فصل 04

کتاب: پدر پولدار، پدر فقیر / فصل 8

فصل 04

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش چهارم

درس چهارم: تاریخچه و قدرت شرکت

پدر پولدارم تنها هوشمندانه تر بازی کرد، و این کار را از طریق شرکتها انجام داد - یعنی بزرگترین راز ثروتمندان.

بیاد دارم که در مدرسه از رابین هود و یاران پرنشاطش به ما میگفتند. معلم مدرسه ام گمان میکرد که این یک داستان شگفت انگیز از یک قهرمان خیالی به سبک کویین کاستنر است که از ثروتمندان می دزدد و به فقرا می دهد. پدر پولدارم به رابین هود، به چشم یک قهرمان نگاه نمی کرد. او رابین هود را یک کلاه بردار می خواند.

رابین هود احتمالا مدتهاست که از بین رفته است، اما دنباله رو های او همچنان زنده اند. هنوز هر از گاهی می شنوم که مردم میگویند: “چرا ثروتمندان پولی برای آن پرداخت نمی کنند؟” یا “ ثروتمندان باید مالیات بیشتری بپردازند و آنرا به فقرا بدهند”. همین ایده ی رابین هود، یا گرفتن از ثروتمندان و دادن آن به فقرا است که بیشترین درد را برای فقرا و افراد طبقه ی متوسط ایجاد کرده است.

دلیل اینکه افراد طبقه متوسط به طرز سنگینی در معرض مالیات قرار دارند، همین آرمان رابین هود می باشد. واقعیت حقیقی این است که از ثروتمندان مالیات اخذ نمی شود. این افراد طبقه ی متوسط هستند که به فقرا مالیات پرداخت می کنند، علی الخصوص طبقه ی متوسط تحصیلکرده که درآمدی بالاتر از حد متوسط دارند. برای اینکه بطور کامل متوجه شویم چطور این اتفاق می افتد، باید دوباره نگاهی به چشم انداز تاریخی بیاندازیم. باید به تاریخچه ی مالیاتها بنگریم. با وجود اینکه پدر بسیار تحصیلکرده ام در زمینه تاریخ آموزش یک آدم خبره بود، پدر پولدارم خود را به عنوان یک متخصص در زمینه تاریخ مالیات معرفی میکرد.

پدر پولدار به من و مایک توضیح داد که در انگلستان و آمریکا در اصل مالیاتی گرفته نمی شد. گاهی اوقات برای پرداخت هزینه های جنگ، مالیات جمع میشد. پادشاه یا رئیس جمهور، این مسأله را اعلام میکردند و از همه میخواستند که در آن مشارکت نمایند. مالیات در بریتانیا از سال 1799 تا 1816 بخاطر جنگ با ناپلئون دریافت میشد و در آمریکا بخاطر پرداخت هزینه های جنگ داخلی سالهای 1861 تا 1865 وضع می شد. در سال 1874 انگلستان مالیات بر درآمد را بعنوان یک خراج ثابت و دائمی برای شهروندانش مقرر کرد. مالیات بر درآمد در ایالات متحده، سال 1913 با تصویب شانزدهمین اصلاحیه قانون اساسی، دائمی شد.

در یک زمان، آمریکایی ها رفتاری ضد مالیاتی داشتند. این مالیات بیش ازحد، در مورد چای بود، که به حزب چای (جنبش اعتراضی چای) در بندر بوستون منجر شد، حادثه ای که باعث شعله ور شدن آتش جنگ انقلابی گردید. هم در انگلستان و هم در ایالات متحده، پنجاه سال زمان برد تا ایده ی اخذ منظم و دائمی مالیات بر درآمد، جا بیافتد.

آنچه را که این تاریخ ها بر ملا نمی کنند این است که این مالیاتها در ابتدا تنها بر علیه ثروتمندان وضع شدند. آنچه که پدر پولدار میخواست من و مایک درک کنیم این نکته بود. او توضیح داد که ایده ی اخذ مالیات بدینسان بوسیله اکثریت محبوب شد که به فقرا و افراد طبقه متوسط گفته شد مالیات تنها برای تنبیه ثروتمندان بوجود آمده است. اینگونه بود که توده های مردم به این قانون رای مثبت دادند و مالیات وارد قانون اساسی شد. اگرچه این قانون به منظور تنبیه ثروتمندان وضع شده بود، اما منتهی شد به مجازات و تنبیه بسیاری از مردمی که خود به آن رأی داده بودند، یعنی فقرا و افراد طبقه ی متوسط.

پدر پولدار گفت: به مجرد اینکه دولت طعم پول را چشید، اشتهایش بیشتر شد. من و پدرت دقیقا برعکس هم هستیم. او یک مأمور دولت است و من یک سرمایه دارم. ما هردو حقوق میگیریم و موفقیت ما با رفتارهای متضادی سنجیده میشود. او حقوق میگیرد تا پول خرج کند و افرادی را استخدام نماید. هرچه بیشتر خرج میکند و هرچه افراد بیشتری را استخدام میکند، سازمانش بزرگتر می شود. در نظر دولت، هر چه سازمان او بزرگتر باشد، احترامش بیشتر میشود. در طرف مقابل، در مورد سازمان من، هر چه افراد کمتری را استخدام کنم و پول کمتری خرج کنم، سرمایه گذاران شرکتم احترام بیشتری برایم قائل هستند. به این دلیل است که من دولتی ها را دوست ندارم. آنها اهداف متفاوتی نسبت به بیشتر تجارت پیشگان دارند. هرچقدر که دولت رشد میکند و بزرگ میشود، دلارهای مالیاتی بیشتر و بیشتری برای پشتیبانی از آن مورد نیاز خواهد بود.

پدر تحصیلکرده ام خالصانه معتقد بود که دولت باید به مردم کمک کند. او عاشق جان اف.کندی و بخصوص ایده ی سپاه صلح او بود. او به قدری عاشق این ایده بود که هم خودش و هم مادرم، برای آموزش داوطلبان سپاه صلح خدمت کردند تا به مالزی، تایلند و فیلیپین بروند. او همیشه برای جذب کمک های مالی و اضافه کردن بودجه اش در تلاش بود تا بتواند افراد بیشتری را هم در شغل خودش و امور دپارتمان آموزشی و هم برای سپاه صلح استخدام نماید. این شغل او بود.

