فصل 02 - بخش 02

کتاب: پدر پولدار، پدر فقیر / فصل 6

فصل 02 - بخش 02

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم – قسمت دوم

آنها واقعا درک نمی کنند که مشکل در انتخاب روش خرج کردن پولهایی است که در اختیار دارند و این دلیل واقعی کشمکش های مالی آنهاست. این وضعیت ناشی از بیسوادی مالی است و نیز درک نکردن تفاوت بین یک دارایی و یک بدهی. پول بیشتر، به ندرت می تواند مشکلات مالی یک شخص را حل و فصل نماید.

هوش و زیرکی است که مشکلات را حل می کند.

جمله ای هست که یکی از دوستانم بارها و بارها به افرادی که قرض بالا آورده اند میگوید. “اگر خود را داخل چاله ای که حفر کرده اید، یافتید – به کندن ادامه ندهید.”

پدرم اغلب به ما که بچه بودیم میگفت ژاپنی ها از قدرت سه چیز آگاه بودند: قدرت شمیشر، جواهر و آینه. شمشیر نماد قدرت سلاح است. آمریکا تریلیونها دلار خرج سلاح کرده است و بهمین دلیل یک حضور نظامی قدرتمند درجهان است. جواهر سمبل قدرت پول است. این مسأله تا حدی حقیقت دارد که میگویند: “قانون طلایی را بیاد داشته باش. هر آنکس که طلا دارد، قوانین را وضع میکند.” آینه نماد خودشناسی است. این خودشناسی، بر اساس افسانه ژاپنی بین این سه نماد، با ارزش ترین محسوب میشود.

فقرا و مردم طبقه متوسط اغلب مواقع به قدرت پول اجازه میدهند که زندگی آنها را کنترل کند. بسادگی با بیدار شدن و سخت تر کار کردن و اینکه از خود نمی پرسند که آیا کاری که انجام میدهند منطقی هست یا نه همینطور که هر روز صبح خانه را به قصد کار کردن ترک میکنند، خود را درگیر مشکلات عدیده ای میکنند. اکثریت قریب به اتفاق مردم با درک نکردن کامل مفهوم پول، به قدرت خارق العاده آن اجازه میدهند که آنها را تحت کنترل خود در بیاورد قدرت پول برعلیه آنها بکار گرفته شده است. اگر آنها قدرت آینه را بکار میگرفتند، از خود میپرسیدند که آیا این کار منطقی است؟

بیشتر مردم در اکثر مواقع بجای اعتماد کردن به خرد درونی شان (همان نبوغ و استعداد درونی شان)، دنباله رو جمعیت می شوند. چون دیگران کاری را انجام میدهند، آنها هم انجام میدهند. آنها بجای سوال پرسیدن، دنباله روی میکنند.

اغلب بدون هیچ تفکری، کاری را که به آنها دیکته شده، تکرار می کنند. ایده هایی مثل اینها : “در بخشهای متنوعی سرمایه گذاری کن”، “خانه ات یک دارایی است”. “خانه ات بزرگترین سرمایه گذاری توست”. “بخاطر رفتن زیر یک قرض بزرگتر، شما یک معافیت مالیاتی دریافت می کنید”. “یک شغل با امنیت دست و پا کن”. “اشتباه نکن”. “ریسک نکن”.

گفته شده است که برای اغلب مردم، ترس از سخنرانی عمومی، حتی از ترس مردن هم بزرگتر است. بر اساس گفته های روانپزشکان، ترس از سخنرانی عمومی، بدلیل ترس از طرد شدن است، ترس از انگشت نما شدن، ترس از مورد انتقاد قرار گرفتن، ترس از مسخره شدن، ترس از منفور شدن و کنار گذاشته شدن. ترس از متفاوت بودن، در مورد بیشتر مردم مانع از این میشود که برای حل مشکلات، به دنبال روشهای جدید باشند.

به این دلیل است که پدر تحصیلکرده ام می گفت ژاپنی ها بیشترین ارزش را برای قدرت آینه قائل هستند به این دلیل که ما انسانها تنها زمانی واقعیت را درمیابیم که درون آینه را بنگریم. و دلیل اینکه اغلب مردم میگویند: “محتاط باش و ریسک نکن”، ناشی از ترس است. این در مورد همه چیز صدق میکند، در مورد ورزش، روابط، حرفه و پول.

این همان ترس است؛ ترس از طرد شدن است که باعث میشود مردم بجای مورد سوال قرار دادن عقاید و گرایشات پذیرفته شده ی عمومی، کورکورانه از آنها پیروی کنند.

“خانه ی شما، دارایی شماست”. “یک صورتحساب تلفیق قرضها دریافت کنید و از شر بدهی های متفرقه خود خلاص شوید”. “سخت تر کار کنید”. “این یک ترفیع است”. “روزی معاون اول خواهم شد”. “پول پس انداز کن”.”زمانی که ترفیع بگیرم، برای خودمان خانه ی بزرگتری میخرم”. “صندوقهای سرمایه گذاری مشترک، محل امنی هستند”.

بسیاری از مشکلات مالی ناشی از دنباله روی کردن از جمعیت است و تلاش در جهت اینکه نشان داده شود چیزی از بقیه کمتر نداریم. گهگاه، همه ما احتیاج داریم که نگاهی به درون آینه بیاندازیم و بجای ترسیدن، با خرد درونی مان صادق باشیم.

