فصل 01 - بخش 03

کتاب: پدر پولدار، پدر فقیر / فصل 4

فصل 01 - بخش 03

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

این واقعا چیزی هست که میخوام به شما یاد بدم. نه اینکه فقط ثروتمند باشین، چون ثروتمند شدن مشکل رو حل نمی کنه.

مایک شگفت زده پرسید: حل نمی کنه؟!

نه نمیکنه ! بزارین صحبتم رو در مورد اون یکی احساس، یعنی میل و آرزو هم تموم کنم. بعضی ها بهش میگن حرص و آز، اما من ترجیح میدم بهش بگم میل و آرزو. کاملا طبیعیه که نسبت به چیزای بهتر، زیباتر، باحالتر و با هیجان تر، میل واشتیاق داشته باشیم.

بنابراین مردم بخاطر آرزوهاشون هم کار میکنن. اونا آرزوی پولی رو دارن که فکر میکنن میتونه براشون خوشی و لذت بخره. اما اون خوشی که پول براشون به ارمغان میاره، عمر بسیار کوتاهی داره و اونها بزودی نیاز به پول بیشتری دارن تا خوشی ها و لذت های بیشتری رو خریداری کنن، راحتی و امنیت بیشتری رو بدست بیارن. پس به کار کردن ادامه میدن و فکر می کنن که پول روح اونها رو آرام خواهد کرد روحی که بخاطر ترس و اشتیاق با مشکل مواجه شده. اما پول نمی تونه اینکارو براشون انجام بده.

مایک پرسید: حتی برای آدمای پولدار؟

پدرپولدار گفت: حتی برای آدمای پولدار. درواقع، علت اصلی اینکه خیلی از آدمای پولدار، پولدار هستن، بخاطر آرزو و اشتیاقشون نیست بخاطر ترسشونه. درواقع اونا فکر میکنن که پول میتونه ترس بی پولی اونها رو از بین ببره، ترس از فقر اونها رو از بین ببره، پس یه عالمه پول روی هم انبار میکنن تا متوجه بشن که اون ترس بدتر میشه. حالا اونا ترس از این دارن که پولشون رو از دست بدن.

دوستانی دارم که با وجود اینکه پول خیلی زیادی دارن، همچنان سخت کار میکنن. آدمای زیادی رو میشناسم که میلیونها دلار پول دارن، اما حالا احساس ترسشون بیشتر از زمانی هست که فقیر بودن. اونا ترس از دست دادن پولشون رو دارن. ترسی که اونا رو به سمت ثروتمند شدن سوق داده، بدتر شده. اون بخش ضعیف و نیازمند روحشون، حالا بلندتر ناله و فریاد میکشه. اونا نمیخوان خونه ی بزرگ و ماشینها و زندگی سطح بالایی که پول براشون به ارمغان آورده رو از دست بدن. اونا نگران این هستن که اگه همه پولاشون رو از دست بدن، دوستاشون چی درموردشون میگن. خیلی هاشون احساس بسیار بدی پیدا میکنن و عصبی میشن، با اینکه به نظر میرسه خیلی ثروتمند هستن.

من: پس آدمای فقیر خوشحال ترن؟

پدرپولدار: نه، فکر نمیکنم. دوری کردن از پول به همون اندازه دیوانگیه که بخوایم سفت و سخت بهش بچسبیم.

همینطور که مشغول این بحث بودیم، یک ولگرد بی خانمان از کنار میزمون رد شد و کنار یک سطح زباله بزرگ ایستاد و مشغول زیرو رو کردن اون شد. هر سه مامون با علاقه و توجه زیاد مشغول نگاه کردن به اون شدیم، درحالیکه پیش از این احتمالا هیچ اهمیتی بهش نمی دادیم.

پدر پولدار یک دلار از کیفش بیرون آورد و به پیرمرد اشاره کرد که آنرا بگیرد. پیرمرد بی خانمان تا پول را دید بسرعت جلو آمد و پول را گرفت و از پدر پولدار بشدت تشکر کرد و بسرعت دور شد درحالیکه بابت خوش شانسی که آورده بود، حسابی به وجد آمده بود.

پدرپولدار گفت: اون با بیشتر کارمندهای من فرق زیادی نداره. آدمای زیادی رو دیدم که میگن، علاقه زیادی به پول ندارم. با اینحال هشت ساعت در روز کار میکنن. این انکار واقعیته. اگه علاقه ای به پول ندارن، پس چرا کار می کنن؟ این مدل فکر کردن بیشتر دیوانگیه نسبت به اونایی که پول روی هم میذارن.

همونطور که اونجا نشسته بودم و به حرفهای پدرپولدار گوش میکردم، ذهنم برگشت به دفعات بیشماری که پدرم میگفت: “من به پول علاقه ای ندارم”. اغلب این کلمات را تکرار میکرد. همچنین با گفتن این جملات خودش را توجیه میکرد: “من کار میکنم، چون عاشق کارم هستم.”

پرسیدم: پس ما چکار کنیم؟ اونقدر بدون پول کار کنیم که همه ترس و حرص ما نسبت به پول از بین بره؟

پدرپولدار گفت: نه، اونکار وقت تلف کردنه. احساسات چیزایی هستن که از ما انسان ساختن. احساس از دو جزء تشکیل شده. انرژی و حرکت، در مورد احساساتتون صادق باشین و از ذهن و احساساتتون در جهت دلخواهتون استفاده کنین، نه بر علیه خودتون.

مایک گفت: واو !

نگران درک این چیزی که الان گفتم نباشین. در سالهای پیش رو این مطلب بیشتر براتون قابل درک خواهد شد. فقط نسبت به احساساتتون نظاره گر باشین و به اونها عمل نکنین. بیشتر مردم نمی دونن که این احساسات اونهاست که داره بجاشون فکر میکنه. احساسات شما، احساساتتون هستن، اما شما باید یاد بگیرین که چطوری اونطور که فکر میکنین، عمل کنین، نه اونطور که احساس میکنین.

ازش پرسیدم: میشه یه مثال بزنین؟

پدرپولدار جواب داد: حتما. وقتی شخصی میگه باید کاری پیدا کنه بیشتر مثل اینه که احساسش داره فکر میکنه. ترس از بی پولی اون افکار رو تولید کرده.

گفتم: اما مردم برای پرداخت صورتحساب هاشون به پول نیاز دارن.

پدرپولدار لبحند زد و گفت: بله، حتما همینطوره. چیزی که من میگم اینه که این ترسه که داره فکر میکنه.

