سرفصل های مهم
یک مرد و یک پسر
توضیح مختصر
ویل که سی و شش ساله است و کار نمیکنه و مارکوس که کمی عجیبه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
یک مرد و یک پسر
ویل فریمن سی و شش ساله بود و هرگز در عمرش شغلی نداشت. گاهی به کار کردن فکر میکرد. آگهیهای کار روزنامهها رو نگاه میکرد و هر از گاهی برای کارفرمایان نامه مینوشت، اما هرگز به مصاحبه دعوت نمیشد.
اون اهمیتی نمیداد. همانطور که بود خوب بود. اون پسری بیتفاوت بود و سبک زندگی بیخیالی داشت. زیاد کتاب میخوند، بعد از ظهرها فیلم میدید، میدوید و غذای خوب برای خودش و دوستانش میپخت. وقتی حوصلهاش سر میرفت، چند روزی به رم یا نیویورک یا بارسلونا میرفت.
ویل نیازی به کار کردن برای پول نداشت، چون در سال ۱۹۳۸ پدرش یک آهنگ کریسمس بسیار موفق نوشته بود. خوانندگان مشهور زیادی این آهنگ رو خونده بودن و هر بار پدر ویل حق امتیاز دریافت میکرد. از زمان مرگ اون حق امتیازها به ویل میرسید.
بنابراین ویل بدون اینکه مجبور به کار باشه ثروتمند شده بود. از زندگیش راضی بود. در یک آپارتمان زیبا در لندن زندگی میکرد و یک اتومبیل سریع میروند. زنها رو دوست داشت و دوست دخترهای زیادی داشت، اما هیچ وقت زیادی خودش رو درگیرشون نمیکرد. ترجیح میداد مثل تماشای تلویزیون از بیرون به زندگی دیگران نگاه کنه. اگر رابطهای با زنی پیچیده میشد، تمومش میکرد. میخواست زندگیش رو ساده نگه داره.
عصرها ویل معمولاً با دوستانش میرفت بیرون. اینها آدمهایی بودن که در مغازههای موسیقی کار میکردن یا عضو باشگاههای ورزشی ویل بودن یا عضو تیم مسابقهی میخانهای ویل بودن. دوست صمیمی نبودن - اما برای یک نوشیدنی یا یک وعده غذایی مناسب بودن.
شبها خوب بود، اما ویل در طول روز وقت آزاد زیادی داشت چون همهی دوستانش کار میکردن. بنابراین وقتش رو با فعالیتهای مختلف نیم ساعته پر میکرد: روزنامه خوندن، حمام کردن، مرتب کردن خونهاش، رفتن به مغازهها، تماشای شمارش معکوس. شمارش معکوس یک برنامه مسابقه تلویزیونی بعد از ظهر بود و برنامهی مورد علاقهاش بود. گاهی اوقات فکر میکرد دوستانش چطور وقت کار دارن. چطور ممکن بود آدم در یک روز هم کار کنه هم حمام؟
ویل بچهها رو دوست نداشت. علاقهای به اونها نداشت و نمیخواست هیچ مسئولیتی در قبال اونها داشته باشه. اما دوستانش جان و کریستین دو تا بچه داشتن. دومی یک دختر بچه بود که درست یک هفته قبل متولد شده بود و ویل برای دیدنش دعوت شده بود.
وقتی رسید آپارتمان جان و کریستین، همه جا اسباب بازی بچه بود. تکههای پلاستیک با رنگ روشن روی زمین پخش بود، ویدئوها از قابشون نزدیک تلویزیون بیرون افتاده بودن، یک پارچه سفید روی مبل بود با لکههای قهوهای کثیف. مردم چطور میتونستن اینطور زندگی کنن؟
وقتی جان در آشپزخانه چایی درست میکرد، کریستین نوزاد جدید به بغل اومد. گفت: “این ایموژن هست.”
ویل گفت: “آه. درسته.” مکث کرد. مردم معمولاً در مورد نوزادها چی میگن؟ “اون.” شروع کرد، اما دوباره حرفش رو قطع کرد. فایدهای نداشت. تصمیم گرفت به جاش از کریستین دربارهی خودش سؤال کنه. “حالت چطوره، کریس؟” پرسید.
‘خب، میدونی. خیلی خستهام.”
