از جا در رفته بودیم.
پدر مایک همینطور که یک صندلی را جلو میکشید تا کنار ما بنشیند، گفت: آماده اید بچهها ؟
درحالیکه صندلی ها را از دیوار جدا میکردیم تا مقابل او بنشینیم، سرمان را به نشانه تأیید تکان دادیم.
او مرد درشتی بود، حدود شش فوت قد و 200 پوند وزن. پدر من از نظر وزنی در همین حد بود، با قد بلندتر و 5 سال بزرگتر از پدر مایک بود. آنها یک جورهایی شبیه هم بودند، گرچه نه از نظر آرایش نژادی. شاید انرژی آنها مثل هم بود.
مایک میگه شما میخواین پول درآوردن رو یاد بگیرین؟ درسته رابرت؟ سریع به نشانهی تأیید سر تکان دادم، البته با کمی هیجان. او پشت کلمات و لبخندش قدرت بسیار زیادی داشت.
بسیار خوب، پیشنهاد من اینه. من به شما آموزش خواهم داد، اما نه به سبک کلاسهای درسی. شما برای من کار میکنین، من به شما آموزش میدم. برای من کار نکنین، من هم به شما آموزش نمیدم. اگر شما کار کنین، من سریعتر میتونم به شما آموزش بدم و اگر شما فقط بخواین بشینین و گوش کنین، مثل کاری که در مدرسه انجام میدین، من دارم وقتم رو تلف میکنم. این پیشنهاد منه. قبول می کنین یا ردش میکنین؟
پرسیدم: اِاِاِاِ – میتونم اول یک سؤال بپرسم؟
نه. قبول می کنین یا ردش میکنین؟ من کلی کار برای انجام دادن دارم و نمیخوام وقتم رو با شما تلف کنم. اگر نتونین بطور قطعی تصمیم خودتون رو بگیرین، هرگز نخواهید تونست پول درآوردن رو یاد بگیرین. فرصت ها میآیند و میروند. اینکه قادر باشین بفهمین چه زمانی تصمیمات سریع بگیرین، یک مهارت بسیار مهم به شمار میاد. شما فرصتی رو که میخواستین، دراختیار دارین. با لبخندی نیشدار گفت: مدرسه داره بازگشایی میشه، یا اینکه ظرف ده ثانیه تعطیل میشه.
گفتم : قبول میکنم.
مایک گفت: قبول میکنم.
پدر مایک گفت: بسیار خوب. خانم مارتین تا ده دقیقهی دیگه اینجا خواهد بود. وقتی کارم با او تمام شد، شما همراه او به فروشگاه کوچک من برین و میتونین کارتون رو شروع کنین. من ساعتی 10 سنت پرداخت میکنم و شما هر شنبه، سه ساعت کار میکنین.
من گفتم: ولی من امروز بازی بیسبال دارم.
پدر مایک تن صدایش را با حالت جدی و سختگیرانه ای پایین آورد و گفت. قبول میکنی یا ردش میکنی؟
جواب دادم: قبول میکنم، انتخاب کردم بجای بازی بیسبال، کار کنم و یاد بگیرم.
سپس، سی سنت
ساعت 9 صبح، در یک صبح زیبای شنبه، من و مایک مشغول کار کردن برای خانم مارتین بودیم. او زن صبور و مهربانی بود. همیشه میگفت که من و مایک او را یاد دو پسرش میاندازیم که بزرگ شده و رفته بودند. با وجود خوی مهربان، او به سخت کار کردن عقیده داشت و ما را به کار کردن وامیداشت. او یک استادکار بود. ما در آن سه ساعت، کالاهای بستهبندی شده را از قفسهها برمیداشتیم، آنها را با یک گردگیر پری تمیز میکردیم و بعد بطور مرتب دوباره آنها را میچیدیم.
