سرفصل های مهم
کدوم یکی؟
توضیح مختصر
پوآرو میفهمه که کنتس در حقیقت خواهر کوچکتر خانم آرمسترانگ هست. و دروغهای بیشتری هم وجود داره که باید آشکار کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
کدوم یکی؟ ام
آقای بوک و دکتر کنستانتین داشتن با هم حرف میزدن که پوآرو وارد واگن رستوران شد.
آقای بوک گفت: “خوب،
این پرونده به هیچ عنوان با عقل جور در نمیاد.”
دکتر گفت: “موافقم.”
پوآرو یک سیگار روشن کرد. “ولی شهادتهای مسافرها خیلی کمک کرد.”
“من فکر میکردم هیچی بهمون نگفتن!آقای بوک داد زد:
من چیزی رو از دست دادم؟”
“به عنوان مثال مککوئین جوون رو در نظر بگیر. بهمون گفت کارفرماش،
آقای راتچت هیچ زبانی به غیر از انگلیسی بلد نیست. شب گذشته مسئول بلیط صدای یک نفر رو در کوپهی
آقای راتچت شنیده که به فرانسوی صدا زده: «مشکلی نیست. اشتباه کردم.» اون آقای راتچت نبود.”
“درسته!
کنستانتین با هیجان فریاد زد:
به همین خاطر هست که نمیخواستی شهادت ساعت رو قبول کنی. اون کلمات ۲۳ دقیقه به یک از کوپه اومدن. راتچت اون موقع مرده بود.”
آقای بوک تموم کرد: “و این قاتلش بود که حرف میزد.”
بوک
پوآرو گفت: “خیلی سریع میری، دوست من. ما هیچ مدرکی نداریم که راتچت اون موقع مرده بوده.”
“فریادی بود که تو رو بیدار کرد.”
“بله، این درسته.”
آقای بوک گفت:
“این کشف، به نوعی، زیاد چیزی رو عوض نمیکنه. قاتل راتچت رو نیم ساعت زودتر از اونیکه ما اول فکر میکردیم کشته. نیم ساعت در کوپه مونده عقربههای ساعت رو به یک و ربع عوض کرده و از طریق کوپه خانم هابارد خارج شده.”
پوآرو گفت: “ولی تصور کن تو قاتلی. ساعت رو به زمانی که حضورت در کوپه راتچت غیر ممکن هست، عوض نمیکنی؟ عقربهها رو روی زمان دقیقی که صحنهی جرم رو ترک کردی نمیذاری.”
دکتر کنستانتین کمی گیج گفت: “درسته.”
آقای بوک گفت: “شاید این قاتل دوم بود که ساعت رو عوض کرده. بوک
زن در لباس شب قرمز.”
“برای دیدن این که مرد مُرده بوده، خیلی تاریک بود، ولی تونسته ساعت رو در جیب پیژامهی راتچت پیدا کنه و کورکورانه زمان رو عوض کنه.”
پوآرو با ناباوری گفت:
بوک
آقای بوک نگاهی خیره و سرد بهش کرد.
“و توضیح تو چیه، دوست من؟”
پوآرو جواب داد: “توضیحی ندارم که با عقل جور در بیاد. ولی وقتشه که چشمهامون رو ببندیم و فکر کنیم. یک نفر یا بیشتر از یک نفر از مسافرها راتچت رو کشتن. کدوم یکی از اونها؟”
یک ربع ساعت، هیچکس حرف نزد. پوآرو انگار خوابیده بود. بعد یهو چشمهاش باز شد و به خودش گفت: “ولی چرا که نه؟ اگه اینطوره- خوب، همه چیز توضیح داده میشه.”
به طرف مردهای دیگه در واگن برگشت و پرسید: “فکر به درد بخوری دارید؟”
دکتر گفت: “فکر، بله ولی چیز به درد بخور، نه.”
بوک
آقای بوک موافقت کرد.
