فصل 06 - بخش 01

کتاب: پدر پولدار، پدر فقیر / فصل 10

فصل 06 - بخش 01

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش شش – قسمت اول

درس ششم : برای یادگیری کار کنید،نه برای پول.

امنیت شغلی مهمترین مسأله از نظر پدر تحصیلکرده ام بود، مهمترین مسأله از نظر پدر پولدارم، آموختن بود.

چند سال پیش، مصاحبه ای را با یک روزنامه در سنگاپور پذیرفتم. خانم جوان گزارشگر به موقع حاضر شد و مصاحبه بلافاصله شروع شد. ما در لابی یک هتل لوکس نشستیم، قهوه می نوشیدیم و در مورد علت دیدار من از سنگاپور صحبت می کردیم. من برای به اشتراک گذاری کلیات طرحی با زیگ زیگلر آنجا بودم. او سخنرانی های انگیزشی می کرد و من در مورد رازهای ثروتمندان میگفتم. خانم گزارشگر گفت میخواهم روزی همانند شما پرفروش ترین نویسنده بشوم. من برخی از مقالاتش را که برای روزنامه نوشته بود، دیده و تحت تأثیر قرار گرفته بودم. او سبک نوشتاری محکم و روشنی داشت. مقالات او مورد علاقه خوانندگان قرار میگرفت. در جوابش گفتم شما سبک عالی و خوبی دارید، چه چیزی شما را از رسیدن به آرزوهایتان باز می دارد؟ او به آرامی گفت: بنظر می رسد که کار من به جایی نمی رسد. همه می گویند که رمان هایم عالی هستند اما اتفاق مثبتی برایم نمی افتد. بنابراین به کار در روزنامه ادامه می دهم. حداقل اینکه می توانم با پولش صورت حساب ها و قبوضم را پرداخت کنم. شما پیشنهادی برای من دارید؟

با اشتیاق و خوشرویی گفتم بله. یکی از دوستانم هست که در همین سنگاپور موسسه ای تشکیل داده و به مردم نحوه فروش را آموزش می دهد. او دوره های آموزش فروش را برای بسیاری از شرکت های برتر در سنگاپور برگزار می کند و من فکر می کنم که شرکت در یکی از دوره های آموزشی او، حرفه ی شما را بسیار ارتقا می دهد. او یکه خورد و صاف نشست. پرسید که آیا منظور شما این است که من به کلاس بروم و فروشندگی یاد بگیرم؟ با حرکت سر این موضوع را تأیید کردم. “این حرفتان جدی نبود ، بود”؟ مجددا تأیید کردم.

“چه مشکلی با آن دارید”؟ حالا داشتم از حرفم عقب نشینی می کردم.

او از چیزی رنجیده بود و حالا من آرزو می کردم که کاش حرفی نزده بودم. در تلاشم برای کمک کردن، خودم را در موقعیتی دیدم که دارم از پیشنهادم دفاع می کنم.

“من فوق لیسانس ادبیات انگلیسی دارم، چرا باید به کلاس بروم و فروشندگی یاد بگیرم”؟ “من یک حرفه ای هستم، من به دانشگاه رفتم تا تخصصی کسب کنم و مجبور به فروشندگی نباشم، از فروشنده ها متنفرم، پول تمام آنچیزی است که آنها می خواهند، بنابراین به من بگویید که چرا مجبورم فروشندگی یاد بگیرم”؟ او حالا بزور مشغول جمع آوری و بستن کیف خود بود. مصاحبه به پایان خودش رسید.

روی میز نسخه ای از یکی از کتابهای پر فروش اخیر من بود. من آنرا به همراه یادداشتهایی که او بسرعت روی برگه های رسمی اش نوشته بود برداشتم. حین اشاره به یادداشتهایش پرسیدم : این را می بینی؟ او به یادداشت هایش نگاهی کرد و در حالی که گیج بنظر می رسید، گفت چه چیز را ؟ دوباره عمدا به یادداشتهای خودش اشاره کردم. روی برگه های او نوشته شده بود “رابرت کیوساکی، پرفروش ترین نویسنده”. با ملایمت گفتم: اینجا میگوید “ پرفروش ترین نویسنده” نه “بهترین نویسنده”. چشمانش بسرعت گشاد شد.
“من در نویسندگی افتضاح هستم، شما یک نویسنده عالی هستید، من فروشندگی آموخته ام، شما یک مدرک کارشناسی ارشد دارید، این دو را جمع کرده و در کنار هم قرار بدهید و سپس شما، هم بهترین نویسنده خواهید بود و هم پر فروش ترین نویسنده”.