کار کسالت آور و مشقتباری بود. پدر مایک که من او را پدر پولدارم میخوانم، 9 تا از این فروشگاههای کوچک داشت که هر کدام محوطهی پارکینگ بزرگی داشتند. آنها ورژن ابتدایی هفت تا یازده فروشگاه رفاهی بودند. سوپرمارکتهای کوچک محلی که مردم اقلامی از قبیل شیر، نان، کره و سیگار را از آنها تهیه میکردند.
مشکل این بود که اینجا هاوایی بود قبل از دوران هواسازها، و فروشگاهها بخاطر گرما نمیتوانستند دربها را ببندند. در دو سمت فروشگاه دربها باید به سمت خیابان و محوطهی پارکینگ کاملا باز میبودند. هر بار که یک اتوموبیل عبور میکرد یا به داخل پارکینگ وارد میشد، خاک بلند میشد و داخل مغازه مینشست. از آن پس، تا زمانی که هواساز و تهویه مطبوعی وجود نداشت، ما آن شغل را داشتیم. سه هفته تمام، من و مایک سه ساعتهایمان را کار میکردیم و به خانم مارتین گزارش میدادیم. ظهر که میشد کارمان تمام بود، او سه سکهی کوچک ده سنتی کف دست هر کداممان میانداخت.
حال، حتی در سن 9 سالگی و در میانه دهه 1950، سی سنت پول، خیلی هیجان انگیز نبود. قیمت کتابهای کمیک در آن زمان 10 سنت بود، بنابراین من معمولا پولم را صرف خرید کتابهای کمیک میکردم و به خانه میرفتم.
در چهارشنبه چهارمین هفته، آماده ترک کار بودم. من پذیرفته بودم کار کنم برای اینکه میخواستم از پدر مایک پول درآوردن را یاد بگیرم، و حالا برای 10 سنت در ساعت تبدیل به یک برده شده بودم. علاوه بر اون ، من از همون شنبه ی اول پدر مایک را ندیدم. زمان ناهار به مایک گفتم : من دارم کار رو ترک میکنم.
ناهار مدرسه فاجعه بود. مدرسه کسالت بار بود، و حالا حتی شنبه هایم را هم نداشتم که بخواهم انتظارشان را بکشم. تنها چیزی که وجود داشت سی سنتی بود که واقعا آزارم میداد.
در این لحظه مایک خندید.
با عصبانیت و ناامیدی پرسیدم: به چی داری میخندی؟
مایک: پدر گفت همچین اتفاقی میافته. گفت که هر وقت آماده ترک کار شدی، به ملاقاتش بری.
با اوقات تلخی پرسیدم: چی؟ او منتظر بوده که من خسته و آرزده بشم؟
مایک گفت: همچین چیزی. پدر یه جورایی متفاوته. نوع آموزش دادن او با پدر تو فرق میکنه. پدر و مادر تو زیاد سخنرانی میکنن. پدر من ساکته و مرد کمحرفیه. تو فقط تا شنبه صبر کن. من بهش میگم که تو آمادهای.
یعنی می گی فریب خورده بودم؟
نه، نه واقعا، ولی شایدم. پدر شنبه برات توضیح میده.
در حالیکه منتظر رسیدن شنبه بودم آماده و مهیای مواجه شدن با او بودم. حتی پدر واقعیم هم از دست او عصبانی بود. پدر واقعیم - کسی که او را پدر فقیر صدا میزنم- فکر میکرد که پدر پولدارم قوانین کار کودکان را نقض کرده است و باید مورد بازجویی قرار بگیرد. پدر تحصیل کردهی فقیرم به من گفت که باید چیزی را که مستحق آن هستم تقاضا کنم. حداقل 25 سنت در ساعت. گفت اگر افزایش حقوق نگیرم باید فورا کار را ترک کنم. پدرم با حسی که انگار به او توهین شده، گفت: بهرحال تو به آن کار لعنتی نیازی نداری.
ساعت 8 صبح شنبه، من در حال عبور از درب زهوار در رفتهی خانه مایک بودم. پدر مایک همینطور که وارد میشد گفت: توی صف بنشین و منتظر باش.