مایک گفت: متوجه نمیشم.

پدرپولدار گفت: مثلا. وقتی ترس از بی پولی بیشتر میشه، اگر بجای اینکه بسرعت بیرون بزنن و دنبال کار بگردن که مقداری پول بدست بیارن و باهاش ترسشون رو از بین ببرن، بجاش از خودشون بپرسن. آیا پیدا کردن یک شغل بهترین راه حل برای از بین بردن این ترس، اونهم در دراز مدته؟ به نظر من جواب منفیه. یک شغل فقط یک درمان کوتاه مدت برای حل یک مشکل طولانی مدته.

من در حالیکه گیج شده بودم گفتم: اما پدرم همیشه میگه برو مدرسه و نمرات خوب بگیر، اونوقت میتونی یه شغل سالم و با امنیت پیدا کنی.

پدرپولدار در حالی که لبخند میزد گفت:بله، میفهمم اون چی میگه. بیشتر مردم همین توصیه رو میکنن و این یک ایده خوب برای بیشتر آدماست. اما مردم اصولا از روی ترسشون این توصیه رو انجام میدن.

من پرسیدم: منظورتون اینه که پدرم چون میترسه، اینطوری میگه؟

پدرپولدار گفت: بله. اون می ترسه که نتونی در آینده درآمد خوبی کسب کنی و خودت رو با جامعه سازگار کنی. از حرف من اشتباه برداشت نکن. اون عاشق توئه و بهترین ها رو برات میخواد. من هم باور دارم که تحصیلات و شغل مناسب مهم هستند. اما اونا ترس رو برطرف نمی کنن. می بینی، ترسی که اون رو وادار میکنه هر روز صبح بیدار بشه تا مقداری پول بدست بیاره، همونیه که باعث میشه شدیدا به تو توصیه کنه که به مدرسه رفتن و درس خوندن ادامه بدی.

من: پس شما چی پیشنهاد میکنین ؟

من میخوام به شما آموزش بدم که به قدرت پول مسلط بشین. نه اینکه از اون بترسین. و این چیزیه که توی مدرسه به شما یاد نمیدن. اگر اون رو یاد نگیرین، شما برای پول مثل یک برده میشین.

کم کم داشت قابل درک میشد. او میخواست ما دیدمان را وسیع تر کنیم. تا چیزی را ببینیم که خانم مارتین و سایر کارمندانش نمی توانستند ببینند، یا چیزی که پدر من به آن اهمیت نمی داد. او مثال هایی میزد که در آن زمان، ظالمانه بنظر میرسید،اما من هرگز آنها را فراموش نکردم. دید من، آنروز وسیع تر شد و می توانستم دامی را که برای اغلب مردم پهن شده، ببینم.

می بینین، همه ی ما در نهایت یه جور کارمندیم. پدر پولدار گفت: فقط در سطوح مختلفی کار میکنیم. من فقط از شما پسرا میخوام بگونه ای تغییر کنین که بتونین از این دامها دوری کنین. دامی که بوسیله دو حس ترس و آرزو بوجود اومده. از اونا در جهت دلخواهتون بهره ببرین، نه بر علیه خودتون. این چیزیه که میخوام بهتون یاد بدم. نمیخوام فقط بهتون یاد بدم چطوری پول روی هم انباشته کنین. چون پول ترس و اشتیاق رو از بین نمی بره. اگر قبل از اینکه پولدار بشین، ترس و میل و آرزوی خودتون رو کنترل نکنین، حتی بعد پولدار شدن، شما در حقیقت برده هایی هستین با حقوق بالا.

پرسیدم: پس چطور از این تله ها دوری کنیم.

علت اصلی فقر و دست و پا زدن در مشکلات اقتصادی، ترس و نادانی هست، نه شرایط اقتصادی و دولت و آدمای پولدار. ترس و جهالت خودساخته ست که مردم رو توی این تله میندازه. بنابراین شما پسرا برین مدرسه و مدرک دانشگاهیتون رو بگیرین. منم به شما یاد میدم که چطور از این دام دوری کنین.

تکه های پازل داشتند جور می شدند. پدر تحصیل کرده ی من مدارک تحصیلی بالایی داشت. اما هرگز در مدرسه و دانشگاه به او آموزش نداده بودند که چطور پول و ترس از آنرا کنترل کند. کاملا برایم روشن بود که میتوانم چیزهای متفاوت و بسیار مهمی را از هر دو پدرم یاد بگیرم.

مایک پرسید: خب شما از ترس بی پولی برامون حرف زدین - آرزو و اشتیاق نسبت به پول، چطوری افکار ما رو تحت تأثیر قرار میده؟

وقتی شما رو با پیشنهاد افزایش حقوق وسوسه کردم، چه حسی داشتین؟ متوجه شدین که میل و اشتیاق در شما افزایش پیدا میکنه؟

هر دو با حرکت سر این مطلب را تأیید کردیم.

اما شما تونستین با تسلیم نشدن در برابر احساساتتون، کمی فکر کنین و بلافاصله واکنش نشون ندین و در عوض تفکر کنین. این از همه مهمتره. ما همیشه احساس ترس و حرص رو در وجودمون داریم. از اینجاست که مهم تر از هر چیزی اینه که شما از این احساس در درازمدت به سود خودتون استفاده کنین و براحتی به احساساتتون اجازه ندین که کنترل فکر شما رو در اختیار خودشون بگیرن.

بیشتر مردم از ترس و حرص برعلیه خودشون استفاده میکنن. که این آغاز جهل و نادانی هست. بیشتر مردم تمام عمرشون رو بخاطر ترس و میل و اشتیاقشون، در حال تعقیب و دنبال کردن چک حقوق ماهیانه شون، افزایش حقوق و امنیت شغلی، زندگی میکنن و واقعا از خودشون نمی پرسن که این افکار تولید شده با احساسات، اونها رو به کجا هدایت میکنن.

این دقیقا مثل مجسم کردن یک خر هست که داره یه گاری رو پشت خودش میکشه صاحبش یک هویج، درست جلوی دماغش آویزون کرده. صاحب خر احتمالا داره به جایی که میخواد میره، اما اون خر داره فقط یک توهم رو دنبال میکنه. فردای اونروز تنها یک هویج دیگه برای اون خر وجود خواهد داشت.

مایک پرسید: یعنی اون موقعی که من شروع به تصور یک دستکش بیس بال جدید، آبنبات و اسباب بازی کردم، اینا مثل همون هویج برای اون خره ست ؟!