از زمانی که ده ساله بودم، از پدر پولدارم می شنیدم که کارکنان دولت، یک مشت سارق تنبل هستند، و از پدر تحصیلکرده ام می شنیدم که ثروتمندان چقدر کلاهبرداران حریصی هستند و باید مالیات های بیشتری پرداخت کنند. هر دو طرف نکات معتبری دارند. بسیار سخت بود که بیرون بروی و برای یکی از بزرگترین سرمایه داران شهر کار کنی و بعد به خانه نزد پدری برگردی که یک رهبر برجسته ی دولتی بود. دانستن اینکه کدام یک را باید باور کنی، کار آسانی نبود.

با اینحال، وقتی که تاریخ مالیات ها را مطالعه می کنید، یک دیدگاه جالب نمایان می شود. همانگونه که گفتم، تصویب مالیات ها تنها به این دلیل ممکن شد که توده های مردم به تئوری اقتصادی رابین هود اعتقاد داشتند که همان گرفتن از ثروتمندان و دادن به سایر افراد بود. مشکل اینجا بود که اشتهای دولت برای پول بقدری زیاد بود که بزودی نیازمند این شد که مالیات ها را بر افراد طبقه ی متوسط نیز اعمال کند، و این سیر از آنجا رو پایین ادامه یافت. در سوی مقابل، ثروتمندان فرصتی را یافتند. آنها بر پایه ی مجموعه قوانین یکسانی بازی نمی کنند.

همانگونه که بیان کردم، ثروتمندان اکنون شرکت ها را می شناختند، شرکت هایی که در دوران کشتی های دریانوردی مشهور شدند. ثروتمندان شرکت ها را به عنوان وسیله ای برای کاهش ریسک مربوط به دارایی های موجود در هر سفر، بوجود آوردند. ثروتمندان پول خود را برای تأمین هزینه این سفرها به شرکت می دهند. شرکت سپس خدمه ای را استخدام می کند تا در جستجوی گنج به سوی دنیای جدید، دریانوردی کنند. اگر کشتی از دست رفت، آن خدمه زندگی خود را از دست می دهند، اما آنچه ثروتمندان از دست می دهند، محدود به پولی است که برای همان سفر خاص سرمایه گذاری کرده اند.

این آگاهی از قدرت ساختار قانونی شرکت است که به ثروتمندان در برابر فقرا و افراد طبقه متوسط، یک امتیاز گسترده می دهد. با داشتن دو پدر که به من تعلیم می دادند، یکی جامعه گرا و دیگری پیرو مکتب سرمایه داری، بزودی دریافتم که فلسفه ی سرمایه داری از لحاظ مالی برای من بیشتر منطقی بنظر می رسد. به نظرم جامعه گرایان به دلیل عدم آموزش مالی ، در نهایت خود را مجازات می کردند. مهم نیست جمعیتی که شعارشان گرفتن از ثروتمندان است، به چه می اندیشند، ثروتمندان همیشه راهی برای پیشی گرفتن از آنها پیدا می کنند. اینگونه است که مالیاتها درنهایت بر مردم طبقه متوسط اعمال می شوند. ثروتمندان صرفاً به این دلیل که قدرت پول را درک می کردند ، از روشنفکران پیشی می گرفتند ، موضوعی که در مدارس تدریس نمی شود.

چگونه آیا ثروتمندان از روشنفکران پیشی گرفتند؟ مادامی که مالیات “از ثروتمندان بگیر” تصویب شد، پول نقد شروع کرد به جاری شدن به سمت صندوق های دولت. در ابتدا مردم خوشحال بودند. این پول به کارکنان دولت و ثروتمندان تحویل داده شد. این پول از طریق شغل ها و حقوق بازنشستگی به کارکنان دولت داده می شد. و از طریق دریافت قراردادهای پیمانکاری تحویل کارخانه های ثروتمندان می گردید. دولت تبدیل به استخر بزرگی از پول شد، اما مشکل مدیریت مالی آن پول بود. هیچ گردش بازگشتی وجود نداشت.

به عبارت دیگر، اگر شما یک مأمور دولتی بودید، سیاست دولت در قبال شما اینگونه بود که نباید پول مازادی داشته باشید. اگر شما نمی توانستید سرمایه ای را که به شما اختصاص داده شده است خرج کنید، خطر این وجود داشت که در بودجه بعدی، آنرا از دست بدهید. شما یقینا به خاطر کارایی تا به رسمیت شناخته نمی شوید. از طرف دیگر به تجارت پیشگان بخاطر داشتن پول اضافی، جایزه داده می شود و بخاطر کارایی شان به رسمیت شناخته شده و تصدیق می شوند.

همینطور که این چرخه ی هزینه های دولت گسترش یافته، ادامه پیدا کرد، تقاضای دریافت پول هم افزایش یافت و ایده اعمال مالیات بر ثروتمندان، حالا بر روی مردم با سطوح درآمدی پایین تر اجرا میشد و تا آنجا ادامه یافت که همان مردمی را که به پدید آمدن آن رأی داده بودند، در بر گرفت، یعنی فقرا و مردم طبقه ی متوسط.

سرمایه داران حقیقی، دانش مالی خویش را بکار گرفتند تا بسادگی بتوانند راهی برای فرار از مهلکه بیابند. آنها به سمت حمایت از شرکتها بازگشتند. یک شرکت از ثروتمندان حفاظت می کند. اما آنچه که بسیاری از مردم که هیچوقت شرکتی را راه اندازی نکرده اند، نمی دانند، این است که یک شرکت، یک شیء یا یک موجودیت فیزیکی نیست. یک شرکت تنها یک پوشه است که در دفتر برخی وکلا قرار دارد و مقداری مدارک قانونی در آن وجود دارد که توسط یک دفتر نمایندگی ثبت اسناد دولتی یه ثبت رسیده است. یک شرکت، یک ساختمان بزرگ که نام شرکت بر آن حک شده باشد نیست. یک کارخانه یا گروهی از مردم نیست. شرکت تنها یک سند قانونی است که یک جسم بی روح را می سازد. دارایی ثروتمندان یکبار دیگر تحت حفاظت قرار گرفته بود. مادامی که قوانین درآمد ثابت تصویب شد، استفاده از شرکتها دوباره عمومیت یافت، زیرا نرخ مالیات بر درآمد شرکتها کمتر از نرخ مالیات بر درآمد اشخاص حقیقی بود. علاوه بر این، همانگونه که پیشتر شرح دادم، در شرکتها هزینه های معین، میتوانست قبل از محاسبه و اعمال مالیات پرداخت شود.