او برگشت و به داخل دفتر کوچکش که کنار یک اتاق خواب بود، ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم، مایک را هیچ کجا ندیدم.
خجالتزده، با احتیاط کنار همان دو زن چهار هفته پیش نشستم. آنها لبخند زدند و روی نیمکت آنطرفتر خزیدند تا جا برای من باز شود. چهل و پنج دقیقه گذشت و داشتم جوش میآوردم. آن دو زن سی دقیقه قبل با او ملاقات کرده بودند و رفته بودند. یک مرد محترم مسنتر، بیست دقیقه آنجا بود و او هم آنجا را ترک کرده بود.
خانه خالی بود و من در یکی از صبحهای زیبای هاوایی، داخل اتاق نشیمن تاریک و نمور او نشسته بودم و منتظر بودم تا با یک آدم مفت خر (ارزان خر) که بچهها را استثمار میکرد، صحبت کنم. صدایش را از داخل دفتر میشنیدم که داشت با کاغذها ور میرفت، با تلفن صحبت میکرد و بی اعتنا به من بود.
حالا آماده بودم که از آنجا بزنم بیرون، اما به دلایلی ماندم.
بالاخره 15 دقیقه بعد، رأس ساعت 9، پدر پولدار از دفترش بیرون آمد، بدون اینکه چیزی بگوید، با اشاره دست به من گفت که وارد دفتر تیره و چرکش بشوم.
پدر پولدار همینطور که روی صندلی چرخدارش میچرخید گفت: متوجه شدم که تو یا افزایش حقوق میخوای یا ترک کار میکنی.
درحالیکه نزدیک بود گریه ام بگیرد، این جمله از دهانم بیرون پرید، خب، شما به انتهای قرارداد عمل نکردین.
مواجه شدن با یک آدم بالغ واقعا برای یک پسربچهی 9 ساله ترسناک بود.
شما گفتین که اگر براتون کار کنم، به من آموزش میدین. خب من برای شما کار کردم. سخت هم کار کردم. بازی بیسبالم رو رها کردم تا برای شما کار کنم. و شما به قولتون عمل نکردین. هیچ چیزی به من یاد ندادین. شما همون طور که همه در شهر فکر میکنن یه آدم کلاه بردار. و حریص هستین. همهی پولها رو میخواین و اصلا به کارمندانتون اهمیت نمیدین. منو منتظر گذاشتین و هیچ احترامی بهم نذاشتین. من فقط یه پسربچه کوچکم و مستحق اینم که باهام بهتر رفتار کنین. پدر پولدار روی صندلی چرخدارش چرخید و برگشت و دستانش را زیر چانهاش گذاشت و کمی به من خیره شد. انگار که دارد مرا بررسی میکند.
گفت: بد نیست. در عرض کمتر از یک ماه، تو شبیه بیشتر کارمندان من بهنظر می رسی.
پرسیدم: چی ؟ بدون اینکه متوجه بشوم چی داشت میگفت، به شکایتم ادامه دادم.
فکر می کردم شما به انتهای قراردادتون عمل می کنین و به من آموزش می دین. بهجاش میخواین منو شکنجه کنین؟ این ظالمانهست. واقعا ظالمانهست.
پدر پولدار گفت: من دارم بهت آموزش میدم.
با عصبانیت گفتم: چی به من آموزش دادین؛ هیچی. از وقتی قبول کردم برای اون مبلغ ناچیز کار کنم، حتی یکبار هم با من صحبت نکردین. ساعتی ده سنت . هااا . باید دولت رو در مورد شما مطلع کنم. میدونین، ما قوانین کار کودکان رو داریم. می دونین، پدر من برای دولت کار میکنه.
پدر پولدار گفت : عجب ! حالا شبیه اغلب آدمایی هستی که برای من کار میکردن. آدمایی که یا اخراجشون کردم یا خودشون کار رو ترک کردن.
