سرفصل های مهم
مرد بیرحم و خطرناک
توضیح مختصر
راتچت با دوازده ضربه چاقو به قتل رسیده. پوآرو میفهمه در حقیقت مردی بوده که در گذشته آدمربائی میکرده و یه دختر کوچیک رو دزدیده و منجر به فاجعه شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
مرد بیرحم و خطرناک
وقتی پوآرو بیدار شد، قطار هنوز حرکت نمیکرد. برف عمیقی اطرافشون بود. در واگن رستوران همه داشتن از تأخیر شکایت میکردن.
“چقدر اینجا میمونیم؟ماری دبنهام پرسید:
هیچکس نمیدونه؟”
صداش بیصبر به نظر میرسید، ولی به شکلی که از تأخیر قبل از رسیدن به استانبول ناراحت بود، نبود.
خانم هاباردار جواب داد: “هیچ کس تو این قطار هیچی نمیدونه و هیچکس هم سعی نمیکنه کاری بکنه. اگه تو آمریکا بود، آدما حداقل سعی میکردن کاری بکنن! دخترم میگه…” صبح به این شکل ادامه پیدا کرد. پوآرو چیزهای زیادی درباره دختر خانم هابارد و درباره عادتهای آقای هابارد که اخیراً مرده بود، فهمید.
وقتی چرخید، پوآرو متوجه شد که مسئول بلیط کنار آرنجشه نه مسئول بلیط شب قبل، بلکه یک مرد درشت و بور.
گفت: “ببخشید، مسیو. ام.
اگه چند دقیقهای میتونستید برید پیش ام. بوک، خیلی ممنون میشد پوآرو از خانمها عذر خواست و پشت سر مسئول بلیط به کوپهی واگن بغل رفت. ام. بوک با یه مرد کوتاه و تیره و یک مرد با لباس فرم آبی- مدیر قطار، اونجا نشسته بود
مسئول بلیط شب قبل کنار پنجره ایستاده بود.
ام بوک فریاد زد: “دوست خوب من. به کمکت احتیاج داریم!”
ام. بوک به شکل آشکاری ناراحت بود. پوآرو بلافاصله متوجه شد که مسئله جدیه “
چه اتفاقی افتاده؟” . پرسید:
“خوب، اول این برف وحشتناک- این تأخیر. و حالا…”
حرفش رو قطع کرد.
“و حالا چی؟”
“و حالا یک مسافر به قتل رسیده در تختش دراز کشیده.”
“کدوم مسافر؟” ام پرسید:
.پوآرو
“یک آمریکایی. یک مرد به اسم- به اسم-“ ام. بوک به یادداشتش نگاه کرد. “راتچت. این یه فاجعه است! یک قتل به اندازه کافی بد هست. ولی قطار نمیتونه تکون بخوره. ممکنه چند روز اینجا باشیم. هیچ پلیسی در قطار نداریم و دکتر کنستانتین فکر میکنه قاتل هنوز بین ماست.”
حالا مرد کوتاه و تیره صحبت کرد. “پنجرهی کوپهی آقای راتچت کاملاً باز بود. ولی هیچ رد پایی در برف نیست. هیچ کس از اون راه قطار رو ترک نکرده.”
“قتل چه ساعتی بوده؟” کارآگاه پرسید:
دکتر جواب داد: “دادن زمان دقیق سخته ولی بین نیمه شب و دوی صبح بوده.”
“و جرم کی کشف شد؟”
ام. بوک به طرف مایکل، مسئول بلیط کنار پنجره که رنگش پریده و وحشتزده بود، برگشت.
مسئول بلیط گفت: “خدمتکار واگن رستوران میخواست بدونه مسیو نهار میخواد یا نه. جوابی نیومده بود. من در رو با کلید خودم باز کردم ولی چفت هم شده بود.
مدیر قطار رو صدا زدم. چفت رو بریدیم و رفتیم داخل. اونجا بود- وحشتناک بود! وحشتناک!”صورتش رو با دستاش مخفی کرد.
پوآرو متفکرانه گفت: “در قفل بود و از داخل چفت شده بود. شاید خودش رو کشته؟”
“یه مرد خودش رو با ۱۲ تا ضربه چاقو از روی سینهاش میکشه؟” دکتر پرسید:
مدیر قطار که برای اولین بار حرف زد، گفت: “یه زن بوده. فقط یه زن میتونه اونطور بکشه.”