زمانی که من و مایک 16 ساله بودیم، کم کم در مدرسه با مشکلاتی مواجه شدیم. ما بچه های بدی نبویم. تنها داشتیم از بقیه دوری می جستیم. ما بعد از مدرسه و آخر هفته ها برای پدر مایک کار می کردیم. من و مایک اغلب اوقات ساعتها پس از کارمان با پدرش سر میز می نشستیم، در حالیکه او ملاقات هایش را با بانکداران، وکلا، حسابداران، دلالان، سرمایه گذاران، مدیران و کارمندانش برگزار میکرد. او مردی بود که در سن 13 سالگی مدرسه را ترک کرده بود، و حالا مشغول هدایت کردن، تعلیم دادن، دستور دادن و موآخذه کردن افراد تحصیلکرده بود. آنها با اشاره و فراخوانی او پیش می آمدند و زمانی که آنها را تأیید نمی کرد، به چاپلوسی می پرداختند.

در اینجا مردی بود که هرگز دنباله رو جمعیت نشده بود. او مردی بود که بر اساس تفکر خودش عمل میکرد و از این جمله متنفر بود که: “ما باید اینکار را اینگونه انجام دهیم، چون دیگران به این روش انجامش می دهند”. او همچنین از کلمه “نمیتوانم”، بیزار بود. اگر میخواستی کاری را انجام بدهد، تنها کافی بود که به او بگویی: “ گمان نمی کنم از عهده ی این کار بربیایی”.

من و مایک از نشستن در جلسات او، بسیار بیشتر از همه ی سالهای مدرسه و همچنین دانشگاه، چیز یاد گرفتیم. پدر مایک در مدرسه تحصیل نکرده بود، اما او از لحاظ مالی تحصیلکرده بود و در نتیجه ی آن موفق بود. او بارها و بارها این مطلب را به ما میگفت. “یک فرد باهوش، افرادی را استخدام میکند که از خودش باهوشتر باشند.” بنابراین من و مایک این مزیت را در اختیار داشتیم که ساعتها وقتمان را صرف گوش فرادادن و یادگرفتن از افرادی بکنیم که باهوش بودند.

اما به همین دلیل هم بود که من و مایک نمی توانستیم عقاید متعصبانه و استانداردی را که معلمانمان موعظه می کردند، قبول کنیم و این مشکلاتی را بوجود می آورد هر زمان که معلم می گفت: “اگر نمرات خوبی نگیرید، در دنیای واقعی نمی توانید خوب عمل کنید” ، من و مایک فقط ابرو بالا می انداختیم. وقتی به ما گفته میشد که از روندها و روشهای تعیین شده پیروی کنیم و از قوانین منحرف نشویم، می توانستیم ببینیم که این فرایندهای مدرسه ای، درواقع خلاقیت را سست و نابود می کنند. ما کم کم متوجه می شدیم که چرا پدر پولدارمان به ما میگفت مدارس بگونه ای طراحی شده اند که بجای تعلیم کارفرمایان، کارمندانی خوب تربیت کنند.

گهگاه من و مایک از معلمان مان سوال میکردیم که چگونه این چیزهایی که می آموزیم، قابل کاربرد هستند یا اینکه می پرسیدیم چرا هرگز در مورد پول و کارکرد آن چیزی یاد نمی گیریم؟ در جواب این پرسش آخر، معمولا به ما این پاسخ داده می شد که پول اهمیتی ندارد و اگر ما در تحصیلاتمان به موفقیت دست پیدا کنیم، پول نیز به دنبالش خواهد آمد.

هرچه بیشتر در مورد قدرت پول می آموختیم، بیشتر از معلمان و همکلاسی هایمان فاصله می گرفتیم. پدر تحصیلکرده ام هرگز در مورد نمراتم مرا تحت فشار قرار نمی داد. همیشه از این نکته متعجب بودم. اما ما در مورد مقوله ی پول بحثمان می شد. زمانی که 16 ساله بودم، از نظر مقوله ی پول و سرمایه، زیربنای بسیار بهتری نسبت به پدر و مادرم داشتم. من میتوانستم تراکنش های تجاری ام را ثبت کنم، من به سخنان حسابداران مالیاتی، وکلای تجاری، بانکداران، واسطه های معاملات مسکن، سرمایه گذاران و این قبیل افراد، گوش فرامیدادم. در نقطه ی مقابل، پدرم با معلمان دیگر همصحبت میشد.

یک روز پدرم داشت به من میگفت که چرا خانه ی ما، بهترین سرمایه گذاری اوست. وقتی که به او نشان دادم چرا فکر میکنم یک خانه، سرمایه گذاری خوبی نیست، بحث نه چندان خوش آیندی مابین ما درگرفت. من به او هزینه های فرعی را نشان دادم که به همراه مالکیت یک خانه به افراد تحمیل می شوند. یک خانه بزرگتر، به معنی هزینه های بیشتر است، و جریان نقدینگی به این نحو از طریق ستون هزینه ها از دست خارج میشود.

