بزرگ شدن

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: درباره یک پسر / فصل 11

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بزرگ شدن

توضیح مختصر

مارکوس مثل هر پسر بچه‌ی عادی دیگه‌ای میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

بزرگ شدن

یک ماشین پلیس مارکوس و الی رو به پاسگاه پلیس برد. پلیس‌ها واقعاً خوب بودن. الی توضیح داد که دردسرساز نیست یا مواد مخدر مصرف نکرده؛ اون عصبانی بود چون صاحب مغازه موسیقی از مرگ کورت کوبین پول در میاورد. پلیس‌ها فکر کردن این مسخره است و خندیدن، که باعث عصبانیت بیشتر الی شد.

وقتی به کلانتری رسیدن، اونها رو به اتاق کوچکی بردن و یک پلیس زن اومد و شروع به صحبت با اونها کرد. سن و آدرسشون رو از اونها پرسید و اینکه در رویستون چیکار داشتن. مارکوس سعی کرد در مورد پدرش و آدم‌های بیشتر و کورت کوبین و ودکا توضیح بده. اما پلیس زن نمی‌تونست ارتباط بین اتفاقی که برای پدرش افتاده و الی و ویترین مغازه رو درک کنه.

الی یک‌مرتبه گفت: “اون کاری نکرده. من از قطار پیاده شدم و اون دنبالم اومد. من شیشه رو شکستم. بذارید اون بره.’

“بذاریم کجا بره؟” پلیس زن گفت. ‘باید با یکی از والدینش تماس بگیریم. باید با والدین تو هم تماس بگیریم.”

پلیس با پدر مارکوس و مادر الی تماس گرفت. بعد ماركوس به فیونا زنگ زد، اما اون خونه نبود، بنابراین مارکوس پیغامی روی دستگاه پیغامگیر گذاشت.

اونها نشستن و در سکوت منتظر موندن تا پدر مارکوس و لیندزی رسیدن. هیچکدوم از اونها حال و هوای خوبی نداشتن. به خاطر شکستگی دست کلایو، لیندزی مجبور به رانندگی شده بود و از رانندگی متنفر بود. پدرش درد داشت. شبیه مردی نبود که آدم‌های بیشتری در زندگیش می‌خواست یا اینکه می‌خواست تنها پسرش رو ببینه.

پلیس زن اونها رو تنها گذاشت و كلایو روی یک صندلی نشست كه یک طرف اتاق رو گرفته بود. لیندزی کنارش نشست. مارکوس با ناراحتی به پدرش نگاه کرد.

الی بی صبرانه گفت: “اون کاری نکرده. اون سعی داشت به من کمک کنه.”

“و شما دقیقاً کی هستی؟”

‘دقیقاً کی هستم؟ من الانور تویا مک‌کر هستم، پانزده سال و هفت ماهه. زندگی می‌کنم در.”

‘پیش مارکوس چیکار می‌کنی؟’

“اون دوستمه.” این برای مارکوس خبر بود. این احساس رو نکرده بود.

الی از وقتی سوار قطار شدن دوستش شده بود. ‘اون از من خواست باهاش بیام کمبریج چون چشم انتظار صحبت با شما نبود.’

مارکوس سرش رو گذاشت تو دست‌هاش. یک‌مرتبه خیلی خیلی خسته شد. نمی‌خواست با هیچ کدوم از این آدم‌ها باشه.

کلایو گفت: “به گمونم فکر می‌کنی همه‌ی اینها تقصیر منه. اگر من با مادرت می‌موندم، تو مشکلی نداشتی.”

“در مورد چی صحبت می‌کنی؟” مارکوس گفت. ‘چه اتفاقی افتاده؟ من فقط از قطار پیاده شدم.’ حالا خسته نبود، اما احساس عصبانیت می‌کرد. “پیاده شدن از قطار چه مشکلی داره؟ الی دیوانه است. با چکمه‌اش شیشه‌ای رو شکست چون عکس یک ستاره‌ی پاپ پشتش بود. اما من کاری نکردم. و برام مهم نیست خونه رو ترک کردی یا نه. برای من هیچ فرقی نمی‌کنه. فقط می‌خواستم سعی کنم و از دوستم مراقبت کنم.’