دکتر گفت: “پس یه زن خیلی قوی بوده. چاقو از چند جا از استخوانهاش رد شده.”
“خوب دوست من، مشکل ما رو میبینی.” ام. بوک به کارآگاه نگاه کرد. “میتونی کمکمون کنی؟”
“دقیقاً از من میخواید چیکار کنم؟ام
“پوآرو پرسید:
“مسئولیت پرونده رو بر عهده بگیر! وقتی پلیس برسه، مشکلاتی خواهد بود تأخیرها، ناخوشایندیها. وقتی اونا میرسن، اگه پرونده حل شده باشه، خیلی بهتر میشه. و تو مرد عالی برای این کار هستی. جسد رو بررسی کن و با مسافرها صحبت کن. قادر نخواهی بود داستانهاشون رو کنترل کنی، ولی یه بار گفته بودی: «برای حل یه پرونده، یه مرد باید برگرده به صندلیش و فکر کنه.» این کارو بکن و میفهمی!”
“با تمایل پرونده رو قبول میکنم “ کارآگاه لبخند زد. “کمک میکنه زمان بگذره.” عالیه
ام گفت “
بوک
به هر طریقی که بتونیم کمکت میکنیم.”
“اول، یک نقشه از واگنی که قتل اتفاق افتاده میخوام با یادداشتی از اسامی آدمهایی که در هر کوپه میمونن
و همچنین نیاز به پاسپورتها و بلیطهاشون دارم.”
“مایکل اینها رو برات میاره.”
مسئول بلیط از کوپه بیرون رفت.
“مسافرهای دیگهی قطار کیا هستن؟”ام پرسید:
پوارو
“در این واگن، دکتر کنستانتین و من، تنها مسافرها هستیم. پشت این واگن، درجه سه هست. ولی بعد از شام شب گذشته قفل شدن. در جلو، فقط واگن رستوران هست” پوآرو گفت: “پس به نظر میرسه قاتل احتمالاً حالا در واگن آمریکاییهاست.”
دکتر کنستانتین موافقت کرد “بله. نیم ساعت بعد از نیمه شب به خاطر برف ایستادیم. هیچکس از اون موقع از قطار خارج نشده- یا حداقل قطعاً هیچ رد پایی روی برف نیست.”
“اول میخوام با جوون صحبت کنم.
پوآرو گفت: آقای مککوئین
شاید قادر باشه کمی اطلاعات سودمند بهمون بده.” مدیر قطار رفت و مککوئین رو آورد.
“مشکل چیه؟ “ آمریکایی وقتی روبروی پوآرو نشست مضطربانه پرسید:
اتفاقی افتاده؟
کارآگاه جواب داد: “بله، مسیو. خودت رو برای یک شوک آماده کن. کارفرمات،
آقای راتچت به قتل رسیده.” چشمهای مککوئین به نظر روشنتر شد، ولی به غیر از این هیچ نشانی از شوک بروز نداد. گفت: “پس بالاخره دستشون بهش رسید.” “منظورت چیه آقای
مککوئین؟”
مککوئین مکث کرد. “و شما…”
“من کارآگاهی هستم که برای شرکت بینالمللی تختهای واگن کار میکنم. اسمم ام
هرکول پوآرو هست. حالا لطفاً بهم بگید منظورتون از اینکه بالاخره دستشون بهش رسید، چیه؟”
“خوب، اون نامههایی دریافت میکرد. نامههای تهدیدآمیز.”
“شما دیدینشون؟”
“بله. من منشیش هستم- بودم. کارم بود که به نامههاش جواب بدم. اولی هفتهی قبل رسید. میخواید ببینینش؟”
کارآگاه جواب داد: “بله، خیلی کمک میکنه.” مککوئین رفت و بلافاصله با یک تیکه کاغذ یادداشت تقریباً کثیف برگشت. پوآرو نوشتهی چاپ شده رو با دقت خوند: فکر کردی میتونی سرمون کلاه بذاری،
مگه نه, خوب، اشتباه میکردی. دستمون بهت میرسه، راتچت!”