پدرپولدار با لبخند پاسخ داد: درسته. و همینطور که بزرگ تر میشین و اسباب بازی هاتون هم گرون تر میشن. ماشین جدید، قایق تفریحی، خونه بزرگ تا بتونین دوستانتون رو تحت تأثیر قرار بدین. ترس شما رو بیرون میکشه و میل و آرزو شما رو فرا میخونه. این همون دامه.

مایک پرسید : پس چاره چیه؟

اونچه که ترس و میل و آرزو رو بیشتر و شدیدتر میکنه، جهله. به همین دلیله که آدمای پولدار هر چقدر که پولدارتر میشن، ترسشون هم بیشتر میشه. پول همون هویجه، همون توهم. اگه اون خر میتونست یک دید کلی داشته باشه، احتمالا درباره تعقیب کردن هویج تجدید نظر میکرد.

پدر پولدار در ادامه توضیحاتش گفت: زندگی یک انسان صحنه کشمکش جهل و روشنگریه.

او توضیح داد به محض اینکه یک آدم از جستجوی اطلاعات و کسب دانش نسبت به خودش دست بردارد، جهل پایه گذاری میشود. کشمکش، تصمیم گرفتن لحظه به لحظه بر سر این است که یاد بگیریم ذهنمان را باز کنیم یا ببندیم.

پدر پولدار گفت: ببینین، مدرسه خیلی خیلی اهمیت داره. شما برین به مدرسه و مهارت و یا تخصصی رو کسب کنین به همون شکل که باید بعنوان عضوی از جامعه تون مشارکت کنین. همه فرهنگها و تمدنها نیاز به معلم دارن، نیاز به دکتر، مکانیک، هنرمند، آشپز و تاجر دارن نیاز به پلیس و آتش نشان و سرباز دارن. مدارس اونها رو آموزش میدن و اینطوریه که فرهنگ و تمدن ما پیشرفت و ترقی میکنه. متأسفانه برای بیشتر مردم، مدرسه و دانشگاه ایستگاه آخره، نه نقطه آغاز.

سکوتی بلند حکمفرما شد. پدرپولدار لبخند میزد. آنروز همه ی آنچه او گفت را درک نکردم. اما همچون اغلب معلمان بزرگ که آموزش حرفهایشان حتی مدتها بعد از رفتنشان همچنان ادامه دارد، حرفهای او امروز هنوز با من هستند.

پدرپولدار گفت: حرفهای امروز من کمی ظالمانه بود. اما از شما میخوام که صحبت های امروز رو همیشه بیاد داشته باشین. میخوام که همیشه به خانم مارتین فکر کنین. میخوام که همیشه به اون خره فکر کنین. هرگز فراموش نکنین، چون اگه آگاه نباشین که اون دو حس ترس و خواستن،دارن تفکرتون رو کنترل میکنن، میتونن شما رو به سمت بزرگترین دام زندگی هدایت کنن.

ظلم اینه که تمام عمرتون رو در ترس زندگی کنین و هرگز دنبال کشف رویاهاتون نباشین. ظلم اینه که برای بدست آوردن پول، سخت کار کنین و فکر کنین که این پول میتونه چیزهایی براتون بخره که میتونن شما رو خوشحال کنن. پریدن از خواب در نیمه های شب، بخاطر ترس از پرداخت صورتحسابها و بدهی ها، ناگوارترین شکل زندگیه. زندگی ای که شرایط اون بر اساس میزان چک حقوق ماهیانه تعیین بشه، زندگی نیست.

این تفکر که یک شغل باعث میشه شما احساس امنیت کنین دروغ گفتن به خودتونه. ظلم اینه و اگر ممکن باشه، این همون دامی هست که ازتون میخوام ازش دوری کنین.

من دیده ام که پول چطور زندگی مردم رو اداره میکنه. اجازه ندین این اتفاق براتون بیوفته. خواهش میکنم اجازه ندین که پول کنترل زندگی شما رو بدست بگیره.

یک توپ بیس بال قلت زنان زیر میز ما آمد. پدر پولدار آنرا برداشت و به سمت زمین بازی پرتاب کرد.

من پرسیدم: جهل و نادانی چه ربطی به ترس و حرص داره؟

پدرپولدار گفت: چون جهل و نادانی نسبت به پوله، باعث حرص و ترس فراوان میشه. بزارین یه مثال براتون بزنم. یه دکتر که میخواد برای خانواده ش زندگی بهتری رو فراهم کنه، نرخش رو بالا میبره. با بالا رفتن نرخ ویزیت دکتر، مراقبت سلامت برای همه گرون میشه. و حالا بیش از همه آدمای فقیر آسیب می بینن، بنابراین آدمای فقیر سلامت بسیار بدتری نسبت به آدمای پولدار دارن. چون دکترها ویزیتشون رو افزایش میدن، وکلا هم نرخشون رو بالا می برن. حق وکلا که افزایش پیدا کنه، معلمان هم حقوق بیشتری مطالبه میکنن اینها باعث افزایش هزینه هامون میشه و همینطور ادامه پیدا میکنه. بزودی شکاف وحشتناکی بین طبقه پولدار و فقیر ایجاد میشه و هرج و مرج شکل میگیره و به این ترتیب یک تمدن بزرگ دیگه فرو میپاشه. تمدنهای بزرگ، زمانی از هم میپاشن، که شکاف طبقاتی بین ثروتمندان و فقرا بسیار زیاد بشه. آمریکا در یه همچین مسیری قرار داره و داره ثابت میکنه که تاریخ خودش رو تکرار میکنه، چون ما از تاریخ درس نمی گیریم. ما فقط اسامی و تاریخ ها رو بخاطر میسپاریم، اما درس نمی گیریم.

من پرسیدم: قیمت ها نباید افزایش پیدا کنن؟

در یک جامعه تحصیل کرده با دولت خوب، نه. قیمت ها درواقع باید پایین بیان. البته اغلب این فقط بصورت تئوری درسته. قیمت ها بخاطر ترس و حرص ناشی از جهل افزایش پیدا میکنن. اگر مدارس در مورد پول به مردم آموزش بدن، پول بیشتری وجود خواهد داشت و قیمت ها پایین می مونن، اما مدارس فقط به آدم آموزش میدن که چطور برای پول کار کنه، نه اینکه چطور قدرت پول رو مهار کنه.