خشم از چشمانش زبانه کشید.

با غضب گفت: “هیچگاه سطح خودم را اینقدر پایین نمی آورم که بخواهم فروشندگی یاد بگیرم، افرادی مثل شما هیچ ارتباطی با نویسندگی ندارند، من یک نویسنده ی آموزش دیده ی حرفه ای هستم و شما یک فروشنده و ویزیتور هستید، این منصفانه نیست”. باقی مانده یادداشتهایش را رها کرد و با عجله از درب بزرگ شیشه ای به سمت صبح نمناک سنگاپور خارج شد. حداقلش این بود که صبح روز بعد او یک نوشته مطلوب و منصفانه در مورد من بچاپ رساند.

دنیا پر است از آدمهای با موهبت، با استعداد، باهوش و تحصیلکرده. آنها پیرامون ما هستند و هر روز ملاقاتشان می کنیم.

چند روز پیش ماشینم بخوبی کار نمی کرد. من آنرا به یک گاراژ بردم و مکانیک جوان طی دقایق اندکی آنرا درست کرد. او بسادگی با گوش کردن به صدای موتور فهمید که مشکل از کجاست. من شگفت زده شدم.

واقعیت ناراحت کننده این است که استعداد عالی کافی نیست. من مدام از چگونگی کسب درآمد افراد کم استعداد شوکه می شوم. روز گذشته شنیدم که کمتر از 5 درصد آمریکایی ها سالانه بیش از صدهزار دلار درآمد دارند. من افراد با استعداد و بسیار تحصیل کرده ای دیده ام که سالانه کمتر از 20 هزار دلار درآمد دارند. یک مشاور بازرگانی که در زمینه تجارت پزشکی تخصص دارد به من می گفت که چه تعداد پزشک ، دندانپزشک و متخصص طب جراحی از لحاظ اقتصادی با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند.

تمام این مدت، من فکر می کردم که وقتی آنها فارغ التحصیل شدند، پول به سمتشان سرازیر می شود. همین مشاور بازرگانی بود که این عبارت را به من گفت: “فاصله ی آنها با ثروت عظیم، تنها یک مهارت است”. معنای این عبارت این است که اغلب مردم تنها نیازمند این هستند که یک مهارت دیگر را فرا بگیرند و در آن به تسلط برسند تا درآمدشان به طرز چشمگیری جهش پیدا کند. قبلا این نکته را ذکر کرده بودم که هوش مالی نتیجه هم افزایی و اشتراک مساعی حسابداری، سرمایه گذاری، بازاریابی و شناخت قانون است. این چهار مهارت فنی را با هم ترکیب کنید، و کسب درآمد با پول، راحتتر از آنچیزی ست که اکثر مردم تصور می کنند. وقتی بحث پول به میان می آید، تنها مهارتی که اغلب مردم می شناسند، این است که سخت کار کنند.

نمونه کلاسیک هم افزایی مهارتها، همان نویسنده جوان روزنامه بود. اگر او با پشتکار، مهارت های مربوط به فروش و بازاریابی را فرا می گرفت، درآمدش بطرز چشمگیری جهش پیدا می کرد. اگر من بجای او بودم، دوره های آموزشی فروش و نوشتن متون تبلیغاتی را می گذراندم. سپس بجای کار کردن در روزنامه، بدنبال شغلی در یک آژانس تبلیغاتی می گشتم. حتی اگر مدتی حقوقش قطع میشد، در عوض یاد می گرفت چگونه از طریق میانبرهایی که در تبلیغات موفق استفاده می شوند، به برقراری ارتباط بپردازد. همچنین می توانست برای فراگیری روابط عمومی وقت بگذارد که یک مهارت مهم به شمار می رود. می توانست یاد بگیرد که چگونه از طریق تبلیغات رایگان، میلیونها دلار پول به جیب بزند. سپس، می توانست شبها و آخر هفته ها، به نوشتن رمان عالی خودش بپردازد. وقتی کتابش به پایان رسید، بهتر می توانست آنرا به فروش برساند. بعد در مدت کوتاهی، تبدیل به “پرفروش ترین نویسنده” می شد.