الی خندید. “سخنرانی باحالی بود، مارکوس! حالا می‌تونیم بریم؟’

کلایو بهش گفت: “باید منتظر مادرت بمونیم. با فیونا میاد. ویل اونها رو از لندن میاره.”

مارکوس گفت: “اوه، نه.”

چهار نفر اونها مثل شخصیت‌های یک نمایشنامه‌ی بدون پایان اونجا نشسته بودن و به هم خیره شده بودن.

بعد از اینکه پلیس به مادر الی زنگ زد، اون با فیونا تماس گرفت. بعد فیونا با کلایو صحبت کرد، بعد به مادر الی زنگ زد و بهش پیشنهاد داد تا با اون و ویل بره رویستون. مادر الی در اوایل دهه‌ی چهل سالگی و یک زن جذاب بود. به نظر نمی‌رسید از مشکلات دخترش متعجب یا ناراحت باشه.

وقتی ویل، مادر فیونا و الی به پاسگاه پلیس در رویستون رسیدن، کلایو و لیندزی با عصبانیت به مارکوس خیره شده بودن، مارکوس با عصبانیت به دیوار خیره شده بود و الی با عصبانیت به همه خیره شده بود.

‘حالا می‌تونیم بریم؟’ ویل از پلیس زن پرسید.

‘هنوز نه. منتظریم صاحب مغازه بیاد. این کاریه که ما اینجا می‌کنیم. مجرمان با قربانیان جرمشون ملاقات می‌کنن، و به این ترتیب تأثیرات اعمالشون رو می‌فهمن.’

الی گفت: “خوبه. می‌خوام ببینم این آدم چه شکلیه.”

یک زن جوان در دهه‌ی بیست سالگی که عصبی به نظر می‌رسید وارد اتاق شد. یک سویشرت کورت کوبین پوشیده بود و آرایش چشم سیاه داشت و به نظر خواهر بزرگ‌تر الی می‌رسید.

‘ایشون روث هست، صاحب مغازه.” پلیس زن گفت: “این خانم جوانیه که شیشه‌ی شما رو شکسته.”

الی با تعجب زیاد به روث نگاه کرد. “اونا بهت گفتن شبیه من بشی؟” گفت.

‘من شبیه توام؟’ روث پرسید.

همه‌ی افراد حاضر در اتاق، از جمله افسران پلیس، می‌خندیدن.

الی گفت: “تو اون عکس رو برای درآمدزایی پشت شیشه گذاشتی،” اما مثل قبل اعتماد به نفس نداشت.

‘کدوم عکس؟ عکس کورت؟ همیشه اونجا بوده. من فکر می‌کنم اون عالیه. به همین دلیل شیشه رو شکستی؟ چون فکر کردی می‌خوام از مرگ کورت پول در بیارم؟’

‘آره.’

‘امروز غمگین‌ترین روز زندگی من بود. و بعد یه دختر کوچولوی احمق شیشه‌ی من رو می‌شکنه چون فکر میکنه من سعی دارم از مردم پول دربیارم. فقط. بزرگ شو.”

الی خیلی خجالت کشید و نمی‌دونست چی بگه. زمزمه کرد: “متأسفم.”

روث گفت: “اشکال نداره. بیا اینجا.’ آغوشش رو باز کرد، الی بلند شد، به طرفش رفت و بغلش کرد.

یک‌مرتبه، فیونا که خیلی ساکت بود هم بلند شد، رفت اون طرف میز و دست‌هاش رو دور مارکوس حلقه کرد.

به پلیس زنی که از اونها مراقبت می‌کرد، گفت: “من برای اون مادر خوبی نبودم. من متوجه خیلی چیزها نبودم. میدونم لیاقت فرصت دیگه‌ای رو ندارم، اما یه فرصت دیگه می‌خوام. اگر یه فرصت دیگه به ما بدی، پشیمون نمیشی.”

