سرفصل های مهم
کیف آرایش
توضیح مختصر
پوآرو چمدون تمام مسافرها رو میگرده و لباس شب قرمز رو تو چمدون خودش پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
کیف آرایش
“یک مرد کوتاهِ تیره، با صدای بلند.
وقتی مسئولان بلیط و هیلدگارد اسکمید از واگن رفتن، آقای بوک گفت:
این دشمنی هست که راتچت توصیف کرده! ولی الان کجاست؟ اون از قطار خارج نشده، ولی در قطار هم نیست.”
پوآرو گفت: “من هم مثل تو خیلی گیج شدم. در این وضعیت همیشه بهتره به وقایعی که ازشون مطمئنیم برگردیم.
واقعیت یک: راتچت یا کاستی، شب گذشته در تختش با ۱۲ تا زخم چاقو از روی سینهاش به قتل رسیده. واقعیت دو: ساعتش روی یک و ربع متوقف شده…”
آقای بوک گفت: “بنابراین این زمان دقیق جرم رو بهمون میده.”
بوک
کارآگاه گفت: “ضرورتاً نه. ممکنه قتل قبلتر یا بعدتر اتفاق افتاده باشه و قاتل ساعت رو به عنوان سرنخ اشتباه برامون گذاشته باشه. همچنین اطلاعات دکتر کنستانتین رو داریم که حداقل دو تا از زخمها بعد از اینکه راتچت مدتی بوده که مرده بوده، ایجاد شدن.”
“و مرد با لباس فرم مسئول بلیط چی؟آقای بوک پرسید:
بوک
اون هم واقعیت ۳ هست.”
“انقدر سریع نه، دوست من. اول باید شهادتها رو با دقت بررسی کنیم. هاردمن، کارآگاه، از این مرد صحبت کرد. باید باورش کنیم؟ فکر میکنم باید بکنیم برای این که داستانش- که توسط راتچت استخدام شده- میتونه با یک تماس تلفنی سریع به مکنیل در نیویورک رد بشه. و شهادت دیگهای داریم، از هیلدگارد اسکمید که داستان کارآگاه درسته. توصیفش از مرد در لباس فرم مسئول بلیط، دقیقاً با توصیفات هاردمن همخونی داره. و همچنین دکمهای که در کوپهی خانم هابارد پیدا شده، هست. پس، ما سه قطعه مدرک جداگانه از این مرد با صدای بلند داریم.”
گفت: “بله، بله، دوست من. آقای بوک بیصبرانه
همهی ما موافقیم که اون وجود داره. ولی کجا رفته؟”
“شاید دو تا آدمه. منظورم اینه که هم خودشه-مرد تیره و کوتاه
که آقای راتچت رو ترسونده، و مسافری در قطار با ظاهر خیلی متفاوت که راتچت نشناخته.”
آقای بوک گفت: “ولی مردهای در قطار همه قد بلندن. به غیر از خدمتکار ماسترمن و اون به احتمال کمی قاتل ماست.”
پوآرو گفت: “ممکنه مرد در حقیقت زن باشه،
که صدای بلند رو توضیح میده.”
دکتر کنستانتین گفت: “ولی زخمهایی که خونریزی نکردن رو توضیح نمیده. نباید اونها رو فراموش کنیم.”
“من چیزی رو فراموش نکردم، دکتر ولی راه حلی که دنبالشم رو هنوز پیدا نکردم. شاید زن با لباس شب قرمز که توسط چند تا مسافر شامل من دیده شده، قاتل دوم ماست- اونی که اون زخمها رو ایجاد کرده، دکتر. اگه حرف مسافرهای زن رو باور کنیم، هیچکس لباس شب قرمز نداره. پس الان کجاست؟ و لباس فرم مسئول بلیط با دکمهی گمشده کجاست؟” اه
ام داد زد
آقای بوک که میپرید رو پاهاش
باید چمدون تمام مسافرها رو بگردیم.”
ام
آقای پوآرو هم بلند شد. گفت: “میتونم حدس بزنم لباس فرم رو کجا پیدا میکنید. تقریباً مطمئناً در کوپهی هیلدگارد اسکمید خواهد بود.”
