سرفصل های مهم
تماسهای تلفنی
توضیح مختصر
جو و پلیس همزمان دارن به دیدن ساموئل در دفترش میرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفدهم
تماسهای تلفنی
با کرایسلر به دفترم برگشتم و از پلهها بالا رفتم.
دفترم مثل قبل بود. هیچ نامهای برام نبود. رفتم پایین به کافه و یک صبحانهی دیر وقت خوردم. وقتی داشتم قهوهام رو میخوردم به چند تا مورد که هلن گارفیلد در لاس کاباناس، قبل از دعوا بهم گفته بود فکر کردم.
تصمیم گرفتم یک مورد رو سریعاً چک کنم و به طرف تلفن رفتم. دفترچه تلفن رو باز کردم و به زیر حرف “ام” نگاه کردم، تا اینکه شماره میر اند میر رو پیدا کردم. گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم.
صدایی که میشناختم گفت: “میر اند میر، صبح بخیر. چطور میتونم کمکتون کنم؟”
گفتم: “سلام، سوزی، لن ساموئل هستم. منو به یاد میاری؟”
سوزی گفت: “البته، شما رو به یاد میارم.”
پرسیدم: “دوست پسرت مسابقه بوکسش رو تو تلویزیون برد؟”
سوزی جواب داد: “نه، به هر حال دیگه دوست پسرم نیست.”
با خوشحالی گفتم: “واقعاً” و به این فکر میکردم که شاید از سوزی بخوام با هم یه نوشیدنی بخوریم.
سوزی گفت: “بله، بوکسر دیشب با دوست پسر جدیدم بیرون خونهام دعوا کرد.”
پرسیدم: “و کی برد؟”
سوزی جواب داد: “دوست پسر جدیدم.”
با ناراحتی گفتم: “آه، و دوست پسر جدیدت چیکاره است؟”
سوزی جواب داد: “دوست پسر جدیدم وزنهبرداره. تو مسابقات وزنههای سنگینی بلند میکنه.”
داشتم خداحافظی میکردم. بعد به خاطر آوردم که زنگ نزده بودم که با سوزی حرف بزنم. میخواستم با رئیسش، آقای میر صحبت کنم.
پرسیدم: “سوزی، لطفاً، میتونم با آقای میر صحبت کنم؟”
سوزی گفت: “باشه، گوشی رو میدم به آقای میر. خداحافظ.”
یه مکثی به وجود اومد بعد صدای آقای میر رو شنیدم.
“سلام، میر صحبت میکنه.”
با صدای عمیقی گفتم: “صبحبخیر، آقای میر.” دستمالم رو روی گوشی گذاشته بودم که آقای میر نتونه صدام رو بشناسه.
گفتم: “پلیس هستم، گروهبان مورفی صحبت میکنه.”
وانمود میکردم گروهبان مورفی هستم که آقای میر به سوالاتم جواب بده.
آقای میر گفت: “صبحبخیر. میخواید درباره کی از من سوال بپرسید؟”
گفتم: “درباره دختری که برای شما کار میکنه. اسمش الانی گارفیلد هست. ناپدید شده و سعی میکنیم پیداش کنیم. خواهر الانی، هلن، سهشنبه گذشته به دیدن شما اومده بوده، درسته؟”
آقای میر گفت: “خواهر الانی سهشنبه گذشته به دیدن من نیومده. نمیدونستم الانی خواهر داره تا اینکه یک کارآگاه خصوصی به من گفت. اون گفت اسم خواهر الانی، هلن هست.”
کیفیت خطوط تلفن خیلی بد بود و نمیتونستم چیزی که آقای میر میگه رو بشنوم.
پرسیدم: “چی گفتید؟”
آقای میر جواب داد: “گفتم اسم خواهر الانی هلن هست. اسمها خیلی به هم شباهت دارن، درسته؟”
گفتم: “خیلی ممنونم، آقای میر” و گوشی رو گذاشتم.
آقای میر حق داشت. اسمهای هلن و الانی خیلی به هم شبیه بودن. الانی گارفیلد ناپدید شده بود. و از اون موقع من تنها شخصی بودم که هلن گارفیلد رو دیده بودم.
از کافه بیرون اومدم و به دفترم برگشتم. وقتی از پلهها بالا میرفتم میشنیدم که تلفنم زنگ میزنه. عجله نکردم. به آرومی از راهرو گذشتم و به طرف دفترم رفتم و به تلفن جواب دادم.
صدا گفت: “با ساموئل حرف میزنم؟” صدا رو همون لحظه شناختم. جو بود.
گفتم: “بله، لن ساموئل هستم.”
جو گفت: “گوش کن، ساموئل، ما الانی گارفیلد رو میخوایم و فکر میکنیم تو میدونی اون کجاست. داریم میایم به دفترت تا تو رو ببینیم. منتظرمون بمون. نرو بیرون.”
من شروع به حرف زدن کردم: “ولی …” ولی دیگه دیر بود. جو تلفن رو قطع کرده بود.
با ناراحتی پشت میزم نشستم.
با خودم فکر کردم: “حالا چه اتفاقی میخواد بیفته. جو و دوستش داشتن به دیدنم میومدن. ازم میپرسیدن که میدونم الانی گارفیلد کجاست یا نه. ولی من نمیدونستم اون کجاست. نمیدونستم اگه بهشون بگم حرفم رو باور میکنن یا نه.”
تلفن دوباره زنگ زد. گوشی رو برداشتم.
گفتم: “بله.”
یک صدای آشنا گفت: “سلام، ساموئل.”
در حالی که سعی میکردم خرسند به نظر برسم، جواب دادم: “سلام، گروهبان مورفی.”