با حالتی که برای یک کودک، کاملا شجاعانه بود، مطالبه کننده گفتم: پس چی برای گفتن دارین؟ شما به من دروغ گفتین. من برای شما کار کردم و شما به قولتون عمل نکردین. به من هیچی یاد ندادین.
پدر پولدار به آرامی پرسید: چطور میدونی که من هیچ چیز بهت آموزش ندادم؟
با حالتی رنجیده گفتم: خب، شما هرگز با من صحبت نکردین. من سه هفته کار کردم و هیچی به من آموزش ندادین.
پدر پولدار پرسید: آیا آموزش دادن به معنی حرف زدن و سخنرانی کردنه؟
جواب دادم: خب، آره .
او با لبخند گفت: این مدلی هست که آنها در مدرسه بهت آموزش میدن. اما نه اونطور که زندگی بهت آموزش میده، و من میگم که زندگی بهترین معلمی هست که تابحال وجود داشته. اغلب مواقع، زندگی با تو حرف نمیزنه. او فقط یه جورایی تو رو هل میده. با هر هل، زندگی به تو میگه: بیدار شو. یه چیزی هست که میخوام یاد بگیری.
توی ذهنم از خودم پرسیدم: این مرد چی داره میگه؟! زندگی منو هل میده، یعنی داره با من حرف میزنه؟!
حالا میدانستم که باید کار را رها کنم. داشتم با آدمی حرف میزدم که نیاز به محبوس شدن داشت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER One - Part 01
Lesson One: The Rich Don’t Work For Money.
The Poor and the Middle class work for money. The Rich have money work for them.
“Dad, Can You Tell Me How to Get Rich?”
My dad put down the evening paper: “Why do you want to get rich, son?”
“Because today Jimmy’s mom drove up in their new Cadillac, and they were going to their beach house for the weekend. He took three of his friends, but Mike and I weren’t invited. They told us we weren’t invited because we were poor kids’.” “They did,” my dad asked incredulously.
“Yeah, they did,” I replied in a hurt tone.
My dad silently shook his head, pushed his glasses up the bridge of his nose and went back to reading the paper. I stood waiting for an answer.
The year was 1956. I was 9 years old. By some twist of fate, I attended the same public school where the rich people sent their kids.
We were primarily a sugar plantation town. The managers of the plantation and the other affluent people of the town, such as doctors, business owners, and bankers, sent their children to this school, grades 1 to 6. After grade 6, their children were generally sent off to private schools. Because my family lived on one side of the street, I went to this school. Had I lived on the other side of the street, I would have gone to a different school, with kids from families more like mine. After grade 6,these kids and I would go on to the public intermediate and high school. There was no private school for them or for me.
My dad finally put down the paper. I could tell he was thinking.
“Well, son,” he began slowly. “If you want to be rich, you have to learn to make money.”
“How do I make money,” I asked.
“Well, use your head, son,” he said, smiling. Which really meant, “That’s all I’m going to tell you,” or “I don’t know the answer, so don’t embarrass me.”
A Partnership Is Formed
The next morning, I told my best friend, Mike, what my dad had said. As best I could tell, Mike and I were the only poor kids in this school. Mike was like me in that he was in this school by a twist of fate. Someone had drawn a jog in the line for the school district, and we wound up in school with the rich kids.
We weren’t really poor, but we felt as if we were because all the other boys had new baseball gloves, ,,,y new bicycles, new everything.
Mom and dad provided us with the basics, like food, shelter, clothes. But that was about it. My dad used to say, “If you want something, work for it.” We wanted things, but there was not much work available for 9- , year-old boys.
“So what do we do to make money,” Mike asked.
“I don’t know,” I said. “But do you want to be my partner?”
He agreed and so on that Saturday morning, Mike became my first business partner. We spent all morning coming up with ideas on how to 1’make money.
Occasionally we talked about all the “cool guys” at Jimmy’s beach house having fun. It hurt a little, but that hurt was good, for it inspired us to keep thinking of a way to make money.