آقای بوک شروع کرد که: “
چطور…” ولی حرفش توسط جیغهایی از راهرو قطع شد. در باز شد و خانم هابارد دوید داخل.
“خیلی وحشتناکه!داد زد:
در کیف آرایشم. کیف آرایشم! یه چاقوی بزرگ- که همه جاش خونیه.”
بعد یهو افتاد جلو و به سنگینی افتاد تو بازوهای آقای بوک.
بوک
ام
آقای بوک زن رو به یه صندلی برد، با سرش که روی میز بود و پشت سر پوآرو از در بیرون رفت.
دکتر کنستانتین یک خدمتکار رو صدا زد. گفت: “سرش رو همینطور نگه دار “ بعد با عجله پشت سر دو تای دیگه رفت.
جمعیتی از آدمها بیرون کوپهی خانم هاباردار بودن و میخواستن بدونن فریادها به خاطر چی هست. مایکل در رو برای کارآگاه و دو تا دوستاش باز کرد. “چاقو اونجاست، مسیو. بهش دست نزدم.” یک کیف آرایش بزرگ از دستگیرهی دری که به کوپهی بغل بود، آویزون بود. زیرش، روی زمین، یه چاقوی تیز بود که با خون خشک پوشیده بود. پوآرو با دقت برش داشت.
“چی فکر میکنی، دکتر؟ این چاقو راتچت رو کشته؟” بررسی کنستانتین زیاد طول نکشید. “بله،
تمام زخمها در بدن راتچت میتونه با این چاقو ایجاد شده باشه.”
آقای بوک گفت:
“پس مرد سر راهش به راهرو از این کوپه رد شده. متوجه کیف آرایش شده و چاقو رو داخلش مخفی کرده. حتی متوجه نشده که خانم هابارد رو بیدار کرده سریعاً بیرون رفته
پوآرو گفت: “بله، بدون شک “ ولی ذهنش کاملاً رو مسائل دیگه بود. به چفت در، ۳۰ سانتیمتر بالای دستگیره که کیف آرایش از اونجا آویزون بود، خیره شده بود.
افکارش توسط برگشت اشکبار خانم هابارد قطع شد. گفت: “من یک شب دیگه هم در این کوپه سپری نمیکنم. اگه یک میلیون دلار هم بهم بدید، دوباره اینجا نمیخوابم. آه، اگه دخترم میدونست…”
پوآرو با صدای بلند گفت: “چمدونهاتون بلافاصله برده میشن، مادام.”
گریه خانم هابارد متوقف شد. “واقعاً؟ گفت:
پس از همین حالا حالم بهتر شد.”
پوآرو به مایکل گفت چمدونهاش رو به کوپهی شماره ۱۲ در واگن بعدی ببره. بعد کارآگاه خودش کوپهی جدیدش رو نشونش داد. اون با خوشحالی به اطراف نگاه کرد.
گفت: “خوبه. و رو به طرف دیگه هست بنابراین از کوپهی قدیمیم کاملاً متفاوته. آه، هنوز هم نمیتونم باور کنم که یک قاتل اونجا بود!”
پوآرو گفت: “چفت در هنوز هم گیجم میکنه، مادام. شما در تخت بودید، پس نمیتونستید ببینیدش؟”
“درسته، برای اینکه کیف آرایش اونجا بود.”
پوآرو کیف آرایش رو برداشت و از دستگیرهی در آویزون کرد. گفت: “میبینم. چفت درست زیر دستگیره هست، بنابراین توسط کیف آرایش مخفی شده.”
“دقیقاً. ولی خانم سوئدی گفت که چفته.”
پوآرو گفت: “به گمونم اشتباه کرده.”
“خوب، فکر میکنم کمی گیجی کرده.”
خانم هابارد شروع به نگرانی دربارهی تأخیر قطار کرد. “احتمالاً نمیتونم سر وقت به کشتیم برسم. خیلی وحشتناکه…”
ام
آقای پوآرو قبل از اینکه اشکها برگردن، حرفش رو قطع کرد. “شما شوک داشتید، مادام. شاید باید یک فنجان چایی براتون بیاریم.”
“قهوه بهتر میشه. ممنونم.”
