افسردگی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: درباره یک پسر / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

افسردگی

توضیح مختصر

فیونا دوباره شروع به گریه کرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

افسردگی

ویل می‌خواست باقی زندگیش رو با راشل سپری کنه، و می‌دونست نمی‌تونه به تظاهر اینکه مارکوس پسر اونه ادامه بده. بنابراین یک شب وقتی مشغول صرف شام در یک رستوران چینی بودن، حقیقت رو بهش گفت.

راشل گفت: “آه. پس پدر واقعیش کیه؟”

“مردی به اسم کلایو که در کمبریج زندگی میکنه.”

‘درسته. و باهاش صمیمی هستی؟’

‘آره. در واقع ما کریسمس رو با هم گذروندیم.’

“پس. اگر تو پدر واقعی مارکوس نیستی و باهاش زندگی نمی‌کنی. چطور پسرته؟’

ویل گفت: بله. باید از بیرون خیلی سردرگم‌کننده به نظر برسه.”

“بگو از داخل چطوره.’

‘فقط اون نوع رابطه است. من اونقدر بزرگ هستم که پدرش باشم، اون در سنی هست که پسرم باشه.’

‘تا به حال با مادر مارکوس زندگی کردی؟’

‘نه. گوش کن، من در واقع هیچ وقت نگفتم اون پسرمه. کلمات “من یک پسر به نام مارکوس دارم” هرگز به دهنم نیومده. این چیزیه که تو انتخاب کردی باور کنی.”

‘منظورت اینه که. من می‌خواستم باور کنم که تو یک پسر داری، بنابراین تصورش کردم؟ من کسی هستم که همه چیز رو تصور میکنم؟’ راشل به وضوح فکر می‌کرد ویل دیوانه است. ولی ویل احساس کرد راشل جنبه‌ی خنده‌دار اوضاع رو هم می‌بینه. ‘اما مارکوس چی؟ اون رو فقط برای بعد از ظهر استخدام نکردی. نوعی رابطه وجود داره.”

و به این ترتیب ویل همه چیز رو درباره‌ی مارکوس به راشل گفت. تقریباً همه چیز رو؛ به راشل نگفت اولین بار مارکوس رو چون عضو اسپات شده بود دیده. فکر نمی‌کرد راشل چیزی در مورد اسپات بفهمه. ممکن بود فکر کنه ویل نوعی مشکل داره.

راشل بعد از غذا ویل رو به خونه‌اش دعوت کرد و نشستن و در فنجان‌های بزرگ آبی قهوه خوردن.

“چرا فکر کردی مارکوس باعث جذابیت بیشترت میشه؟” پرسید.

‘جالب‌تر بودم؟’

“بله، به گمانم بودی.”

‘چرا؟’

‘چون. واقعاً می‌خوای حقیقت رو بدونی؟ چون به نظر می‌رسید یک آدم سطحی هستی. تو کاری نداشتی؛ به نظر به چیزی اهمیت نمی‌دادی یا حرف زیادی برای گفتن نداشتی - و بعد وقتی گفتی یه بچه داری.”

“در واقع نگفتم.”

‘متوجه شدم که در موردت اشتباه کردم. و اشتباه کرده بودم. تو به مارکوس اهمیت میدی، و اون رو درک می‌کنی، و نگرانش هستی. تو مرد سطحی که فکر می‌کردم نیستی.’

ویل می‌دونست که راشل سعی داره کاری کنه اون نسبت به همه چیز حس بهتری داشته باشه، اما ویل هنوز هم احساس بدی داشت. فقط چند ماه بود که مارکوس رو می‌شناخت، پس سی و شش سال قبل از اون چی؟ و نمی‌خواست فقط به دلیل رابطه‌اش با مارکوس جالب باشه. می‌خواست خودش جالب باشه.

ویل عاشق راشل بود و همه چیز تغییر کرده بود. برای اولین بار در زندگیش می‌خواست عمیقاً با کسی درگیر بشه.

سه چهار هفته گذشت. مارکوس ویل، و الی و زوئی رو در مدرسه می‌دید. ویل براش عینک جدید خرید و برد موهاش رو کوتاه کرد و آهنگ‌های خواننده‌هایی که دوست داشت و الی ازشون متنفر نبود رو براش پخش کرد. احساس کرد در حال تغییر هست، در بدنش و در سرش، و بعد مادرش دوباره شروع به گریه کرد.