Finally, that afternoon, a bolt of lightning came through our heads. It was an idea Mike had gotten from a science book he had read. Excitedly, we shook hands, and the partnership now had a business.
For the next several weeks, Mike and I ran around our neighborhood, knocking on doors and asking our neighbors if they would save their toothpaste tubes for us. With puzzled looks, most adults consented with a smile. Some asked us what we were doing. To which we replied, “We can’t tell you. It’s a business secret.
” My mom grew distressed as the weeks wore on. We had selected a site next to her washing machine as the place we would stockpile our raw materials. In a brown cardboard box that one time held catsup bottles, our little pile of used toothpaste tubes began to grow.
Finally my mom put her foot down. The sight of her neighbors’ , messy, crumpled used toothpaste tubes had gotten to her. “What are you boys doing,” she asked. “And I don’t want to hear again that it’s a business secret. Do something with this mess or I’m going to throw it out.” Mike and I pleaded and begged, explaining that we would soon have enough and then we would begin production. We informed her that we were waiting on a couple of neighbors to finish using up their toothpaste so we could have their tubes. Mom granted us a one-week extension.
The date to begin production was moved up. The pressure was on. My first partnership was already being threatened with an eviction notice from our warehouse space by my own mom. It became Mike’s job to tell the neighbors to quickly use up their toothpaste, saying their dentist wanted them to brush more often anyway.
I began to put together the production line.
One day my dad drove up with a friend to see two 9-year-old boys. in the driveway with a production line operating at full speed. There was fine white powder everywhere. On a long table were small milk cartons from school, and our family’s hibachi grill was glowing with red hot coals at maximum heat.
Dad walked up cautiously, having to park the car at the base of the driveway, since the production line blocked the carport. As he and his friend got closer, they saw a steel pot sitting on top of the coals, with the toothpaste tubes being melted down. In those days, toothpaste did not come in plastic tubes. The tubes were made of lead. So once the paint was burned off, the tubes were dropped in the small steel pot, melted until they became liquid, and with my mom’s pot holders we were pouring the lead through a small hole in the top of the milk cartons.
The milk cartons were filled with plaster-of-Paris. The white powder everywhere was the plaster before we mixed it with water. In my haste, I had knocked the bag over, and the entire area look like it had been hit by a snowstorm. The milk cartons were the outer containers for plaster-of-Paris molds.
My dad and his friend watched as we carefully poured the molten lead through a small hole in the top of the plaster-of-Paris cube.
“Careful,” my dad said.
I nodded without looking up.
Finally, once the pouring was through, I put the steel pot down and smiled at my dad.
“What are you boys doing,” he asked with a cautious smile.
“We’re doing what you told me to do. We’re going to be rich,” I said.
“Yup,” said Mike, grinning and nodding his head. “We’re partners.”
“And what is in those plaster molds,” dad asked.
“Watch,” I said. “This should be a good batch.”
With a small hammer, I tapped at the seal that divided the cube in half. Cautiously, I pulled up the top half of the plaster mold and a lead nickel fell out.”
“Oh, my God,” my dad said. “You’re casting nickels out of lead.”
“That’s right,” Mike said. “We doing as you told us to do. We’re making money.”
My dad’s friend turned and burst into laughter. My dad smiled and shook his head. Along with a fire and a box of spent toothpaste tubes, in front of him were two little boys covered with white dust and smiling from ear to ear.
He asked us to put everything down and sit with him on the front step of our house. With a smile, he gently explained what the word “counterfeiting” meant.
Our dreams were dashed. “You mean this is illegal,” asked Mike in a quivering voice.
“Let them go,” my dad’s friend said. “They might be developing a natural talent.”
My dad glared at him.
“Yes, it is illegal,” my dad said gently. “But you boys have shown great creativity and original thought. Keep going. I’m really proud of you!”