“من خودم به توضیحی فکر کردم که میتونه تمام واقعیتهای پرونده رو پوشش بده. هنوز مطمئن نیستم درسته یا نه، ولی به زودی میفهمم. قبل از اون بذارید در مورد چند تا نکتهی مورد توجه بحث کنیم. اول، یک لکه جوهر روی پاسپورت مجارستانی.” بوک
آقای بوک به پاسپورت کنت و کنتس آندرنی نگاه کرد. “این لکهای هست که منظورته؟” پرسید:
“بله،
به نظر جوهر تازه میرسه. متوجه شدی کجاست؟”
“در اول اسم کنتس. ولی چی.؟”
“حالا برگردیم و به دستمال فکر کنیم. این یه چیز گرونقیمت هست، دستساز در پاریس. یک حرف اچ روش داره ولی چیزی از مد افتاده نیست که خانم هابارد بخواد بخره، و قطعاً دستمال هیلدگارد، خدمتکار خانم هم نیست. فقط دو تا زن در قطار هستن که میتونن همچین دستمالی داشته باشن. پرنسس دراگمیروف…”
آقای بوک حرفش رو قطع کرد “که اسم کوچیکش ناتالیا هست.” “و کنتس آندرنی. حالا به این لکه جوهر فکر میکنم. شاید فقط یک اتفاق بوده ولی شاید یک حرف رو مخفی میکنه. شاید اسم کنتس، النا نیست و هلناست.”
“هلنا!آقای بوک داد زد:
بوک
عجب ایدهای.”
“و چیزی هم هست که این ایده رو حمایت میکنه. یکی از برچسبهای چمدون کُنتِس کمی خیس بود. شاید اونجا هم تغییری روی اسمش ایجاد شده.”
آقای بوک گفت: “دارم کم کم باورت میکنم.
بوک
ولی کنتس آندرنی، یک قاتل؟ احتمالش خیلی کمه.”
“حالا بذار شب گذشته رو بدون برف روی ریل تصور کنیم. چه اتفاقی میفته؟ خوب، قتل وقتی قطار وارد ایتالیا میشه، کشف میشه. مرد با لباس فرم مسئول بلیط درست قبل از ساعت یک دیده میشه. ما دکمه رو در کوپهی خانم هابارد و لباس فرم رو در توالت پیدا میکنیم. نامههای تهدیدآمیزی که توسط مککوئین ارائه شدن رو میخونیم. به این نتیجه میرسیم که قاتل در براد که 00:58 توقف کرده، از قطار پیاده شده.”
“منظورت اینه که…”
“منظورم اینه که طوری برنامهریزی شده بود که قتل کار یک نفر از بیرون به نظر برسه، نه یک مسافر. ولی برف همه چیز رو عوض کرد. باعث شد باور اینکه قاتل از قطار پیاده شده، غیر ممکن بشه.”
“و دستمال کجا جا میگیره؟”
“صبور باش، دوست من. حالا به یادداشت سوختهای که شامل کلمههای “دیزی آرمسترانگ” هست، برمیگردیم. قاتل نمیخواست ما اون نامه رو بخونیم. ولی چرا؟ فقط یک دلیل میتونه داشته باشه. یک نفر در این قطار باید با خانواده آرمسترانگ ارتباط خیلی نزدیک داشته باشه، و یادداشت باعث میشه شخص مجرم به نظر برسه. فکر میکنم اون شخص کنتس آندرنی هست.”
“ولی چه رابطهای میتونه با آرمسترانگها داشته باشه؟
آقای بوک داد زد:
بوک
اون میگه هیچ وقت به آمریکا نرفته.”
“بله، و فقط کمی انگلیسی حرف میزنه و ظاهر خیلی خارجی داره. ولی همه اینها میتونه بازی باشه. من حدس میزنم اون دختر کوچیکتر لیندا آردن هست. آردن فامیلی واقعی بازیگر نبود. شاید اسمش در حقیقت گلدنبرگ بود و دختر با کنتس آندرنی وقتی اون در واشنگتن کار میکرده آشنا شده و ازدواج کرده.”
“ولی پرنسس میگه با یه مرد انگلیسی ازدواج کرده.”