“چرا؟ مهمونی زیاد داشتی؟’
‘نه. تازه یه بچه به دنیا آوردم.”
‘آه. درسته.’
جان با سه فنجان چای وارد اتاق شد. بدون اینکه ویل دلیلش رو بفهمه، گفت: “بارنی امروز رفته پیش مادربزرگش.”
“بارنی چطوره؟” بارنی دو ساله بود و فقط برای والدینش جالب بود، اما ویل میدونست باید از جان چیزی بپرسه.
جان گفت: “خوبه، ممنونم. هنوز داره به ایموژن عادت میکنه، اما دوستداشتنیه.”
ویل قبلاً بارنی رو دیده بود و میدونست که دوستداشتنی نیست، اما تصمیم گرفت چیزی نگه.
“خوبم، ممنونم.”
‘نمیخوای خانوادهی خودت رو داشته باشی؟’
ویل فکر کرد بدتر از این به ذهنم نمیرسه. گفت: “هنوز نه.”
کریستین گفت: “ما نگرانت هستیم.”
ویل گفت: “همینطور که هستم خوبم، ممنونم.”
کریستین گفت: “شاید،” و لبخند زد.
ویل کم کم احساس معذب بودن میکرد. چرا میخواستن بچهدار بشه؟ بچه ویل رو خیلی ناراحت میکرد. اگر جان و کریستین بچه میخواستن و میخواستن ناراحت باشن، اشکالی نداشت. (ویل مطمئن بود جان و کریستین خیلی ناراضی هستن، هرچند متوجه نبودن.) اما چرا باید میخواستن اون هم ناراضی باشه؟
ویل تنها یک دلیل برای بچهدار شدن میدید. وقتی پیر و فقیر شدی، میتونن ازت مراقبت کنن. اما ویل پول زیادی داشت، بنابراین احتیاج نداشت اسباببازی روی زمین باشه یا مبلها کثیف باشن.
فکر کرد جان و کریستین قبلاً خوب بودن. ویل و یکی از دوست دخترهاش هفتهای یکی دو بار با اونها میرفتن کلوپ و خیلی خوش میگذشت. اما از وقتی جان و کریستین بچهدار شده بودن، همه چیز تغییر کرده بود. ویل نمیخواست ایموژن رو ببینه، یا بشنوه حال بارنی چطوره. نمیخواست از خستگی کریستین چیزی بشنوه. تصمیم گرفت دیگه به دیدن اونها نره.
جان گفت: ‘میخواستیم بدونیم دوست داری پدرخواندهی ایموژن بشی؟’ هر دو نفر به ویل نگاه کردن، لبخند میزدن و منتظر جوابش بودن.
ویل عصبی خندید. «پدرخوانده؟» گفت. ‘منظورت اینه که. کلیسا و اینجور چیزها؟ هدیهی تولد؟ اگه شما دو نفر در یک سانحه هوایی کشته شدید، من باید ازش مراقبت کنم؟’
‘آره.’
“دارید شوخی میکنید، نه؟”
جان گفت: “نه، ما همیشه فکر میکردیم در اعماق وجودت یک فرد خیلی جدی و مسئولیتپذیر هستی.”
ویل سریع گفت: “اوه، نه. نه، نیستم. من واقعاً یک آدم خیلی سطحی هستم. خیلی ممنونم که از من سؤال کردید، اما چیزی بدتر از این به ذهنم نمیرسه.
بیشتر نموند.
در فاصلهای نزدیک، در منطقه هالووی لندن، پسری دوازده ساله به نام مارکوس در تخت خوابش دراز کشیده بود و قادر به خوابیدن نبود. نگران مادر و مدرسهی جدیدش بود.
اسم مادر مارکوس فیونا بود و اون و مارکوس فقط چند هفته بود که در لندن بودن. در اولین روز تعطیلات تابستانی اومده بودن اونجا چون فیونا شغل جدیدی پیدا کرده بود.
قبل از اومدن به لندن، در کمبریج زندگی میکردن، جایی که پدر مارکوس، کلیو، هنوز اونجا زندگی میکرد. فیونا و کلیو چهار سال پیش از هم جدا شده بودن.