Disappointed, Mike and I sat in silence for about twenty minutes before we began cleaning up our mess. The business was over on opening day. Sweeping the powder up, I looked at Mike and said, “I guess Jimmy and his friends are right. We are poor.” My father was just leaving as I said that. “Boys,” he said. “You’re only poor if you give up. The most important thing is that you did something. Most people only talk and dream of getting rich. You’ve done something. I’m very proud of the two of you. I will say it again. Keep going. Don’t quit.”
Mike and I stood there in silence. They were nice words, but we still did not know what to do.
“So how come you’re not rich, dad,” I asked.
“Because I chose to be a schoolteacher. Schoolteachers really don’t think about being rich. We just like to teach. I wish I could help you, but I really don’t know how to make money.”
Mike and I turned and continued our clean up.
“I know,” said my dad. “If you boys want to learn how to be rich, don’t ask me. Talk to your dad, Mike.”
“My dad,” asked Mike with a scrunched up face.
“Yeah, your dad,” repeated my dad with a smile. “Your dad and I have the same banker, and he raves about your father. He’s told me several times that your father is brilliant when it comes to making money.”
“My dad,” Mike asked again in disbelief. “Then how come we don’t have a nice car and a nice house like the rich kids at school?”
“A nice car and a nice house does not necessarily mean you’re rich or you know how to make money,” my dad replied. “Jimmy’s dad works for the sugar plantation. He’s not much different from me. He works for a company, and I work for the government. The company buys the car for him. The sugar company is in financial trouble, and Jimmy’s dad may soon have nothing. Your dad is different Mike. He seems to be building an empire, and I suspect in a few years he will be a very rich man.”
With that, Mike and I got excited again. With new vigor, we began cleaning up the mess caused by our now defunct first business.
As we were cleaning, we made plans on how and when to talk to Mike’s dad. The problem was that Mike’s dad worked long hours and often did not come home until late. His father owned warehouses, a construction company, a chain of stores, and three restaurants. It was the restaurants that kept him out late.
Mike caught the bus home after we had finished cleaning up. He was going to talk to his dad when he got home that night and ask him if he would teach us how to become rich. Mike promised to call as soon as he had talked to his dad, even if it was late.
The phone rang at 8:30 p.m.
“OK,” I said. “Next Saturday.” And put the phone down. Mike’s dad had agreed to meet with Mike and me.
At 7:30 Saturday morning, I caught the bus to the poor side of town.
The Lessons Begin:
“I’ll pay you 10 cents an hour. ”
Even by 1956 pay standards, 10 cents an hour was low.
Michael and I met with his dad that morning at 8 o’clock. He was already busy and had been at work for more than an hour. His construction supervisor was just leaving in his pickup truck as I walked up to his simple, small and tidy home. Mike met me at the door.
“Dad’s on the phone, and he said to wait on the back porch,” Mike said as he opened the door.
The old wooden floor creaked as I steppedacross the threshold of this aging house. There was a cheap mat just inside the door. The mat was there to hide the years of wear from countless footsteps that the floor had supported. Although clean, it needed to be replaced.
I felt claustrophobic as I entered the narrow living room, which was filled with old musty overstuffed furniture that today would be collector’s items. Sitting on the couch were two women, a little older than my mom. Across from the women sat a man in workman’s clothes.
He wore khaki slacks and a khaki shirt, neatly pressed but without starch, and polished work books. He was about 10 years older than my dad; I’d say about 45 years old. They smiled as Mike and I walked past them, heading for the kitchen, which lead to the porch that overlooked the back yard. I smiled back shyly.
“Who are those people,” I asked.
“Oh, they work for my dad. The older man runs his warehouses, and the women are the managers of the restaurants. And you saw the construction supervisor, who is working on a road project about 50 miles from here. His other supervisor, who is building a track of houses, had already left before you got here.” “Does this go on all the time,” I asked.
“Not always, but quite often,” said Mike, smiling as he pulled up a chair to sit down next to me.
“I asked him if he would teach us to make money,” Mike said.