“و نامههای دیگه هم شبیه این بودن؟” کارآگاه پرسید:
“بله خیلی شبیه بودن. راتچت تظاهر میکرد بهشون میخنده، ولی من میتونستم ببینم که نگرانش کردن.”
“چه مدته که برای آقای راتچت کار میکردی؟”
راتچت؟
“یک سال. اون زیاد سفر میکرد ولی هیچ زبان دیگهای به غیر از انگلیسی صحبت نمیکرد. من بیشتر مترجمش بودم تا منشیش.”
“حالا، تا میتونی دربارهی کارفرمات بهم بگو.”
“این زیاد آسون نیست.” به نظر سردرگم میرسید.
“اون شهروند آمریکا بود؟”
“بله.”
“از کدوم قسمت آمریکا بود؟”
“نمیدونم. تقریباً هیچی دربارش نمیدونم. آقای راتچت هیچ وقت از خودش، یا از خانوادهاش، یا از زندگیش در آمریکا صحبت نمیکرد.”
“فکر میکنی چرا؟”
“خوب، فکر میکنم داشت چیزی رو پنهان میکرد چیزی در گذشتهاش رو. حتی مطمئن نیستم که راتچت اسم واقعیش باشه.”
“سؤال آخر. رابطهی خوبی با کارفرمات داشتی؟”
“خوب، بله، داشتم. زیاد به عنوان یک شخص ازش خوشم نمیومد ولی هیچ مشکلی باهاش به عنوان کارفرما نداشتم.”
“ازش خوشت نمیومد. چرا؟”
“دقیقاً نمیتونم بگم.” مکث کرد، و بعد ادامه داد “مطمئنم یه مرد بیرحم و خطرناک بود. هیچ دلیلی برای این نظر ندارم، آقای پوآرو. ولی خیلی قوی حسش میکنم.”
“بابت صداقتتون ممنونم، آقای مککوئین.” ام
پوآرو و دکتر کنستانتین با هم به کوپهی مرد مقتول رفتن داخل مثل یخ سرد بود. پنجره تا جایی که میشد،
پایین کشیده شده بود.
دکتر گفت: “نمیخواستم ببندمش. به چیزی در اینجا دست زده نشده و من دقت کردم که وقتی جسد رو بررسی میکنم، تکونش ندم.”
پوآرو گفت: “خوبه.” پنجره رو برای اثرات انگشت کنترل کرد، ولی هیچ اثر انگشتی نبود. “این روزها مجرمها همیشه به اثر انگشت دقت میکنن. و حق داشتی، دکتر. هیچ رد پایی در برف نیست
هیچ کس از این پنجره از واگن بیرون نرفته هر چند شاید قاتل میخواسته ما فکر کنیم رفته.”
پوآرو پنجره رو بست و توجهش رو به جسد داد. راتچت به پشت روی تخت خوابیده بود. کارآگاه خم شد تا به زخمها نگاه کنه.
“دقیقاً چند تا زخم اینجا هست؟”پرسید:
“فکر میکنم دوازده تا. بعضیها خیلی خفیفن ولی حداقل ۳ تا به اندازهای جدی هستن که منجر به مرگ بشن. و یک چیز عجیب هم هست. این دو تا زخم- اینجا و اینجا “ اون اشاره کرد. “اینها عمیقن، ولی به شکل طبیعی خونریزی نکردن.”
“که معنیش اینه که…”
“که مرد از قبل مرده بود- مدتی بوده که مرده بوده- وقتی
این زخمها ایجاد شدن. ولی این به نظر غیرممکن میرسه.”
“قطعاً بعیده- مگر اینکه قاتل ما نگران بوده که کارش رو بار اول درست انجام نداده و برگشته که اطمینان حاصل کنه.” مکث کرد، بعد یهو پرسید: “چراغها روشن بودن؟”
دکتر جواب داد: “نه.”
پوآرو لحظهای فکر کرد. “پس ما دو تا قاتل داریم. اولی کارش رو کرده، بعد وقتی رفته چراغ رو خاموش کرده. بعد، دومی در تاریکی رسیده، ندیده که کارش انجام شده و به جسد مرده ضربه زده. چی فکر میکنی؟”
“خیلی خوب!دکتر گفت:
این همچنین توضیح میده که چرا بعضی زخمها عمیقن ولی بقیه خفیف. ما یک قاتل قوی و یک قاتل ضعیف داریم.”