امروز مردم همچنان مرا برای ابراز این ایده که یک خانه جزو دارایی ها محسوب نمی شود، به چالش می کشند. میدانم که از نظر بسیاری از مردم، داشتن خانه در مقام بزرگترین سرمایه گذاری، یک رویا محسوب میشود. و اینکه حداقل مالک خانه خود باشیم، بهتر از هیچ است.

من بسادگی نگرش جایگزینی را برای این عقیده متعصبانه ی معمول، پیشنهاد می دهم. هر گاه من و همسرم میخواستیم که خانه ای بزرگتر و پر زرق و برق تر بخریم، درمیافتیم که این نمیتواند یک دارایی محسوب بشود، بلکه یک بدهی است چرا که پول را از جیب ما خارج میکند.

بنابراین این بحثی است که من مطرح میکنم. من حقیقتا توقع ندارم که بیشتر مردم با آن موافق باشند، چون یک خانه ی زیبا، یک مسأله احساسی است. و وقتی بحث پول به میان میآید، احساسات زیاد، موجب کم شدن هوش مالی می شود.

من بر اساس تجربیات شخصی خودم میدانم که روش پول بر این سبک و سیاق است که هر تصمیمی را از روی احساسات میگیرد.

  1. وقتی بحث مسکن به میان میآید، اغلب مردم تمام عمر خود را کار میکنند تا برای خانه ای پول بپردازند که هرگز مالک آن نخواهند بود. به عبارت دیگر، اغلب مردم هر چند سال یکبار خانه ای جدید میخرند، هر بار متحمل یک وام 30 ساله می شوند تا قبلی را تصفیه کنند.
  2. هر چند مردم حین بازپرداخت وامشان، تخفیف مالیاتی دریافت می کنند اما آنها سایر هزینه های خود را با پولی که پس از کسر مالیات برایشان باقی می ماند، می پردازند. حتی بعد از اینکه وام خود را بطور کامل تصفیه کنند.
  3. والدین همسرم وقتی مالیات مستقلات مربوط به خانه شان، به ماهی 1000 دلار رسیده بود، شوکه شده بودند. این مسأله پس از بازنشستگی آنها حادث شده بود، ولذا این افزایش مالیات فشار زیادی را بر روی بودجه ی بازنشستگی شان وارد می آورد و آنها احساس کردند که مجبورند نقل مکان کنند.
  4. همیشه به ارزش خانه ها افزوده نمی شود. دوستانی دارم که یک میلیون دلار برای خرید خانه ای قرض کردند که امروز تنها 700 هزار دلار بفروش میرسد.
  5. بزرگترین ضررها و خسارات، آنهایی هستند که مربوط به از دست دادن فرصتها میشوند. اگر همه ی پول شما بند خرید خانه تان شود، شما احتمالا مجبور خواهید بود که سخت تر کار کنید چون پول شما بجای اینکه به ستون دارایی هایتان افزوده شود، به حجیم تر کردن ستون هزینه هایتان ادامه خواهد داد. همان الگوی جریان نقدینگی قدیمی افراد طبقه متوسط.

اگر یک زوج جوان در مراحل اولیه زندگی شان پول بیشتری را به ستون دارایی هایشان اختصاص بدهند، سالهای بعد زندگی شان ساده تر خواهد بود. دارایی های آنها افزوده می شود و برای کمک به پوشش هزینه هایشان در دسترس آنهاست. اغلب مواقع، خانه به عنوان وسیله ای بکار می رود برای پشتوانه ی گرفتن وام، تا بتوان از عهده ی هزینه های فزاینده برآمد.

بطور خلاصه، نتیجه نهایی این تصمیم که بجای شروع یک سرمایه گذاری روی سهام، در مراحل آغازین زندگی، پول خود را صرف خرید یک خانه گرانقیمت کنیم، زندگی یک فرد را حداقل از سه طریق زیر، تحت تأثیر و فشار خود قرار میدهد:

1) اتلاف زمان؛ هنگامی که ارزش سایر دارایی ها می توانست افزوده شود.

2) از دست دادن سرمایه افزوده، پولی که می توانست بجای اینکه صرف هزینه های بالای نگهداری مسکن شود، سرمایه گذاری شود.

3) فقدان تحصیلات. اغلب مواقع مردم خانه شان، پس اندازشان و طرح مقرری بازنشستگی شان را جزو ستون دارایی هایشان درنظر می گیرند. بسادگی چون پولی برای سرمایه گذاری کردن ندارند، سرمایه گذاری نمی کنند. این مسأله تجربه های سرمایه گذاری را برای آنها پرهزینه می کند. بسیاری از آنها هرگز به آنچه که دنیای سرمایه گذاری آنرا “سرمایه گذار ماهر” مینامد، تبدیل نمی شوند. بهترین سرمایه گذاری ها معمولا ابتدا به سرمایه گذاران خبره فروخته میشوند و بعد آنها هستند که آنرا به افرادی می فروشند که اهل ریسک کردن نیستند.

من نمیگویم خانه نخرید. آنچه میگویم این است که باید تفاوت بین یک دارایی و یک بدهی را درک کنید. وقتی من یک خانه ی بزرگتر میخواهم، ابتدا دارایی هایی را میخرم که بتوانند نقدینگی لازم برای هزینه ی یک خانه را تولید کنند.