وقتی قهوه برای خانم هابارد آورده شد، پوآرو اجازهاش رو خواست که چمدونش رو بگرده. با تمایل موافقت کرد، ولی چیز جالبی پیدا نشد. گشتن کوپه آقای هاردمن زیاد موفقیتآمیز نبود ولی در چمدون سرهنگ آربوتنات یک بسته پیپ پاککن پیدا کرد که دقیقاً شکل همونی بود که در صحنه جرم پیدا شده بود.
پوآرو به کوپهی بغل، کوپهی کنت و کنتس آندرنی رفت. وقتی وارد شد، کنت نزدیک در نشسته بود و روزنامه میخوند
و زنش روی صندلی کنار پنجره جمع شده بود. مشخص شد که خوابیده بود.
یک جستجوی سریع به دنبالش بود. پوآرو وقتی یه کیف آبی رو میاورد پایین گفت: “اینجا یه برچسب رو چمدونتون خیسه، مادام.”
جواب نداد، ولی همونطور جمعشده روی صندلیش موند و هیچ علاقهای به مهمونها نشون نداد.
کوپهی بعدی رو ماری دبنهام و گرتا اوهلسون شریک بودن. پوآرو نیتش رو توضیح داد. “دوشیزه اوهلسون، بعد از اینکه چمدونتون رو بررسی کردیم، شاید بتونید به دیدن خانم هابارد برید. اون رو به واگن بعدی بردیم، ولی هنوز خیلی ناراحته. ممکنه حرف زدن با کسی، بهش کمک کنه.”
سوئدی مهربون میخواست بلافاصله بره و خانم هابارد رو ببینه. قفل چمدونش رو در کوپه برای جستجوی پوآرو باز کرد. سریع انجام شد و کارآگاه به طرف دوشیزه دبنهام برگشت. بهش خیره شده بود.
“چرا دوشیزه اوهلسون رو فرستادی بره؟”ازش پرسید:
جواب داد: “که به زن آمریکایی کمک کنه.”
“یک بهانهی خوب- ولی هنوز هم بهانه است.” لبخند زد. “میخواستید با من تنها حرف بزنید، مگه نه؟”
“من اونقدر هم که شما فکر میکنید با دقت نقشه نمیکشم، دوشیزه دبنهام.”
“لطفاً، من احمق نیستم. بنا به دلیلی به این نتیجه رسیدید که من مسئول این جرم وحشتناک هستم.”
“شما چیزها رو تصور میکنید.”
“نه، من چیزها رو تصور نمیکنم. بذارید وقت رو تلف نکنیم. چیزی که میخواید رو بگید.”
“هر طور مایلید، مادمازل. در سفر از سوریه، ما در کُنیا توقف کردیم و من برای قدم زدن روی سکو رفتم. شنیدم که به سرهنگ آربوتنات گفتی: حالا نه. وقتی تموم شد. وقتی پشت سر گذاشتیم.» منظورتون از این حرفها چی بود؟”
خیلی به آرومی گفت: “فکر میکنید منظورم قتل بود؟”
“دارم از شما میپرسم منظورتون چی بود.”
اون یک دقیقه ساکت نشست در افکارش گم بود. بعد گفت: “اون کلمات معنایی دارن که نمیتونم بهتون بگم، مسیو. فقط میتونم بهتون قسم بخورم که من هیچ وقت این مرد، راتچت رو تو زندگیم ندیده بودم، تا اینکه در این قطار دیدم.”
“از توضیح این حرفها امتناع میکنید؟”
“متأسفانه باید بکنم. چیزی بود که باید انجام میدادم…”
“و حالا انجامش دادید؟”
“منظورتون چیه؟”
“قبل از اینکه به استانبول برسیم، تأخیری بود. شما خیلی ناراحت بودید شما که همیشه خیلی آرومید. اون آرامش رو از دست داده بودید.”
“نمیخواستم قطار بعدی رو از دست بدم.”
“ولی قطار سریعالسیر شرقی هر روز هفته از استانبول حرکت میکنه. از دست دادن ارتباط به معنای تأخیری ۲۴ ساعته بود. در این قطار دوباره تأخیری داشتیم یک تأخیر خیلی جدیتر. ولی اینبار رفتار شما خیلی متفاوت بود. شما اصلاً بیتاب نیستید. کاملاً آرومید.”