“Oh, and what did he say to that,” I asked with cautious curiosity.
“Well, he had a funny look on his face at first, and then he said he would make us an offer.”
“Oh,” I said, rocking my chair back against the wall; I sat there perched on two rear legs of the chair. Mike did the same thing. “Do you know what the offer is,” I asked. “No, but we’ll soon find out.” Suddenly, Mike’s dad burst through the rickety screen door and onto the porch. Mike and I jumped to our feet, not out of respect but because we were startled.
“Ready boys,” Mike’s dad asked as he pulled up a chair to sit down with us.
We nodded our heads as we pulled our chairs away from the wall to sit in front of him.
He was a big man, about 6 feet tall and 200 pounds. My dad was taller, about the same weight, and five years older than Mike’s dad. They sort of looked alike, though not of the same ethnic makeup. Maybe their energy was similar.
“Mike says you want to learn to make money? Is that correct, Robert?”
I nodded my head quickly, but with a little trepidation. He had a lot of power behind his words and smile.
“OK, here’s my offer. I’ll teach you, but I won’t do it classroom-style. You work for me, I’ll teach you. You don’t work for me, I won’t teach you. I can teach you faster if you work, and I’m wasting my time if you just want to sit and listen, like you do in school. That’s my offer. Take it or leave it.” “Ah – may I ask a question first,” I asked.
“No. Take it or leave it. I’ve got too much work to do to waste my time. If you can’t make up you mind decisively, then you’ll never learn to make money anyway. Opportunities come and go. Being able to know when to make quick decisions is an important skill. You have an opportunity that you asked for. School is beginning or it’s over in ten seconds,” Mike’s dad said with a teasing smile.
“Take it,” I said.
“Take it,” said Mike.
“Good,” said Mike’s dad. “Mrs. Martin will be by in ten minutes. After I’m through with her, you ride with her to my superette and you can begin working. I’ll pay you 10 cents an hour and you will work for three hours every Saturday.” “But I have a softball game today,” I said.
Mike’s dad lowered his voice to a stern tone. “Take it or leave it,” he
“I’ll take it,” I replied, choosing to work and learn instead of playing softball.
30 Cents Later
By 9 a.m. on a beautiful Saturday morning, Mike and I were working for Mrs. Martin. She was a kind and patient woman. She always said that Mike and I reminded her of her two sons who were grown and gone. Although kind, she believed in hard work and she kept us working. She was a task master. We spent three hours taking canned goods off the shelves and, with a feather duster, brushing each can to get the dust off, and then re-stacking them neatly. It was excruciatingly boring work.
Mike’s dad, whom I call my rich dad, owned nine of these little superettes with large parking lots. They were the early version of the 7-11 convenience stores. Little neighborhood grocery stores where people bought items such as milk, bread, butter and cigarettes. The problem was, this was Hawaii before air conditioning, and the stores could not close its doors because of the heat. On two sides of the store, the doors had to be wide open to the road and parking lot. Every time a car drove by or pulled into the parking lot, dust would swirl and settle in the store.
Hence, we had a job for as long as there was no air conditioning.
For three weeks, Mike and I reported to Mrs. Martin and worked our three hours. By noon, our work was over, and she dropped three little dimes in each of our hands. Now, even at the age of 9 in the mid-1950s, 30 cents was not too exciting. Comic books cost 10 cents back then, so I usually spent my money on comic books and went home.
By Wednesday of the fourth week, I was ready to quit. I had agreed to work only because I wanted to learn to make money from Mike’s dad, and now I was a slave for 10 cents an hour. On top of that, I had not seen Mike’s dad since that first Saturday.
“I’m quitting,” I told Mike at lunchtime. The school lunch was miserable. School was boring, and now I did not even have my Saturdays to look forward to. But it was the 30 cents that really got to me.
This time Mike smiled.
“What are you laughing at,” I asked with anger and frustration.
“Dad said this would happen. He said to meet with him when you were ready to quit.”