مارکوس گفت: “ما به فرصت دیگه‌ای احتیاج نداریم، مامان. من هیچ اشتباهی نکردم. فقط از قطار پیاده شدم.’

اما فیونا هیچ توجهی به مارکوس نکرد. ویل فکر کرد اون دیوانه است و حرف‌های دیوانه‌وار میزنه و هیچ چیز نمی‌تونه مانعش بشه. اما می‌دونست فیونا یکباره فهمیده که باید کاری برای پسرش انجام بده. و اگر این فکر رو می‌کرد، پس نمی‌خواست دوباره خودش رو بکشه.

فیونا گفت: ‘لطفا ماركوس رو ول كنید،” و صورتش رو گذاشت رو گردن ماركوس.

اما مارکوس سر فیونا رو از گردنش بلند کرد، ازش دور شد و به سمت ویل رفت. ‘تو دیوانه‌ای، مامان. باورم نمیشه پدر و مادرم چقدر دیوانه هستن،” با احساسات واقعی گفت.

ویل به این گروه كوچیک و عجیب نگاه كرد و سعی كرد تا حدودی بهش معنا بده. نمی‌تونست این آدم‌ها رو درک کنه. بعضی از اونها رو تا قبل از امروز نمی‌شناخت؛ بعضی رو فقط مدت کوتاهی بود که می‌شناخت و نمی‌تونست بگه که اونها رو خوب می‌شناسه. اما به هر حال اینجا بودن، یکی از اونها یک عکس مقوایی از کرت کوبین در دست گرفته بود، یکی گریه می‌کرد، یکی با بازوی شکسته، همه به طرق مختلف به هم متصل شده بودن. ویل نمی‌تونست به یاد بیاره که قبلاً درگیر چنین شرایطی شده باشه. اون به زندگی واقعی نگاه می‌کرد و می‌دید که انسان بودن چطوره. در واقع خیلی هم بد نبود.

مارکوس اون شب رفت تا با پدرش و لیندزی در کمبریج بمونه. كلایو در ماشین از الی و اتفاقی که افتاده بود خیلی شکایت کرد. چرا مارکوس می‌خواست با شخصی مثل اون درگیر بشه؟ چرا سعی نکرده بود جلوش رو بگیره؟ مارکوس چیزی نگفت و بالاخره پدرش ساکت شد. بعداً، وقتی لیندزی رفت بخوابه، اون و مارکوس با هم صحبت کردن.

کلایو گفت: “می‌دونی که از زمان این حادثه من فکر بزرگی داشتم. من میدونم پدر خیلی خوبی نبودم. و. تو به یک پدر نیاز داری، نه؟ حالا میتونم این رو ببینم.’

‘فکر می‌کنی چرا من حالا به پدر احتیاج دارم؟ من بدون پدر هم خوب هستم.’

“اینطور به نظر نمیرسه.”

‘چرا، چون الی یه شیشه شکسته؟ نه، واقعاً، من همینطوری خوبم. شاید بهتر هم هستم. با مادر سخته، اما امسال در مدرسه. نمی‌تونم توضیح بدم، اما احساس امنیت بیشتری نسبت به قبل دارم، چون آدم‌های بیشتری می‌شناسم. من واقعاً می‌ترسیدم چون فکر نمی‌کردم دو نفر کافی باشن، اما حالا فقط دو نفر وجود نداره. آدم‌های زیادی هست.’

‘منظورت الی و ویل و همچین آدماییه؟’

‘آره.’

پدرش گفت: “اشتباه کردم که ترکت کردم. فکر بزرگم همین بود.”

“مهم نیست، بابا. اگر اوضاع بد بشه میدونم کجایی. من خوبم. واقعاً. من می‌تونم آدم‌ها رو پیدا کنم. خوب میشم.’