مارکوس فکر میکرد لندن خیلی کسلکننده است. اون و فیونا در تعطیلات کار زیادی نکرده بودن. به تماشای تنها در خانه ۲ رفته بودن، که به خوبی تنها در خانه ۱ نبود. به دیدن مدرسهی جدیدش رفته بودن، که بزرگ و وحشتناک بود. و صحبتهای زیادی در مورد لندن و تغییرات زندگیشون داشتن. اما در واقع نشسته بودن و منتظر شروع زندگیشون در لندن بودن.
مارکوس دو نوع زندگی داشت. اولی، در هشت سالگیش به پایان رسیده بود، که یک زندگی عادی و کسلکننده، با مدرسه و تعطیلات و مشق و دیدار آخر هفته از پدربزرگ و مادربزرگ بود. نوع دوم بیشتر گیجکننده بود چون آدمها و مکانهای بیشتری توش بودن: دوستپسرهای مادرش و دوستدخترهای پدرش؛ آپارتمان و خونه؛ کمبریج و لندن. تعجبآور بود که وقتی رابطهی فیونا و کلایو به پایان رسید، چقدر چیز تغییر کرد.
اما برای مارکوس مهم نبود. گاهی فکر میکرد حتی زندگی نوع دوم رو به اولی ترجیح میده. هیجانانگیزتر بود، اتفاقات بیشتری میافتاد و این چیز خوبی بود. اما حالا مارکوس خیلی نگران مادرش بود. در لندن زیاد شروع به گریه کرده بود - خیلی بیشتر از کمبریج. مارکوس نمیدونست چرا گریه میکنه. فکر میکرد در مورد دوست پسرهاست؟ برای مارکوس مهم نبود مادرش دوست پسر داشته باشه. فکر میکرد مادرش زیباست، و خوب و گاهی خندهدار. میخواست مادرش با کسی آشنا بشه که اون رو خوشحال کنه.
اون نمیتونست به مشکلات مادرش کمک کنه، و مادرش هم نمیتونست به مشکل بزرگ اون - مدرسه - کمک کنه. اولین روز حضورش در مدرسه جدیدش در لندن فاجعه بود.
مارکوس میدونست با بیشتر بچههای هم سن و سال خودش متفاوته. اون برای مدرسه مناسب نبود. مناسب مدارس متوسطه بزرگی مثل مدرسهی لندن نبود. مدرسهاش در کمبریج چندان بد نبود. بچههای اونجا کوچکتر بودن و بچههای عجیب و غریب زیادی اونجا بود، بنابراین مارکوس احساس معذب بودن نمیکرد.
فکر کرد مناسب نبودن برای بعضی چیزها اشکال نداره. میدونست مناسب مهمانی نیست چون خیلی خجالتی بود. این مشکلی نبود چون مجبور نبود بره مهمانی. اما مجبور بود بره مدرسه.
مارکوس نمیتونست با مادرش در مورد مشکلاتش در مدرسه صحبت کنه، چون اون نمیتونست کمکی بکنه. نمیتونست اون رو به مدرسهی دیگهای ببره. حتی اگر مدرسهاش رو عوض میکرد هم، تفاوتی ایجاد نمیشد. باز هم خودش بود و به نظر مارکوس این مشکل اصلیش بود. بچههای دیگه بهش میخندیدن چون عجیب بود. میخندیدن چون شلوار اشتباه، کفش اشتباه و مدل موی اشتباه داشت.
مارکوس میدونست تا حدودی عجیب هست چون مادرش عجیب بود. مادرش همیشه بهش میگفت لباس و مو مهم نیست. مادرش نمیخواست مارکوس تلویزیون “آشغال” رو تماشا کنه یا موسیقی “آشغال” گوش بده یا بازیهای کامپیوتری “آشغال” بازی کنه. همهی بچههای دیگه وقتشون رو صرف این کارها میکردن، اما مارکوس مجبور بود ساعتها با مادرش بحث کنه و معمولاً میباخت. مادرش میتونست توضیح بده چرا براش بهتره به خوانندگان دهه هزار و نهصد شصت مثل باب مارلی و جونی میچل گوش کنه. و اینکه چرا خوندن کتاب مهمتر از بازی گیم بوی بود که پدرش بهش هدیه داده بود.
اون در خونه با گوش دادن به جونی میچل یا کتاب خوندن کاملاً خوشحال بود ، اما اینها در مدرسه به دردش نمیخوردن. این باعث متفاوت بودنش میشد و چون متفاوت بود بچههای دیگه معذبش میکردن.