این جنگ بین ثروتمندان و فقرا، در طول صدها سال ادامه یافته است. این جدال بین ثروتمندان و جمعیتی است که شعارشان گرفتن دارایی های ثروتمندان است. هر کجا و هر زمان که قوانین وضع می شوند، زبانه میکشد و شعله ور می شود. این جنگ برای همیشه ادامه خواهد داشت. مشکل اینجاست که مردمی میبازند که آگاهی ندارند. همان هایی که هر روز از خواب بیدار می شوند و با سخت کوشی سر کار می روند و مالیات پرداخت می کنند. فقط اگر آنها می فهمیدند که ثروتمندان چگونه بازی می کنند، آنها نیز می توانستند همانگونه بازی کنند. و بنابراین، می توانستند در مسیر خود به سوی کسب استقلال مالی گام بردارند. به همین دلیل است که هر بار می شونم والدین به فرزندانشان توصیه میکنند که به مدرسه بروند تا بتوانند یک شغل امن و مطمئن پیدا کنند، چهره درهم می کشم. یک کارمند با یک شغل امن و مطمئن، بدون استعداد و شایستگی مالی، هیچ راه گریزی ندارد.

امریکایی های طبقه متوسط، امروزه بین پنج تا شش ماهشان را برای دولت کار می کنند، تنها برای اینکه بتوانند مالیاتهایشان را پوشش بدهند. به نظر من این مدت زمان زیادی است. هر چقدر که سخت تر کار کنید، بیشتر به دولت پرداخت می کنید. به همین دلیل است که معتقدم ایده ی “گرفتن از ثروتمندان” اکثر همان مردمی را هدف آتش خود قرار می دهد که به آن رأی داده اند.

هر زمان که مردم تلاش می کنند ثروتمندان را مجازات کنند، آنها بسادگی زیر بار نمی روند و واکنش نشان می دهند. آنها پول و قدرت دارند و مصمم هستند که اوضاع را تغییر بدهند. آنها تنها یک گوشه نمی نشینند تا داوطلبانه مالیات بیشتری پرداخت کنند. آنها به جستجوی راه هایی می پردازند تا به وسیله آن بتوانند فشار مالیاتی خود را به حداقل برسانند. آنها وکلا و حسابداران باهوش استخدام می کنند، آنها سیاست مداران را ترغیب می کنند که یا قوانین را تغییر بدهند و یا راه گریزی بسازند. آنها منابعی در اختیار دارند که می توانند تغییرات ایجاد کنند.

قانون مالیاتی ایالات متحده همچنین روشهای دیگری را برای کمتر پرداخت کردن مالیات، امکان پذیر میکند. اغلب این مکانیسمها برای همه در دسترس هستند، اما معمولا این ثروتمندان هستند که به دنبال چنین فرصتهایی می گردند، چرا که به کسب و کار خودشان اهمیت می دهند. بعنوان مثال عدد 1031 یک اصطلاح تخصصی است برای بخش 1031 قانون درآمدهای داخلی، که به فروشنده اجازه می دهد تا پرداخت مالیات برای یک قطعه از املاک و مستغلات را به تاخیر بیاندازد این کد یا قانون، مربوط به سود حاصل از معاوضه یک ملک با ملکی گرانقیمت تر و با ارزش بالاتر است.

املاک و مستغلات یک موتور سرمایه گذاری است که چنین مزیت مالیاتی بزرگی را فراهم می کند. مادامی که شما با استفاده از اینگونه معاملات به افزودن ارزش دارایی های خود ادامه بدهید، نیازی نیست برای کسب این سود، مالیاتی بپردازید تا زمانی که بخواهید ملک را به فروش رسانده و بجایش ملکی نخرید و به این معاوضه ها پایان دهید. افرادی که از این امتیاز قانونی ارائه شده جهت فرار از مالیات، بهره ای نمی برند، مزیت بسیار بزرگی را برای ساختن ستون دارایی هایشان، از دست می دهند.

مردم فقیر و افراد طبقه متوسط، چنین منابعی را دراختیار ندارند. آنها گوشه ای می نشینند و اجازه می دهند که دولت، سوزن خود را در بازوانشان فرو کرده و رفته رفته خون آنها را بدوشد.

امروز من از شمار افرادی که مالیات بیشتری پرداخت می کنند و یا تخفیفات کمتری میگیرند، دائما شوکه می شوم آنهم تنها به این دلیل ساده که از دولت می هراسند. و من بخوبی میدانم که یک مأمور مالیاتی دولت، چقدر می تواند ترسناک و رعب انگیز باشد. دوستانی داشته ام که مشاغل خود را تعطیل کرده و ازبین برده اند، تنها برای اینکه متوجه شوند دلیل این ورشکستگی اشتباهاتی بوده که دولت مرتکب شده است. من همه اینها را درک می کنم. اما کار کردن از اوایل ژانویه تا اواسط می، بهای سنگینی برای این ترس است.

پدر فقیرم هرگز به اعتراض و مقابله برنخواست. پدر پولدارم نیز چنین واکنشی نشان نداد. او تنها هوشمندانه تر بازی کرد و این کار را از طریق شرکتها انجام داد - یعنی بزرگترین راز ثروتمندان.

احتمالا اولین درسی را که از پدر پولدارم گرفتم، بخاطر می آورید. من یک پسربچه کوچک 9 ساله بودم که مجبور بود بنشیند و منتظر این باشد که او برای صحبت کردن، انتخابش کند. من اغلب در دفتر کارش می نشستم و منتظر این بودم تا او ما به حضور بطلبد. او بر اساس هدفی که داشت، عمداً مرا نادیده می گرفت. او میخواست تا من قدرتش را تشخیص بدهم و آرزو کنم که روزی به چنین قدرتی دست یابم.

درتمام سالهایی که من از او می آموختم، همیشه به من یادآوری میکرد که قدرت ، در داشتن بصیرت و آگاهی است. و اینکه به همراه پول، قدرت بزرگی می آید که برای حفظ و صیانت از آن و چندین برابر کردنش، نیازمند دانش و آگاهی صحیح هستیم. بدون آن دانش، دنیا بر تو سخت خواهد گرفت.