و خوب میشد، این رو می‌دونست. نمی‌دونست الی خوب میشه یا نه، چون اون خیلی سخت به مسائل فکر نمی‌کرد. و نمی‌دونست مادرش خوب میشه یا نه، چون اون خیلی وقت‌ها قوی نبود. اما مطمئن بود خودش می‌تونه به طرقی کنار بیاد که اونها نمی‌تونن. می‌تونست در مدرسه کنار بیاد چون می‌دونست چیکار کنه و یاد گرفته بود به کی میشه اعتماد کرد و به کی نمیشه.

کمی بیشتر صحبت کردن، در مورد لیندزی، و اینکه چقدر بچه می‌خواد، و اینکه چطور پدرش نمی‌تونست تصمیم بگیره، و اینکه اگر بچه‌ای داشته باشن مارکوس مخالف هست یا نه؛ و مارکوس گفت بچه‌ها رو دوست داره. و بعد پدرش بغلش کرد و رفت بخوابه. صبح پدرش و لیندزی بردنش ایستگاه و پول کافی برای تاکسی از کینگ کراس به خونه رو بهش دادن.

ویل می‌دونست که احساساتش نسبت به راشل زندگیش رو برای همیشه تغییر داده. به قدری اون رو می‌خواست که باعث ترسش میشد. به شدت می‌ترسید اون رو از دست بده؛ شاید راشل ازش خسته میشد، یا با شخص دیگه‌ای آشنا میشد. اون دیگه ویل خونسرد نبود که نمی‌خواست درگیر آدم‌ها بشه. عمیقاً درگیر راشل شده بود و نمی‌تونست برگرده. می‌خواست قسمت مهمی از زندگی راشل باشه و کاری کنه راشل اون رو فردی مسئولیت‌پذیر بدونه. بنابراین شروع کرد به بیرون بردن علی و مارکوس شنبه‌ها، گاهی به بازی‌های فوتبال اما معمولاً به سینما و مک دونالد.

حالا مارکوس از جهاتی بزرگ‌تر از علی به نظر می‌رسید. بهتر لباس می‌پوشید - در بحث با مادرش در مورد اینکه میتونه با ویل بره خرید یا نه پیروز شده بود - و مرتب موهاش رو کوتاه می‌کرد. هنوز هم با الی و زوئی دوستان خوبی بود، اما بیشتر مراقب چیزی بود که به اونها می‌گفت و اونها هم به اندازه‌ی قبل بهش نمی‌خندیدن.

عجیب بود؛ ویل دلش برای مارکوس تنگ میشد. مارکوس تنها شخصی در دنیا بود که شاید می‌تونست بهش مشاوره بده، اما مارکوس - مارکوس بزرگ‌تر - داشت ناپدید میشد.

“قصد داری با مادر من ازدواج کنی؟” علی روزی وقتی در مک دونالد چیپس می‌خوردن، پرسید.

ماركوس گفت: “من قبلاً دوست داشتم با مادر من ازدواج كنه. فکر می‌کردم این می‌تونه تمام مشکلات ما رو حل کنه, گرچه مادر تو فرق داره. به اندازه‌ی مادر من سر در گم نیست.’

‘هنوز هم می‌خوای با مادر تو ازدواج کنه؟’

ویل با ناباوری به هر دو خیره شد.

ماركوس گفت: “نه. فکر نمی‌کنم کمکی بکنه. اگر همه دوست باشن، به عنوان یه بچه در امنیت بیشتری هستی. بهش فکر کن. مادر تو و مادر من دوست هستن.’ درست بود. راشل و فیونا حالا مرتب همدیگه رو می‌دیدن. ‘و ویل مادر من رو میبینه، و من تو رو می‌بینم، و الی و زوئی، و لیندزی و پدرم رو. حالا آدم‌های زیادی وجود دارن.

یک روز بعد از ظهر، وقتی ویل مارکوس رو برگردوند خونه‌اش، مارکوس با تشکری سریع رفت اتاق خوابش.

فیونا گفت: “به نظر خیلی بزرگ‌تر شده.”

ویل گفت: “بله. از این بابت نگرانی؟’

‘چرا می‌پرسی؟ البته که هستم.’