صورتهای مالی شخصی پدر تحصیل کرده ام به بهترین شکل نشاندهنده ی زندگی فردیست که در حال سگدو زدن است. هزینه های او دقیقا مطابق با درآمدش است، هرگز به او این امکان را نمی دهد که پول کافی برای سرمایه گذاری برایش باقی بماند. در نتیجه بدهی های او بیش از دارایی هایش هستند.

چرا پولدارها پولدارتر می شوند

یک مرور بر صورتهای مالی پدر پولدارم نشان می دهد که چرا پولدارها پولدارتر می شوند. ستون دارایی ها درآمدی بیش از آنچه برای پوشش دادن هزینه ها کافی است، تولید می کنند به این ترتیب که باقی مانده درآمد، پس از کسر هزینه ها دوباره در ستون دارایی ها سرمایه گذاری می شود. ستون دارایی ها به رشد خود ادامه می دهد و از اینرو درآمدی که تولید می کند هم به تبع آن رشد می کند. نتیجه این است که پولدارها پولدارتر می شوند.

چرا افراد طبقه متوسط گرفتار تقلا و کشمکش هستند

افرادی که در طبقه متوسط زندگی میکنند خود را بطور دائم در وضعیت کشمکش های مالی میابند. درآمد عمده ی آنها از طریق حقوقشان است و همچنان که حقوقشان افزوده میشود، مالیات هایشان نیز افزوده می شود. هزینه های آنها پایاپای با افزایش حقوقشان، اضافه میشوند از اینرو به این عبارت میرسیم: “سگدو زدن”. آنها بجای اینکه روی دارایی هایی سرمایه گذاری کنند که برایشان تولید درآمد کند، خانه ی خود را به عنوان دارایی عمده شان تلقی می کنند.

این الگو که خانه خود را بعنوان یک سرمایه گذاری تلقی کنید و این فلسفه که افزایش حقوق به این معنی است که میتوانید خانه ای بزرگتر بخرید و بیشتر خرج کنید، بنیاد و اساس جامعه ی بدهکار کنونی است. ولخرجی های فزاینده، خانواده ها را بسوی بدهی های بزرگتر و بلاتکلیفی های مالی سوق میدهد، حتی با این وجود که آنها در شغل خود پیشرفت می کنند و حقوق ماهیانه آنها افزایش میابد. این یک زندگی پر مخاطره است که از ضعف در سواد مالی ناشی میشود.

فقدان عظیم شغل در دوران اخیر، این مطلب را به اثبات میرساند که افراد طبقه ی متوسط واقعا چقدر از نظر مالی متزلزل هستند. طرح های مقرری بازنشستگی شرکت با طرحهای 401K جایگزین شده اند. تأمین اجتماعی بطور واضحی به مشکل برخورد کرده است و نمی تواند به عنوان منبعی برای بازنشستگی در نظر گرفته شود. وحشت در دل افراد موجود در طبقه ی متوسط لانه کرده است. امروزه صندوق های سرمایه گذاری مشترک عمومیت پیدا کرده اند، به این دلیل که انتظار می رود ایمن باشند. خریداران متوسط سرمایه گذاری های مشترک، بسیار درگیر پرداخت مالیاتها و وام مسکن خود هستند و نیز درگیر پس انداز برای هزینه ی دانشگاه فرزندانشان و تصفیه ی کارت های اعتباری شان میباشند.

آنها وقت این را ندارند که در مورد سرمایه گذاری مطالعه نمایند، بنابراین به تجربه و تخصص مدیران صندوق های سرمایه گذاری مشترک اعتماد میکنند. و همچنین به این دلیل که صندوق های سرمایه گذاری مشترک، دربرگیرنده ی انواع گوناگونی از سرمایه گذاری هستند، آنها احساس می کنند که بدلیل تنوع سرمایه گذاری، پولشان را در محل امنی گذاشته اند. این افراد تحصیلکرده ی طبقه ی متوسط، این عقاید تعصب آمیز را که توسط دلالان سرمایه گذاری مشترک و برنامه ریزان مالی منتشر می شود، تصدیق می کنند. “محتاط باشید”. “ریسک نکنید”.

فاجعه ی واقعی این است که آنچه مردم طبقه متوسط را با ریسک مواجه ساخته است، کمبود سواد مالی اخیر است. آنها به این دلیل مجبورند محتاط باشند که موقعیت مالی آنها در بهترین حالت، بسیار نحیف و شکننده است. ترازنامه های آنها متعادل نیستند. در عوض آنها تا گردن در بدهی ها فرورفته اند و هیچ دارایی واقعی یی ندارند که برایشان تولید درآمد کند. بطور معمول، تنها منبع درآمد آنها، حقوق ماهیانه شان است. معیشت آنها بطور کامل وابسته به کارفرمایانشان شده است.

بنابراین زمانی که آن بزرگترین معامله حقیقی عمرشان به آنها رو می کند، این مردم نمیتوانند از این فرصت بهره ای ببرند، زیرا آنها دارند سخت کار می کنند و تحت فشار حداکثری مالیاتها هستند و تا خرخره در بدهی فرو رفته اند.

همانطور که در ابتدای این بخش گفتم، مهمترین قانون، آگاه شدن از تفاوت بین دارایی و بدهی است. زمانی که شما تفاوت این دو را درک کردید و تلاشتان را فقط بر روی خرید دارایی هایی که تولید درآمد می کنند، متمرکز کردید. این بهترین راه برای قرار گرفتن در مسیر ثروتمند شدن است.