پدر پولدار دائما به من و مایک خاطرنشان میکرد که بزرگترین قلدر و زورگو، رئیس شما یا سرپرست شما نیست، بلکه مأمور مالیاتی دولت است. اگر شما اجازه بدهید، او همیشه پول بیشتری از شما میگیرد.

از اینکه بجای کار کردن برای پول، آنرا برای خودم بکار بگیرم، اولین درسی که گرفتم، براستی درباره قدرت بود. اگر برای پول کار کنید، قدرت را دو دستی تسلیم کارفرمای خود می نمایید. اما اگر پول را برای خودتان به کار بگیرید، شما قدرت را برای خودتان نگاه داشته و آنرا تحت کنترل خود دارید.

مادامی که ما از بکار گرفتن قدرت پول برای خودمان آگاه شدیم، او از ما می خواست که در زمینه های مالی، زیرک و هوشیار باشیم و به زورگویان اجازه ندهیم به ما فشار آورده و عرصه را بر ما تنگ کنند.

شما نیازمند این هستید که قانون را بشناسید و بدانید که این سیستم چگونه کار می کند. اگر نادان باشید، بسیار ساده است که مورد ظلم واقع شوید. اگر بدانید که در مورد چه چیزی صحبت می کنید، شما برگ برنده ای در اختیار دارید. به همین دلیل بود که او پول زیادی را برای وکلا و حسابداران مالیاتی پرداخت می کرد. پرداخت حقوق به آنها بسیار کم هزینه تر از این بود که بخواهد به دولت مالیات بپردازد. بهترین درس او که همیشه آنرا در زندگی ام بکار بسته ام، این است که : “باهوش باش، چون مادامی که باهوش باشی، نمی توانند به تو زور بگویند.”

او قانون را می شناخت، چون یک شهروند مطیع قانون بود. او قانون را می شناخت، چرا که عدم شناخت قانون برایش بسیار گران تمام میشد. اگر بدانید که حق با شماست، از جنگیدن و دفاع از حق خود نخواهید ترسید. حتی اگر دارید با رابین هود و یارانش دست و پنجه نرم می کنید.

پدر بسیار تحصیلکرده ام همیشه مرا تشویق می کرد تا به دنبال شغلی در یک شرکت قوی بگردم. او همیشه از خواص طی کردن پله های نردبان ترقی و پیشرفت کردن در یک شرکت صحبت می کرد. او متوجه نمی شد که با اتکای محض به چک حقوقی کارفرمای یک شرکت، من تبدیل به یک گاو رام و سربه زیری خواهم شد که آماده ی شیردهی است.

وقتی این توصیه ی پدرم را به پدر پولدارم گفتم، او فقط به آرامی خندید. تمام چیزی که گفت این بود: “چرا نردبان را مال خودت نکنی”.

بعنوان یک پسر جوان، منظور پدر پولدار از اینکه مالک شرکت خودم باشم را نمی فهمیدم. ایده غیر ممکنی بنظر میرسید. اگرچه این ایده مرا بر می انگیخت، اما جوانی ام مانع از این میشد که بتوانم چنین امکانی را تصور کنم که روزی افراد بالغ برای شرکتی که من مالک آن هستم، کار می کنند.

نکته اینجاست که اگر بخاطر پدر پولدارم نبود، من احتمالا توصیه های پدر تحصیلکرده ام را دنبال میکردم. صرفا تذکرهای گاه و بیگاه پدر پولدارم بود که ایده ی داشتن یک شرکت برای خودم را زنده نگاه داشت و مرا در مسیر متفاوتی حفظ کرد.

زمانی که 15 یا 16 ساله بودم، می دانستم که دیگر نمی خواهم به مسیری که پدر تحصیلکرده ام پیشنهاد میداد، برگردم. نمی دانستم چگونه این کار را انجام بدهم ، اما مصمم بودم تا در مسیری که بیشتر هم کلاسی هایم در پیش گرفته بودند، قرار نگیرم. آن تصمیم بود که زندگی مرا تغییر داد.

به اواسط 20 سالگی که رسیدم توصیه های پدر پولدارم رفته رفته برایم بیشتر قابل درک شد. بتازگی از سپاه دریایی بیرون آمده بودم و برای شرکت زیراکس کار می کردم. پول زیادی عایدم میشد، اما همیشه هر بار که به فیش حقوقی ام نگاه می کردم، ناامید میشدم. کسوارت آن بسیار زیاد بود و هر چه بیشتر کار میکردم، بیشتر از آن کسر می شد.

همینطور که موفق تر می شدم، روسای من از ترفیع و افزایش حقوق حرف می زدند. مسخره بود اما همیشه صدای پدر پولدارم را در گوشم می شنیدم که می پرسید: برای چه کسی کار می کنی؟ داری چه کسی را پولدار می کنی؟

سال 1974 در حالی که هنوز کارمند شرکت زیراکس بودم، اولین شرکت خودم را تأسیس کردم و شروع کردم به اهمیت دادن به کسب و کار خودم. تعداد دارایی های کمی در ستون دارایی هایم وجود داشت، اما حالا تمرکزم بر روی این بود که آنرا بزرگ کرده و توسعه بدهم. آن فیش های حقوقی و کسوراتشان باعث شد که تمام توصیه های آن سالهای پدر پولدارم، کاملا منطقی و قابل درک جلوه کنند. می توانستم آینده ام را ببینم که اگر به حرفهای پدر تحصیلکرده ام گوش بدهم، چه اتفاقی خواهد افتاد.

بسیاری از کارفرمایان احساس می کنند که اگر به کارکنانشان توصیه کنند که به کسب و کار خودشان اهمیت بدهند، این مسأله برای کسب و کارشان بد خواهد بود. مطمئنم برای بعضی افراد خاص می تواند اینگونه باشد. اما در مورد من، تمرکز بر روی کسب و کار خودم، و توسعه دارایی هایم، از من کارمند بهتری ساخت. من حالا هدفی داشتم. خیلی زود شروع کردم و با پشتکار تمام کار کردم که تا آنجا که ممکن است پول جمع کنم و سرمایه گذاری در املاک را شروع کنم. هاوایی بتازگی در حال رونق بود و فرصت ها و شانسهای بسیاری وجود داشت. هر چه بیشتر متوجه این نکته می شدم که ما در آستانه ی یک تحول و رونق بزرگ هستیم، ماشین های زیراکس بیشتری بفروش می رساندم. هرچه بیشتر می فروختم پول بیشتری در می آوردم و البته کسورات فیش حقوق ام هم بیشتر می شدند. این مسئله الهام بخش بود. آنقدر با تمام وجود میخواستم که از این دویدن بیهوده نجات پیدا کنم که در نتیجه ی این تمایل، نه تنها کار کردنم کمتر نمی شد، بلکه سخت تر کار می کردم.