“اما. اخیراً بهتر به نظر می‌رسیدی.”

‘فکر کنم هستم. نمی‌دونم چرا، اما فکر می‌کنم بیشتر همه چیز رو در کنترل دارم.”

ویل فکر کرد یکی از دلایلش رو میدونه، اما نمی‌خواست احساسات فیونا رو جریحه‌دار کنه. حقیقت این بود که مراقبت از مارکوس جدید چندان دشوار نبود. دوستانی داشت و می‌تونست از خودش مراقبت کنه. درست مثل هر پسر دوازده ساله‌ی دیگه‌ای بود.

مارکوس از اتاقش بیرون اومد. ‘حوصله‌ام سر رفته. می‌تونم یه ویدئو بردارم؟’

ویل تصمیم گرفت مارکوس رو امتحان کوچیکی بکنه. ‘هی فیونا. چرا موسیقیت رو نمیذاری تا همه یک آهنگ جونی میچل بخونیم؟’

“دوست داری؟” فیونا پرسید.

“بله، البته.” اما ویل با دقت صورت مارکوس رو تماشا می‌کرد. مارکوس واقعاً خجالت می‌کشید.

‘لطفا مادر. نکن.”

‘اما مارکوس، تو عاشق آواز خوندنی. تو عاشق جونی میچل هستی.’

“نیستم. حالا نه. از جونی میچل متنفرم.’

ویل اون موقع فهمید که بدون هیچ تردیدی حال مارکوس خوبه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

Growing Up

A police car took Marcus and Ellie to the police station. The policemen were nice really. Ellie had explained that she wasn’t a troublemaker or on drugs; she was angry because the owner of the music shop was making money out of Kurt Cobain’s death. The policemen thought this was funny and laughed, which made Ellie even more angry.

When they got to the police station, they were taken into a little room and a policewoman came in and started talking to them. She asked them their ages and addresses, and what they were doing in Royston. Marcus tried to explain about his dad and the big think and Kurt Cobain and the vodka. But the policewoman couldn’t understand the connection between his dad’s accident and Ellie and the shop window.

‘He didn’t do anything,’ Ellie suddenly said. ‘I got off the train and he followed. I broke the window. Let him go.’

‘Let him go where?’ asked the policewoman. ‘We’ve got to phone one of his parents. We’ve got to phone yours too.’

The police telephoned Marcus’s dad and Ellie’s mum. Then Marcus rang Fiona, but she wasn’t in so he left a message on her answer machine.

They sat and waited in silence until Marcus’s dad and Lindsey arrived. Neither of them was in a very good mood. Lindsey had had to drive, because of Clive’s broken arm, and she hated driving. His dad was in pain. He didn’t look like a man who had had a big think or wanted to see his only son.

The policewoman left them alone and Clive sat down on a seat that ran along one side of the room. Lindsey sat down next to him. Marcus looked at his dad unhappily.

‘He didn’t do anything,’ said Ellie impatiently. ‘He was trying to help me.’

‘And who exactly are you?’

‘Who exactly? I’m Eleanor Toyah McCrae, aged fifteen years seven months. I live at 23…’

‘What are you doing with Marcus?’

‘He’s my friend.’ This was news to Marcus. He hadn’t felt that

Ellie was his friend since they got on the train. ‘He asked me to come with him to Cambridge because he wasn’t looking forward to talking to you.’

Marcus put his head in his hands. He was suddenly very, very tired. He didn’t want to be with any of these people.

‘I suppose you think all this is my fault,’ said Clive. ‘If I had stayed with your mother, you wouldn’t be in trouble.’

‘What are you talking about?’ said Marcus. ‘What’s happened? I just got off a train.’ He wasn’t tired now, but he was beginning to feel angry. ‘What’s wrong with getting off a train? Ellie’s crazy. She broke a window with her boot because it had a picture of a pop star in it. But I haven’t done anything. And I don’t care if you left home or not. It doesn’t make any difference to me. I just wanted to try and look after my friend.’