گروهبان با عصبانیت گفت: “ما همین الان به نیویورک زنگ زدیم و پلیس نیویورک خیلی بهمون کمک کرد. پلیس نیویورک گفت که شخصی به اسم هلن گارفیلد وجود نداره. هلن گارفیلدی وجود نداره.
شخصی به اسم هلن گارفیلد در نیویورک زندگی نمیکنه. وقتی بهم گفتی داری برای هلن گارفیلد کار میکنی داشتی دروغ میگفتی.”
شروع به گفتن این کردم که: “ولی …”
گروهبان وسط حرفم پرید: “حالا، گوش کن، دارم یه ماشین پلیس میفرستم دفترت. میخوام ببینمت. منتظر ماشین پلیس بمون. بیرون نرو.”
گروهبان تلفن رو قطع کرد و من نشستم و به صندلیم تکیه دادم. نگران بودم. چه اتفاقی میخواست بیفته؟ جو و پلیسها داشتن به دیدنم میاومدن. به این فکر میکردم که به هردوشون چی بگم. امیدوار بودم پلیس و جو همزمان نرسن.
متن انگلیسی فصل
Chapter seventeen
Telephone Calls
I drove the Chrysler back to the office and walked up the stairs.
The office looked just the same. There were no letters for me. I went down to the cafe and had a late breakfast. As I drank my coffee, I thought about some of the things Helen Garfield had told me at Las Cabanas before the fight.
I decided to check one of the things immediately and walked over to the telephone. I opened the telephone book and looked under ‘M’ until I found the telephone number of Myer and Myer. I picked up the telephone and dialled the number.
‘Myer and Myer, good morning,’ said a voice which I recognised. ‘Can I help you?’
‘Hello, Suzy,’ I said, ‘this is Len Samuel. Do you remember me?’
‘Of course I remember you,’ said Suzy.
‘Did your boyfriend win his boxing match on television’ I asked.
‘No,’ Suzy replied, ‘and anyway, he’s not my boyfriend any more.’
‘Really,’ I said happily, thinking that perhaps I could ask Suzy to go for a drink with me.
‘Yes,’ Suzy said, ‘the boxer had a fight with my new boyfriend outside my house last night.’
‘And who won’ I asked.
‘My new boyfriend,’ replied Suzy.
‘Oh,’ I said sadly, ‘and what does your new boyfriend do?’
‘My new boyfriend’s a weight lifter’ Suzy replied. ‘He lifts big weights in competitions.’
I was about to say goodbye. Then I remembered that I had not telephoned to speak to, Suzy. I wanted to speak to her boss, Mr Myer.
‘Can I speak to Mr Myer please, Suzy’ I asked.
‘Right,’ Suzy said, ‘I’ll put you through to Mr Myer. Goodbye.’
There was a pause and then I heard Mr Myer’s voice.
‘Hello, Myer speaking.’
‘Good morning Mr Myer,’ I said, in a deep voice. I had put my handkerchief over the telephone, so that Mr Myer would not know my voice.
‘This is the police,’ I said, ‘Sergeant Murphy speaking.’
I pretended to be Sergeant Murphy so that Mr Myer would answer my questions.
‘Good morning,’ said Mr Myer. ‘What do you want to ask me about?’
‘It’s about a girl who works for you,’ I said. ‘Her name is Elaine Garfield. She has disappeared and we are trying to find her. Elaine’s sister, Helen, came to see you last Tuesday, didn’t she?’
‘No,’ said Mr Myer, ‘Elaine’s sister didn’t come to see me last Tuesday. I didn’t know that Elaine had a sister, until a private detective told me. He said that Elaine’s sister was called Helen.’
The telephone line was very bad and it was difficult for me to hear what Mr Myer was saying.
‘What did you say’ I asked.
‘I said that Elaine’s sister was called Helen,’ replied Mr Myer. ‘The names are very similar, aren’t they?’
Thank you very much, Mr Myer,’ I said and put the telephone down.
Mr Myer was right. The names Helen and Elaine were very similar. Elaine Garfield had disappeared. And so far, I was the only person who had met Helen Garfield.
I left the cafe and walked back up to my office. As I climbed the stairs, I could hear my telephone ringing. I didn’t hurry. I walked slowly along the corridor into my office, and answered the telephone.
‘Is that Samuel’ a voice said. I recognised the voice at once. It was Jo.
‘Yes,’ I said, ‘this is Len Samuel.’
‘Listen, Samuel,’ Jo said, ‘we want Elaine Garfield and we think you know where she is. We are coming to your office to see you. Wait for us. Don’t go out.’
‘But I–’ I started, but it was too late. Jo had put the telephone down.
I sat down at my desk sadly.
‘Now what’s going to happen’ I thought. ‘Jo and his friend will come to see me. They’ll ask me if I know where Elaine Garfield is. But I don’t know where she is. I wonder if they will believe me when I tell them.’
The telephone rang again. I picked it up.
‘Hello,’ I said.
‘Hello, Samuel,’ said a familiar voice.
‘Hello, Sergeant Murphy,’ I replied, trying to sound pleased.
‘We’ve just telephoned New York,’ the sergeant said angrily, ‘and the New York police were very helpful. The New York police told us that there is no such person as Helen Garfield. Helen Garfield does not exist.
There is no one living in New York called Helen Garfield. You were lying when you told me that you were working for Helen Garfield.’
‘But–’ I started.
‘Now, listen,’ the sergeant interrupted, ‘I am sending a police car round to your office. I want to see you. Wait for the police car. Don’t go out.’
The sergeant put down the telephone and I sat back in my chair. I was worried. What would happen now? Jo was coming to see me and so was a policeman. I tried to think of what I would say to them both. I hoped that the policeman and Jo would not arrive at the same time.