“پرنسس دراگمیروف میگه نمیتونه اسم شوهر دختر رو به خاطر بیاره. درحالیکه پرنسس و بازیگر همچنین دوستای صمیمی بودن، احتمالش هست؟”
یکی از خدمتکارها حرفهاشون رو قطع کرد. “ببخشید مسیو بوک، ولی میتونیم حالا شام رو سرو کنیم؟”
ام
آقای بوک به پوآرو نگاه کرد.
کارآگاه گفت: “فکر میکنم شام استقبال خیلی خوبی داشته باشه.” در شام، پوآرو با سر یه میز نشست. آقای بوک و دکتر
مسافرهای دیگه کم صحبت کردن- حتی خانم هابارد. پوآرو شنید که گفت: “فکر نمیکنم بتونم بخورم “ بعد وقتی هر چیزی که بهش تعارف شد رو خورد، تماشاش کرد.
پوآرو از خدمتکار خواسته بود آخر از همه غذای کنت و کنتس آندرنی رو بده. وقتی غذاشون رو تموم کردن، تمام میزها خالی بودن. وقتی بلند شدن، پوآرو به طرفشون رفت. در حالی که یک پارچه کوچیک مربع شکل رو به کنتس میداد، گفت: “دستمالتون رو انداختید، مادام.”
سریع بهش نگاه کرد و بعد برگردوند بهش. “اشتباه میکنید، مسیو. دستمال من نیست.”
“ولی حرف اچ روش داره- حرف اول اسم شما.”
به آرومی گفت: “اسم من النا هست. حرف اولش اِ هست.”
پوآرو گفت: “فکر نمیکنم. اسم شما هلنا هست، نه النا. شما هلنا گلدنبرگ، خواهر خانم آرمسترانگ هستید.” به مدت یک یا دو دقیقه سکوت کاملی بود. هم کنت و هم کنتس رنگشون سفید شده بود. پوآرو با ملایمت بیشتر گفت: “نمیتونی انکار کنی. ما میدونیم.”
کنتس گفت: “درسته مسیو.” صداش عوض شده بود. برای اولین بار آمریکایی بود.
“چرا امروز صبح این رو بهمون نگفتی، مادام؟ و چرا اسمت رو روی پاسپورت عوض کردی؟”
کنت گفت: “من اسم رو عوض کردم- نه زنم. ما شنیده بودیم که یه دستمال که روش حرف اچ داره، کنار جسد مقتول پیدا شده.”
هلنا با صدای احساسی حرف زد. “مرد مُرده خواهرزادهی من رو به قتل رسونده بود خواهرم رو کشته بود و موجب مرگ شوهر خواهرم شده بود سه نفر که من بیشتر از همه در دنیا دوست داشتم. من دلیل خوبی برای کشتنش داشتم.”
“و شما کشتینش، مادام؟”
“قسم میخورم که من نکشتم.” به آرومی گفت:
کنت گفت: “درسته. هلنا شب گذشته اصلاً کوپهاش رو ترک نکرد.” مکث کرد و ادامه داد: “وضعیت من رو تصور کنید،
آقای پوآرو. من نمیخوام زنم، که میدونم بیگناهه، به پاسگاه پلیس برده بشه، بازجویی بشه، حتی شاید حکم بدن که مجرمه، و به زندان فرستاده بشه.”
پوآرو گفت: “اگه من بخوام باورتون کنم، باید بهم کمک کنید.” “کمک کنیم؟” کنتس تکرار کرد:
“بله،
دلیل این قتل در گذشته پنهانه- در مرگ خواهرتون و خانوادهاش. من رو به گذشته ببرید تا بتونم ارتباطی که همه چیز رو توضیح میده رو پیدا کنم.”
“چی میتونم بهتون بگم؟ همه مُردن-
رابرت، سونیا، دیزی کوچولوی عزیز.”
“سوزان هم. چه ملیتی داشت، مادام؟”
“سوزان بیچاره. فرانسوی بود.”