درست مثل قبل، به نظر این گریه‌ها هیچ دلیلی نداشتن. سرانجام، دوباره شروع به گریه در صبحانه‌ها كرد و ماركوس می‌دونست كه همه چیز جدیه و تو دردسر افتادن.

اما یک چیز برای مارکوس تغییر کرده بود. وقتی مادرش قبلاً سر صبحانه شروع به گریه کرد، اون تنها بود. حالا ویل و الی رو داشت.

به ویل گفت: “مادرم دوباره شروع به گریه كرده.” بعد از ظهر پنجشنبه بود و در آشپزخانه‌ی ویل بودن و نان تست درست می‌کردن.

ویل گفت: “اوه. نگران این موضوع هستی؟’

‘البته. حالا مثل گذشته شده. بدتر.’ این حقیقت نداشت. هیچ چیز نمی‌تونست بدتر از دفعه‌ی قبل باشه، اما می‌خواست اطمینان حاصل کنه که ویل می‌دونه موضوع جدیه.

‘خب می‌خوای چیکار کنی؟’

مارکوس فکر کرده بود ویل بهش کمک میکنه. همین رو می‌خواست. دوستان برای این نبودن؟

‘چیکار می‌خوام بکنم؟ تو چیکار می‌خوای بکنی؟’

“من چیکار می‌خوام بکنم؟” ویل خندید و بعد به یاد آورد که اوضاع خنده‌دار نبود. “مارکوس، من نمی‌تونم کاری بکنم.”

“تو می‌تونی باهاش حرف بزنی.”

‘چرا باید به حرفم گوش بده؟ من کی هستم؟ هیچ کس.’

‘تو هیچ کس نیستی. تو.”

“تو بعد از مدرسه برای یک فنجان چای میای اینجا، اما این به این معنی نیست که من می‌تونم حال مادرت رو خوب کنم. می‌دونم نمی‌تونم.”

‘فکر می‌کردم دوستیم.’

‘بله، مارکوس، ما دوستیم. اما من پدرت نیستم، عموت نیستم و برادر بزرگت نیستم. من می‌تونم بهت بگم کورت کوبین کیه و چه نوع کتانی‌هایی بخری، و همش همین. می‌فهمی؟’

‘آره.’

اما در راه خونه، مارکوس به لحن ویل در “می‌فهمی؟” فکر کرد تا مکالمه رو تموم کنه. می‌دونست معلم‌ها این حرف رو میزنن و پدر و مادرها هم این حرف رو میزنن، اما فکر نمی‌کرد دوستان هم این حرف رو بزنن.

واقعاً از ویل تعجب نکرد. به الی بیشتر از ویل به عنوان دوست صمیمیش فکر می‌کرد - نه فقط به این دلیل که دوستش داشت و می‌خواست دوست‌دخترش بشه، بلکه به این دلیل که اون همیشه باهاش خوب بود. الی بهش گفته بود خبر داره مادرش سعی کرده خودش رو بكشه. مادر الی دوست سوزی بود و سوزی بهش گفته بود.

اما روز بعد، وقتی مارکوس زنگ تفریح رفت الی رو در کلاسش پیدا کنه، الی به نظر از دیدنش خیلی خوشحال نشد.

زوئی کنارش نشسته بود و دستش رو گرفته بود.

“چی شده؟” مارکوس پرسید.

“نشنیدی؟”

مارکوس وقتی مردم این حرف رو بهش می‌زدن متنفر بود چون اون هرگز نمی‌شنید. “فکر نمی‌کنم.”

‘کرت کوبین.’

“چی شده؟”

‘سعی کرده خودکشی کنه. مقدار زیادی قرص خورده.’

“حالش خوبه؟”

‘فکر کنم. معده‌اش رو شستشو دادن.”

“خوبه.”

الی گفت: “هیچی خوب نیست. میدونید که بالاخره این کار رو میکنه. همیشه این کار رو می‌کنن. اون می‌خواد بمیره. این فریادی برای کمک نبود. اون از این دنیا متنفره.’

یک‌مرتبه حال مارکوس خراب شد. تصور می‌کرد با الی در مورد مادرش حرف میزنه و الی حالش رو خوب می‌کنه، اما اصلاً اینطور نشد.