مایک پرسید: مگه ما مدارس کسب و کار نداریم؟ مگه شما خودتون منو تشویق نمی کردین که به مدرسه کسب و کار برم و مدرک تخصصی مو بگیرم.

پدرپولدار گفت: بله. اما اغلب اوقات مدارس کارمندانی رو تربیت میکنن که حسابدارهای خبره ای هستن. بهشت، حسابدارهایی که کسب و کاری رو بدست میگیرن، به خودش راه نمیده. تمام کاری که اونا میکنن اینه که به اعداد نگاه کنن، مردم رو به آتیش بکشن و تجارت اونا رو نابود کنن.

اینو میدونم، چون خودم حسابدار استخدام میکنم. همه ی کاری که اونا میکنن اینه که هزینه ها رو کم کنن و قیمت ها رو بالا ببرن که این باعث بیشتر شدن مشکلات میشه.

حسابداری مهمه. آرزو دارم که آدمای بیشتری اصول اون رو فرا بگیرن (و با عصبانیت اضافه کرد) : اما این کل واقعیت نیست.

مایک : پس چاره ای وجود داره؟

پدرپولدار گفت: بله. یاد بگیرین که برای فکر کردن، احساساتتون رو بکار بگیرین، اما بوسیله ی اونا فکر نکنین.

وقتی شما پسرا به احساساتتون مسلط شدین، در ابتدا با پذیرش اینکه مجانی کار کنین، فهمیدم که امیدی هست. وقتی شما رو با پیشنهاد حقوق بیشتر وسوسه کردم و شما در مقابل احساساتتون مقاومت کردین، دوباره یاد گرفتین که چطور بدون تأثیر پذیرفتن از احساساتتون فکر کنین. این قدم اوله.

من: چرا این مرحله اینقدر اهمیت داره؟

خب، فهمیدنش به خودتون بستگی داره. اگه بخواین یاد بگیرین، شما پسرا رو به خارزار میبرم (اشاره به داستان خرگوش و روباه،که خرگوش برای رهایی از دام روباه، ترغیبش میکرد تا برای تنبیه ش او رو میون خارزار بندازه ). جایی که تقریبا همه مردم از اون اجتناب میکنن. شما رو به اون مکان میبرم، جایی که اغلب مردم میترسن برن اگه با من بیاین، از دست این ایده که برای پول کار کنین، خلاص میشین و یاد میگیرین که چطور کاری کنین که پول برای شما کار کنه.

پرسیدم: خوب اگر با شما بیایم، چی گیرمون میاد؟ اگر موافق باشیم که ازت یادبگیریم چی؟ یعنی چی دستمون رو میگیره؟

پدرپولدارگفت: همون چیزی که خرگوش بدست آورد رهایی از دام.

پرسیدم: مگه خارزاری هم هست؟

پدرپولدار گفت: بله هست. خارزار همون ترس و حرص ماست. رفتن توی دل ترس و مواجه شدن با حرص و آز و ضعف ها و نیازهامون، راه فرار ماست و این راه فرار از طریق ذهنمون هست و اینکه افکارمون رو انتخاب کنیم.

مایک ( درحالیکه گیج شده بود ) پرسید: افکارمون رو انتخاب کنیم؟

پدرپولدار گفت: بله. افکارمون رو انتخاب کنیم، بجای اینکه به احساساتمون واکنش نشون بدیم. بجای اینکه از خواب بیدار بشین و سرکار برین تا مشکلاتتون رو حل کنین فقط بخاطر اینکه میترسین پولی نداشته باشین تا بتونین صورتحساب هایی رو که شما رو وحشتزده کردن، پرداخت کنین بجاش یه وقتی برای فکر کردن بذارین و از خودتون یک سوال بپرسین مثل اینکه: آیا اینطور سخت کار کردن بهترین راه حل برای این مشکله ؟ اغلب مردم اونقدر وحشت زده هستن که نمی تونن این حقیقت رو به خودشون بگن که میشه ترس رو کنترل کرد و نمی تونن فکر کنن و بجاش میزنن بیرون. دام رو میشه کنترل کرد. منظور من از انتخاب افکارتون همینه.

مایک پرسید: چطور این کار رو انجام بدیم ؟

این همون چیزیه که به شما یاد خواهم داد. به شما یاد خواهم داد که چطور افکارتون رو انتخاب کنین بجای اینکه واکنش فوری و احساسی داشته باشین مثل اینکه سریع قهوه صبحانتون رو قورت بدین و برای کار کردن از در بزنین بیرون.

بیاد بیارین که قبلا چی بهتون گفتم: یک شغل فقط یک راه حل کوتاه مدت برای حل یک مشکل طولانی مدته. اغلب مردم فقط یک مسأله و مشکل توی ذهنشون دارن و اون کوتاه مدته. صورتحساب ها و قبوضی که باید آخر ماه پرداخت کنن، همون دام.

حالا پول زندگی اونا رو اداره میکنه. یا باید بگم جهل و ترس درباره ی پول. پس اونا همون کاری رو میکنن که والدینشون انجام دادن، هر روز صبح بیدار میشن و برای پول درآوردن سر کار میرن. وقتی ندارن که از خودشون بپرسن : راه دیگه ای وجود نداره؟ احساساتشون حالا کنترل فکرشون رو بدست گرفته نه مغزشون.

مایک پرسید: میشه فرق بین فکر کردن احساسات و فکر کردن مغز رو بهمون بگین؟

پدرپولدار گفت: اوه ، بله، همیشه اینو میشنوم. حرفهایی میشنوم مثل اینکه همه مجبورن سر کار برن. یا اینکه ثروتمندان کلاه بردارن. یا میرم یه شغل دیگه پیدا میکنم. من لایق این ترفیع هستم. نمی تونی بهم فشار بیاری. یا اینکه این کار رو دوست دارم چون بهم احساس امنیت میده . هیچکس از خودش نمی پرسه : آیا چیزی هست که دارم از دست میدمش، که این سوال باعث میشه افکار احساسی در هم بشکنن و شما وقتی پیدا کنین که خوب فکر کنین.

همینطور که به سمت فروشگاه برمیگشتیم، پدر پولدار توضیح داد که پولدارها واقعا پول تولید میکنند. آنها برای پول کار نمی کنند. او در ادامه توضیح داد که وقتی من و مایک داشتیم از سرب، سکه های 5 سنتی تولید میکردیم، تصوری که از تولید پول داشتیم، بسیار نزدیک به مدلی هست که آدمهای پولدار فکر میکنند. مشکل این بود که این کار برای ما غیر قانونی بود. برای دولت و بانکها قانونی است که این کار را بکنند، اما برای ما نه. او توضیح داد برای تولید پول، هم راههای قانونی وجود دارد و هم غیر قانونی.