در سال 1978 من دائما یکی از پنج فروشنده برتر شرکت بودم اغلب اولین نفر. واقعا میخواستم که از این مسابقه ی بی حاصل بیرون آمده و خلاص شوم. در کمتر از سه سال، من از شرکت کوچک خودم که یک شرکت املاک و مستغلات بود، پول بیشتری از آنچه در زیراکس عایدم میشد، در می آوردم. و پولی که من در شرکت خودم و توسط ستون دارایی هایم تولید می کردم، پولی بود که برای من کار می کرد. نه اینکه مجبور باشم در به در به دنبال فروش دستگاه های کپی باشم.

توصیه های پدر پولدارم بیشتر منطقی و نتیجه بخش می شدند. بزودی جریان نقدینگی حاصل از املاکم آنقدر قوی شدند که توانستند اولین ماشین پورشه ام را برایم بخرند. همکاران فروشنده ام در شرکت زیراکس گمان می کردند که من دارم کمیسیون هایم را خرج می کنم. اما اینگونه نبود. من داشتم کمیسیون هایم را در ستون دارایی هایم سرمایه گذاری می کردم.

پول من داشت به سختی کار می کرد تا پول بیشتری تولید کند. هر یک دلاری در ستون دارایی هایم در نقش یک کارمند بزرگ عمل می کرد، سخت کار می کرد تا کارمندان بیشتری تولید کرده و پورشه ی جدیدی را با درآمد قبل از پرداخت مالیات، برای رئیسش خریداری کند. شروع کردم به سخت تر کار کردن برای شرکت زیراکس. برنامه ام داشت نتیجه می داد و پورشه، اثبات این ادعا بود.

با بکار بستن درسهایی که از پدر پولدارم آموخته بودم، در سن کم، قادر بودم که از کارمند بودن و آن تله ی مسابقه موش مشهور، خلاص شوم. و این بخاطر دانش مالی قدرتمندی که از این درسها کسب کرده بودم، امکان پذیر شده بود. بدون این دانش مالی که من به آن آی کیو مالی می گویم، مسیر من بسوی استقلال مالی بسیار سخت تر می بود.

حالا من از طریق سمینارهای مالی به دیگران آموزش می دادم، با این امید که شاید دانشم را با آنان به اشتراک بگذارم. همیشه در سخنرانی هایم به مردم خاطرنشان می کردم که آی کیو مالی از دانشی بوجود می آید که محصول چهار حوزه ی وسیع مهارت است:

شماره یک، حسابداری است. آنچه من به آن سواد مالی میگویم. اگر میخواهید یک امپراتوری بسازید، این یک مهارت حیاتی بشمار میرود. هرچه مسولیت پول بیشتری بر عهده ی شما باشد، دقت بیشتری هم مورد نیاز است، مگرنه این بنا فرو می ریزد. این مربوط به بخش چپ مغز یا جزئیات است. سواد مالی، توانایی خواندن و فهمیدن ترازنامه های مالی است. قابلیتی که به شما این امکان را می دهد تا بتوانید نقاط ضعف و قوت یک کسب و کار را شناسایی کنید.

شماره دو، سرمایه گذاری است. که من آنرا دانش “پول، پول می آورد” می نامم. این شامل فرمولها و استراتژی ها میشود. این مربوط به سمت راست مغز یا سمت خلاق است.

شماره سه، درک بازارهاست. دانش عرضه و تقاضا. شما نیاز دارید که نسبت به جنبه های تکنیکی بازار، آگاهی داشته باشید، که بر پایه احساسات است. بعلاوه ی جنبه های اقتصادی یا بنیادی یک سرمایه گذاری. اینکه یک سرمایه گذاری منطقی بنظر برسد یا نه، بستگی به شرایط کنونی بازار دارد.

چهارم ، قانون است. بعنوان نمونه بهره برداری از شرکتی که مهارت های فنی حسابداری، سرمایه گذاری و بازار را در خود جای داده باشد، میتواند به رشد انفجاری کمک کند. شخصی که از این مزیت های مالیاتی آگاه است و تحت حفاظت و حمایت یک شرکت قرار دارد، میتواند بسیار سریعتر از فردی که کارمند است یا یک کسب و کار کوچک را به تنهایی اداره میکند، پولدار بشود. تفاوت بین این دو، مانند مقایسه کسی است که راه میرود با کسی که پرواز میکند. زمانی که بحث ثروت ماندگار باشد، تفاوت بسیار عمیق است.

مزیت های مالیاتی: یک شرکت کارهای بسیاری میتواند انجام بدهد که از عهده یک شخص بر نمی آید. مثلا پرداخت هزینه ها، پیش از پرداخت مالیات. این یک حوزه ی کاملا تخصصی است که بسیار هم هیجان انگیز می باشد، اما لازم نیست به آن وارد شوید، مگر اینکه شرکت یا دارایی های بزرگ و قابل توجهی داشته باشید.

کارمندان حقوق میگیرند و مالیاتش را میپردازند و تلاش می کنند که با باقیمانده آن زندگی خود را بگذرانند. یک شرکت پول در می آورد، هرآنچه که میتواند هزینه میکند، و سپس برای آنچه که باقی مانده است، مالیات پرداخت میکند. این یکی از بزرگترین راه های قانونی فرار از مالیات است که ثروتمندان از آن استفاده می کنند. اگر شما سرمایه گذاری هایی داشته باشید که جریان نقدینگی خوبی ایجاد می کنند، راه اندازی این مکانیسم ها آسان است و گران هم در نمی آید.

بعنوان مثال، اگر شما مالک یک شرکت باشید، برای تعطیلات، شما میتوانید جلسه هیأت مدیره را در هاوایی برگزار کنید. اقساط ماشین، حق بیمه و هزینه ی تعمیرات آن جزو هزینه های شرکت بحساب می آیند. حق عضویت باشگاه ورزشی یکی از هزینه های شرکت است. اغلب وعده های غذایی رستوران، جزو هزینه های جزئی شرکت بحساب می آیند و غیره و غیره . اما این کار را قانونی و با درآمد پیش از پرداخت مالیات انجام می دهید.