وقتی اولین کتاب خود را به اتمام رساندم، ‘ اگر میخواهید شاد و ثروتمند باشید، به مدرسه نروید’ ! یک ناشر به من پیشنهاد داد که عنوان کتاب را به “ اقتصاد آموزش” تغییر بدهم. به ناشر گفتم با یک چنین عنوانی، من تنها دو نسخه از کتاب را می فروشم: یکی به خانواده ام و یکی به بهترین دوستم. مشکل اینجاست که همینها هم انتظار دارند کتاب را رایگان دریافت کنند. تیتر ناخوش آیند:”اگر میخواهید شاد و ثروتمند باشید، به مدرسه نروید” ، به این دلیل انتخاب شد که می دانستیم تبلیغات بسیار زیادی به دنبال خواهد داشت.

من طرفدار آموزش هستم و به اصلاح ساختار آموزش معتقدم. اگر طرفدار آموزش نبودم، چرا باید برای تغییر سیستم آموزشی منسوخ مان پافشاری کنم؟ بنابراین عنوانی انتخاب کردم که مرا بیشتر روی آنتن برنامه های تلویزیونی و رادیویی ببرد، صرفا به این دلیل که مایل بودم بحث برانگیز باشم. بسیاری از مردم فکر می کردند من دیوانه هستم، اما کتاب فروش رفت و فروش رفت.

وقتی در سال 1969 از آکادمی بازرگانی دریایی ایالات متحده، فارغ التحصیل شدم، پدر تحصیلکرده ام خوشحال بود. شرکت نفت استاندارد کالیفرنیا مرا بعنوان افسر سوم برای ناوگان نفتکش هایش استخدام نمود. حقوقش در مقایسه با آنچه همکلاسی هایم می گرفتند، پایین بود، اما برای اولین شغل واقعی بعد از دانشگاه، خوب بود. حقوق اولیه من حدود 42 هزار دلار در سال بود که شامل اضافه کاری نیز میشد، و من مجبور بودم فقط هفت ماه از سال را کار کنم. پنج ماه تعطیلات داشتم. اگر میخواستم، می توانستم با یک شرکت کشتیرانی کمکی، به ویتنام بروم و به جای استفاده از این پنج ماه تعطیلات، براحتی حقوق دریافتی ام را دو برابر کنم.

من شغل بسیار بزرگی پیش روی خود داشتم، با این وجود، بعد از شش ماه از شرکت استعفا دادم و برای یادگیری پرواز، به نیروی تفنگداران دریایی پیوستم. پدر تحصیلکرده ام (با شنیدن این خبر) ویران شد، پدر پولدارم به من تبریک گفت.

عقیده عمومی در مدرسه و محیط کار، بر مبنای ایده ی تخصص گرایی بود. بدین گونه است که اگر میخواهید ارتقا شغلی پیدا کرده و پول بیشتری در بیاورید، نیازمند کسب تخصص هستید. به این دلیل است که پزشکان بسرعت شروع به دنبال کردن یک تخصص مانند ارتوپدی یا اطفال می نمایند. این قاعده در مورد حسابداران، معماران، حقوق دانان، خلبانها و غیره نیز صدق میکند.

پدر تحصیلکرده ی من نیز دارای همین عقیده ی متعصبانه بود. به همین دلیل وقتی در نهایت مدرک دکترای خودش را گرفت بسیار هیجان زده بود. او اذعان داشت که مدارس و دانشگاه ها به مردمی پاداش و بها می دهند که هر چه بیشتر و بیشتر، در زمینه های کمتر و کمتر و محدودتر، مطالعه کنند (تعریف افراد متخصص که در زمینه های محدودتر و کمتری، اطلاعات بیشتر و بیشتری فرا می گیرند).