او به توضیحاتش اینگونه ادامه داد که مردم پولدار می دانند که پول یک توهم است، کاملا مثل هویج برای آن خر. فقط بخاطر ترس و حرصی که توهم پول کنار هم قرار داده، بیلیونها نفر فکر می کنند که پول، واقعی است. پول یک چیز ساخته شده است. تنها به دلیل توهم اعتماد و نادانی توده های مردم است که سازمانهای سست بنیان هنوز پابرجا هستند او گفت در واقع از جهات مختلف، هویج آن خر، بسیار با ارزش تر از پول است. او در مورد استانداردهای طلایی گفت که امریکا بر پایه آن قرار دارد و اینکه هر اسکناس یک دلاری در حقیقت یک گواهی نقره ای است. چیزی که او را نگران کرده بود، این شایعه بود که ما روزی از استانداردهای طلایی خارج خواهیم شد و دلار ما دیگر بر پایه آن گواهی های نقره ای نخواهند بود.

“وقتی این اتفاق بیوفته، پسرا، آشوب و هرج و مرج همه جا رو فرا میگیره. فقرا و طبقات متوسط جامعه و جاهلان، زندگی شون ویران خواهد شد، چون اونا همچنان عقیده دارن که پول یه چیز واقعیه و دولت یا اون شرکتی که براش کار میکنن از اونا حمایت خواهند کرد و مراقب اونها خواهند بود.”

ما واقعا آنروز نفهمیدیم که او چه گفت، اما در طول سالهای پس از آن، اون حرفها بیشتر و بیشتر معنی پیدا کردند.

آنچه که دیگران از دست دادند را ببینید.

همانطور که بیرون فروشگاه رفاهی کوچکش، سوار ماشینش میشد گفت: به کار کردن ادامه بدین بچه ها، اما هر چه زودتر نیاز به چک حقوق رو فراموش کنین، زندگی بزرگسالیتون آسونتر خواهد شد. به استفاده از مغزتون ادامه بدین، مجانی کار کنین، بزودی ذهنتون راه های تولید پول رو به شما نشون خواهد داد بسیار فراتر از اون چیزی که من بتونم بهتون پرداخت کنم. چیزهایی رو خواهید دید که مردم دیگه نمیتونن ببینن فرصت هایی که درست در پیش روی اونها قرار داره. مردم این فرصت ها رو نمی بینن، چون اونها در جستجوی پول و امنیت هستن و اون تمام چیزیه که اونها بدست میارن.

از لحظه ای که اولین فرصت رو ببینین، دیگه در تمام طول زندگی تون اونها رو خواهید دید. لحظه ای که این اتفاق بیوفته، من درسهای دیگه رو به شما خواهم داد. اینو یاد بگیرین تا بتونین از بزرگترین تله ی زندگی دوری کنین شما هرگز و برای همیشه اون دام رو لمس نخواهید کرد.

من و مایک وسایلمان را از فروشگاه برداشتیم و از خانم مارتین خداحافظی کردیم. و برگشتیم به پارک و به همان نیمکتی که رویش نشسته بودیم و ساعتهای بیشتری را به فکر کردن و صحبت کردن صرف کردیم. هفته بعد را هم در مدرسه به گفتگو و تفکر پرداختیم. دو هفته ی دیگر را هم به فکر کردن و گفتگو کردن و مجانی کار کردن ادامه دادیم.

درپایان شنبه دوم، داشتم با خانم مارتین خداحافظی می کردم و مشتاقانه به قفسه ی کتابهای کمیک خیره شده بودم. مسأله سخت این بود که دیگر از سی سنت شنبه ها خبری نبود و من پولی نداشتم که بتوانم کتابهای کمیک را بخرم. ناگهان همینطور که خانم مارتین داشت با من و مایک خداحافظی میکرد، از او چیزی دیدم که تابحال ندیده بودم یعنی دیده بودم که اینکار را انجام میدهد، اما هرگز توجهی به آن نکرده بودم.

خانم مارتین داشت قسمت بالایی صفحات اول مجله ها را می برید. و بقیه آنها را داخل یک کارتن بزرگ قهوه ای میریخت. وقتی از او پرسیدم که دارد با مجله ها چه میکند، جواب داد: “اونا رو دور میریزم. تکه ی بالای صفحات اول رو نگه میدارم تا وقتی توزیع کننده، سری جدید مجلات رو میاره، بهش برگردونم تا پول اونایی رو که فروش نرفته بهم پس بده. تا یک ساعت دیگه پیداش میشه.”

من و مایک یک ساعت منتظر شدیم. توزیع کننده بزودی رسید و من از او خواستم که آیا ممکن است ما مجله ها را برای خودمان نگه داریم؟

برای خوشحال کردن من گفت: اگر شما برای این فروشگاه کار میکنین و قول میدین که دوباره اونا رو نفروشین، میتونین نگهشون دارین.

شراکت قبلی من و مایک خاطرتان هست؟ خب من و مایک دوباره آنرا زنده کردیم. از اتاق اضافه ای که داخل زیر زمین خانه ی مایک بود استفاده کردیم و آنرا تمیز کردیم و صدها کتاب کمیک را داخلش انبار کردیم. بزودی کتابخانه ی کتابهای کمیک ما به روی عموم باز شد. خواهر کوچک مایک را که خیلی به مطالعه علاقه داشت، بعنوان رئیس کتابخانه استخدام کردیم. او از هر بچه ای برای پذیرش در کتابخانه مبلغ 10 سنت میگرفت کتابخانه ای که هر روز بعد از مدرسه، از ساعت 2:30 تا 4:30 باز میشد. مشتری ها، که بچه های محل بودند، می توانستند هر تعداد کتاب کمیکی که میخواهند در طول این دو ساعت مطالعه کنند. برای آنها معامله ی بسیار خوبی بود، چون می توانستند در طول این دو ساعت، پنج شش تا از این کتابها را که هر کدام 10 سنت قیمت داشت را بخوانند.

خواهر مایک هنگام خروج آنها را کنترل میکرد تا کسی کتابی را با خود نبرد. همچنین او از کتابها نگهداری میکرد، ثبت میکرد که چه تعداد بچه هر روز آمدند، چه کسانی بودند و همینطور اگر پیشنهاداتی داشتند آنها را ثبت می کرد.