صورت دوشیزه دبنهام سرخ شد. حالا لبخند نمیزد. “جواب نمیدی، مادمازل؟”
“متأسفم. ازم میخواید چی بهتون بگم؟” برای اولین بار نشانی از از دست دادن اعصابش رو نشون داد.
“بهم بگو چرا رفتارت انقدر متفاوته.”
“نمیتونم بگم. چیزی برای توضیح وجود نداره.”
هرکول پوآرو گفت: “مهم نیست. میفهمم.” برگشت و از کوپه خارج شد.
هیلدگارد اسکمید در کوپهی بعد منتظرشون بود. بعد از اینکه چمدونش رو گشت، پوآرو رو کرد به آقای بوک. بوک
“به خاطر میاری چی گفتم؟ یک لحظه اینجا رو نگاه کن.” یک لباس فرم قهوهای مسئول بلیط به شکل نامرتبی داخل چمدون خدمتکار جا گرفته بود.
خدمتکار یهو وحشتزده شد. این مال من نیست! داد زد: “
از وقتی از استانبول خارج شدیم، توی چمدون رو نگاه نکردم.” پوآرو بازوش رو به ملایمت نوازش کرد “نگران نباش. ما باورت داریم. مردِ در این لباس فرم، امیدوار بود دیده نشه. بعد از اینکه در راهرو خورده به تو، نیاز داشت که لباس فرمش رو مخفی کنه. دیده که درِ کوپهی تو بازه بنابراین سریع لباسش رو در آورده و انداخته بالای چمدون تو.” کت رو بالا گرفت. یک دکمه، سومی از پایین نبود. در جیبش کلید مسئول بلیط بود.
آقای بوک داد زد: “با اون میتونست هر دری در واگن رو قفل کنه و باز کنه.”
بوک
پوآرو گفت: “حالا باید لباس شب قرمز رو پیدا کنیم.”
کوپهی بعد مال آقای مککوئین بود، و بعدی مال ماسترمن و ایتالیایی. هیچ چیز جالبی در چمدونهاشون پیدا نشد و کوپهای هم برای گشتن نبود.
“حالا باید چیکار کنیم؟” آقای بوک پرسید:
بوک “ما تمام شواهدی که میتونستیم رو جمع کردیم. حالا به واگن رستوران میریم و فکر میکنیم. ولی به سیگار نیاز خواهیم داشت. چند لحظه بعد اونجا میبینمت.”
پوآرو به کوپهی خودش برگشت تا از چمدونش سیگار برداره. وقتی چمدون رو باز کرد، یهو نشست و خیره شد. یک لباس شب قرمز با عکسی چینی در پشتش، مرتب بین وسایل جا گرفته بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
The Sponge Bag
‘A small dark man with a high voice,’ said M. Bouc when the conductors and Hildegarde Schmidt had left the carriage.
‘That is the enemy that Ratchett described! But where is he now? He didn’t leave the train, but he isn’t on the train either.’
‘Like you, I am very confused,’ said Poirot. ‘In this situation, it is always best to return to the facts that we can be sure about.
‘Fact one: Ratchett, or Cassetti, was murdered in his bed last night, with twelve knife wounds in the chest. Fact two: his watch had stopped at a quarter past one -‘
‘So that gives us a definite time for the crime,’ said M. Bouc. ‘Not necessarily,’ said the detective. ‘It is possible that the murder happened earlier or later than that time, and that the murderer has left us the watch as a false clue.
There is also the information from Dr Constantine, that at least two of the wounds were made some time after Ratchett was already dead.’
‘And what about the man in the conductor’s uniform?’ asked M. Bouc. ‘He is fact three.’
‘Not so fast, my friend. We must first examine the evidence carefully. Hardman, the detective, spoke of this man. Should we believe him? I think we should, because his story - that he was hired by Ratchett - could easily be disproved by a quick phone call to McNeil’s in New York.
And we have other evidence that his story is true, from Hildegarde Schmidt. Her description of the man in the conductor’s uniform matches Hardman’s description exactly.
And there is also the button found in Mrs Hubbard’s compartment. So we have three separate pieces of evidence for this man with the high voice.’
‘Yes, yes, my friend,’ said M. Bouc impatiently. ‘We all agree that he exists. But where did he go?’