پدر پولدارم مرا تشویق میکرد که کاری دقیقا برعکس آنرا انجام بدهم. پیشنهاد او این بود که باید در مورد مسائل بیشتر و متنوع تری، اطلاعات هرچند اندکی را فرا بگیری. به این دلیل بود که طی سالها، در بخشهای متفاوتی از شرکت او کار کردم. برای مدتی در بخش حسابداری مشغول بودم. هر چند احتمالا هیچوقت در آینده یک حسابدار نمی شدم، اما او از من میخواست از طریق قرار گرفتن در کوران کار، بطور طبیعی چیز یاد بگیرم. پدر پولدار می دانست که من اصطلاحات هر بخش را درخواهم یافت و درکی از این خواهم داشت که چه چیزهایی مهم هستند و چه چیزهایی بی اهمیت. من همچنین بعنوان پیشخدمت رستوران و کارگر ساختمانی هم کار کردم، همینطور در بخش فروش، رزرواسیون و بازاریابی. او داشت من و مایک را پرورش می داد. به همین دلیل بود که اصرار داشت ما در جلسات او با بانکداران، حقوقدانان، حسابداران و دلالان در کنارش بنشینیم. او از ما میخواست که در مورد تمام جنبه های مربوط به امپراطوری اش، اندکی یاد بگیریم. وقتی از شرکت نفت استاندارد که حقوق بالایی داشت، خارج شدم، پدر تحصیلکرده ام یک گفتگوی جدی و صمیمانه با من انجام داد. او سردرگم بود. نمی توانست درک کند که چرا تصمیم گرفته ام از کاری که حقوق بالا، مزایای عالی، مرخصی زیاد و فرصت ارتقای شغلی دارد، استعفا بدهم. وقتی یک روز عصر از من پرسید : “چرا کارت را ترک کردی”؟ هر چه سعی کردم، نتوانستم برایش توضیح بدهم. منطق من با او مطابقت نداشت. مشکل بزرگ اینجا بود که منطق من، منطق پدر پولدارم بود. امنیت شغلی مهمترین مسأله از نظر پدر تحصیلکرده ام بود. مهمترین مسأله از نظر پدر پولدارم، آموختن بود. پدر تحصیلکرده ام فکر می کرد که من به دانشگاه رفته ام تا بیاموزم که چگونه یک افسر کشتی بشوم. پدر پولدارم می دانست که من اینکار را برای فراگیری تجارت بین الملل انجام دادم. بنابراین بعنوان یک دانشجو، من به حمل محموله های دریایی و کار روی کشتی های باری بزرگ مشغول بودم و با نفتکش ها و کشتی های مسافربری به خاور دور و اقیانوس آرام جنوبی می رفتم. پدر پولدار تأکید داشت که من بجای اینکه با کشتی به سمت اروپا بروم، در اقیانوس آرام بمانم، چون می دانست کشورهای در شرف توسعه، در آسیا هستند، نه در اروپا. زمانیکه اغلب همکلاسی هایم، ازجمله مایک، در خانه های تیمی خود مشغول برگزاری مهمانی هایشان بودند، من در حال مطالعه پیرامون تجارت، مردم ، سبکهای بازرگانی، و فرهنگ کشورهایی بودم نظیر ژاپن، تایوان، تایلند، سنگاپور، هنگ گنگ، ویتنام، کره، تاهیتی، ساموآ و فیلیپین. من هم مشغول بزم خودم بودم، اما نه در خانه های تیمی دوستانه. من بسرعت بزرگ شدم. پدر تحصیلکرده ام نمی توانست درک کند که چرا من کارم را ترک کرده و به نیروی تفنگداران دریایی پیوستم. من به او گفتم که میخواهم پرواز کردن را یاد بگیرم، اما در واقع میخواستم یاد بگیرم که چگونه یک لشکر را رهبری کنم. پدر پولدارم توضیح داد که سخت ترین بخش راه اندازی یک شرکت، مدیریت کردن افراد است. او سه سال از عمرش را در ارتش گذرانده بود. پدر تحصیلکرده ام معاف از خدمت بود. پدر پولدارم ارزش یادگیری هدایت افراد در شرایط خطرناک را به من گوشزد کرده بود. او گفت: “مورد بعدی که باید آنرا بیاموزی، رهبری کردن است”. “اگر رهبر خوبی نباشی، از پشت ضربه خواهی خورد، درست همانگونه که در دنیای کسب و کار سرت می آورند”.