محافظت در برابر طرح دعوی: ما در جامعه ای پر از مشاجره زندگی می کنیم. هر کسی میخواهد بخشی از سهام شما را داشته باشد. ثروتمندان بخش اعظم ثروتشان را با استفاده از مکانیسم هایی نظیر شرکتها، پنهان می کنند و اطمینان حاصل می کنند که از دارایی هایشان در برابر بستانکاران محافظت می شود.

وقتی شخصی از یک فرد ثروتمند شکایت میکند، اغلب با لایه های حمایت قانونی مواجه می شود و غالبا می فهمد که فرد ثروتمند در واقع هیچ چیزی ندارد. آنها همه چیز را کنترل می کنند، اما مالک هیچ چیز نیستند. طبقه فقیر و متوسط جامعه تلاش می کنند که همه چیز را به تملک خود در بیاورند و آنرا دو دستی تقدیم می کنند به دولت یا دیگر شهروندانشان که دوست دارند بر علیه ثروتمندان شکایت کنند. آنها این را از رابین هود آموخته اند. از ثروتمندان بگیر و به فقرا بده.

هدف این کتاب نیست که وارد مباحث تخصصی تملک یک شرکت بشود. اما من میگویم که اگر شما هر نوعی از دارایی های مشروع دارید، میخواهم در اسرع وقت اطلاعات بیشتری در مورد مزایا و حمایت های ارائه شده توسط یک شرکت، کسب کنید. کتابهای بسیاری وجود دارند که در مورد این موضوع نوشته شده اند و می توانند مزایای آنرا با جزئیات برای شما تشریح کرده و حتی شما را به سمت برداشتن گامهای لازم جهت تأسیس یک شرکت، هدایت نمایند. بطور خاص، یک کتاب با عنوان “یکپارچه شده و ثروتمند شوید”بینش شگفت انگیزی را در مورد قدرت شرکت های شخصی برایتان فراهم می کند.

آی کیوی مالی در حقیقت اشتراک مساعی بسیاری از مهارتها و استعدادهاست. اما من میخواهم بگویم که ترکیبی است از چهار مهارت فنی، که در بالا ذکر شدند و هوش مالی بنیانی را می سازند. اگر شما مشتاق هستید که به ثروتی عظیم دست یابید، ترکیبی از این مهارتهاست که قویاً هوش مالی یک شخص را تقویت می کند.

بطور خلاصه، صاحبان کسب و کار دارای شرکت: 1-پول در می آورند 2-خرج می کنند 3-مالیات می پردازند. کارمندانی که برای شرکت کار می کنند: 1-پول در می آورند 2-مالیات می پردازند 3-خرج می کنند.

به عنوان بخشی از استراتژی مالی کلی شما ، توصیه می کنم در مورد محافظتی که اشخاص حقوقی می توانند برای مشاغل و دارایی ها فراهم کنند، مطلع شوید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Lesson Four: The History of and The Power of Corporation

My rich dad just played the game smarter, and he did it through corporations - the biggest secret of the rich.

I remember in school being told the story of Robin Hood and his Merry Men. My schoolteacher thought it was a wonderful story of a romantic hero, a Kevin Costner type, who robbed from the rich and gave to the poor. My rich dad did not see Robin Hood as a hero. He called Robin Hood a crook.

Robin Hood may be long gone, but his followers live on. How often I still hear people say, “Why don’t the rich pay for it?” Or “The rich should pay more in taxes and give it to the poor.” It is this idea of Robin Hood, or taking from the rich to give to the poor that has caused the most pain for the poor and the middle class.

The reason the middle class is so heavily taxed is because of the Robin Hood ideal. The real reality is that the rich are not taxed. It’s the middle class who pays for the poor, especially the educated upper-income middle class. Again, to understand fully how things happen, we need to look at the historical perspective. We need to look at the history of taxes. Although my highly educated dad was an expert on the history of education, my rich dad fashioned himself as an expert on the history of taxes.

Rich dad explained to Mike and me that in England and America originally, there were no taxes. Occasionally there were temporary taxes levied in order to pay for wars. The king or the president would put the word out and ask everyone to “chip in.” Taxes were levied in Britain for the fight against Napoleon from 1799 to 1816, and in America taxes were levied to pay for the Civil War from 1861 to 1865. In 1874, England made income tax a permanent levy on its citizens. In 1913, an income tax became permanent in the United States with the adoption of the 16th Amendment to the Constitution.

At one time, Americans were anti-tax. It had been the excessive tax on tea that led to the famous Tea Party in Boston Harbor, an incident that helped ignite the Revolutionary War. It took approximately 50 years in both England and the United States to sell the idea of a regular income tax.

What these historical dates fail to reveal is that both of these taxes were initially levied against only the rich. It was this point that rich dad wanted Mike and me to understand. He explained that the idea of taxes was made popular, and accepted by the majority, by telling the poor and the middle class that taxes were created only to punish the rich. This is how the masses voted for the law, and it became constitutionally legal. Although it was intended to punish the rich, in reality it wound up punishing the very people who voted for it, the poor and middle class.

“Once government got a taste of money, the appetite grew,” said rich dad. “Your dad and I are exactly opposite. He’s a government bureaucrat, and I am a capitalist. We get paid, and our success is measured on opposite behaviors. He gets paid to spend money and hire people. The more he spends and the more people he hires, the larger his organization becomes. In the government, the larger his organization, the more he is respected. On the other hand, within my organization, the fewer people I hire and the less money I spend, the more I am respected by my investors. That’s why I don’t like government people. They have different objectives from most business people. As the government grows, more and more tax dollars will be needed to support it.”

My educated dad sincerely believed that government should help people. He loved John F.Kennedy and especially the idea of the Peace Corps. He loved the idea so much that both he and my mom worked for the Peace Corps training volunteers to go to Malaysia, Thailand and the Philippines. He always strived for additional grants and increases in his budget so he could hire more people, both in his job with the Education Department and in the Peace Corps. That was his job.

From the time I was about 10 years old, I would hear from my rich dad that government workers were a pack of lazy thieves, and from my poor dad I would hear how the rich were greedy crooks who should be made to pay more taxes. Both sides have valid points. It was difficult to go to work for one of the biggest capitalists in town and come home to a father who was a prominent government leader. It was not easy knowing who to believe.