“بله، ولی دو تا قاتل مستقل در یک شب؟ خیلی بعیده!” پوآرو حرفش رو قطع کرد، بعد ادامه داد: “ممکنه زخمهای عمیقتر کار یه زن باشه؟”
“شاید- ولی اگه خیلی قوی باشه.”
پوآرو دستش رو برد زیر بالش و اسلحهای که راتچت روز قبل نشونش داده بود رو بیرون کشید. “چرا آمریکایی از خودش دفاع نکرده؟ تمام گلولهها اینجا هستن، میبینی.” اونها اطراف اتاق رو نگاه کردن. لباسهای راتچت به شکل مرتبی پشت در آویزون بودن. روی میز کوچیک، یک بطری آب بود، یک لیوان خالی، چند تیکه کاغذ سوخته و یک کبریت استفاده شده.
دکتر لیوان خالی رو برداشت و بوش کرد. “به این خاطر هست که راتچت در دفاع از خودش ناموفق بوده. بهش دارو داده بودن.”
پوآرو به جیبهای راتچت دست زد و کمی بعد یک جعبه کبریت بیرون کشید. کبریتها رو با دقت با اونی که روی میز بود، مقایسه کرد. “کبریت روی میز متفاوتتر از اینهاست کوتاهتر و صافتر. شاید مال قاتل بوده.”
کارآگاه به گشتن اطراف اتاق ادامه داد. بعد با فریادی خم شد و یک دستمال از روی زمین برداشت. کوچیک و زیبا بود.
“مدیر قطار راست میگفت!گفت:
یک زن در این پرونده وجود داره و به راحتی برامون یک سر نخ گذاشته. دقیقاً همون طور که در کتابها و فیلمها اتفاق میافته و برای این که چیزها رو برامون آسونتر هم بکنه، یک حرف اچ روش هست.”
پوآرو یک شیرجه دیگه به طرف زمین زد و این بار با یک پیپ پاککن در دستش ایستاد. “یه سرنخ راحت دیگه “ لبخند زد. “و این بار به یک مرد اشاره میکنه نه به یک زن.”
حالا دکتر داشت به جیب جلوی پیژامهی راتچت نگاه میکرد.”آه! گفت:
قبلاً متوجه این نشده بودم.”
یک ساعت جیبی طلایی رو نشون پوآرو داد. قابش بدجور آسیب دیده بود و عقربهها یک و ربع رو نشون میدان.
“میبینی؟کنستانتین فریاد زد:
این ساعت جرم رو بهمون
نشون میده. کاملاً با گواه پزشکی که بین نیمهشب و دوی صبح مرده، جور در میاد.
کارآگاه با صدایی نگران گفت: “ممکنه، بله.”
برگشت پیش میز کوچیک و تیکههای کاغذ سوخته رو بررسی کرد. “به یه جعبهی کلاه خانم نیاز دارم!”به ملایمت گفت:
قبل از اینکه دکتر کنستانتین بتونه بپرسه چرا، پوآرو تو راهرو بود و مسئول بلیط رو صدا میزد. مسئول بلیط به زودی با یک جعبه کلاه که از یکی از مسافرهای خانوم قرض گرفته بود، اومد داخل.
پوآرو به دکتر که خیلی گیج شده به نظر میرسید، توضیح داد: “سر نخهای زیادی توی اتاق هست. ساعت، پیپ پاککن، دستمال. ولی چطور میتونیم مطمئن باشیم که سرنخهای اشتباه نیستن و برای سردرگم کردن ما اینجا گذاشته نشدن؟ من فقط از تو تا سرنخ مطمئنم- کبریت و کاغذ سوخته. قاتل نمیخواست ما کلمههای نوشته شده روی کاغذ رو بخونیم. بذار ببینیم.”
پوآرو از توی جعبهی کلاه، یکی از قطعههای توری سیمیِ به شکل در اومده رو که معمولاً کلاه رو روش میذارن، رو برداشت. صافش کرد، بعد با دقت تیکههای کاغذ سوخته رو گذاشت روش، و با یه تور سیمی دیگه روشون رو پوشوند. کبریت رو روشن کرد و سیم رو بالای شعله گرفت. دکتر با علاقه تماشا کرد که آروم آروم چند تا کلمه- کلمههای آتش، ظاهر شدن. “.دیزی آرمسترانگ کوچیک رو به خاطر بیار.”