من و مایک در طول سه ماه بطور میانگین هفته ای 9.5 دلار درآمد داشتیم. و هفته ای یک دلار به خواهر مایک پرداخت میکردیم و اجازه میدادیم که مجانی هر تعداد کتاب که میخواهد را بخواند، در حالیکه قبلا به ندرت میتوانست اینکار را بکند.

ما به قولی که به توزیع کننده داده بودیم عمل کردیم یعنی هر شنبه به کارمان در فروشگاه ادامه دادیم و کتابها را از آنجا و شعبه های دیگر جمع آوری میکردیم. طبق قولمان آن کتابها را نفروختیم. و هر زمان که آنها فرسوده می شدند، آنها را میسوزاندیم. سعی کردیم که یک شعبه ی دیگر هم برای کتابخانه مان بزنیم اما هرگز نتوانستیم یک نفر مثل خواهر مایک که به او اعتماد داشته باشیم، و به کارش متعهد باشد، را پیدا کنیم.

در همان سن کم، فهمیدیم که استخدام کارمند چقدر سخت است. سه ماه پس از افتتاح اولیه کتابخانه یک جنجال در اتاق بپا شد. تعدادی قلدر از محله های دیگر بزور وارد شده بودند و آن جنجال را درست کردند.

پدر مایک پیشنهاد داد که تجارتمان را تعطیل کنیم. بنابراین تجارت کتابهای کمیکمان به پایان رسید و ما کار کردن در فروشگاه رفاهی را هم تعطیل کردیم. اما پدرپولدار هیجانزده بود، چون حالا چیزهای جدیدی داشت که بخواهد به ما یاد بدهد.

او خوشحال بود، چون ما درس اول را بخوبی یاد گرفته بودیم. ما یاد گرفته بودیم که پول را برای خودمان به کار بگیریم. با رایگان کار کردن در فروشگاه ما مجبور شده بودیم که از تصورات و ابتکارمان استفاده کنیم تا فرصتی برای تولید پول شناسایی کنیم.

با شروع کسب و کار خودمان در کتابخانه، ما تحت کنترل مالی خودمان بودیم و به کارفرمایی وابسته نبودیم. بهترین قسمتش این بود که کسب و کار ما داشت برای ما پول تولید میکرد، بدون اینکه حتی ما بطور فیزیکی آنجا حضور داشته باشیم. پولمان داشت برایمان کار میکرد. پدرپولدار بجای اینکه به ما حقوق پرداخت کند، چیز بسیار ارزشمندتری به ما داده بود.

متن انگلیسی فصل

That is really what I want to teach you. Not just to be rich, because being rich does not solve the problem.”

“It doesn’t,” I asked, surprised.

“No, it doesn’t. Let me finish the other emotion, which is desire. Some call it greed, but I prefer desire. It is perfectly normal to desire something better, prettier, more fun or exciting.

So people also work for money because of desire. They desire money for the joy they think it can buy. But the joy that money brings is often short lived, and they soon need more money for more joy, more pleasure, more comfort, more security. So they keep working, thinking money will soothe their souls that is troubled by fear and desire. But money cannot do that.”

“Even rich people,” Mike asked.

“Rich people included,” said rich dad. “In fact, the reason many rich people are rich is not because of desire but because of fear. They actually think that money can eliminate that fear of not having money, of being poor, so they amass tons of it only to find out the fear gets worse. They now fear losing it.

I have friends who keep working even though they have plenty. I know people who have millions who are more afraid now than when they were poor. They’re terrified of losing all their money. The fears that drove them to get rich got worse. That weak and needy part of their soul is actually screaming louder. They don’t want to lose the big houses, the cars, the high life that money has bought them. They worry about what their friends would say if they lost all their money. Many are emotionally desperate and neurotic, although they look rich and have more money.”

“So is a poor man happier,” I asked.

“No, I don’t think so,” replied rich dad. “The avoidance of money is just as psychotic as being attached to money.”

As if on cue, the town derelict went past our table, stopping by the large rubbish can and rummaging around in it. The three of us watched him with great interest, when before we probably would have just ignored him.

Rich dad pulled a dollar out of his wallet and gestured to the older man. Seeing the money, the derelict came over immediately, took the bill, thanked rich dad profusely and hurried off ecstatic with his good fortune.

“He’s not much different from most of my employees,” said rich dad. “I’ve met so many people who say, Oh, I’m not interested in money.’ Yet they’ll work at a job for eight hours a day. That’s a denial of truth. If they weren’t interested in money, then why are they working? That kind of thinking is probably more psychotic than a person who hoards money.”

As I sat there listening to my rich dad, my mind was flashing back to the countless times my own dad said, “I’m not interested in money.” He said those words often. He also covered himself by always saying, “I work because I love my job.”

“So what do we do,” I asked. “Not work for money until all traces of fear and greed are gone?”

“No, that would be a waste of time,” said rich dad. “Emotions are what make us human. The word emotion’ stands for energy in motion. Be truthful about your emotions, and use your mind and emotions in your favor, not against yourself.”

“Whoa,” said Mike.

“Don’t worry about what I just said. It will make more sense in years to come. just be an observer, not a reactor, to your emotions. Most people do not know that it’s their emotions that are doing the thinking. Your emotions are your emotions, but you have got to learn to do your own thinking.”

“Can you give me an example,” I asked.

“Sure,” replied rich dad. “When a person says, I need to find a job,’ it’s most likely an emotion doing the thinking. Fear of not having money generates that thought.”

“But people do need money if they have bills to pay,” I said.

“Sure they do,” smiled rich dad. “All I’m saying is that it’s fear that is all too often doing the thinking.”

“I don’t understand,” said Mike.

“For example,” said rich dad. “If the fear of not having enough money arises, instead of immediately running out to get a job so they can earn a few bucks to kill the fear, they instead might ask themselves this question. Will a job be the best solution to this fear over the long run?’ In my opinion, the answer is no.’ A job is really a short-term solution to a long-term problem.”

“But my dad is always saying, Stay in school, get good grades, so you can find a safe, secure job,’ I spoke out, somewhat confused.

“Yes, I understand he says that,” said rich dad, smiling. “Most people recommend that, and it’s a good idea for most people. But people make that recommendation primarily out of fear.”

“You mean my dad says that because he’s afraid?”