“فامیلیش؟”
“وحشتناکه، ولی نمیتونم به خاطر بیارم ما همه فقط سوزان صداش میکردیم. یک دختر زیبا و با نشاط. خیلی به دیزی علاقه داشت. به پرستار کمک میکرد تا ازش مراقبت کنه.”
“پرستار کی بود؟”
“اسمش استنگلبرگ بود. اون هم دیزی رو خیلی دوست داشت.”
“خود شما- شما اون موقع یه دختر کوچیک بودید معلم سر خونه داشتید؟”
“آه، بله یک زن خیلی وحشتناک
انگلیسی بود- نه اسکاتلندی بود یک زن درشت با موهای قرمز در دههی چهل سالگی.”
“اسمش چی بود؟”
“دوشیزه فریبادی.”
“و کس دیگهای با شما زندگی نمیکرد؟”
“فقط خدمتکارها.”
“حالا مادام، ازتون میخوام قبل از اینکه به این سؤال جواب بدید، خیلی با دقت فکر کنید. از موقعی که در این قطار بودید، کسی که بشناسید رو دیدید؟”
بهش خیره شد. “من؟ نه، هیچکس.”
“پرنسس دراگمیروف چی؟”
“آه، البته اونو میشناسم. فکر کردم منظورتون کسی دیگه است کسی از اون موقع.”
“مادام، منظورم همون بود. به خاطر بیارید سالها سپری شدن. شخص ممکنه حالا متفاوت به نظر برسه.”
لحظهای فکر کرد. “نه، مطمئنم هیچ کس نیست.” وقتی کنت و کنتس از واگن خارج شدن،
آقای بوک داد زد: “کارت عالی بود، دوست من. حتی یک لحظه هم تصور نمیکردم کنتس قاتل باشه.”
“پس مطمئنی که اون مقصره؟” آقای پوآرو پرسید:
آقای بوک
“بله،
دستمال اثباتش میکنه.” با اطمینان گفت:
“آه، درباره دستمال مطمئن نیستم. به خاطر بیار، شخص دیگهای هست که میتونه صاحبش باشه. من…”
وقتی پرنسس دراگمیروف وارد واگن رستوران شد، یهو حرفش رو قطع کرد. به طرف پوآرو اومد و گفت: “مسیو، باور دارم شما دستمال من رو دارید.”
“اینه، مادام؟” دستمالی که در کوپه راتچت پیدا شده بود رو نشونش داد.
“خودشه. یک حرف اِن در گوشهاش برای اسمم، ناتالیا داره.”
آقای بوک گفت: “ولی مادام، حرف اچ داره نه اِن.”
بوک
یک نگاه خیره و سرد بهش کرد. “دستمالهای من همیشه حروف روسی روشون دارن. اچ در روسی ان هست.”
چیزی درباره این خانم پیر وجود داشت که باعث شد
آقای بوک احساس احمق بودن بکنه.
گفت: “وقتی امروز صبح ازتون سؤال میکردیم، بهمون نگفتید این دستمال شماست.”
پرنسس گفت: “شما از من نپرسید. فکر کنم سؤال بعدیتون اینه که چرا دستمال من کنار جسد مرد مقتول بود؟ جوابم اینه که هیچ فکری در این باره ندارم.”
“لطفاً منو ببخشید مادام، ولی چرا باید حرف شما رو باور کنیم؟ پوآرو گفت:
شما قبلاً دربارهی خواهر کوچیکتر خانم آرمسترانگ بهمون دروغ گفتید.”
“و دوباره هم همین کار رو میکنم. مادرش دوست من بود.
من به وفاداری، دوستی، خانواده، بیش از هر چیز دیگهای باور دارم.”
“و در مورد دستمال هم شاید دوباره دارید برای حمایت از دختر دوستتون دروغ میگید.”
“فکر میکنید دستمال مال هلناست.” به سردی لبخند زد. “خوب، اثبات اینکه مال من هست آسونه. آدرس آدمهایی که در پاریس برام درستش کردن رو بهتون میدم.”