‘از کجا میدونی؟’

الی گفت: “تو اون رو نمی‌شناسی.”

مارکوس فریاد زد: “تو اون رو نمی‌شناسی. اون حتی یک شخص واقعی هم نیست. اون فقط یه خواننده است. اون فقط کسیه که عکسش روی اون بلوزه. اینطور نیست که مادر کسی باشه.”

الی گفت: “نه، اما پدر کسی هست. اون یه دختر کوچولوی خوشگل داره و باز هم می‌خواد بمیره.’

مارکوس خیلی ناراحت بود. برگشت و دوید بیرون. مادرش هم احساسی مشابه کورت کوبین داشت؟ رفت دستشویی پسرها و خودش رو در دستشویی انتهایی زندانی کرد، چون لوله‌های آب گرم روی دیوار بود و می‌تونستی روی اونها بشینی. بعد از چند دقیقه شخصی وارد شد و شروع به لگد زدن به در کرد.

“اونجایی، مارکوس؟” الی گفت. ‘متأسفم. مادرت رو فراموش کرده بودم. خوبه. اون مثل کورت نیست. اون قصد نداره دوباره خودش رو بکشه.’

مارکوس لحظه‌ای مکث کرد، بعد قفل در رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد. ‘از کجا میدونی؟’

‘چون در مورد اون حق داری. اون یک شخص واقعی نیست.”

“فقط این رو میگی که حال من رو خوب کنی.”

“باشه، اون یک شخص واقعیه. اما نوع متفاوتی از شخص واقعی. اون مثل جیمز دین و مرلین مونرو و جیمی هندریکس و همه‌ی اون آدم‌هاست. اون مثل مادر تو نیست. تو فکر می‌کنی من همه چیز رو می‌دونم، اما نمیدونم. من نمی‌دونم چرا کورت کوبین چنین احساسی داره، یا چرا مادرت چنین احساسی داره. و نمیدونم به جای تو بودن چه حسی داره. فکر کنم خیلی ترسناکه.”

“بله.” بعد مارکوس شروع به گریه کرد. گریه پر سر و صدایی نبود - فقط چشم‌هاش پر از اشک شدن و ریختن روی صورتش - اما باز هم خجالت‌آور بود. هرگز فکر نمی‌کرد جلوی الی گریه کنه.

الی وارد شد و بغلش کرد. “به حرف‌های من گوش نده. تو بیشتر از من می‌دونی. تو باید خیلی چیزها رو به من بگی.”

در سکوت روی لوله‌های آب گرم نشستن، وقتی بیش از حد گرم می‌شدن حرکت می‌کردن و منتظر موندن تا احساس کنن می‌خوان دوباره برگردن به دنیا.

ویل می‌دونست باید کاری در مورد فیونا انجام بده و رفتار بدی با مارکوس داشته. اون بزرگ‌تر از مارکوس بود، بیشتر می‌دونست. باید درگیر میشد، به بچه کمک می‌کرد، ازش مراقبت می‌کرد.

اما نمی‌خواست با فیونا درباره‌ی افسردگیش صحبت کنه. فیونا ازش می‌پرسید معنای زندگی چیه - ازش می‌پرسید چرا باید به زندگی ادامه بده. و ویل نمی‌تونست بهش بگه معناش چیه، چون نمی‌دونست. اما فیونا گم و ناراحت بود و اگر ویل بهش می‌گفت زندگی معنایی نداره، ممکن بود واقعاً خودش رو بکشه.

تصمیم گرفت در مورد فیونا با راشل صحبت کنه. در آشپزخانه راشل بودن و قهوه درست می‌کردن.

راشل گفت: “چند سال پیش خیلی افسرده شدم و به فکر خودکشی بودم، مثل فیونا. اما همیشه فکر می‌کردم فردا این کار رو می‌کنم، امروز هرگز. همیشه دلایل زیادی برای ادامه زندگی وجود داشت؛ چیزهای زیادی وجود داشت که شروع کرده بودم ولی تموم نکرده بودم و می‌خواستم ببینم چه اتفاقی افتاده.’

‘فیونا هم باید چنین چیزهایی داشته باشه.’

راشل گفت: “نمی‌دونم. شاید نداره. چرا من باهاش حرف نزنم؟’

‘تو؟ تو اونو نمی‌شناسی.’