به این کار ادامه بدهید و ستون دارایی های شما رشد پیدا خواهد کرد. بر روی این تمرکز کنید که بدهی ها و هزینه ها را پایین نگه دارید. این کار پول بیشتری را در دسترس شما قرار خواهد داد تا آنرا به ستون دارایی هایتان اضافه کنید. بزودی پایه و بنیاد دارایی شما بسیار عمیق خواهد شد، تا حدی که شما میتوانید به سرمایه گذاری های بلندپروازانه بیشتری فکر کنید. سرمایه گذاری هایی که ممکن است از صددرصد تا بینهایت بازگشت سرمایه داشته باشند.

پنج هزار دلار سرمایه گذاری بزودی تبدیل به یک میلیون دلار یا حتی بیشتر خواهد شد. سرمایه گذاری هایی که مردم طبقه ی متوسط آنرا بسیار پرمخاطره و پر ریسک می نامند. سرمایه گذاری برای افرادی که ازنظر مالی باسواد هستند، پر مخاطره نیست.

بعنوان یک کارمند که مالک یک خانه نیز هست، تلاشهای کاری شما عموما به این صورت است که در ادامه می آید:

  1. شما برای یک شرکت کار می کنید. کارمندان در عوض خودشان، مالکان و سهامداران شرکتی که در آن کار می کنند را پولدار می کنند. تلاشها و موفقیت های شما به فراهم کردن موفقیت و بازنشستگی با آسایش برای مالکان کسب و کار، کمک می کند.
  2. شما برای دولت کار می کنید. دولت از حقوق ماهیانه شما حتی قبل از اینکه به دست شما برسد، سهم خودش را برمی دارد. با سخت تر کار کردن، شما بسادگی میزان مالیاتی که دولت بر میدارد را افزایش می دهید بسیاری از مردم از ژانویه تا می، تنها برای دولت کار می کنند.
  3. شما برای بانک کار می کنید. پس از مالیات ها بزرگترین هزینه های شما معمولا وام هایی مثل وام مسکن و بدهی کارت اعتباری شما هستند.

مشکلی که وجود دارد این است که با سخت تر کار کردن شما، این سه طبقه سهم بزرگتری از تلاش فزاینده شما برمیدارند. شما باید یاد بگیرید که چطور تلاشهای فزاینده ی شما بطور مستقیم برای خودتان و خانواده تان منفعت داشته باشند.

زمانی که شما تصمیم گرفته اید تا بر روی اهمیت دادن به کسب و کار خودتان تمرکز کنید و بجای تمرکز بر روی حقوق ماهیانه تان، تلاش خود را بر روی کسب کردن دارایی ها معطوف نمایید، باید یاد بگیرید که چگونه اهداف خود را تنظیم کنید؟

اغلب مردم باید شغل خود را حفظ کنند و برای کسب کردن و خرید دارایی ها به حقوق خود تکیه کنند. همانطور که دارایی های آنها رشد میکند، چگونه می توانند وسعت موفقیت خود را مورد سنجش قرار بدهند؟ چه زمانی یک شخص میفهمد که پولدار است و ثروتمند است.

به همان ترتیب که من تعریف خودم را از بدهی و دارایی دارم، همچنین تعریفی از مقوله ثروت برای خودم دارم. در حقیقت من این تعریف را از مردی بنام Buckminster Fuller اقتباس کرده ام. برخی او را شارلاتان میخوانند و بقیه او را یک نابغه می دانند. سالها پیش او بخاطر ثبت حق انحصاری چیزی که آنرا Geodesic Dom می نامید، سر و صدای بسیاری بین معماران بپا کرد. اما در حین ثبت این درخواست، فولر مطلبی نیز در مورد ثروت بیان کرد. در ابتدا کاملا گیج کننده بود، اما همینطور که شروع به خواندن آن می نمودید، کم کم منطقی بنظر می رسید:

ثروت به معنای توانایی یک فرد است دراینکه چه تعداد روز می تواند به زندگی ادامه بدهد – یا بعبارت دیگر، اگر من همین امروز از کار کردن دست بکشم، چه مدت می توانم به زندگی ادامه بدهم؟

بر خلاف ارزش خالص ( یعنی اختلاف بین دارایی و بدهی ها، که اغلب پر است از خرت و پرتهای گران قیمت یک شخص و نظریاتی از این قبیل که چه چیزهایی دارای ارزش هستند) این تعریف امکانی برای توسعه ی یک مقیاس صادقانه و درست برای اندازه گیری دقیق، فراهم میکند.

حالا می توانستم هدفم را که بدست آوردن استقلال مالی بود، بسنجم و واقعا بدانم که کجای کار هستم. با اینکه ارزش خالص اغلب شامل دارایی هایی میشود که تولید پول نمی کنند ( مانند وسایلی که شما خریده اید و اکنون در گاراژ منزل تان جای گرفته اند)، ثروت این را مورد سنجش قرار می دهد که پول شما چقدر درحال تولید پول است و بنابراین قدرت بقای مالی شما را می سنجد. ثروت، مقیاس اندازه گیری جریان نقدینگی ستون دارایی های شماست، در مقایسه با ستون هزینه هایتان.