“آه!پوآرو داد زد:
پس راتچت اسم واقعی مرد مرده نبود. حالا اسمش رو و اینکه چرا آمریکا رو ترک کرده رو میدونیم.”
“میدونیم؟” دکتر پرسید:
“بله. باید بریم و به ام. بوک بگیم.”
دو تا مرد ام. بوک رو درحالیکه نهارش رو در کوپهاش تموم میکرد، دیدن. “بعد از ناهار واگن رستوران رو خالی میکنیم و ازش برای مصاحبههات استفاده میکنیم. ام بوک گفت:
اینجا کمی غذا براتون سفارش دادم.”
دکتر و کارآگاه سریع غذاشون رو خوردن. ام. بوک تا قهوهشون سرو بشه، منتظر موند بعد پرسید: “خوب؟”
پوآرو گفت: “اسم واقعی مرد مقتول رو میدونم. اون کاستی بود. پرونده آرمسترانگ رو به خاطر میاری؟”
ام بوک جواب داد: “بله، فکر میکنم.
ام
یک ماجرای وحشتناک- هرچند نمیتونم جزئیاتش رو به خاطر بیارم.”
“سرهنگ آرمسترانگ یک مرد انگلیسی بود که با دختر مشهورترین بازیگر آمریکا، لیندا آردن ازدواج کرده بود. وقتی دختر سه سالشون ربوده شد، در آمریکا زندگی میکردن. بعد از پیغامهایی از طرف آدمربایان، پدر و مادرش بیش از ۲۰۰ هزار دلار برای اینکه اون رو برگردوندن، بهشون پول پرداخت کردن. ولی به جاش، جسد بچه پیدا شد. خانم آرمسترانگ اون موقع حامله یه بچه دیگه بود، و شوک قتل دخترش باعث شد که خیلی زودتر بچه رو به دنیا بیاره. اون و بچه، هر دو مردن. بعد شوهر دل شکسته به خودش شلیک کرد.”
ام حالا به خاطر میارم. بوک با ملایمت گفت: “بله،. و یه مرگ دیگه هم بود، نبود؟”
“یک دختر فرانسوی یا سوئیسی که برای آرمسترانگها کار میکرد. پلیس باور داشت که به آدمرباها کمک کرده، هرچند اون به شدت انکارش کرد. اون خودش رو از پنجره بیرون انداخت. بعدها ثابت شد که کاملاً بیگناه بود.”
“وحشتناکه!” دکتر گفت:
“تقریباً ۶ ماه بعد از این وقایع، پلیس کاستی رو گرفت. رهبر تیم گنگسترهایی بود که آدمها رو به همین شکل میدزدیدن و میکشتن. هیچ شکی نبود که مسئول آدمربائی آرمسترانگ هم هست. ولی کاستی خیلی پولدار بود و از پولش برای فرار از مجازات جرایمش استفاده کرد. بعد از دادگاه، ناپدید شد. و حالا میدونیم کجا رفته بود. اسمش رو به راتچت عوض کرده و شروع به سفر به خارج از کشور کرده بود.”
عجب حیوونی! ام
بوک داد زد:
” به چیزی که لایقش بود رسید.”
ام گفت: “موافقم. پوآرو
ولی قاتل یه گانگستر دیگه است یا یه نفر که به دیزی آرمسترانگ مرتبطه؟”
“کسی از اعضای خانوادهی آرمسترانگ زنده است؟”
کارآگاه جواب داد: “نمیدونم. انگار به خاطر میارم خانم آرمسترانگ یه خواهر جوونتر داشت.”
در زده شد. خدمتکار به ام بوک گفت: “واگن رستوران برای شما آماده است، مسیو.”
بوک
سه تا مرد در راهرو پایین رفتن تا مصاحبهها رو شروع کنن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
A Cruel and Dangerous Man
When Poirot woke, the train was still not moving. There was deep snow all around them. In the restaurant carriage, everyone was complaining about the delay.
‘How long will we be here?’ Mary Debenham asked. ‘Doesn’t anybody know?’
Her voice sounded impatient, but she was not upset in the way that she had been at the delay before reaching Istanbul.