“مهم نیست. و اگر بهت نشون بدم چطور، شاید یاد بگیری تو هم بهش کمک کنی. خیلی بد نیست.”

ویل گفت: “باشه،” اما نمی‌خواست اون لحظه به فیونا فکر کنه. به یاد نمی‌آورد هرگز به اندازه‌ی با راشل بودن احساس خوشبختی کنه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

Depressions

Will wanted to spend the rest of his life with Rachel, and he knew that he couldn’t continue pretending to her that Marcus was his son. So he told her the truth one evening when they were having dinner in a Chinese restaurant.

‘Oh,’ said Rachel. ‘So who’s his natural father?’

‘It’s a guy called Clive who lives in Cambridge.’

‘Right. And are you friendly with him?’

‘Yes. We spent Christmas together, actually.’

‘So… if you’re not Marcus’s natural father, and you don’t live with him… how is he your son?’

‘Yes,’ said Will. ‘It must look very confusing from the outside.’

‘Tell me how it is on the inside.’

‘It’s just that kind of relationship. I’m old enough to be his father, he’s old enough to be my son…’

‘Did you ever live with Marcus’s mother?’

‘No. Listen, I never actually said he was my son. The words “I have a son called Marcus” never passed my lips. That’s what you chose to believe.’

‘You mean… I wanted to believe you had a son, so I just imagined it? I’m the one who was imagining things?’ Clearly Rachel thought that Will was crazy. But he felt she was beginning to see the funny side of the situation too. ‘But what about Marcus? You didn’t just hire him for the afternoon. There’s some kind of relationship there.’

So Will told her everything about Marcus. Nearly everything anyway; he didn’t tell her that he’d first met Marcus because he’d joined SPAT. He didn’t think she would understand about SPAT. She might think he had some kind of problem.

Rachel invited him back to her flat after the meal and they sat drinking coffee out of big blue cups.

‘Why did you think Marcus would make you more interesting?’ she asked.

‘Was I more interesting?’

‘Yes, I suppose you were.’

‘Why?’

‘Because… you really want to know the truth? Because you seemed to be a shallow kind of person. You didn’t do anything; you didn’t seem to care about anything or have much to say - and then when you said you had a kid…’

‘I didn’t actually say…’

‘I realized that I’d made a mistake about you. And I had made a mistake. You do care about Marcus, and you understand him, and you worry about him. You’re not the shallow kind of guy I thought you were.’

Will knew that Rachel was trying to make him feel better about everything, but he still felt bad. He’d known Marcus for only a few months, so what about the thirty-six years before that? And he didn’t want to be interesting only because of his relationship with Marcus. He wanted to be interesting for himself.

Will was in love with Rachel and everything had changed. For the first time in his life he wanted to be deeply involved with someone.

Three or four weeks passed. Marcus saw Will, and he saw Ellie and Zoe at school. Will bought him some new glasses, and took him to have his hair cut, and played him some music by singers who he liked and Ellie didn’t hate. He felt that he was changing, in his own body and in his head, and then his mum started crying again.

Just like before, there didn’t seem to be any reason for it. Finally, she started crying at breakfast again and Marcus knew that things were serious and that they were in trouble.

But one thing had changed for Marcus. When she had started crying at breakfast before, he had been alone. Now he had Will and Ellie.

‘My mum’s started crying again,’ he said to Will. It was a Thursday afternoon and they were in Will’s kitchen, making toast.

‘Oh,’ said Will. ‘Are you worried about it?’

‘Of course. She’s the same now as she was before. Worse.’ That wasn’t true. Nothing could be worse than the last time, but he wanted to make sure Will knew it was serious.

‘So what are you going to do?’

Marcus had thought that Will would help him. That’s what he wanted. Wasn’t that what friends were for?

‘What am I going to do? What are you going to do?’

‘What am I going to do?’ Will laughed, and then remembered that the situation wasn’t funny. ‘Marcus, I can’t do anything.’

‘You could talk to her.’

‘Why should she listen to me? Who am I? Nobody.’

‘You’re not nobody. You’re…’

‘You come round here for a cup of tea after school, but that doesn’t mean I can make your mum feel better. I know I can’t.’

‘I thought we were friends.’

‘Yes, Marcus, we’re friends. But I’m not your dad, I’m not your uncle, and I’m not your big brother. I can tell you who Kurt Cobain is and what trainers to get, and that’s all. Do you understand?’