“خدمتکارتون، مادام، وقتی امروز صبح این دستمال رو نشونش دادیم، شناخت؟”
“احتمالاً. اون دید و هیچی نگفت؟ آه، خوب، پس اون هم میتونه وفادار باشه.”
بلند شد و از واگن رستوران بیرون رفت.
دکتر کنستانتین گفت: “ولی پرنسس نمیتونه قاتل ما باشه. اون قدرت ایجاد زخمهای عمیق رو نداره. دستاش خیلی ضعیفن.”
“ولی زخمهای خفیفتر؟”
“بله، فکر میکنم اونا میتونن کار اون باشن.”
ام
آقای بوک سرش رو تکون داد. “دروغ- و دروغ بیشتر. نمیتونم باور کنم امروز صبح چقدر بهمون دروغ گفته شده!”
پوآرو با خوشحالی گفت: “دروغهای خیلی زیادی برای آشکار کردن هست. فقط نیاز هست چند تا حدس خوب دیگه بزنم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Which of Them?
M. Bouc and Dr Constantine were talking together when Poirot entered the restaurant carriage.
‘Well,’ said M. Bouc, ‘this case makes no sense at all.’
‘I agree,’ said the doctor.
Poirot lit a cigarette. ‘But the evidence of the passengers was very helpful.’
‘I thought it told us nothing!’ cried Bouc. ‘What did I miss?’
‘Take young MacQueen, for example. He told us that his employer, M. Ratchett, spoke no languages except English. Last night the conductor heard someone in M. Ratchett’s compartment call out, “Ce n’est rien.Je me suis from pc.” That was not M. Ratchett.’
‘It is true!’ cried Constantine excitedly. ‘That is why you didn’t want to accept the evidence of the watch. Those words came from the compartment at twenty-three minutes to one. Ratchett was already dead -‘
‘And it was his murderer speaking,’ finished M. Bouc.
‘You go too fast, my friends,’ said Poirot. ‘We have no evidence that Ratchett was dead at that time.’
‘There was the cry that woke you.’
‘Yes, that is true.’
‘In one way,’ said M. Bouc, ‘this discovery does not change things very much. The murderer killed Ratchett half an hour earlier than we first thought. He stayed in the compartment for half an hour, changed the watch hands to a quarter past one and left through Mrs Hubbard’s compartment.’
‘But imagine that you are the murderer,’ said Poirot. ‘Wouldn’t you change the watch to a time when your presence in Ratchett’s compartment was impossible? You wouldn’t move the hands to the exact time that you left the crime scene.’
‘True,’ said Dr Constantine, a little confused.
‘Perhaps it was the second murderer who changed the watch,’ said M. Bouc. ‘The woman in the red dressing gown.’
‘It was too dark for her to see that the man was already dead, but she managed to find a watch in Ratchett’s pyjama pocket and change the time blindly!’ said Poirot in disbelief.
M. Bouc gave him a cold stare. ‘And what is your explanation, my friend?’
‘At the moment I have none that makes sense,’ replied Poirot. ‘But it is time to close our eyes and think. One or more of the passengers killed Ratchett. Which of them?’
For a quarter of an hour, no one spoke. Poirot appeared to be asleep. Then suddenly his eyes opened and he said to himself, ‘But why not? If so - well, that would explain everything.’
He turned to the other men in the carriage and asked, ‘Have you had any useful thoughts?’
‘Thoughts, yes, but nothing very useful,’ said the doctor.
M. Bouc agreed.
‘I myself have thought of an explanation that would cover all the facts of the case. I am not yet sure that it is the correct one, but I will soon find out. Before that, let us discuss some points of interest. Firstly, an ink spot on a Hungarian passport.’
M. Bouc looked at the passport of Count and Countess Andrenyi. ‘Is this the spot that you mean?’ he asked.
‘Yes. It seems to be fresh ink. You notice where it is?’
‘At the beginning of the Countess’s name. But what -?’