‘Perhaps he is two people. I mean, he is both himself - the small, dark man feared by M. Ratchett - and a passenger on the train, looking so different that Ratchett did not recognise him.’
‘But the men on the train are all tall,’ said M. Bouc, ‘- except the servant Masterman, and he is unlikely to be our murderer.’
‘The man may actually be a woman,’ said Poirot. ‘That would explain the high voice.’
‘But it would not explain the wounds that did not bleed,’ said Dr Constantine. ‘We must not forget those.’
‘I have forgotten nothing, Doctor, but I have not yet found the solution that I am looking for. Perhaps the woman in the red dressing gown, seen by several passengers including me, is our second murderer - the one who made those wounds, Doctor.
If we believe the female passengers, nobody has a red dressing gown. So where is it now? And where is the conductor’s uniform with the missing button?’
‘Ah!’ cried M. Bouc, jumping to his feet. ‘We must search all the passengers’ luggage.’
M. Poirot stood up too. ‘I can guess where you will find the uniform,’ he said. ‘It will almost certainly be in the compartment of Hildegarde Schmidt.’
‘How -‘ began M. Bouc, but he was interrupted by screams from the corridor. The door flew open and Mrs Hubbard ran in.
‘It’s too horrible!’ she cried. ‘In my sponge bag. My sponge bag! A great knife - with blood all over it.’
Then she suddenly fell forwards and dropped heavily into the arms of M. Bouc.
M. Bouc moved the woman to a chair, with her head on the table, and followed Poirot out of the door.
Dr Constantine called for a waiter. ‘Keep her head like that,’ he said, then hurried after the other two.
There was a crowd of people outside Mrs Hubbard’s compartment, wanting to see what the screams were about. Michel opened the door for the detective and his two friends.
‘The knife is there, Monsieur. I have not touched it.’ Hanging on the handle of the door into the next compartment was a large sponge bag. Below it, on the floor, was a sharp knife, covered in dried blood. Poirot picked it up carefully.
‘What do you think, Doctor? Did this knife kill Ratchett?’ Constantine’s examination did not take long. ‘Yes. All the wounds on Ratchett’s body could be made with that knife.’
‘So,’ said M. Bouc, ‘the man passes through this compartment on his way to the corridor. He notices the sponge bag and hides the knife inside it. Not even realising that he has woken Mrs Hubbard, he quickly leaves.’
‘Yes, no doubt,’ said Poirot, but his mind was clearly on other matters. He was staring at a door bolt thirty centimetres above the handle where the sponge bag was hanging.
His thoughts were interrupted by the tearful return of Mrs Hubbard. ‘I’m not going to spend another night in this compartment,’ she said. ‘I wouldn’t sleep in here again if you paid me a million dollars. Oh, if my daughter knew -‘
Poirot said loudly, ‘Your luggage will be moved immediately, Madame.’
Mrs Hubbard’s crying stopped. ‘Really?’ she said. ‘Then I feel better already.’
Poirot told Michel to move her luggage to compartment number 12, in the next carriage. The detective then showed her to her new compartment himself. She looked around happily.
This is fine,’ she said. ‘And it faces the other way, so it feels quite different from my old compartment. Oh, I still can’t believe that there was a murderer in there!’
‘The bolt on the door still confuses me, Madame,’ said Poirot. ‘You were in bed, so you couldn’t see it?’
‘That’s right, because the sponge bag was there.’
Poirot picked up the sponge bag and hung it on the door handle. ‘I see,’ he said. ‘The bolt is just underneath the handle, so it is hidden by the sponge bag.’
‘Exactly. But the Swedish lady said that it was bolted.’
‘She made a mistake, I suppose,’ said Poirot.
‘Well, it was rather stupid of her, I think.’
Mrs Hubbard began to worry about the delay to the train. ‘I can’t possibly get to my boat in time. This is just too terrible -‘
M. Poirot interrupted her before the tears returned. ‘You have had a shock, Madame. Perhaps we should get you a cup of tea.’
‘A coffee would be better. Thank you.’
As the coffee was brought to Mrs Hubbard, Poirot asked for permission to search her luggage. She agreed willingly, but nothing of interest was found.
A search of Mr Hardman’s compartment was no more successful, but in Colonel Arbuthnot’s luggage he discovered a packet of pipe cleaners that were exactly the same as the one found at the crime scene.