Yet, when you study the history of taxes, an interesting perspective emerges. As I said, the passage of taxes was only possible because the masses believed in the Robin Hood theory of economics, which was to take from the rich and give to everyone else. The problem was that the government’s appetite for money was so great that taxes soon needed to be levied on the middle class, and from there it kept “trickling down.” The rich, on the other hand, saw an opportunity. They do not play by the same set of rules.

As I’ve stated, the rich already knew about corporations, which became popular in the days of sailing ships. The rich created the corporation as a vehicle to limit their risk to the assets of each voyage. The rich put their money into a corporation to finance the voyage. The corporation would then hire a crew to sail to the New World to look for treasures. If the ship was lost, the crew lost their lives, but the loss to the rich would be limited only to the money they invested for that particular voyage.

It is the knowledge of the power of the legal structure of the corporation that really gives the rich a vast advantage over the poor and the middle class. Having two fathers teaching me, one a socialist and the other a capitalist, I quickly began to realize that the philosophy of the capitalist made more financial sense to me. It seemed to me that the socialists ultimately penalized themselves, due to their lack of financial education. No matter what the “Take from the rich” crowd came up with, the rich always found a way to outsmart them. That is how taxes were eventually levied on the middle class. The rich outsmarted the intellectuals, solely because they understood the power of money, a subject not taught in schools.

How did the rich outsmart the intellectuals? Once the “Take from the rich” tax was passed, cash started flowing into government coffers. Initially, people were happy. Money was handed out to government workers and the rich. It went to government workers in the form of jobs and pensions. It went to the rich via their factories receiving government contracts. The government became a large pool of money, but the problem was the fiscal management of that money. There really is no recirculation.

In other words, the government policy, if you were a government bureaucrat, was to avoid having excess money. If you failed to spend your allotted funding, you risked losing it in the next budget. You would certainly not be recognized for being efficient. Business people, on the other hand, are rewarded for having excess money and are recognized for their efficiency.

As this cycle of growing government spending continued, the demand for money increased and the “Tax the rich” idea was now being adjusted to include lower-income levels, down to the very people who voted it in, the poor and the middle class.

True capitalists used their financial knowledge to simply find a way to escape. They headed back to the protection of a corporation. A corporation protects the rich. But what many people who have never formed a corporation do not know is that a corporation is not really a thing. A corporation is merely a file folder with some legal documents in it, sitting in some attorney’s office registered with a state government agency. It’s not a big building with the name of the corporation on it. It’s not a factory or a group of people. A corporation is merely a legal document that creates a legal body without a soul. The wealth of the rich was once again protected. Once again, the use of corporations became popular-once the permanent income laws were passed- because the income-tax rate of the corporation was less than the individual income-tax rates. In addition, as described earlier, certain expenses could be paid with pre-tax dollars within the corporation.

This war between the haves and have-nots has been going on for hundreds of years. It is the “Take from the rich” crowd versus the rich. The battle is waged whenever and wherever laws are made. The battle will go on forever. The problem is, the people who lose are the uninformed. The ones who get up every day and diligently go to work and pay taxes. If they only understood the way the rich play the game, they could play it too. Then, they would be on their way to their own financial independence. This is why I cringe every time I hear a parent advice their children to go to school, so they can find a safe, secure job. An employee with a safe, secure job, without financial aptitude, has no escape.

Average Americans today work five to six months for the government just to cover their taxes. In my opinion, that is a long time. The harder you work, the more you pay the government. That is why I believe that the idea of “Take from the rich” backfired on the very people who voted it in.

Every time people try to punish the rich, the rich don’t simply comply, they react. They have the money, power and intent to change things. They do not just sit there and voluntarily pay more taxes. They search for ways to minimize their tax burden. They hire smart attorneys and accountants, and persuade politicians to change laws or create legal loopholes. They have the resources to effect change.

The Tax Code of the United States also allows other ways to save on taxes. Most of these vehicles are available to anyone, but it is the rich who usually look for them because they are minding their own business. For example, “1031” is jargon for Section 1031 of the Internal Revenue Code, which allows a seller to delay paying taxes on a piece of real estate; that is sold for a capital gain through an exchange for a more expensive piece of real estate.

Real estate is one investment vehicle that allows such a great tax advantage. As long as you keep trading up in value, you I will not be taxed on the gains, until you liquidate. People who do not take advantage of these tax savings offered legally are missing a great opportunity to build their asset columns.

The poor and middle class do not have the same resources. They sit there and let the government’s needles enter their arm and allow the blood donation to begin.

Today, I am constantly shocked at the number of people who pay more taxes, or take fewer deductions, simply because they are afraid of the government. And I do know how frightening and intimidating a government tax agent can be. I have had friends who have had their businesses shut down and destroyed, only to find out it was a mistake on the part of the government. I realize all that. But the price of working from January to mid-May is a high price to pay for that intimidation.

My poor dad never fought back. My rich dad didn’t either. He just played the game smarter, and he did it through corporations-the biggest secret of the rich.

You may remember the first lesson I learned from my rich dad. I was a little boy of 9 who had to sit and wait for him to choose to talk to me. I often sat in his office waiting for him to “get to me.” He was ignoring me on purpose. He wanted me to recognize his power and desire to have that power for myself one day.

For all the years I studied J and learned from him, he always reminded me that knowledge was power. And with money comes great power that requires the right knowledge to keep it and make it multiply. Without that knowledge, the world pushes you around.

Rich dad constantly reminded Mike and me that the biggest bully was not the boss or the supervisor, but the tax man. The tax man will always take more if you let him.

The first lesson of having money work for me, as opposed to working for money, is really all about power. If you work for money, you give the power up to your employer. If your money works for you, you keep and control the power.

Once we had this knowledge of the power of money working for us, he wanted us to be financially smart and not let bullies push us around.

You need to know the law and how the system works. If you’re ignorant, it is easy to be bullied. If you know what you’re talking about, you have a fighting chance. That is why he paid so much for smart tax accountants and attorneys. It was less expensive to pay them than pay the government. His best lesson to me, which I have used most of my life, is “Be smart and you won’t be pushed around as much.”

He knew the law because he was a law-abiding citizen. He knew the law because it was expensive to not know the law. “If you know you’re right, you’re not afraid of fighting back.” Even if you are taking on Robin Hood and his band of Merry Men.

