سرفصل های مهم
گروهبان مورفی
توضیح مختصر
ساموئل تو پاسگاه پلیس زندانی هست و اجازه ندادن بره خونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
گروهبان مورفی
وقتی در پاسگاه پلیس بودم، یکی از چیزهایی که باعث نگرانیم میشد رو به خاطر آوردم. جو و دوست قد بلندش از کجا میدونستن من در آپارتمان الانی گارفیلد هستم؟ حتماً دربان ساختمان مانسون به مردها اطلاع داده بود. تصمیم گرفتم وقتی از ایستگاه پلیس بیرون رفتم برم و با دربان حرف بزنم.
نشستم و به صندلی تکیه دادم و ساعتم رو نگاه کردم. ساعت تقریباً چهار بود.
بعد به خاطر آوردم که قرار بود هلن گارفیلد ساعت پنج به دفترم بیاد. ساعت پنج باید تو دفترم باشم تا ببینمش.
ولی یه مورد دیگه هم بود که باعث نگرانیم میشد. چیز زیاد مهمی نبود. یه مورد خیلی کوچیک بود. ولی نمیتونستم به یاد بیارم که چی هست.
یهو در باز شد و یک پلیس اومد تو.
پلیس داد زد: “بلند شو. دنبالم بیا.”
من بلند شدم و پشت سر پلیس رفتم بیرون از اتاق و تو راهرو. پلیس ایستاد، یه در رو زد و بازش کرد.
پلیس سرش رو کمی برد داخل در و پرسید: “آمادهای کارآگاه خصوصی رو ببینی؟”
بدون اینکه منتظر جواب باشه، در رو کاملاً باز کرد و منو هول داد داخل اتاق. پلیس اومد داخل اتاق و در رو پشت سرش بست.
داخل اتاق، یه مرد پشت میز نشسته بود. کاملاً کچل بود و هیچ مویی نداشت. تقریبا ۴۵ ساله بود و اسمش گروهبان مورفی بود. گروهبان مورفی کل عمرش رو در نیروی پلیس گذرونده بود و کارآگاههای خصوصی رو دوست نداشت.
گروهبان مورفی نشست و نگاهم کرد. تقریباً پنج دقیقه بدون اینکه چیزی بگه نگاهم کرد. جلوی میزش ایستاده بودم و من هم صاف بهش نگاه میکردم.
سکوت باعث نگرانیم نشد. در حقیقت، خیلی هم خوشم اومد. سکوت خیلی بهتر از سوالهایی مثل “در آپارتمان بنی گریپ چیکار میکردی” بود.
گروهبان مورفی یهو پرسید: “در آپارتمان بنی گریپ چیکار میکردی؟”
جواب دادم: “میخواستم باهاش حرف بزنم.”
گروهبان مورفی یهو فریاد زد: “چرا بنی گریمپ رو کشتی؟”
جواب دادم: “من اونو نکشتم” و همون داستانی که پلیسهای تو آپارتمان بنی گریمپ گفته بودم رو به گروهبان مورفی گفتم.
گروهبان گفت: “یک کلمه از حرفهایی که بهم میزنی رو باور نمیکنم. برای کی کار میکنی؟”
جواب دادم: “متاسفم، نمیتونم اسم کسی که براش کار میکنم رو بهتون بگم. تا جایی که میدونم مرگ بنی گریمپ هیچ ربطی با شخصی که من براش کار میکنم نداره.”
سکوت کردم و به گروهبان نگاه کردم. میدونستم حرفی که زدم حقیقت نداره. در حقیقت فکر میکردم مرگ بنی گریمپ با ناپدیدی الانی گارفیلد مرتبطه. ولی نمیتونستم به پلیس بگم. هلن گارفیلد گفته بود نمیخواد پلیس چیزی درباره ناپدید شدن خواهرش بدونه.
گروهبان مورفی صاف تو چشمای من نگاه کرد.
به آرومی گفت: “از همه کارآگاههای خصوصی متنفرم و تو کارآگاه خصوصی هستی که بیشتر از همهشون ازش متنفرم. فکر نمیکنم داری حقیقت رو بهم میگی. فکر میکنم داری چیزهایی رو از من مخفی میکنی. فکر میکنم بیشتر از اون چیزی که میگی در رابطه با مرگ بنی گریمپ میدونی. و حالا، تمام چیزی که میدونی رو بهم میگی.”