Mrs Hubbard replied, ‘Nobody knows anything on this train, and nobody’s trying to do anything. If this was in America, people would at least try to do something! My daughter says -‘ The morning continued in this way. Poirot learnt a lot more about Mrs Hubbard’s daughter and about the habits of Mr Hubbard, who had recently died.
Turning round, Poirot noticed a conductor at his elbow - not the conductor from the night before, but a big, fair man.
‘Excuse me, Monsieur,’ he said. ‘M. Bouc would be grateful it you could come to him for a few minutes.’
Poirot made his excuses to the ladies and followed the conductor to a compartment in the next carriage. M. Bouc was sitting there with a small, dark man, and a man in a blue uniform - the train manager. The conductor from the night before was standing by the window.
‘My good friend,’ cried M. Bouc, ‘we need your help!’
M. Bouc was clearly upset. Poirot realised at once that the matter was serious. ‘What has happened?’ he asked.
‘Well, first this terrible snow - this delay. And now -‘
He stopped.
‘And now what?’
‘And now a passenger lies murdered in his bed.’
‘Which passenger?’ asked M. Poirot.
‘An American. A mad called - called -‘ M. Bouc looked at his notes. ‘Ratchett. It is a disaster! A murder is bad enough. But the train cannot move. We may be here for days. We have no police on board, and Dr Constantine thinks that the murderer is still among us.’
The small, dark man now spoke. ‘The window of M. Ratchett’s compartment was found wide open, but there were no footprints in the snow. No one left the train that way.’
‘At what time was the murder?’ asked the detective.
‘It is difficult to give an exact time,’ replied the doctor, ‘but it was some time between midnight and 2 a.m.’
‘And the crime was discovered - when?’
M. Bouc turned to Michel, the conductor by the window, who looked pale and frightened.
‘The waiter from the restaurant carriage wanted to know if Monsieur wanted lunch,’ said the conductor. ‘There was no answer. I opened the door with my key, but there was a bolt too.
I called the train manager. We cut through the bolt and went in. He was - it was terrible. Terrible!’ He hid his face in his hands.
‘The door was locked and bolted on the inside,’ said Poirot thoughtfully. ‘Perhaps he killed himself?’
‘Does a man kill himself with twelve knife wounds in the chest?’ asked the doctor.
‘It was a woman,’ said the train manager, speaking for the first time. ‘Only a woman would kill like that.’
‘Then it was a very strong woman,’ said the doctor. ‘The knife went through bone in some places.’
‘So, my friend, you see our problem.’ M. Bouc looked at the detective. ‘Can you help us?’
‘What exactly do you want me to do?’ M. Poirot asked. ‘Take command of the case! When the police arrive, there will be problems, delays, unpleasantness. It would be so much better if the case was already solved when they arrived. And you are the perfect man for the job. Examine the body and interview the passengers. You will not be able to check their stories, but you once said, “To solve a case, a man just has to he back in his chair and think.” Do that - and you will know!’
‘I accept the case willingly,’ smiled the detective. ‘It will help to pass the time.’
‘Wonderful!’ said M. Bouc. ‘We will help you in any way that we can.’
‘First, I would like a plan of the carriage where the murder took place, with a note of the names of the people in each compartment. I will also need their passports and tickets.’
‘Michel will get you those.’
The conductor left the compartment.
‘Who are the other passengers on the train?’ asked M. Poirot. ‘In this carriage, Dr Constantine and I are the only travellers. Behind this are the third-class carriages, but they were locked after dinner last night. In front, there is only the restaurant carriage.’
‘So it seems likely that the murderer is now in the American’s carriage,’ said Poirot.
‘Yes,’ agreed Dr Constantine. ‘At half past midnight we were stopped by the snow. No one has left the train since then - or at least, there are certainly no footprints in the snow.’
‘First I would like to speak with young M. MacQueen,’ said Poirot. ‘He may be able to give us some useful information.’ The train manager fetched MacQueen.
‘What’s the problem?’ asked the American nervously as he sat down opposite Poirot. ‘Has anything happened?’
‘Yes, Monsieur,’ answered the detective. .’Prepare yourself for a shock. Your employer, M. Ratchett, has been murdered.’ MacQueen’s eyes seemed brighter, but except for this he showed no signs of shock. ‘So they got him after all,’ he said. ‘What do you mean, M. MacQueen?’