My highly educated dad always encouraged me to seek a good job with a strong corporation. He spoke of the virtues of “working your way up the corporate ladder.” He didn’t understand that, by relying solely on a paycheck from a corporate employer, I would be a docile cow ready for milking.

When I told my rich dad of my father’s advice, he only chuckled. “Why not own the ladder,” was all he said.

As a young boy, I did not understand what rich dad meant by owning my own corporation. It was an idea that seemed impossible, and intimidating. Although I was excited by the idea, my youth would not let me envision the possibility that grownups would someday work for a company I would own.

The point is, if not for my rich dad, I would have probably followed my educated dad’s advice. It was merely the occasional reminder of my rich dad that kept the idea of owning my own corporation alive and kept me on a different path.

By the time I was 15 or 16, I knew I was not going to continue down the path my educated dad was recommending. I did not know how I was going to do it, but I was determined not to head in the direction most of my classmates were heading. That decision changed my life.

It was not until I was in my mid-20s that my rich dad’s advice began to make more sense. I was just out of the Marine Corps and working for Xerox. I was making a lot of money, but every time I looked at my paycheck, I was always disappointed. The deductions were so large, and the more I worked, the greater the deductions.

As I became more successful, my bosses talked about promotions and raises. It was flattering, but I could hear my rich dad asking me in my ear: “Who are you working for? Who are you making rich?”

In 1974, while still an employee for Xerox, I formed my first corporation and began “minding my own business.” There were already a few assets in my asset column, but now I was determined to focus on making it bigger. Those paychecks with all the deductions made all the years of my rich dad’s advice make total sense. I could see the future if I followed my educated dad’s advice.

Many employers feel that advising their workers to mind their own business is bad for business. I am sure it can be for certain individuals. But for me, focusing on my own business, developing assets, made me a better employee. I now had a purpose. I came in early and worked diligently, amassing as much money as possible so I could begin investing in real estate. Hawaii was just set to boom, and there were fortunes to be made. The more I realized we were in the beginning stages of a boom, the more Xerox machines I sold. The more I sold, the more money I made, and, of course, the more deductions there were from my paycheck. It was inspiring. I wanted out of the trap of being an employee so badly that I worked harder, not less.

By 1978, I was consistently one of the top five salespeople in sales, often No1. I badly wanted out of the rat race. In less than three years, I was making more in my own little corporation, which was a real estate holding company, than I was making at Xerox. And the money I was making in my asset column, in my own corporation, was money working for me. Not me pounding on doors selling copiers.

My rich dad’s advice made much more sense. Soon the cash flow from my properties was so strong that my company bought me my first Porsche. My fellow Xerox salespeople thought I was spending my commissions. I wasn’t. I was investing my commissions in assets.

My money was working hard to make more money. Each dollar in my asset column was a great employee, working hard to make more employees and buy the boss a new Porsche with before-tax dollars. I began to work harder for Xerox. The plan was working, and my Porsche was the proof.

By using the lessons I learned from my rich dad, I was able to get out of the “proverbial rat race” of being an employee at an early age. It was made possible because of the strong financial knowledge I had acquired through these lessons. Without this financial knowledge, which I call financial IQ, my road to financial independence would have been much more difficult.

I now teach others through financial seminars in the hope that I may share my knowledge with them. Whenever I do my talks, I remind people that financial IQ is made up of knowledge from four broad areas of expertise:

No 1, is accounting. What I call financial literacy. A vital skill if you want to build an empire. The more money you are responsible for, the more accuracy is required, or the house comes tumbling down. This is the left brain side, or the details. Financial literacy is the ability to read and understand financial statements. This ability allows you to identify the strengths and weaknesses of any business.

No 2 is investing. What I call the science of money making money. This involves strategies and formulas. This is the right brain side, or the creative side.

No 3 is understanding markets. The science of supply and demand. You need to know the “technical” aspects of the market, which are emotion driven. In addition to the “fundamental” or the economic aspects of an investment. Does an investment make sense or does it not make sense based on the current market conditions.

No 4 is the law. For instance, utilizing a corporation wrapped around the technical skills of accounting, investing and markets can aid explosive growth. An individual with the knowledge of the tax advantages and protection provided by a corporation can get rich so much faster than someone who is an employee or a small-business sole proprietor. It’s like the difference between someone walking and someone flying. The difference is profound when it comes to long-term wealth.

Tax advantages: A corporation can do so many things that an individual cannot. Like pay for expenses before it pays taxes. That is a whole area of expertise that is so exciting, but not necessary to get into unless you have sizable assets or a business.

Employees earn and get taxed and they try to live on what is left. A corporation earns, spends everything it can, and is taxed on anything that is left. It’s one of the biggest legal tax loopholes that the rich use. They’re easy to set up and are not expensive if you own investments that are producing good cash flow.

For example; by owning your own corporation - vacations are board meetings in Hawaii. Car payments, insurance, repairs are company expenses. Health club membership is a company expense. Most restaurant meals are partial expenses. And on and on - but do it legally with pre-tax dollars.

Protection from lawsuits: We live in a litigious society. Everybody wants a piece of your action. The rich hide much of their wealth using vehicles such as corporations and trusts to protect their assets from creditors.

When someone sues a wealthy individual they are often met with layers of legal protection, and often find that the wealthy person actually owns nothing. They control everything, but own nothing. The poor and middle class try to own everything and lose it to the government or to fellow citizens who like to sue the rich. They learned it from the Robin Hood story. Take from the rich, give to the poor.

It is not the purpose of this book to go into the specifics of owning a corporation. But I will say that if you own any kind of legitimate assets, I would consider finding out more about the benefits and protection offered by a corporation as soon as possible. There are many books written on the subject that will detail the benefits and even walk you through the steps necessary to set up a corporation. One book in particular, Inc, and Grow Rich provides a wonderful insight into the power of personal corporations.

Financial IQ is actually the synergy of many skills and talents. But I would say it is the combination of the four technical skills listed above that make up basic financial intelligence. If you aspire to great wealth, it is the combination of these skills that will greatly amplify an individual’s financial intelligence.

In summary, Business owners with corporations : 1-Earn 2-Spend 3-Pay Taxes. Employees who work for corporations : 1-Earn 2- Pay Taxes 3- Spend

As part of your overall financial strategy, I recommend that you learn about the protection that legal entities can provide for businesses and assets.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.