“Yes,” said rich dad. “He’s terrified that you won’t be able to earn money and won’t fit into society. Don’t get me wrong. He loves you and wants the best for you. I too believe an education and a job are important. But it won’t handle the fear. You see, that same fear that makes him get up in the morning to earn a few bucks is the fear that is causing him to be so fanatical about you going to school.”

“So what do you recommend,” I asked.

“I want to teach you to master the power of money. Not be afraid of it. And they don’t teach that in school. If you don’t learn it, you become a slave to money.”

It was finally making sense. He did want us to widen our views. To see what Mrs. Martin could not see, his employees could not see, or my dad for that matter. He used examples that sounded cruel at the time, but I’ve never forgotten them. My vision widened that day, and I could begin to see the trap that lay ahead for most people.

“You see, we’re all employees ultimately. We just work at different levels,” said rich dad. “I just want you boys to have a chance to avoid the trap. The trap caused by those two emotions, fear and desire. Use them in your favor, not against you. That’s what I want to teach you. I’m not interested in just teaching you to make a pile of money. That won’t handle the fear or desire. If you don’t first handle fear and desire, and you get rich, you’ll only be a high-paid slave.”

“So how do we avoid the trap,” I asked.

“The main cause of poverty or financial struggle is fear and ignorance, not the economy or the government or the rich. It’s selfinflicted fear and ignorance that keeps people trapped. So you boys go to school and get your college degrees. I’ll teach you how to stay out of the trap.”

The pieces of the puzzle were appearing. My highly educated dad had a great education and a great career. But school never told him how to handle money or his fears. It became clear that I could learn different and important things from two fathers.

“So you’ve been talking about the fear of not having money - How does the desire of money affect our thinking,” Mike asked.

“How did you feel when I tempted you with a pay raise? Did you notice your desires rising?”

We nodded our heads.

“By not giving in to your emotions, you were able to delay your reactions and think. That is most important. We will always have emotions of fear and greed. From here on in, it is most important for you to use those emotions to your advantage and for the long term, and not simply let your emotions run you by controlling your thinking.

Most people use fear and greed against themselves. That’s the start of ignorance. Most people live their lives chasing paychecks, pay raises and job security because of the emotions of desire and fear, not really questioning where those emotion-driven thoughts are leading them.

It’s just like the picture of a donkey, dragging a cart, with its owner dangling a carrot just in front of the donkey’s nose. The donkey’s owner may be going where he wants to go, but the donkey is chasing an illusion. Tomorrow there will only be another carrot for the donkey.”

“You mean the moment I began to picture a new baseball glove, candy and toys, that’s like a carrot to a donkey,” Mike asked.

“Yeah. And as you get older, your toys get more expensive. A new car, a boat and a big house to impress your friends,” said rich dad with a smile. “Fear pushes you out the door, and desire calls to you. That’s the trap.”

“So what’s the answer,” Mike asked.

“What intensifies fear and desire is ignorance. That is why rich people with lots of money often have more fear the richer they get. Money is the carrot, the illusion. If the donkey could see the whole picture, it might rethink its choice to chase the carrot.”

Rich dad went on to explain that a human’s life is a struggle between ignorance and illumination.

He explained that once a person stops searching for information and knowledge of one’s self, ignorance sets in. That struggle is a moment-to-moment decision-to learn to open or close one’s mind.

“Look, school is very, very important. You go to school to learn a skill or profession so as to be a contributing member of society. Every culture needs teachers, doctors, mechanics, artists, cooks, business people, police officers, firefighters, soldiers. Schools train them so our culture can thrive and flourish,” said rich dad. “Unfortunately, for many people, school is the end, not the beginning.”

There was a long silence. Rich dad was smiling. I did not comprehend everything he said that day. But as with most great teachers, whose words continue to teach for years, often long after they’re gone, his words are still with me today.

“I’ve been a little cruel today,” said rich dad. “But I want you to always remember this talk. I want you to always think of Mrs. Martin. I want you always to think of the donkey. Never forget, because your two emotions, fear and desire, can lead you into life’s biggest trap, if you’re not aware of them controlling your thinking.

To spend your life living in fear, never exploring your dreams, is cruel. To work hard for money, thinking that money will buy you things that will make you happy is also cruel. To wake up in the middle of the night terrified about paying bills is a horrible way to live. To live a life dictated by the size of a paycheck is not really a life.

Thinking that a job will make you feel secure is lying to yourself. That’s cruel, and that’s the trap I want you to avoid, if possible.

I’ve seen how money runs people’s lives. Don’t let that happen to you. Please don’t let money run your life.”

A softball rolled under our table. Rich dad picked it up and threw it back.

“So what does ignorance have to do with greed and fear,” I asked.

“Because it is ignorance about money that causes so much greed and so much fear,” said rich dad. “Let me give you some examples. A doctor, wanting more money to better provide for his family, raises his fees. By raising his fees, it makes health care more expensive for everyone. Now, it hurts the poor people the most, so poor people have worse health than those with money. Because the doctors raise their rates, the attorneys raise their rates. Because the attorneys’ rates have gone up, schoolteachers want a raise, which raises our taxes, and on and on and on. Soon, there will be such a horrifying gap between the rich and the poor that chaos will break out and another great civilization will collapse. Great civilizations collapsed when the gap between the haves and havenots was too great. America is on the same course, proving once again that history repeats itself, because we do not learn from history. We only memorize historical dates and names, not the lesson. ”

“Aren’t prices supposed to go up,” I asked.

“Not in an educated society with a well-run government. Prices should actually come down. Of course, that is often only true in theory. Prices go up because of greed and fear caused by ignorance. If schools taught people about money, there would be more money and lower prices, but schools focus only on teaching people to work for money, not how to harness money’s power.”

“But don’t we have business schools,” Mike asked. “Aren’t you encouraging me to go to business school for my master’s degree?”

“Yes,” said rich dad. “But all too often, business schools train employees who are sophisticated bean counters. Heaven forbid a bean counter takes over a business. All they do is look at the numbers, fire people and kill the business.

I know because I hire bean counters. All they think about is cutting costs and raising prices, which cause more problems.

Bean counting is important. I wish more people knew it, but it, too, is not the whole picture,” added rich dad angrily.

“So is there an answer,” asked Mike.

“Yes,” said rich dad. “Learn to use your emotions to think, not think with your emotions.

When you boys mastered your emotions, first by agreeing to work for free, I knew there was hope. When you again resisted your emotions when I tempted you with more money, you were again learning to think in spite of being emotionally charged. That’s the first step.”