همهی اینها تقصیر مادرش نبود. گاهی اوقات مارکوس کارهای عجیب و غریب انجام میداد. مثل آواز خواندن. اون همیشه تو سرش برای خودش آواز میخوند اما گاهی وقتی عصبی بود، آواز همینطور از دهنش بیرون میاومد. این اتفاق در درس انگلیسیش در روز اول مدرسه جدیدش افتاده بود. معلم مشغول خوندن بود و همهی دانشآموزان دیگهی کلاس ساکت بودن. یکمرتبه، بدون هیچ دلیلی، مارکوس شروع به آواز خوندن کرده بود و همهی بچههای دیگه بهش خندیده بودن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
A Man and a Boy
Will Freeman was thirty-six years old and he had never had a job in his life. Sometimes he thought about working. He looked through the job advertisements in newspapers and wrote occasional letters to employers, but he was never invited to interviews.
He didn’t mind. He was OK as he was. He was a cool guy with a cool lifestyle. He read quite a lot; he saw films in the afternoons; he went running; he cooked nice meals for himself and his friends. When he got bored, he went to Rome or New York or Barcelona for a few days.
Will didn’t need to work for money because in 1938 his father had written a very successful Christmas song. Many famous singers had made recordings of this song, and each time Will’s father had received royalties. Since his death the royalties had come to Will.
So Will had become rich without having to work at all. He was happy with his life. He lived in a nice flat in London and drove a fast car. He liked women and had lots of girlfriends, but he never got too involved with them. He preferred to look at other people’s lives from the outside, like watching TV. If a relationship with a woman became complicated, he ended it. He wanted to keep his life simple.
In the evenings Will usually went out with friends. These were guys who worked in music shops or belonged to the same sports clubs as Will, or who were part of the same pub-quiz team. They weren’t close friends - but they were good enough for a drink or a meal.
The evenings were fine, but Will had a lot of free time during the day because all his friends were at work. So he filled the time with different half-hour activities: reading the paper, having a bath, tidying his flat, going to the shops, watching Countdown. Countdown was an afternoon TV quiz show and it was his favourite programme. Sometimes he wondered how his friends had time to work. How could a person work and have a bath on the same day?
Will didn’t like children. He wasn’t interested in them, and he didn’t want any responsibility for them. But his friends, John and Christine, had two. The second was a baby girl, born just the week before, and Will had been invited to see her.
When he arrived at John and Christine’s flat, there were children’s toys everywhere. Pieces of brightly coloured plastic were spread all over the floor, videos lay out of their cases near the TV, a white cloth over the sofa was covered with dirty brown marks… How could people live like this?
Christine came in holding the new baby while John was in the kitchen making tea. ‘This is Imogen,’ she said.
‘Oh,’ said Will. ‘Right.’ He paused. What did people usually say about babies? ‘She’s…’ he began, but stopped again. It was no good. He decided to ask Christine about herself instead. ‘How are you, Chris?’ he asked.
‘Well, you know. I’m rather tired.’
Why? A lot of parties?’
‘No. I’ve just had a baby.’
‘Oh. Right.’
John came into the room, carrying three cups of tea. ‘Barney’s gone to his grandmother’s today,’ he said, for no reason that Will could understand.
‘How’s Barney?’ Barney was two, and interesting only to his parents, but Will knew he should ask John something.
‘He’s fine, thanks,’ said John. ‘He’s still getting used to Imogen, but he’s lovely’
Will had met Barney before and knew that he wasn’t lovely, but he decided not to say anything.
‘I’m fine, thanks.’
‘Don’t you want your own family?’
I can’t think of anything worse, thought Will. ‘Not yet,’ he said.
We’re worried about you,’ said Christine.
‘I’m OK as I am, thanks,’ said Will.
‘Maybe,’ said Christine, and smiled.
Will was beginning to feel very uncomfortable. Why did they want him to have children? Children would make him very unhappy. If John and Christine wanted children, and to be unhappy, that was fine. (Will was sure that John and Christine were very unhappy, even if they didn’t realize it.) But why should they want him to be unhappy too?
Will could see only one reason for having children. When you were old and poor, then they could look after you. But Will had plenty of money, so he didn’t need toys on the floor or dirty sofas.