اجازه بدهید مثالی بزنم. فرض کنیم من از ستون دارائی هایم، دارای جریان نقدینگی برابر ماهیانه 1000 دلار هستم. و دارای هزینه های ماهیانه ای معادل 2000 دلار می باشم. ثروت من چیست؟ بیایید به تعریف فولر برگردیم. با استفاده از تعریف او، چه مقدار روز پیش رویم را میتوانم زنده بمانم؟ با فرض یک ماه سی روزه. من جریان نقدینگی یی دارم که تنها برای نصف ماه کافی می باشد. زمانی که من 2000 دلار از ستون دارایی هایم کسب کنم، در آن زمان من دارا خواهم بود. بنابراین با این حال که هنوز ثروتمند نیستم، اما دارا و توانگر هستم. من حالا درآمدی دارم که هر ماه از ستون دارایی هایم تولید می شود و بطور کامل تمام هزینه هایم را پوشش می دهد.

اگر بخواهم هزینه هایم را افزایش بدهم ، ابتدا باید جریان نقدینگی ستون دارایی هایم را افزایش دهم تا بتوانم این سطح از ثروت را حفظ کنم. به این نکته توجه داشته باشید که دراین نقطه، من دیگر وابسته به حقوق ماهیانه ام نیستم. من روی ساختن ستونی از دارایی ها تمرکز کرده ام که برایم استقلال مالی را به ارمغان می آورد و در این کار موفق بوده ام. اگر همین امروز کارم را ترک کنم، من قادر خواهم بود هزینه های ماهیانه ام را با جریان نقدینگی حاصل از دارایی هایم، پوشش بدهم.

هدف بعدی من این خواهد بود که جریان نقدینگی اضافه حاصل از دارایی هایم را مجددا به ستون دارایی هایم اضافه کنم. هر چه پول بیشتری وارد ستون دارایی هایم بشود، بیشتر رشد می کند. و هرچه دارایی هایم رشد کند، جریان نقدینگی ام بیشتر میشود. و تا زمانی که من هزینه هایم را از جریان نقدینگی دارایی هایم پایین تر نگه دارم، ثروتمندتر خواهم شد آنهم با درآمدهایی بیشتر و بیشتر، حاصل از منابعی غیر از کار فیزیکی خودم. مادامی که این فرایند سرمایه گذاری ادامه پیداکند، من بدرستی در مسیر پولدار شدن قرار دارم.

فقط این اظهار نظر ساده را بخاطر داشته باشید: ثروتمندان دارایی ها را میخرند. فقرا تنها هزینه دارند. افراد طبقه متوسط، بدهی هایی را میخرند که گمان می کنند دارایی است. بنابراین، چطور آیا من شروع کردم به اهمیت دادن به کسب و کار خودم ؟ پاسخ چیست؟ به صحبت های موسس مک دونالد دربخش بعدی گوش فرا دهید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER Two - Part 02

They don’t understand that their trouble is really how they choose to spend the money they do have. It is caused by financial illiteracy and not understanding the difference between an asset and a liability. More money seldom solves someone’s money problems.

Intelligence solves problems.

There is a saying a friend of mine says over and over to people in debt. “If you find you have dug yourself into a hole – stop digging.”

As a child, my dad often told us that the Japanese were aware of three powers; “The power of the sword, the jewel and the mirror.” The sword symbolizes the power of weapons. America has spent trillions of dollars on weapons and, because of this, is the powerful military presence in the world. The jewel symbolizes the power of money. There is some degree of truth to the saying, “Remember the golden rule. He who has the gold makes the rules.” The mirror symbolizes the power of self-knowledge. This self-knowledge, according to Japanese legend, was the most treasured of the three.

All too often the poor and middle class allow the power of money to control them. By simply getting up and working harder, failing to ask themselves if what they do makes sense, they shoot themselves in the foot as they leave for work every morning. By not fully understanding money, the vast majority of people allow its awesome power to control them. If they used the power of the mirror, they would have asked themselves, “Does this make sense?”

All too often, instead of trusting their inner wisdom, that genius inside, most people follow the crowd. They do things because everybody else does them. They conform rather than question.

Often, they mindlessly repeat what they have been told. “diversify” or “your home is an asset.” “Your home is your biggest investment.” “You get a tax break for going into greater debt.” “Get a safe job.” “Don’t make mistakes.” “Don’t take risks.”

It is said that the fear of public speaking is a fear greater than death for most people. According to psychiatrists, the fear of public speaking is caused by the fear of ostracism, the fear of standing out, the fear of criticism, the fear of ridicule, the fear of being an outcast. The fear of being different prevents most people from seeking new ways to solve their problems.

That is why my educated dad said the Japanese valued the power of the mirror the most, for it is only when we as humans look into the mirror do we find truth. And the main reason that most people say “Play it safe’ is out of fear. That goes for anything, be it sports, relationships, career or money.

It is that same fear, the fear of ostracism that causes people to conform and not question commonly accepted opinions or popular trends.

“Your home is an asset.” “Get a bill consolidation loan and get out of debt.” “Work harder.” “It’s a promotion.” “Someday I’ll be a vice president.” “Save money.” “When I get a raise, I’ll buy us a bigger house.” “Mutual funds are safe.”

Many great financial problems are caused by going along with the crowd and trying to keep up with the Joneses. Occasionally, we all need to look in the mirror and be true to our inner wisdom rather than our fears.