“Why is that step so important” I asked.

“Well, that’s up to you to find out. If you want to learn, I’ll take you boys into the briar patch. That place where almost everyone else avoids. If you go with me, you’ll let go of the idea of working for money and instead learn to have money work for you.”

“And what will we get if we go with you. What if we agree to learn from you? What will we get,” I asked.

“The same thing Briar Rabbit got,” said rich dad.

“Is there a briar patch,” I asked.

“Yes,” said rich dad. “The briar patch is our fear and our greed. Confronting fear, weaknesses and neediness is by choosing our thoughts is the way out.”

“Choosing our thoughts,” Mike asked, puzzled.

“Yes. Choosing what we think rather than reacting to our emotions. Instead of just getting up and going to work because not having the money to pay your bills is scaring you, ask yourself, is working harder at this the best solution to this problem?’ Most people are so terrified at not telling themselves the truth-that fear is in control-that they cannot think, and instead run out the door. Tar baby is in control. That’s what I mean by choosing your thoughts.”

“And how do we do that,” Mike asked.

“That’s what I will be teaching you. I’ll be teaching you to have a choice of thoughts to consider, rather than knee-jerk reacting, like gulping down your morning coffee and running out the door.

“Remember what I said before: A job is only a short-term solution to a long-term problem. Most people have only one problem in mind, and it’s short term. It’s the bills at the end of the month, the Tar Baby.

Money now runs their lives. Or should I say the fear and ignorance about money. So they do as their parents did, get up every day and go work for money. Not having the time to say, Is there another way?’ Their emotions now control their thinking, not their heads.”

“Can you tell the difference between emotions thinking and the head thinking,” Mike asked.

“Oh, yes, I hear it all the time,” said rich dad. “I hear things like, Well, everyone has to work.’ Or The rich are crooks.’ Or I’ll get another job. I deserve this raise. You can’t push me around.’ Or I like this job because it’s secure.’ Instead of, Is there something I’m missing here,’ which breaks the emotional thought, and gives you time to think clearly.”

As we headed back to the store, rich dad explained that the rich really did “make money.” They did not work for it. He went on to explain that when Mike and I were casting 5-cent pieces out of lead, thinking we were making money, we were very close to thinking the way the rich think. The problem was that it was illegal for us to do it. It was legal for the government and banks to do it, but not us. He explained that there are legal ways to make money and illegal ways.

Rich dad went on to explain that the rich know that money is an illusion, truly like the carrot for the donkey. It’s only out of fear and greed that the illusion of money is held together by billions of people thinking that money is real. Money is really made up. It was only because of the illusion of confidence and the ignorance of the masses that the house of cards stood standing.

He talked about the gold standard that America was on, and that each dollar bill was actually a silver certificate. What concerned him was the rumor that we would someday go off the gold standard and our dollars would no longer be silver certificates.

“When that happens, boys, all hell is going to break loose. The poor, the middle class and the ignorant will have their lives ruined simply because they will continue to believe that money is real and that the company they work for, or the government, will look after them.”

We really did not understand what he was saying that day, but over the years it made more and more sense.

Seeing What Others Miss

As he climbed into his pickup truck, outside of his little convenience store, he said, “Keep working boys, but the sooner you forget about needing a paycheck, the easier your adult life will be. Keep using your brain, work for free, and soon your mind will show you ways of making money far beyond what I could ever pay you. You will see things that other people never see. Most people never see these opportunities because they’re looking for money and security, so that’s all they get.

The moment you see one opportunity, you will see them for the rest of your life. The moment you do that, I’ll teach you something else. Learn this, and you’ll avoid one of life’s biggest traps.”

Mike and I picked up our things from the store and waved goodbye to Mrs. Martin. We went back to the park, to the same picnic bench, and spent several more hours thinking and talking. We spent the next week at school, thinking and talking. For two more weeks, we kept thinking, talking, and working for free.

At the end of the second Saturday, I was again saying goodbye to Mrs. Martin and looking at the comic-book stand with a longing gaze. The hard thing about not even getting 30 cents every Saturday was that I didn’t have any money to buy comic books. Suddenly, as Mrs. Martin was saying goodbye to Mike and me, I saw something she was doing that I had never seen her do before.

Mrs. Martin was cutting the front page of the comic book in half. She was keeping the top half of the comic book cover and throwing the rest of the comic book into a large brown cardboard box. When I asked her what she did with the comic books, she said, “I throw them away. I give the top half of the cover back to the comic-book distributor for credit when he brings in the new comics. He’s coming in an hour.”

Mike and I waited for an hour. Soon the distributor arrived and I asked him if we could have the comic books.

To which he replied, “You can have them if you work for this store and do not resell them.”

Our partnership was revived. Mike’s mom had a spare room in the basement that no one used. We cleaned it out, and began piling hundreds of comic books in that room. Soon our comic-book library was open to the public. We hired Mike’s younger sister, who loved to study, to be head librarian. She charged each child 10 cents admission to the library, which was open from 2:30 to 4:30 p.m. every day after school. The customers, the children of the neighborhood, could read as many comics as they could in two hours. It was a bargain for them since a comic costs 10 cents each, and they could read five or six in two hours.

Mike’s sister would check the kids as they left, to make sure they weren’t borrowing any comic books. She also kept the books, logging in how many kids showed up each day, who they were, and any comments they might have.

Mike and I averaged $9.50 per week over a threemonth period. We paid his sister $1 a week and allowed her to read the comics for free, which she rarely did since she was always studying.

Mike and I kept our agreement by working in the store every Saturday and collecting all the comic books from the different stores. We kept our agreement to the distributor by not selling any comic books. We burned them once they got too tattered. We tried opening a branch office, but we could never quite find someone as dedicated as Mike’s sister we could trust.

At an early age, we found out how hard it was to find good staff. Three months after the library first opened, a fight broke out in the room. Some bullies from another neighborhood pushed their way in and started it.

Mike’s dad suggested we shut down the business. So our comic-book business shut down, and we stopped working on Saturdays at the convenience store. Anyway, rich dad was excited because he had new things he wanted to teach us.

He was happy because we had learned our first lesson so well. We had learned to have money work for us. By not getting paid for our work at the store, we were forced to use our imaginations to identify an opportunity to make money.

By starting our own business, the comic-book library, we were in control of our own finances, not dependent on an employer. The best part was that our business generated money for us, even when we weren’t physically there. Our money worked for us. Instead of paying us money, rich dad had given us so much more.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.