‘Now, let us think back to the handkerchief. It is a very expensive thing, hand-made in Paris. It has an H on it, but it is not something that unfashionable Mrs Hubbard would buy, and it is certainly not the handkerchief of Hildegarde, the lady’s maid. There are only two women on the train who might own a handkerchief like this. They are Princess Dragomiroff -‘
‘Whose first name is Natalia,’ interrupted M. Bouc and Countess Andrenyi. Now, I wonder about that ink spot. Perhaps it was just an accident, but perhaps it is hiding a letter. Perhaps the Countess’s name is not Elena but Helena.’
‘Helena!’ cried M. Bouc. ‘That is an idea.’
‘And there is something to support that idea too. One of the labels on the Countess’s luggage was slightly wet. Perhaps there too a change to her name was made.’
‘I am starting to believe you,’ said M. Bouc. ‘But the Countess Andrenyi, a murderer? It is so unlikely.’
‘Now, let us imagine last night without the snow on the line. What happens? Well, the murder is discovered as the train enters Italy. The man in conductor’s uniform is seen earlier-just before one o’clock.
We find a button in Mrs Hubbard’s compartment and the uniform in the toilets. We read the threatening letters produced by MacQueen. We decide that the murderer got off the train at Brod, where it stopped at 00.58.’
‘You mean -?’
‘I mean that the murder was planned to seem like the work of someone from the outside, not a passenger. But the snow changed everything. It made it impossible to believe that the murderer had got off the train.’
‘And where does the handkerchief fit in?’
‘Be patient, my friend. Now, we return to the burnt note which included the words Daisy Armstrong. The murderer did not want us to read that letter. Why not? There can be only one reason. Someone on this train must be very closely connected to the Armstrong family, and the note would make that person look guilty. I think that person is Countess Andrenyi.’
‘But what connection could she have with the Armstrongs?’ cried M. Bouc. ‘She says that she has never been to America.’
‘Yes, and she speaks only a little English, and she has a very foreign appearance. But this could all be an act. I am guessing that she is Linda Arden’s younger daughter. Arden was not the actress’s real surname. Perhaps she was really called Goldenberg, and the daughter met and married Count Andrenyi while he was working in Washington.’
‘But the Princess says that she married an Englishman.’
‘Princess Dragomiroff says that she cannot remember the name of the daughter’s husband. Is that likely, when the Princess and the actress were such close friends?’
One of the waiters interrupted them. ‘Excuse me, Monsieur Bouc, but should we serve dinner now?’
M. Bouc looked at Poirot.
‘I think dinner would be most welcome,’ said the detective. At dinner, Poirot shared a table with M. Bouc and the doctor.
The other passengers spoke little - even Mrs Hubbard. Poirot heard her say, ‘I don’t think I can eat,’ then watched as she ate everything that was offered to her.
Poirot had asked the waiter to serve the Count and Countess Andrenyi last. All the other tables were empty when they finished their meal. As they stood up, Poirot stepped towards them. ‘You have dropped your handkerchief, Madame,’ he said, passing the Countess the small square of material.
She looked at it quickly, then gave it back to him. ‘You are mistaken, Monsieur. That is not my handkerchief.’
‘But it has a letter H on it - the first letter of your name.’
She said calmly, ‘My name is Elena. The first letter is E.’
‘1 think not,’ said Poirot. ‘Your name is Helena, not Elena. You are Helena Goldenberg, the sister of Mrs Armstrong.’ There was complete silence for a minute or two. Both the Count and the Countess had gone white. Poirot said, more gently, ‘You cannot deny it. We know.’
‘It is true, Monsieur,’ said the Countess. Her voice had changed. It was, for the first time, American.
‘Why did you not tell me that this morning, Madame? And why did you change the name on your passport?’
‘I changed the name - it was not my wife,’ said the Count. ‘We had heard that a handkerchief with an H on it had been discovered by the murdered man’s body.’
Helena spoke in an emotional voice. ‘The dead man murdered my niece, killed my sister and caused the death of my sister’s husband - the three people that I loved best in all the world. I had such a good reason for killing him.’
‘And did you kill him, Madame?’
‘I promise you that I did not.’ she said quietly.