‘Yes.’

But on the way home, Marcus thought about the way Will had said, ‘Do you understand?’ to end the conversation. He knew teachers said that, and parents said that, but he didn’t think friends said that.

He wasn’t really surprised about Will. He thought of Ellie as his best friend more than Will - not just because he loved her and wanted to go out with her, but because she was always nice to him. Ellie had told him that she knew about his mum trying to kill herself. Ellie’s mum was a friend of Suzie’s, and Suzie had told her.

But the next day, when Marcus went to find Ellie in her classroom at breaktime, she didn’t seem very pleased to see him.

Zoe was sitting next to her, holding her hand.

‘What’s happened?’ he asked.

‘Haven’t you heard?’

Marcus hated it when people said that to him because he never had. ‘I don’t think so.’

‘Kurt Cobain.’

‘What about him?’

‘He tried to kill himself. He took a lot of pills.’

‘Is he all right?’

‘I think so. They pumped his stomach.’

‘Good.’

‘Nothing’s good,’ said Ellie. ‘He’ll do it, you know, in the end. They always do. He wants to die. It wasn’t a cry for help. He hates this world.’

Marcus suddenly felt sick. He’d imagined having a conversation with Ellie about his mum, and Ellie making him feel better, but it wasn’t like that at all.

‘How do you know?’

‘You don’t know him,’ said Ellie.

‘You don’t know him,’ Marcus shouted. ‘He’s not even a real person. He’s just a singer. He’s just someone on a sweatshirt. It’s not like he’s anyone’s mum.’

‘No, but he’s someone’s dad,’ said Ellie. ‘He’s got a beautiful little girl and he still wants to die.’

Marcus was very upset. He turned round and ran out. Did his mum feel the same way as Kurt Cobain? He went to the boys’ toilets and shut himself inside the end toilet because it had hot water pipes running along the wall and you could sit on them. After a few minutes someone came in and started kicking on the door.

‘Are you in there, Marcus?’ said Ellie. ‘I’m sorry. I’d forgotten about your mum. It’s OK. She’s not like Kurt. She’s not going to try to kill herself again.’

He paused for a moment, then unlocked the door and looked out. ‘How do you know?’

‘Because you’re right about him. He’s not a real person.’

‘You’re only saying that to make me feel better.’

‘OK, he’s a real person. But he’s a different kind ofreal person. He’s like James Dean and Marilyn Monroe and Jimi Hendrix and all those people. He’s not like your mum. You think I know things, but I don’t. I don’t know why Kurt Cobain feels like he does, or why your mum feels like she does. And I don’t know what it feels like to be you. Quite frightening, I should think.’

‘Yes.’ Marcus started to cry then. It wasn’t noisy crying - his eyes just filled with tears and they ran down his face - but it was still embarrassing. He’d never thought he’d cry in front of Ellie.

She came in and put her arm round him. ‘Don’t listen to me. You know more than I do. You should be telling me things.’

They sat on the hot water pipes together in silence, moving when they got too hot, and waited until they felt like going back into the world.


Will knew that he should do something about Fiona and that he’d behaved badly towards Marcus. He was older than Marcus, he knew more… He should get involved, help the kid, look after him.

But he didn’t want to have a conversation with Fiona about her depression. She would ask him what the meaning of life was - ask him why she should go on living. And Will couldn’t tell her what the meaning was, because he didn’t know. But Fiona was lost and unhappy, and if he told her that life had no meaning, she might actually kill herself.

He decided to talk to Rachel about Fiona. They were in Rachel’s kitchen, making coffee.

‘A few years ago I got very depressed,’ said Rachel, ‘and I thought about killing myself, like Fiona. But I always thought I would do it tomorrow, never today. There were always a lot of reasons to continue living; there were too many things that I’d started but hadn’t finished, and I wanted to see what happened.’

‘Fiona must have things like that too.’

‘I don’t know,’ said Rachel. ‘Perhaps she doesn’t. Why don’t I talk to her?’

‘You? She doesn’t know you.’

‘It doesn’t matter. And maybe you could learn to help her too, if I showed you how. It’s not so bad.’

‘OK,’ said Will, but he didn’t want to think about Fiona just at that moment. He couldn’t remember ever feeling as happy as he did with Rachel.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.