By the time Mike and I were 16 years old, we began to have problems in school. We were not bad kids. We just began to separate from the crowd. We worked for Mike’s dad after school and on the weekends. Mike and I often spent hours after work just sitting at a table with his dad while he held meetings with his bankers, attorneys, accountants, brokers, investors, managers and employees. Here was a man who had left school at the age of 13, now directing, instructing, ordering and asking questions of educated people. They came at his beck and call, and cringed when he did not approve of them.

Here was a man who had not gone along with the crowd. He was a man who did his own thinking and detested the words, “We have to do it this way because that’s the way everyone else does it.” He also hated the word “can’t.” If you wanted him to do something, just say, “I don’t think you can do it.”

Mike and I learned more sitting at his meetings than we did in all our years of school, college included. Mike’s dad was not school educated, but he was financially educated and successful as a result. He used to tell us over and over again. “An intelligent person hires people who are more intelligent than they are.” So Mike and I had the benefit of spending hours listening to and, in the process, learning From intelligent people.

But because of this, both Mike and I just could not go along with the standard dogma that our teachers preached, And that caused the problems. Whenever the teacher said, “If you don’t get good grades, you won’t do well in the real world,” Mike and I just raised our eyebrows. When we were told to follow set procedures and not deviate from the rules, we could see how this schooling process actually discouraged creativity. We started to understand why our rich dad told us that schools were designed to produce good employees instead of employers.

Occasionally Mike or I would ask our teachers how what we studied was applicable, or we asked why we never studied money and how it worked. To the later question, we often got the answer that money was not important, that if we excelled in our education, the money would follow.

The more we knew about the power of money, the more distant we grew from the teachers and our classmates. My highly educated dad never pressured me about my grades. I often wondered why. But we did begin to argue about money. By the time I was 16, I probably had a far better foundation with money than both my mom and dad. I could keep books, I listened to tax accountants, corporate attorneys, bankers, real estate brokers, investors and so forth. My dad talked to teachers.

One day, my dad was telling me why our home was his greatest investment. A not-too-pleasant argument took place when I showed him why I thought a house was not a good investment. I showed him the ancillary expenses that went along with owning the home. A bigger home meant bigger expenses, and the cash flow kept going out through the expense column.

Today, I am still challenged on the idea of a house not being an asset. And I know that for many people, it is their dream as well as their largest investment. And owning your own home is better than nothing.

I simply offer an alternate way of looking at this popular dogma. If my wife and I were to buy a bigger, flashier house we realize it would not be an asset, it would be a liability, since it would take money out of our pocket.

So here is the argument I put forth. I really do not expect most people to agree with it because a nice home is an emotional thing. And when it comes to money, high emotions tend to lower financial intelligence.

I know from personal experience that money has a way of making every decision emotional.

  1. When it comes to houses, I point out that most people work all their lives paying for a home they never own. In other words, most people buy a new house every so many years, each time incurring a new 30-year loan to pay off the previous one.

  2. Even though people receive a tax deduction for interest on mortgage payments, they pay for all their other expenses with after-tax dollars. Even after they pay off their mortgage.

  3. My wife’s parents were shocked when the property taxes on their home went to $1,000 a month. This was after they had retired, so the increase put a strain on their retirement budget, and they felt forced to move.

  4. Houses do not always go up in value. I have friends who owe a million dollars for a home that today sell for only $700,000.

  5. The greatest losses of all are those from missed opportunities. If all your money is tied up in your house, you may be forced to work harder because your money continues blowing out of the expense column, instead of adding to the asset column. the classic middle class cash flow pattern.

If a young couple would put more money into their asset column early on, their later years would get easier. Their assets would have grown and would be available to help cover expenses. All too often, a house only serves as a vehicle for incurring a home-equity loan to pay for mounting expenses.

In summary, the end result in making a decision to own a house that is too expensive in lieu of starting an investment portfolio early on impacts an individual in at least the following three ways:

1) Loss of time, during which other assets could have grown in value.

2) Loss of additional capital, which could have been invested instead of paying for high-maintenance expenses related directly to the home.

3) Loss of education. Too often, people count their house, savings and retirement plans as all they have in their asset column. Because they have no money to invest, they simply don’t invest. This costs them investment experience. Most never become what the investment world calls a “sophisticated investor.” And the best investments are usually first sold to “sophisticated investors,” who then turn around and sell them to the people playing it safe.

I am not saying don’t buy a house. What I’m saying is that you should understand the difference between an asset and a liability. When I want a bigger house, I first buy assets that will generate the cash flow to pay for the house.

My educated dad’s personal financial statement best demonstrates the life of someone caught in the rat race. His expenses match his income, never allowing him enough left over to invest in assets. As a result, his liabilities are larger than his assets.

Why the Rich Get Richer

A review of my rich dad’s financial statement shows why the rich get richer. The asset column generates more than enough income to cover expenses, with the balance reinvested into the asset column. The asset column continues to grow and, therefore, the income it produces grows with it. The result is that the rich get richer!

Why the Middle Class Struggle

The middle class finds itself in a constant state of financial struggle. Their primary- income is through their salary, and as their wages increase, so do their taxes. Their expenses tend to increase in equal increments as their wages increase; hence the phrase “the rat race.” They treat their home as their primary asset, instead of investing in income-producing assets.