‘It is true,’ said the Count. ‘Helena never left her compartment last night.’ He paused, then continued, ‘Imagine my position, M. Poirot. I did not want my wife, who I knew was innocent, to be taken to a police station, questioned, perhaps even judged guilty and sent to prison.’
‘If I am going to believe you, you must help me,’ said Poirot. ‘Help you?’ repeated the Countess.
‘Yes. The reason for the murder lies in the past - in the deaths of your sister and her family. Take me back into the past so that I can find the connection that explains everything.’
‘What can I tell you? They are all dead. All dead - Robert, Sonia, dear little Daisy.’
‘Susanne too. What nationality was she, Madame?’
‘Poor Susanne. She was French.’
‘Her surname?’
‘It’s terrible, but I can’t remember - we all just called her Susanne. A pretty, cheerful girl. She was so fond of Daisy. She helped the nurse to look after her.’
‘Who was the nurse?’
‘Stengelberg was her name. She too loved Daisy.’
‘You yourself - you were a young girl at the time - did you have a governess?’
‘Oh, yes, a very frightening woman. She was English - no, Scottish - a big, red-haired lady in her forties.’
‘What was her name?’
‘Miss Freebody.’
‘And there was no one else living with you?’
‘Only servants.’
‘Now, Madame, I want you to think carefully before you answer this question. Have you, since you were on this train, seen anyone that you recognised?’
She stared at him. ‘I? No, no one.’
‘What about Princess Dragomiroff?’
‘Oh, I know her, of course. I thought you meant anyone - anyone from - from that time.’
‘I did, Madame. Some years have passed, remember. The person may look very different now.’
She thought for a moment. ‘No - I am sure - there is no one.’ When the Count and Countess had left the carriage, M. Bouc cried, ‘Excellent work, my friend. I never for one moment imagined that the Countess could be our murderer.’
‘So you feel sure that she is guilty?’ asked M. Poirot.
‘Yes. The handkerchief proves it,’ said M. Bouc confidently. ‘Oh, I am not sure about the handkerchief. There is another person who could be its owner, remember. I -‘
He stopped suddenly as Princess Dragomiroff entered the restaurant carriage. She walked towards Poirot and said, ‘I believe, Monsieur, that you have a handkerchief of mine.’
‘Is this it, Madame?’ He showed her the one found in Ratchett’s compartment.
‘That is it. It has a letter N in the corner, for my name Natalia.’
‘But, Madame, it has the letter H, not N,’ said M. Bouc.
She gave him a cold stare. ‘My handkerchiefs always have Russian letters on them. H is N in Russian.’
There was something about this old lady that made M. Bouc feel very foolish.
‘You did not tell us that this handkerchief was yours when we questioned you this morning,’ he said.
‘You did not ask me,’ said the Princess. ‘Your next question, I suppose, will be - why was my handkerchief lying by a murdered man’s body? My reply to that is that I have no idea.’
‘Please excuse me, Madame, but why would we believe you?’ said Poirot. ‘You have already lied to us about Mrs Armstrong’s younger sister.’
‘And I would do the same again. Her mother was my friend.
I believe in loyalty - to friends, to family - above all else.’
‘And in the case of the handkerchief, perhaps you are again lying to protect your friend’s daughter.’
‘You think that the handkerchief is Helena’s?’ She smiled coldly. ‘Well, it is easy to prove that it is mine. I will give you the address of the people in Paris who made it for me.’
‘Your maid, Madame, did she recognise this handkerchief when we showed it to her this morning?’
‘Probably. She saw it and said nothing? Ah, well, then she too can be loyal.’
She stood up and walked out of the restaurant carriage.
‘But the Princess cannot be our murderer,’ said Dr Constantine. ‘She doesn’t have the strength to make the deepest wounds. Her arms are very weak.’
‘But the smaller wounds?’
‘Yes, those could be her work, I suppose.’
M. Bouc shook his head. ‘Lies - and more lies. I cannot believe how many lies we were told this morning!’
‘There are many more lies to uncover,’ said Poirot cheerfully. ‘I just need to make some more lucky guesses.’