سرفصل های مهم
ماشین زرد
توضیح مختصر
یه ماشین زرد ساموئل رو تعقیب میکنه و ساموئل میتونه از دستش فرار کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
ماشین زرد
به ساعتم نگاه کردم. پنج و نیم بود. هنوز توی پاسگاه پلیس بودم. در طول بعد از ظهر، یک بار دیگه گروهبان مورفی رو ملاقات کردم. ملاقات خوشایندی نبود. به گروهبان نگفتم برای کی کار میکنم. بهش نگفتم چرا میخواستم با بنی گریمپ حرف بزنم.
ساعت پنج و نیم. میخواستم بدونم آیا هلن گارفیلد تو دفترم منتظرم هست یا نه.
یهو در اتاق باز شد و گروهبان مورفی اومد داخل.
گفت: “بیا بیرون، تصمیم گرفتم بذارم بری. حالا، قبل از اینکه نظرمو عوض کنم برو.”
قبل از اینکه گروهبان مورفی نظرش رو عوض کنه رفتم. وقتی ماشینم رو از گاراژ پاسگاه بیرون میآوردم به این فکر کردم که چرا گروهبان مورفی اجازه داد برم.
وقتی از پاسگاه پلیس دور میشدم، متوجه یه ماشین کوچولوی زرد پشت سرم شدم. یک دقیقه بعد دوباره تو آینه نگاه کردم. ماشین زرد کوچولو هنوز پشت سرم بود. با سرعت بیشتری رانندگی کردم و بعد یهو پیچیدم به سمت راست داخل یک خیابون باریک.
انتهای خیابون باریک پیچیدم به چپ و دوباره به چپ. کمی بعد دوباره به خیابان اصلی برگشته بودم. تو آینه نگاه کردم. ماشین زرد هنوز هم درست پشت سرم بود.
بنابراین دلیل اینکه گروهبان مورفی اجازه داد برم همین بود. گروهبان به یه پلیس دستور داده بود منو تعقیب کنه. میخواستن منو زیر نظر بگیرن که چیکار میکنم و با کی ملاقات میکنم.
مستقیم به دفترم برگشتم. وقتی ماشین رو بیرون پارک کردم، متوجه شدم ماشین زرد اون طرف خیابون ایستاد. از پلهها دویدم بالا و رفتم داخل دفترم. در بیرونی طبق معمول باز بود، ولی اتاق خالی بود.
هلن گارفیلد اونجا نبود. ولی یه نامه روی میز بالای مجلهها بود. نامه رو برداشتم و خوندم.
آقای ساموئل عزیز،
ساعت پنج اومدم اینجا و منتظر موندم ولی شما نیومدید. باید فوراً شما رو ببینم. امشب ساعت ۱۱:۳۰ در کاباناس با هم ملاقات کنیم.
هلن گارفیلد.
نامه رو تو جیبم گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم. کمی از ساعت شش میگذشت. پنج ساعت و نیم تا وقت دیدارم با هلن گارفیلد وقت داشتم. زمان زیادی بود و میتونستم به ساختمان مانسون برم و با دربان حرف بزنم.
سوار کرایسلرم شدم و به طرف ساختمان مانسون رفتم. ماشین زرد کوچولو هنوز هم من رو تعقیب میکرد. وقتی رانندگی میکردم به نامه هلن گارفیلد فکر کردم.
از خودم پرسیدم: “چرا میخواد منو در لاس کاباناس ببینه؟ در حقیقت از کجا لاس کاباناس رو میشناسه؟ اون گفت تو نیویورک زندگی میکنه.”
سری بعدی که هلن گارفیلد رو ببینم چند تا سوال دارم که ازش بپرسم.
ولی فعلاً مهمترین چیز اینکه از شر ماشین زرد که هنوز تعقیبم میکنه خلاص بشم. داشتم به ساختمانی که الانی گارفیلد زندگی میکرد میرفتم و نمیخواستم پلیس این موضوع رو بدونه.
دو نفر تو ماشین زرد بودن. پیچیدم به راست و ماشین زرد هم پیچید. ایستادم و ماشین زرد هم ایستاد. با کرایسلر دور زدم و ماشین زرد هم دور زد. سعی کردم با سرعت بیشتری نسبت به ماشین زرد رانندگی کنم ولی کرایسلر خیلی قدیمی و کند بود.