Ellie laughed. ‘Cool speech, Marcus! Can we go now?’

‘We have to wait for your mother,’ Clive told her. ‘She’s coming with Fiona. Will’s driving them up from London.’

‘Oh, no,’ said Marcus.

The four of them sat there staring at each other, like characters in a play without an ending.


After the police had called Ellie’s mum, she had called Fiona. Then Fiona spoke to Clive, then she called Ellie’s mum and offered her a lift up to Royston with her and Will. Ellie’s mum was an attractive woman in her early forties. She didn’t seem surprised or upset about her daughter’s problems.

When Will, Fiona and Ellie’s mum arrived at the police station in Royston, Clive and Lindsey were staring angrily at Marcus, Marcus was staring angrily at the wall, and Ellie was staring angrily at everyone.

‘Can we go now?’ Will asked the policewoman.

‘Not yet. We’re waiting for the shop owner to come. It’s something we’re trying here. Criminals meet the victims of their crimes, so they understand the effects of their actions.’

‘Good,’ said Ellie. ‘I want to see what this person’s like.’

A nervous-looking young woman in her twenties was shown into the room. She was wearing a Kurt Cobain sweatshirt and lots of black eye make-up and she looked like Ellie’s older sister.

‘This is Ruth, who owns the shop. This is the young lady who broke your window,’ said the policewoman.

Ellie looked at Ruth, very surprised. ‘Did they tell you to look like me?’ she said.

‘Do I look like you?’ Ruth asked.

Everyone in the room laughed, including the police officers.

‘You put that picture in the window to make money,’ said Ellie, but she didn’t sound as confident as before.

‘Which picture? The picture of Kurt? That’s always been there. I think he’s great. Is that why you broke the window? Because you thought I was trying to make money out of Kurt’s death?’

‘Yes.’

‘Today has been the saddest day of my life. And then a stupid little girl breaks my window because she thinks I’m trying to get money out of people. Just… grow up.’

Ellie was very embarrassed and didn’t know what to say. ‘I’m sorry,’ she whispered.

‘All right,’ said Ruth. ‘Come here.’ She opened her arms, and Ellie stood up, walked over to her and hugged her.

Suddenly Fiona, who had been very quiet, got up too, walked around the table, and put her arms round Marcus.

‘I haven’t been a good mother to him,’ she said to the policewoman who had been looking after them. ‘I haven’t been noticing things. I know I don’t deserve another chance, but I’m asking for one… If you give us another chance, you won’t be sorry.’

‘We don’t need another chance, Mum,’ said Marcus. ‘I haven’t done anything wrong. I only got off a train.’

But Fiona took no notice of Marcus. She was mad, thought Will, and she was saying crazy things, and nothing could stop her. But he knew she had suddenly realized that she had to do something for her son. And if she was thinking that, then she wasn’t going to try and kill herself again.

‘Please let Marcus go,’ Fiona said, and put her face in Marcus’s neck.

But Marcus shook her off and moved away from her and towards Will. ‘You’re mad, Mum. I can’t believe how mad both my parents are,’ he said with real feeling.

Will looked at this strange little group and tried to make some sense of it. He couldn’t understand these people. He hadn’t known some of them before today; he had known some of them for only a short time, and he couldn’t say that he knew them well. But here they were anyway, one of them holding a cardboard figure of Kurt Cobain, one of them crying, one with a broken arm, all connected to each other in different ways. Will couldn’t remember being involved in this kind of situation before. He was looking at real life and seeing what it was like to be human. It wasn’t too bad, really.


Marcus went to stay with his dad and Lindsey in Cambridge that night. In the car Clive complained a lot about Ellie and what had happened. Why did Marcus want to be involved with someone like that? Why hadn’t he tried to stop her? Marcus didn’t say anything, and finally his father was quiet. Later, when Lindsey had gone to bed, he and Marcus talked.

‘I’ve had a big think, you know, since my accident,’ said Clive. ‘I know I haven’t been a very good father. And… you need a father, don’t you? I can see that now.’