در سال 1973 و ضمن بازگشت از ویتنام، از مأموریت خود استعفا دادم، گرچه عاشق پرواز بودم. یک کار در شرکت زیراکس پیدا کردم. برای پیوستن به این شرکت یک دلیل داشتم، اما این دلیل، منافع و مزایای آن نبود. من یک آدم خجالتی بودم، و فکر فروش برایم ترسناک ترین موضوع دنیا بود. شرکت زیراکس دارای یکی از بهترین برنامه های آموزش فروش در آمریکا بود.

پدر پولدار به من افتخار میکرد. پدر تحصیلکرده ام شرمگین بود. او که یک روشنفکر بود، فکر میکرد فروشندگان در رتبه ی پایینتری از او قرار دارند. من چهار سال در زیراکس به کار مشغول بودم، تا جایی که دیگر از اینکه دربی را بکوبم و جواب رد بشنوم، ترسی نداشتم. مادامی که توانستم از نظر فروش در جمع پنج نیروی برتر قرار بگیرم، مجددا استعفا دادم و به حرکت رو به جلوی خودم ادامه دادم، در حالی که یک شغل بزرگ و شرکت عالی دیگر را پشت سر می گذاشتم. در سال 1977 اولین شرکت خودم را تشکیل دادم. پدر پولدار، من و مایک را برای بدست گرفتن امور شرکتها، پرورانده بود. بنابراین حالا باید می آموختم که چگونه این دانسته ها را سر و شکل داده و کنار هم قرار دهم. اولین محصول من، کیف پول نایلونی و مخملی بود که در خاور دور تولید و به انباری در نیویورک منتقل می شد،نزدیک به جایی که مدرسه می رفتم. تحصیلات رسمی من به پایان رسیده بود و حالا وقت آن بود که بال و پر خودم را بیازمایم. اگر شکست میخوردم، ورشکست میکردم. پدر پولدار فکر می کرد که بهترین حالت این است که قبل از 30 سالگی ورشکست کنید.

توصیه اش به این دلیل بود که در این حالت هنوز وقت برای جبران مافات دارید. در آستانه سی سالگی، اولین محموله ی من، کره را به مقصد نیویورک ترک نمود.

امروز، همچنان به تجارت بین الملل مشغول هستم. و همانگونه که پدر پولدارم مرا تشویق کرد، به دنبال کشورهای در شرف توسعه هستم. امروز شرکت سرمایه گذاری من در کشورهای آمریکای جنوبی و آسیایی و همینطور در نروژ و روسیه سرمایه گذاری می کند. یک جمله ی قدیمی کلیشه ای هست که می گوید “ کلمه ی «کار»، خلاصه و سرنامی است برای عبارت «کمی بالاتر از ورشکستگی»”. متاسفانه باید بگویم که این حرف در مورد میلیونها نفر صدق می کند. به این دلیل که مدارس، هوش مالی را به چشم یک هوش و ذکاوت نگاه نمی کنند. اغلب کارگران نان را به نرخ روز می خورند، آنها کار میکنند و قبوض و صورت حسابهایشان را پرداخت می کنند. یک نظریه ی مدیریت وحشتناک دیگر هست که میگوید: “کارگران در حدی کار می کنند که اخراج نشوند و صاحبان مشاغل در حدی پرداخت می کنند که کارگران ترک کار نکنند”. و اگر به مقیاس دستمزد اکثر شرکتها نگاهی بیاندازید، باز هم می گویم که درجاتی از حقیقت در این گفتار وجود دارد.