بعد نزدیک چراغ راهنمایی بعدی سرعتم رو کم کردم و منتظر موندم. بعد همینکه چراغها از سبز به قرمز میشدن رد شدم. ماشین زرد دیر کرده بود. چراغ راهنمایی حالا قرمز بود. ولی این موضوع جلوی ماشین رو نگرفت. از چراغ قرمز رد شد.
بعد وقتی با عصبانیت داشتم تو آینه نگاه میکردم اتفاقی افتاد که باعث خنده من شد. یه پلیس با موتور پشت سر ماشین زرد میومد. پلیس راننده رو مجبور کرد بایسته برای اینکه از چراغ قرمز رد شده بود.
تا جایی که ممکن بود با سرعت رانندگی کردم. تو آینه میدیدم که راننده داخل ماشین داره با پلیس روی موتور بحث میکنه.
خندهدارترین صحنهای بود که اخیراً دیده بودم. به طرف ساختمان مانسون رانندگی کردم، خوشحال بودم که تونستم فرار کنم. حتی کمی هم آواز خوندم برای این که احساس خوبی داشتم.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The Yellow Car
I looked at my watch. It was half past five. I was still at the police station. I’d seen Sergeant Murphy once more, during the afternoon. It hadn’t been a pleasant meeting. I hadn’t told the sergeant who I was working for. And I hadn’t told him why I’d wanted to talk to Benny Greep.
Half past five. I wondered if Helen Garfield was waiting for me at my office.
Suddenly, the door of the room opened and Sergeant Murphy came in.
‘Get out,’ he said, ‘I’ve decided to let you go. Now go before I change my mind.’
I went before Sergeant Murphy changed his mind. As I got my car out of the police garage, I wondered why Sergeant Murphy had let me go.
As I drove away from the police station, I noticed a small yellow car behind me. A minute later, I looked in the mirror again. The small yellow car was still behind me. I drove a little faster and then suddenly turned right up a narrow street.
At the end of the narrow street, I turned left and then left again. Soon, I was back on the main road. I looked in the mirror. The yellow car was still right behind me.
So that was why Sergeant Murphy had let me go. The sergeant had ordered some policemen to follow me. They were going to watch what I did and who I met.
I drove straight back to the office. As I parked the car outside, I noticed the yellow car had stopped across the road. I ran up the stairs and into my office. The door to the outer room was open, as usual, but the room was empty.
Helen Garfield wasn’t, there. But there was a letter on the table, on top of the magazines. I picked the letter up and read it.
Dear Mr. Samuel,
I came here at five o’clock and waited but you didn’t come. I must see you urgently. Meet me at has Cabanas at 11/30 tonight.
Helen Garfield.
I put the letter in my pocket and looked at my watch. It was just after six o’clock. I had five and a half hours before the meeting with Helen Garfield. There was plenty of time to go to the Mansion Building and talk to the porter.
I got into the Chrysler and drove off towards the Mansion Building. The small yellow car was still following me. As I drove, I thought about Helen Garfield’s letter.
‘Why does she want to meet me at Las Cabanas’ I asked myself. ‘In fact, how does she know about Las Cabanas at all? She says that she lives in New York.’
I would have to ask Miss Helen Garfield a few questions, the next time I saw her.
But the most important thing now was to get away from the yellow car, which was still following me. I was going to the building where Elaine Garfield lived and I didn’t want the police to know.
There were two men in the yellow car. I turned right and the yellow car followed. I stopped and the yellow car stopped. I turned the Chrysler around and the yellow car turned around. I tried to drive faster than the yellow car, but the Chrysler was too old and too slow.
I slowed down and waited until I was near the next traffic lights. Then, just as the lights were changing from green to red, I drove across them. The yellow car was too late. The lights were now red. But that didn’t stop the car. It drove straight past the red light.
Then, as I looked angrily in my mirror, something happened which made me laugh. A policeman on a motorbike drove after the yellow car.
The policeman made the driver stop, because he had driven past the red light.
I drove away as fast as possible. In my mirror, I could see the driver inside the car arguing with the policeman on the motorbike.
It was the funniest sight I had seen for a long time. I drove on towards the Manson Building, happy to have escaped. I may even have sung a little, because I was feeling so good.