‘Why do you think I need a father now? I’m doing OK without one.’

‘It doesn’t look like it.’

‘What, because Ellie broke a window? No, really, I am doing OK. Maybe I’m doing better. It’s hard with Mum, but this year at school… I can’t explain it, but I feel safer than before, because I know more people. I was really frightened because I didn’t think two people were enough, but now there aren’t only two. There are lots.’

‘You mean Ellie and Will and people like that?’

‘Yes.’

‘It was wrong of me to leave you,’ said his dad. ‘That’s what my big think was about.’

‘It doesn’t matter, Dad. I know where you are if things get bad. I’m OK. Really. I can find people. I’ll be all right.’

And he would be all right, he knew it. He didn’t know whether Ellie would be, because she didn’t think about things very hard. And he didn’t know if his mum would be, because she wasn’t very strong a lot of the time. But he was sure he could cope in ways that they couldn’t. He could cope at school because he knew what to do, and he had learnt who you could trust and who you couldn’t.

They talked a bit longer, about Lindsey, and how she wanted a baby, and how his dad couldn’t decide, and whether Marcus would mind if they had one; and Marcus said he liked babies. And then his dad gave him a hug and he went to bed. In the morning his dad and Lindsey took him to the station and gave him enough money for a taxi from King’s Cross back to the flat.


Will knew that his feelings for Rachel had changed his life for ever. He wanted her so much that it frightened him. He was terribly afraid of losing her; perhaps she would get bored with him, or meet someone else. He wasn’t Will the cool guy who didn’t want to get involved with other people now. He was deeply involved with Rachel, and he couldn’t go back. He wanted to be an important part of her life, and to make her think of him as a responsible person. So he started taking Ali and Marcus out on Saturdays, sometimes to football games but usually to the cinema and McDonald’s.

In some ways Marcus seemed older than Ali now. He dressed better - he had won the argument with his mother about whether he could go shopping with Will - and he had his hair cut regularly. He was still good friends with Ellie and Zoe, but he was more careful about what he said to them, and they didn’t laugh at him as much.

It was strange; Will missed him. Marcus was the only person in the world who might be able to give him advice, but Marcus - the old Marcus - was disappearing.

‘Are you going to marry my mum?’ Ali asked one day, when they were eating chips at McDonald’s.

‘I used to want him to marry my mum,’ said Marcus. ‘I thought it would solve all our problems. Your mum’s different, though. She’s not as confused as my mum.’

‘Do you still want him to marry your mum?’

Will stared at them both in disbelief.

‘No,’ said Marcus. ‘I don’t think it would help. You’re safer as a kid if everyone’s friends. Think about it. Your mum and my mum are friends.’ It was true. Rachel and Fiona saw each other regularly now. ‘And Will sees my mum, and I see you, and Ellie and Zoe, and Lindsey and my dad. There are lots of people now.’

One afternoon, when Will took Marcus back to his flat, Marcus disappeared into his bedroom with a quick ‘thanks’.

‘He seems so much older,’ Fiona said.

‘Yes,’ said Will. ‘Are you worried about that?’

‘Why do you ask? Of course I am.’

‘But… you’ve seemed better recently.’

‘I think I am. I don’t know why, but I think I’m more in control of everything.’

Will thought he knew one of the reasons, but he didn’t want to hurt Fiona’s feelings. The truth was that the new Marcus wasn’t so difficult to look after. He had friends and he could look after himself. He was just like every other twelve-year-old boy.

Marcus came out of his room. ‘I’m bored. Can I get a video?’

Will decided to give Marcus a little test. ‘Hey Fiona. Why don’t you get your music out and we can all sing a Joni Mitchell song?’

‘Would you like to?’ asked Fiona.

‘Yes, of course.’ But Will was watching Marcus’s face carefully. Marcus was looking really embarrassed.

‘Please, Mum. Don’t.’

‘But Marcus, you love singing. You love Joni Mitchell.’

‘I don’t. Not now. I hate Joni Mitchell.’

Will knew then, without any doubt, that Marcus would be OK.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.