نتیجه اصلی این است که اغلب کارگران هرگز پیش نمی افتند. آنها کاری را انجام می دهند که به آنان آموخته شده است : “ یک شغل با امنیت دست و پا کن”. اغلب کارگران تمرکزشان بر روی کار کردن برای حقوق و مزایایی است که در کوتاه مدت دستشان را می گیرد، اما در طولانی مدت، اغلب فاجعه بار است. بجای این، پیشنهاد من به جوانترها این است که به دنبال یافتن کاری باشند که بیش از آنچه کسب درآمد می کنند، چیزی از آن بیاموزند. به انتهای جاده نگاهی بیاندازند و قبل از انتخاب یک حرفه ی خاص و پیش از گرفتار شدن در بازی بیحاصل زندگی، بدانند که چه مهارتهایی را میخواهند کسب کنند. زمانی که مردم گرفتار چرخه ی مادام العمر پرداخت صورت حسابها می شوند، همانند موشهای آزمایشگاهی می شوند که در آن گردونه های فلزی کوچک می دوند. پاهای خزدار کوچکشان خشمگینانه و با جدیت می چرخد، گردونه هم خشمگینانه و با جدیت می گردد، اما فردا که بیایی، آنها همچنان در همان قفس باقی مانده اند، آفرین به آنها ! در فیلم جری مگوایر، با بازی تام کروز، تکه کلام های عالی بسیاری وجود دارد. احتمالا بیادماندنی ترین آنها این است : “ پول را نشانم بده”.

اما یک تکه کلام هست که فکر می کنم بیش از همه صادقانه باشد. این جمله مربوط به صحنه ای است که تام کروز شرکت را ترک می کند. او بتازگی اخراج شده و خطاب به کل افراد شرکت می پرسد : “چه کسی مایل است با من بیاید”؟ همگی ساکت و بیحرکت هستند. فقط صدای زنی بلند می شود و می گوید: “ من دوست دارم بیایم، اما اینجا تا سه ماه دیگر ارتقای شغلی خواهم گرفت”. این اظهار نظر، احتمالا صادقانه ترین حرف در کل فیلم است. این اظهار نظر را مردم وقتی بکار می برند که میخواهند سرشان را گرم انجام کاری کنند، تا بتوانند با آن قبضهایشان را پرداخت نمایند.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX - (Part 01)

Lesson Six: Work to Learn -Don’t Work for Money.

Job security meant everything to my educated dad, Learning meant everything to my rich dad.

A few years ago, I granted an interview with a newspaper in Singapore. The young female reporter was on time, and the interview got under way immediately. We sat in the lobby of a luxurious hotel, sipping coffee and discussing the purpose of my visit to Singapore. I was to share the platform with Zig Ziglar. He was speaking on motivation, and I was speaking on “The Secrets of the Rich”.

“Someday, I would like to be a best-selling author like you,” she said. I had seen some of the articles she had written for the paper, and I was impressed. She had a tough, clear style of writing. Her articles held a reader’s interest.

“You have a great style, I said in reply, “What holds you back from achieving your dream”?

“My work does not seem to go anywhere,” she said quietly. “Everyone says that my novels are excellent, but nothing happens. So I keep my job with the paper. At least it pays the bills. Do you have any suggestions”?

“Yes, I do,” I said brightly. “A friend of mine here in Singapore runs a school that trains people to sell. He runs sales-training courses for many of the top corporations here in Singapore, and I think attending one of his courses would greatly enhance your career”.

She stiffened. “Are you saying I should go to school to learn to sell”? I nodded.

“You aren’t serious, are you”? Again, I nodded.

“What is wrong with that?” I was now backpeddling. She was offended by something, and now I was wishing T had not said anything. In my attempt to be helpful, I found myself defending my suggestion.

“I have a master’s degree in English Literature, Why would I go to school to learn to be a salesperson”? “ I am a professional, I went to school to be trained in a profession so I would not have to be a salesperson, I hate salespeople, All they want is money, So tell me why I should study sales”?

She was now packing her briefcase forcibly. The interview was over.

On the coffee table sat a copy of an earlier best-selling book I wrote.

I picked it up as well as the notes she had jotted down on her legal pad.

“Do you see this”, I said pointing to her notes.

She looked down at her notes, “What” she said, confused. Again, I pointed deliberately to her notes. On her pad she had written “Robert Kiyosaki, best-selling author”.

“It says ‘best-selling author,’ not ‘ best writing author’ “, I said quietly. Her eyes widened immediately. “I am a terrible writer, You are a great writer, I went to sales school, You have a master’s degree, Put them together and you get a ‘best-selling author’ and a ‘best-writing author’”.

Anger flared from her eyes. “I’ll never stoop so low as to learn how to sell, People like you have no business writing, I am a professionally trained writer and you are a salesman, It is not fair” She fumed.