MacQueen paused. ‘And you are -?’
‘I am a detective working for the Compagnie Internationale des Wagons Lits. My name is M. Hercule Poirot. Now, please, tell me what you mean, They got him after all.’
‘Well, he has been getting letters. Threatening letters.’
‘Did you see them?’
‘Yes. I am - was - his secretary. It was my job to answer his letters. The first came last week. Would you like to see it?’
‘Yes, that would he most helpful,’ replied the detective. MacQueen left, and soon returned with a rather dirty piece of notepaper. Poirot read the carefully printed handwriting: You thought you could cheat us, didn’t you? Well, you were wrong. We’re going to get you, Ratchett!
‘And the other letters were similar?’ asked the detective.
‘Yes, very similar. Ratchett pretended to laugh about them, but I could see that they worried him.’
‘How long have you been working for M. Ratchett?’
‘A year. He travelled around a lot, but he spoke no languages except English. I was more his translator than his secretary.’
‘Now, tell me as much as you can about your employer.’
‘That’s not so easy.’ He looked confused.
‘He was an American citizen?’
‘Yes.’
‘What part of America was he from?’
‘I don’t know. I know almost nothing about him. Mr Ratchett never spoke of himself, or his family, or his life in America.’
‘Why was that, do you think?’
‘Well, I think he was hiding something - something in his past. I’m not even sure that Ratchett was his real name.’
‘One last question. Did you have a good relationship with your employer?’
‘Well, yes, I did. I didn’t like him very much as a person, but I had no problems with him as an employer.’
‘You did not like him. Why was that?’
‘I can’t exactly say.’ He paused, then continued, ‘He was, I am sure, a cruel and dangerous man. I have no reason for this opinion, M. Poirot, but I feel it very strongly.’
‘Thank you for your honesty, Mr MacQueen.’
M. Poirot and Dr Constantine went together to the compartment of the murdered man. It was freezing cold inside. The window was pushed down as far as it could go.
‘I did not like to close it,’ said the doctor. ‘Nothing has been touched in here, and I was careful not to move the body when I examined it.’
‘Good,’ said Poirot. He checked the window for fingerprints, but there were none. ‘Criminals these days are always careful about fingerprints. And you were right, Doctor. There are no footprints in the snow. No one left the carriage through this window - although perhaps the murderer wanted us to think that he did.’
Poirot closed the window and turned his attention to the body. Ratchett was lying on his back in the bed. The detective bent down to look at the wounds.
‘How many wounds are there exactly?’ he asked.
‘Twelve, I think. Some are very slight, but at least three are serious enough to cause death. And there is something strange. These two wounds - here and here -‘ He pointed. ‘They are deep, but they have not bled in the normal way.’
‘Which means -?
‘That the man was already dead - dead for some time - when
these wounds were made. But that seems impossible.’
‘Unlikely, certainly - unless our murderer was worried that he hadn’t done the job right the first time and came back to make sure.’ He paused, then asked suddenly, ‘Were the lights on?’
‘No,’ replied the doctor.
Poirot thought for a moment. ‘So we have two murderers. The first did his job, then turned off the light as he left. Later, the second arrived in the dark, did not see that his or her work had been done and struck at a dead body. What do you think?’
‘Very good!’ said the doctor. ‘That would also explain why some wounds are deep but others are so slight. We have a strong murderer and a weaker one.’
‘Yes, but two independent murderers on the same night? It is so unlikely!’ Poirot stopped, then continued, ‘Could the deepest wounds be the work of a woman?’
‘Perhaps - but only if she was very strong.’
Poirot put his hand under the pillow and pulled out the gun that Ratchett had shown him the day before. ‘Why didn’t the American defend himself? The bullets are all there, you see.’ They looked round the room. Ratchett’s clothes were hanging tidily behind the door. On a small table was a bottle of water, an empty glass, some burnt pieces of paper and a used match.
The doctor picked up the empty glass and smelled it. ‘This is why Ratchett failed to defend himself. He was drugged.’
Poirot felt in Ratchett’s pockets and soon brought out a box of matches. He compared the matches carefully with the one on the table. ‘The match on the table is a different shape from these - shorter and flatter. Perhaps it was the murderer’s.’