به آرومی جواب دادم: “من همین الانشم همهی چیزی که میدونستم رو بهتون گفتم.”
صورت گروهبان مورفی سرخ شد. رنگ قرمز بالا رفت تا کل سر طاسش رو پوشوند.
داد زد: “سعی نکن منو بازی بدی. حالا برو بیرون.”
پرسیدم: “میتونم برم خونه؟”
گروهبان مورفی گفت: “نه.”
گروهبان به پلیس کنار در گفت منو برگردونه به اتاق کوچیک و دوباره زندانیم کنه.
با پلیس رفتم و بحث نکردم. دوست ندارم با پلیس وارد بحث بشم. وقتی دوباره تو اتاق تنها موندم، نشستم. سعی کردم موضوع دیگهای که باعث نگرانیم میشد رو به یاد بیارم. یه نفر یه حرف مهم زده بود، ولی نمیتونستم به یاد بیارم چی بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Sergeant Murphy
While I was in the police station, I remembered one of the things which was worrying me. How had Jo and his tall friend known that I was in Elaine Garfield’s apartment? The porter at the Manson Building must have told the two men. I decided that I would go and talk to the porter when I left the police station.
I sat back in the chair and looked at my watch. The time was nearly four o’clock.
Then I remembered that Helen Garfield was coming to my office at five o’clock. I would not be there to meet her.
But there was something else that was worrying me. It wasn’t anything important. It was quite a small thing. But I couldn’t remember what it was.
Suddenly, the door opened and a policeman came in.
‘Stand up,’ shouted the policeman. ‘Follow me.’
I stood up and followed the policeman out of the room and along a corridor. The policeman stopped, knocked on a door and opened it.
‘Are you ready to see the private detective’ asked the policeman, as he put his head around the door.
Without waiting for an answer, the policeman opened the door wide and pushed me into the room. The policeman came into the room and closed the door behind him.
In the room, there was a man sitting behind a desk. He was completely bald - he had no hair at all. He was about fifty-five years old and his name was Sergeant Murphy. Sergeant Murphy had spent all his life in the police and he didn’t like private detectives.
Sergeant Murphy sat looking at me. He looked at me for about five minutes, without saying anything. I was standing in front of his desk, looking straight back at him.
The silence didn’t worry me. In fact, I quite liked it. The silence was much nicer than questions about what I’d been doing in Benny Greep’s apartment.
‘What were you doing in Benny Greep’s apartment’ asked Sergeant Murphy suddenly.
‘I wanted to talk to him,’ I replied.
‘Why did you kill Benny Greep’ shouted Sergeant Murphy suddenly.
‘I didn’t kill him,’ I replied, and I told Sergeant Murphy the same story that I had told the policemen in Benny Greep’s apartment.
‘I don’t believe a word of what you’ve told me,’ said the sergeant. ‘Who are you working for?’
‘I’m sorry,’ I replied, ‘I can’t tell you who I’m working for. As far as I know, Benny Greep’s death has nothing to do with me or with the person I’m working for.’
I stopped and looked at the sergeant. I knew that what I had just said wasn’t true. In fact, I thought Benny Greep’s death was connected with Elaine Garfield’s disappearance. But I couldn’t tell the police. Helen Garfield had said that she didn’t want the police to know about her sister’s disappearance.
Sergeant Murphy looked me straight in the eyes.
‘I hate all private detectives,’ he said slowly, ‘and you are the private detective that I hate the most. I don’t think you are telling me the truth. I think you are hiding things from me. I think you know more about Benny Greep’s death than you say you do. And you are going to tell me all you know - now.’
‘I’ve already told you all I know,’ I replied quietly.
Sergeant Murphy’s face went red. The red colour went up until it covered all of his bald head.
‘Don’t try to play, games with me,’ he shouted. ‘Now get out.’
‘Can I go home now’ I asked.
‘No,’ said Sergeant Murphy.
The sergeant told the policeman at the door to take me back to the small room and lock me up again.
I went with the policemen and didn’t argue. I don’t like arguing with policemen. When I was alone in the room again, I sat down. I tried to remember the other thing that had been worrying me earlier. Someone had said something important, but I could not remember what it was.