John and Christine used to be OK, he thought. Will and a girlfriend had gone out to nightclubs with them once or twice a week, and they had all had a lot of fun. But since John and Christine had had children, everything had changed. Will didn’t want to meet Imogen, or hear how Barney was. He didn’t want to hear about Christine’s tiredness. He decided not to visit them again.
‘We were wondering,’ said John, ‘whether you’d like to be Imogen’s godfather?’ The two of them looked at Will, smiling and waiting for his reply.
Will laughed nervously. ‘Godfather?’ he said. ‘You mean… church and things? Birthday presents? If you two are killed in an air crash, I’ll have to look after her?’
‘Yes.’
‘You’re joking, aren’t you?’
‘No’ said John ‘we’ve always thought, that deep down inside you’re a very serious and responsible person.’
‘Oh, no,’ said Will quickly. ‘No, I’m not. I’m really a very shallow kind of person. Thank you very much for asking me, but I can’t think of anything worse.’
He didn’t stay much longer.
Not far away, in the Holloway area of London, a twelve-year-old boy called Marcus was lying in bed, unable to sleep. He was worrying about his mum and his new school.
Marcus’s mum was called Fiona, and she and Marcus had only been in London for a few weeks. They had moved there on the first day of the summer holidays because Fiona had got a new job. Before moving to London, they had lived in Cambridge, where Marcus’s father, Clive, still lived. Fiona and Clive had separated four years ago.
Marcus thought London was quite boring. He and Fiona hadn’t done much in the holidays. They’d been to see Home Alone 2, which wasn’t as good as Home Alone 1. They’d been to have a look at his new school, which was big and horrible. And they’d had lots of talks about London and the changes in their lives. But really they were sitting around waiting for their London lives to begin.
Marcus had had two kinds of life. The first, which had ended when he was eight, was the normal, boring kind, with school and holidays and homework and weekend visits to grandparents. The second kind was more confused because there were more people and places in it: his mother’s boyfriends and his dad’s girlfriends; flats and houses; Cambridge and London. It was surprising how many things had changed when Fiona and Clive’s relationship ended.
But Marcus didn’t mind. Sometimes, he thought, he even preferred the second kind of life to the first. It was more exciting, more happened, and that was a good thing. But now Marcus was very worried about his mum. She had started crying a lot in London - much more than in Cambridge. He didn’t know why she cried. He wondered if it was about boyfriends. Marcus didn’t mind if his mum had a boyfriend. She was pretty, he thought, and nice, and funny sometimes. He wanted his mum to meet someone who would make her happy.
He couldn’t help his mum with her problems, and she couldn’t help him with his other big problem - school. His first day at his new London school had been a disaster.
Marcus knew that he was different from most other kids of his age. He wasn’t right for schools. Not big secondary schools like the one in London. His school in Cambridge hadn’t been so bad. The children there were younger, and there were lots of weird kids there, so Marcus hadn’t felt uncomfortable.
It was OK not to be right for some things, he thought. He knew that he wasn’t right for parties because he was very shy. That wasn’t a problem because he didn’t have to go to parties. But he had to go to school.
Marcus couldn’t talk to his mum about his problems at school, because she couldn’t help. She couldn’t move him to another school. Even if she did move him, it wouldn’t make any difference. He’d still be himself, and that, it seemed to Marcus, was his real problem. The other kids laughed at him because he was weird. They laughed because he had the wrong trousers, the wrong shoes and the wrong haircut.
Marcus knew that he was weird partly because his mum was weird. She was always telling him that clothes and hair weren’t important. She didn’t want him to watch ‘rubbish’ TV or listen to ‘rubbish’ music or play ‘rubbish’ computer games. All the other kids spent their time doing these things, but Marcus had to argue with his mother for hours and he usually lost. She could explain why it was better for him to listen to singers from nineteen-sixties like Bob Marley and Joni Mitchell. And why it was more important to read books than to play on the Gameboy that his dad had given him.
He was quite happy at home, listening to Joni Mitchell or reading books, but it didn’t do him any good at school. It made him different, and because he was different the other kids made him feel uncomfortable.
It wasn’t all his mum’s fault. Sometimes Marcus just did weird things. Like the singing. He always sang songs to himself inside his head but sometimes, when he was nervous, the song just came out of his mouth. It had happened in his English lesson on the first day of his new school. The teacher was reading and all the other students in the room were quiet. Suddenly, for no reason at all, Marcus had started to sing, and all the other kids had laughed at him.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.