The detective continued to look round the room. Then, with a cry, he bent down and picked up a handkerchief from the floor. It was small and pretty.
‘The train manager was right!’ he said. ‘There is a woman in this case. And she very conveniently leaves us a clue - exactly as it happens in the books and films. And to make things even easier for us, there is a letter H on it.’
Poirot made another dive to the floor, and this time stood up with a pipe cleaner in his hand. ‘Another convenient clue,’ he smiled. ‘And this time it suggests a man, not a woman.’
The doctor was now looking in the front pocket of Ratchett’s pyjamas. ‘Ah!’ he said. ‘I didn’t notice this earlier.’
He showed Poirot a gold pocket watch. The case was badly damaged, and the hands pointed to a quarter past one.
‘You see?’ cried Constantine. ‘This gives us the hour of the
crime. It fits perfectly with the medical evidence, that he died between midnight and 2 a.m.’
‘It is possible, yes,’ said the detective in a troubled voice.
He went back to the little table and examined the burnt bits of paper. ‘I need a ladies’ hat box!’ he said softly.
Before Dr Constantine was able to ask why, Poirot was in the corridor, calling for the conductor. The conductor soon came in with a hat box borrowed from one of the lady passengers.
‘There are so many clues in this room,’ Poirot explained to the doctor, who was looking very confused. ‘The watch, the pipe cleaner, the handkerchief. But how can we be sure that they are not false clues, left here to confuse us? I am only sure of two clues - the match and the burnt paper. The murderer didn’t want us to read the words on that paper. Let us see.’
From the hat box, Poirot took one of the pieces of shaped wire netting over which a hat would normally sit. He flattened it, then carefully placed the burnt pieces of paper on top and covered them with another piece of wire netting. He lit a match and held the wire over the flame. The doctor watched with interest as, slowly, some words appeared - words of fire. ‘-member little Daisy Armstrong.’
‘Ah!’ cried Poirot. ‘So Ratchett was not the dead man’s real name. We now know his name, and why he left America.’
‘We do?’ asked the doctor.
‘Yes. We must go and tell M. Bouc.’
The two men found M. Bouc finishing lunch in his compartment. ‘After lunch, we will empty the restaurant carriage and use it for your interviews,’ M. Bouc said. ‘I have ordered some food for you here.’
The doctor and the detective ate quickly. M. Bouc waited until their coffee had been served, then asked, ‘Well?’
‘I know the real name of the murdered man,’ said Poirot. ‘He was Cassetti. Do you remember the Armstrong case?’
‘Yes, I think I do,’ answered M. Bouc. ‘A terrible business - although I cannot remember the details.’
‘Colonel Armstrong was an Englishman, married to the daughter of America’s most famous actress, Linda Arden. They were living in America when their three-year-old daughter was kidnapped. After messages from the kidnappers, the parents paid them more than two hundred thousand dollars for her return. But instead, the child’s dead body was discovered. Mrs Armstrong was carrying another baby at the time, and the shock of her daughter’s murder made her give birth too soon. She and the baby both died. The heartbroken husband then shot himself.’
‘Yes, I remember now,’ M. Bouc said softly. ‘And there was another death too, wasn’t there?’
‘A French or Swiss girl who worked for the Armstrongs. The police believed that she had helped the kidnappers, although she strongly denied this. She threw herself out of a window. Later, it was proved that she was completely innocent.’
‘Terrible!’ said the doctor.
‘About six months after these events, the police caught Cassetti. He was the leader of a team of gangsters who had kidnapped and killed people in a similar way before. There was no doubt that he was guilty of the Armstrong kidnap too. But Cassetti was very rich, and he used his money to escape punishment for his crimes. After the court case, he disappeared. And now we know where he went. He changed his name to Ratchett and began travelling abroad.’
‘What an animal!’ cried M. Bouc. ‘He got what he deserved.’
‘I agree,’ said M. Poirot. ‘But was the murderer another gangster, or someone connected to Daisy Armstrong?’
‘Are there any members of the Armstrong family living?’
‘I don’t know,’ replied the detective. ‘I seem to remember that Mrs Armstrong had a younger sister.’
There was a knock at the door. ‘The restaurant carriage is ready for you, Monsieur,’ said the waiter to M. Bouc.
The three men walked down the corridor to begin the interviews.