The rest of her notes were put away, and she hurried out through the large glass doors into the humid Singapore morning. At least she gave me a fair and favorable write-up the next morning.

The world is filled with smart, talented, educated and gifted people.

We meet them every day,They are all around us.

A few days ago, my car was not running well.

I pulled into a garage, and the young mechanic had it fixed in just a few minutes.

He knew what was wrong by simply listening to the engine. I was amazed.

The sad truth is, great talent is not enough. I am constantly shocked at how little talented people earn. I heard the other day that less than 5 percent of Americans earn more than $100,000 a year. I have met brilliant, highly educated people who earn less than $20,000 a year. A business consultant who specializes in the medical trade was telling me how many doctors, dentists and chiropractors struggle financially.

All this time, I thought that when they graduated, the dollars would pour in. It was this business consultant who gave me the phrase, “They are one skill away from great wealth.” What this phrase means is that most people need only to learn and master one more skill and their income would jump exponentially. I have mentioned before that financial intelligence is a synergy of accounting, investing, marketing and law. Combine those four technical skills and making money with money is easier than most people would believe. When it comes to money, the only skill most people know is to work hard.

The classic example of a synergy of skills was that young writer for the newspaper. If she diligently learned the skills of sales and marketing, her income would jump dramatically. If I were her, I would take some courses in advertising copywriting as well as sales. Then, instead of working at the newspaper, I would seek a job at an advertising agency. Even if it were a cut in pay, she would learn how to communicate in “short cuts” that are used in successful advertising. She also would spend time learning public relations, an important skill. She would learn how to get millions in free publicity. Then, at night and on weekends, she could be writing her great novel. When it was finished, she would be better able to sell her book. Then, in a short while, she could be a “best-selling author”.

When I came out with my first book, ‘If You Want To Be Rich and Happy, Don’t Go to School’ ! a publisher suggested I change the title to “The Economics of Education”. I told the publisher that with a title like that, I would sell two books: one to my family and one to my best friend. The problem is that they would expect it for free. The obnoxious title “If You Want To Be Rich and Happy, Don’t Go to School”, was chosen because we knew it would get tons of publicity.

I am pro-education and believe in education reform. If I were not a pro-education, why would I continue to press for changing our antiquated educational system? So I chose a title that would get me on more TV and radio shows, simply because I was willing to be controversial. Many people thought I was a fruitcake, but the book sold and sold.

When I graduated from the U.S. Merchant Marine Academy in 1969, my educated dad was happy. Standard Oil of California had hired me for its oil-tanker fleet as a third mate. The pay was low compared with my classmates, but it was OK for a first real job after college. My starting pay was about $42,000 a year, including overtime, and I only had to work for seven months. I had five months of vacation. If I had wanted to, I could have taken the run to Vietnam with a subsidiary shipping company, and easily doubled my pay instead of taking the five months vacation.

I had a great career ahead of me, yet I resigned after six months with the company and joined the Marine Corps to learn how to fly. My educated dad was devastated, Rich dad congratulated me.

In school and in the workplace, the popular opinion is the idea of “specialization”.

That is, in order to make more money or get promoted, you need to “specialize”.

That is why medical doctors immediately begin to seek a specialty such as orthopedics or pediatrics. The same is true for accountants, architects, lawyers, pilots and others.

My educated dad believed in the same dogma. That is why he was thrilled when he eventually achieved his doctorate. He often admitted that schools reward people who study more and more about less and less.

Rich dad encouraged me to do exactly the opposite.

“You want to know a little about a lot” was his suggestion. That is why for years I worked in different areas of his companies. For a while, I worked in his accounting department. Although I would probably never have been an accountant, he wanted me to learn via “osmosis”.

Rich dad knew I would pick up “jargon” and a sense of what is important and what is not.

I also worked as a bus boy and construction worker, as well as in sales, reservations and marketing. He was “grooming” Mike and me. That is why he insisted we sit in on the meetings with his bankers, lawyers, accountants and brokers. He wanted us to know a little about every aspect of his empire.