This pattern of treating your home as an investment and the philosophy that a pay raise means you can buy a larger home or spend more is the foundation of today’s debt-ridden society. Increased spending throws families into greater debt and into more financial uncertainty, even though they may be advancing in their jobs and receiving raises on a regular basis. This is high risk living caused by weak financial education.

The massive loss of jobs in recent times proves how shaky the middle class really is financially. Company pension plans are being replaced by 401k plans. Social Security is obviously in trouble and cannot be looked at as a source for retirement. Panic has set in for the middle class. Today mutual funds are popular because they supposedly represent safety. Average mutual fund buyers are too busy working to pay taxes and mortgages, save for their children’s college and pay off credit cards.

They do not have time to study investing, so they rely on the expertise of the manager of a mutual fund. Also, because the mutual fund includes many different types of investments, they feel their money is safer because it is “diversified.” This educated middle class subscribes to the dogma put out by mutual fund brokers and financial planners. Play it safe. Avoid risk.

The real tragedy is that the lack of early financial education is what creates the risk faced by average middle class people. The reason they have to play it safe is because their financial positions are tenuous at best. Their balance sheets are not balanced. Instead, they are loaded with liabilities, and have no real assets that generate income. Typically, their only source of income is their paycheck. Their livelihood becomes entirely dependent on their employer.

So when genuine “deals of a lifetime” come along, these people cannot take advantage of them because they are working so hard, are taxed to the max, and are loaded with debt.

As I said at the start of this section, the most important rule is to know the difference between an asset and a liability. Once you understand the difference, concentrate your efforts on only buying income-generating assets. That’s the best way to get started on a path to becoming rich.

Keep doing that, and your asset column will grow. Focus on keeping liabilities and expenses down. This will make more money available to continue pouring into the asset column. Soon, the asset base will be so deep that you can afford to look at more speculative investments. Investments that may have returns of 100 percent to infinity.

$5,000 Investments that are soon turned into $1 million or more. Investments that the middle class calls “too risky.” The investment is not risky for the financially literate.

As an employee who is also a homeowner, your working efforts are generally as follows:

  1. You work for the company. Employees make their business owner or the shareholders rich, not themselves. Your efforts and success will help provide for the owner’s success and retirement.

  2. You work for the government. The government takes its share from your paycheck before you even see it. By working harder, you simply increase the amount of taxes taken by the government - most people work from January to May just for the government.

  3. You work for the bank. After taxes, your next largest expense is usually your mortgage and credit card debt.

The problem with simply working harder is that each of these three levels takes a greater share of your increased efforts. You need to learn how to have your increased efforts benefit you and your family directly.

Once you have decided to concentrate on minding your own business, focusing your efforts on acquiring assets instead of a bigger paycheck, how do you set your goals?

Most people must keep their job and rely on their wages to fund their acquisition of assets. As their assets grow, how do they measure the extent of their success? When does someone realize that they are rich, that they have wealth?

As well as having my own definitions for assets and liabilities, I also have my own definition for wealth. Actually I borrowed it from a man named Buckminster Fuller. Some call him a quack, and others call him a genius. Years ago he got all the architects buzzing because he applied for a patent in 1961 for something called a geodesic dome. But in the application, Fuller also said something about wealth. It was pretty confusing at first, but after reading it for awhile, it began to make some sense:

Wealth is a person’s ability to survive so many numbers of days forward – or if I stopped working today, how long could I survive?

Unlike net worth-the difference between your assets and liabilities, which is often filled with a person’s expensive junk and opinions of what things are worth, this definition creates the possibility for developing a truly accurate measurement.

I could now measure and really know where I was in terms of my goal to become financially independent. Although net worth often includes these non-cash-producing assets, like stuff you bought that now sits in your garage, wealth measures how much money your money is making and, therefore, your financial survivability. Wealth is the measure of the cash flow from the asset column compared with the expense column.

Let’s use an example. Let’s say I have cash flow from my asset column of $1000 a month. And I have monthly expenses of $2,000. What is my wealth? Let’s go back to Buckminster Fuller’s definition. Using his definition, how many days forward can I survive? And let’s assume a 30-day month. By that definition, I have enough cash flow for half a month. When I have achieved $2,000 a month cash flow from my assets, then I will be wealthy. So I am not yet rich, but I am wealthy. I now have income generated from assets each month that fully cover my monthly expenses.

If I want to increase my expenses, I first must increase my cash flow from assets to maintain this level of wealth. Take notice that it is at this point that I no longer am dependent on my wages. I have focused on and been successful in building an asset column that has made me financially independent. If I quit my job today, I would be able to cover my monthly expenses with the cash flow from my assets.

My next goal would be to have the excess cash flow from my assets reinvested into the asset column. The more money that goes into my asset column, the more my asset column grows. The more my assets grow, the more my cash flow grows. And as long as I keep my expenses less than the cash flow from these assets, I will grow richer, with more and more income from sources other than my physical labor. As this reinvestment process continues, I am well on my way to becoming rich.

Just remember this simple observation: The rich buy assets. The poor only have expenses. The middle class buy liabilities they think are assets. So how do I start minding my own business? What is the answer? Listen to the founder of McDonald’s in the next chapter.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.