“What,” I said indignantly. “He’s been waiting for me to get fed up?”
“Sort of,” Mike said. “Dad’s kind of different. He teaches differently from your dad. Your mom and dad lecture a lot. My dad is quiet and a man of few words. You just wait till this Saturday. I’ll tell him .you’re ready.” “You mean I’ve been set up?”
“No, not really, but maybe. Dad will explain on Saturday.”
Waiting in Line on Saturday I was ready to face him and I was prepared. Even my real dad was angry with him. My real dad, the one I call the poor one, thought that my rich dad was violating child labor laws and should be investigated.
My educated poor dad told me to demand what I deserve. At least 25 cents an hour. My poor dad told me that if I did not get a raise, I was to quit immediately.
“You don’t need that damned job anyway,” said my poor dad with indignity. At 8 o’clock Saturday morning, I was going through the same rickety door of Mike’s house.
“Take a seat and wait in line,” Mike’s dad said as I entered. He turned and disappeared into his little office next to a bedroom.
I looked around the room and did not see Mike anywhere. Feeling awkward, I cautiously sat down next to the same two women who where there four weeks earlier. They smiled and slid across the couch to make room for me.
Forty-five minutes went by, and I was steaming. The two women had met with him and left thirty minutes earlier. An older gentleman was in there for twenty minutes and was also gone.
The house was empty, and I sat out in his musty dark living room on a beautiful sunny Hawaiian day, waiting to talk to a cheapskate who exploited children. I could hear him rustling around the office, talking on the phone, and ignoring me. I was now ready to walk out, but for some reason I stayed.
Finally, fifteen minutes later, at exactly 9 o’clock, rich dad walked out of his office, said nothing, and signaled with his hand for me to enter his dingy office.
“I understand you want a raise or you’re going to quit,” rich dad said as he swiveled in his office chair.
“Well, you’re not keeping your end of the bargain,” I blurted out nearly in tears. It was really frightening for a 9-year-old boy to confront a grownup.
“You said that you would teach me if I worked for you. Well, I’ve worked for you. I’ve worked hard. I’ve given up my baseball games to work for you. And you don’t keep your word. You haven’t taught me anything. You are a crook like everyone in town thinks you are. You’re greedy. You want all the money and don’t take care of your employees. You make me wait and don’t show me any respect. I’m only a little boy, and I deserve to be treated better.” Rich dad rocked back in his swivel chair, hands up to his chin, somewhat staring at me. It was like he was studying me.
“Not bad,” he said. “In less than a month, you sound like most of my employees.”
“What,” I asked. Not understanding what he was saying, I continued with my grievance. “I thought you were going to keep your end of the bargain and teach me. Instead you want to torture me? That’s cruel. That’s really cruel.” “I am teaching you,” rich dad said quietly.
“What have you taught me; Nothing,” I said angrily. “You haven’t even talked to me once since I agreed to work for peanuts. Ten cents an hour. Hah! I should notify the government about you.
We have child labor laws, you know. My dad works for the government, you know.”
“Wow,” said rich dad. “Now you sound just like most of the people who used to work for me. People I’ve either fired or they’ve quit.”
“So what do you have to say,” I demanded, feeling pretty brave for a little kid. “You lied to me. I’ve worked for you, and you have not kept your word. You haven’t taught me anything.”
“How do you know that I’ve not taught you anything,” asked rich dad calmly.
“Well, you’ve never talked to me. I’ve worked for three weeks, and you have not taught me anything,” I said with a pout.
“Does teaching mean talking or a lecture,” rich dad asked.
“Well, yes,” I replied.
“That’s how they teach you in school,” he said smiling. “But that is not how life teaches you, and I would say that life is the best teacher of all. Most of the time, life does not talk to you. It just sort of pushes you around. Each push is life saying, Wake up. There’s something I want you to learn.” “What is this man talking about,” I asked myself silently. “Life pushing me around was life talking to me?” Now I knew I had to quit my job. I was talking to someone who needed to be locked up.