When I quit my high-paying job with Standard Oil, my educated dad had a heart-to-heart talk with me. He was bewildered. He could not understand my decision to resign from a career that offered high pay, great benefits, lots of time off, and opportunity for promotion. When he asked me one evening, “Why did you quit”? I could not explain it to him, as much as I tried. My logic did not fit his logic. The big problem was that my logic was my rich dad’s logic.

Job security meant everything to my educated dad. Learning meant everything to my rich dad. Educated dad thought I went to school to learn to be a ship’s officer. Rich dad knew that I went to school to study international trade. So as a student, I made cargo runs, navigating large freighters, oil tankers and passenger ships to the Far East and the South Pacific. Rich dad emphasized that I stay in the Pacific instead of taking ships to Europe because he knew that the “emerging nations” were in Asia, not Europe. While most of my classmates, including Mike, were partying at their fraternity houses, I was studying trade, people, business styles and cultures in Japan, Taiwan, Thailand, Singapore, Hong Kong, Vietnam, Korea, Tahiti, Samoa and the Philippines. I was partying also, but it was not in any frat house. I grew up rapidly.

Educated dad just could not understand why I decided to quit and join the Marine Corps. I told him I wanted to learn to fly, but really I wanted to learn to lead troops. Rich dad explained to me that the hardest part of running a company is managing people. He had spent three years in the Army. my educated dad was draft-exempt. Rich dad told me of the value of learning to lead men into dangerous situations. “Leadership is what you need to learn next,” he said. “If you’re not a good leader, you’ll get shot in the back, just like they do in business”.

Returning from Vietnam in 1973, I resigned my commission, even though I loved flying. I found a job with Xerox Corp.

I joined it for one reason, and it was not for the benefits. I was a shy person, and the thought of selling was the most frightening subject in the world. Xerox has one of the best sales-training programs in America.

Rich dad was proud of me. My educated dad was ashamed. Being an intellectual, he thought that salespeople were below him. I worked with Xerox for four years until I overcame my fear of knocking on doors and being rejected. Once I could consistently be in the top five in sales, I again resigned and moved on, leaving behind another great career with an excellent company.

In 1977, I formed my first company. Rich dad had groomed Mike and me to take over companies. So I now had to learn to form them and put them together. My first product, the nylon and Velcro wallet, was manufactured in the Far East and shipped to a warehouse in New York, near where I had gone to school. My formal education was complete, and it was time to test my wings. If I failed, I went broke. Rich dad thought it best to go broke before 30. “You still have time to recover” was his advice. On the eve of my 30th birthday, my first shipment left Korea for New York.

Today, I still do business internationally. And as my rich dad encouraged me to do, I keep seeking the emerging nations. Today my investment company invests in South American countries and Asian countries as well as in Norway and Russia. There is an old cliché that goes, “Job is an acronym for ‘Just Over Broke’ ”. unfortunately, I would say that the saying applies to millions of people. Because school does not think financial intelligence is an intelligence. most workers “live within their means”, They work and they pay the bills.

There is another horrible management theory that goes, “Workers work hard enough to not be fired, and owners pay just enough so that workers won’t quit”. And if you look at the pay scales of most companies, again I would say there is a degree of truth in that statement.

The net result is that most workers never get ahead. They do what they’ve been taught to do: “Get a secure job”. Most workers focus on working for pay and benefits that reward them in the short term, but is often disastrous in the long run. Instead I recommend to young people to seek work for what they will learn, more than what they will earn. Look down the road at what skills they want to acquire before choosing a specific profession and before getting trapped in the “Rat Race”. Once people are trapped in the lifelong process of bill paying, they will become like those little hamsters running around in those little metal wheels. Their little furry legs are spinning furiously, the wheel is turning furiously, but come tomorrow morning, they’ll still be in the same cage, great job !

In the movie Jerry Maguire, starring Tom Cruise, there are many great one liners. Probably the most memorable is “Show me the money”.

But there is one line I thought most truthful. It comes from the scene where Tom Cruise is leaving the firm. He has just been fired, and he is asking the entire company “Who wants to come with me”? And the whole place is silent and frozen. Only one woman speaks up and says, “I’d like to, but I’m due for a promotion in three months.” That statement is probably the most truthful statement in the whole movie. It is the type of statement that people use to keep themselves busy working away to pay bills.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.