Poirot went next to the compartments of Count and Countess Andrenyi. As he entered, the Count was sitting near the door, reading a newspaper. His wife was curled up in a chair near the window. It appeared that she had been asleep.
A quick search followed. ‘Here is a label all wet on your suitcase, Madame,’ said Poirot as he lifted down a blue bag.
She did not reply, but stayed curled on her chair, showing no interest in the visitors.
The next compartment was shared by Mary Debenham and Greta Ohlsson. Poirot explained his purpose. ‘After we have examined your luggage, Miss Ohlsson, perhaps you could visit Mrs Hubbard. We have moved her into the next carriage, but she is still very upset.
It might help her to talk to someone.’
The kind Swede wanted to go and see Mrs Hubbard immediately. She left her suitcase unlocked in the compartment for Poirot’s search. This was quickly done and the detective turned to Miss Debenham. She was staring at him.
‘Why did you send Miss Ohlsson away?’ she asked him.
‘To help the American woman,’ he replied.
‘A good excuse - but still an excuse.’ She smiled. ‘You wanted to speak to me alone, didn’t you?’
‘I do not plan as carefully as you think, Miss Debenham.’
‘Please - I am not stupid. For some reason, you have decided that I am responsible for this horrible crime.’
‘You are imagining things.’
‘No, I am not imagining things. Let’s not waste time. Say what you want to say.’
‘As you wish, Mademoiselle. On the journey from Syria, we stopped at Konya and I went for a walk on the platform. I heard you say to Colonel Arbuthnot, “Not now. When it’s all over. When it’s behind us.” What did you mean by those words?’
She said very quietly, ‘Do you think I meant - murder?’
‘I am asking you what you meant.’
She sat silently for a minute, lost in thought. Then she said, ‘Those words had a meaning that I cannot tell you, Monsieur. I can only promise you that I never saw this man Ratchett in my life until I saw him on this train.’
‘You refuse to explain those words?’
‘I must, I’m afraid. There was something that I had to do -‘
‘And now you have done it?’
‘What do you mean?’
‘There was a delay before we arrived in Istanbul. You were very upset - you, who are always so calm. You lost that calm.’
‘I did not want to miss my connection.’
‘But the Orient Express leaves Istanbul every day of the week. Missing the connection meant a delay of only twenty- four hours. On this train, again we have had a delay - a more serious delay. But this time your behaviour is very different. You are not impatient at all. You are quite calm.’
Miss Debenham’s face was red. She was not smiling now. ‘You do not answer, Mademoiselle?’
‘I’m sorry. What do you want me to tell you?’ For the first time she showed signs of losing her temper.
‘Tell me why your behaviour is so different.’
‘I cannot tell you. There is nothing to explain.’
‘It does not matter,’ said Hercule Poirot. ‘I will find out.’ He turned and left the compartment.
In the next compartment, Hildegarde Schmidt was waiting for them. After looking through her luggage, Poirot turned to M. Bouc. ‘You remember what I said? Look here a moment.’ There was a brown conductor’s uniform untidily placed inside the maid’s suitcase.
The maid suddenly looked frightened. ‘That is not mine!’ she cried. ‘I have not looked in that case since we left Istanbul.’ Poirot touched her arm gently and said, ‘Do not worry. We believe you.
The man in this uniform had hoped not to be seen. After he ran into you in the corridor, he needed to hide his uniform.
He saw that the door to your compartment was open, so he quickly took it off and threw it on top of your suitcase.’ He held up the jacket. A button, the third down, was missing. In the pocket was a conductor’s key.
‘With that, he could lock and unlock any door in the carriage,’ cried M. Bouc.
‘Now we must find the red dressing gown,’ said Poirot.
The next compartment was Mr MacQueen’s, and after that Masterman’s and the Italian’s. Nothing of interest was found in their luggage, and there were no more compartments to search.
‘What shall we do now?’ asked M. Bouc.
‘We have collected all the evidence that we can. We will go now to the restaurant carriage and think. But I will need cigarettes. I will meet you there in a few moments.’
Poirot returned to his own compartment to get cigarettes from his suitcase. As he opened the case, he sat down suddenly and stared. Placed tidily among his things was a red dressing gown with a Chinese picture on the back.