سرفصل های مهم
سفری به کمبریج
توضیح مختصر
الی و مارکوس تصمیم گرفتن برن خونهی پدر مارکوس، اما الی دردسر درست میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
سفری به کمبریج
بهار بود و روزها طولانیتر میشدن. حالا مارکوس میتونست زیر آفتاب آخر بعد از ظهر از خونه تا آپارتمان ویل پیاده بره. احساس بهتری نسبت به مسائل پیدا کرده بود. بعد پدرش از روی چند تا پله افتاد و بازوش رو شکست.
مادرش گفت: “باید بری کمبریج و ببینیش.” “تا تو اینجوری هستی، من نمیرم.” “چه جوری؟”
“تمام مدت گریه میکنی.”
‘من خوبم. خب، خوب نیستم، اما کار احمقانهای انجام نمیدم. قول میدم.’
“اما چرا باید برم و ببینمش؟”
‘اون خواسته. شانس آورده که واقعاً به خودش آسیب نرسونده. شاید آدمهای بیشتری در زندگیش میخواد.’
این باعث عصبانیت مارکوس شد. رفت و در اتاقش نشست. چرا پدرش قبلاً هرگز آدمهای بیشتری در زندگیش نخواسته بود؟ و چرا فقط وقتی دستش رو شکسته بود میخواست پسرش رو ببینه؟ صدها روزی که دستش نشکسته بود و مارکوس خبری ازش نشنیده بود چی؟
دوباره رفت پایین. به مادرش گفت: “نمیرم. حالم رو به هم میزنه.”
اما روز بعد، وقتی در مورد پدرش به الی گفت، شروع به تغییر عقیده کرد.
الی گفت: “باید بری و ببینیش. بهش بگو چه نظری در موردش داری. اگر دوست داری من هم باهات میام.’
ماركوس فكر كرد چه خوب میشه يک ساعت كامل با الی در قطار كمبريج باشه.
“واقعاً با من میای، الی؟’
‘بله، البته. اگر میخوای. خوش میگذره. میدونم چی بهش بگم.”
مارکوس به چیزی که الی قصد داشت به پدرش بگه فکر نکرد. بعداً نگران اون میشد.
‘پس هفتهی آینده بریم؟’ تقریباً عید پاک بود و هفته آینده مدرسه تعطیل بود، بنابراین اگر میخواستن میتونستن شب در کمبریج بمونن.
‘آره. باشه. اوقات خوبی خواهیم داشت.”
مارکوس و الی قرار گذاشتن در ایستگاه کینگ کراس در شمال لندن، جایی که سوار قطار کمبریج میشدن، همدیگه رو ببینن. فیونا میخواست باهاش بره ایستگاه، اما مارکوس نمیخواست اون الی رو ببینه.
مارکوس بهش گفت: “خیلی غمانگیز میشه. نمیخوام اونجا باهات خداحافظی کنم.”
بنابراین فیونا و مارکوس از آپارتمان به ایستگاه مترو خیابان هالووی رفتن و در ورودی خداحافظی کردن. فیونا در حالی که همه در دور و برشون تماشا میکردن، مارکوس رو محکم بغل کرد.
مترو شلوغ نبود. اواسط بعد از ظهر بود و فقط یک نفر دیگه در اون قسمت قطار بود، یک پیرمرد که روزنامه میخوند. داشت صفحهی آخر رو میخوند، بنابراین مارکوس میتونست صفحهی جلو رو ببینه.
عکس به قدری آشنا بود که لحظهای فکر کرد عکس شخصی هست که میشناسه، مثل یکی از اعضای خانواده. اما هیچ کدوم از بستگان اون موی بلوند بلند و ته ریش نداشتن.
میدونست کیه. هر روز هفته همین عکس رو روی سویشرت الی میدید. همه جای بدنش احساس گرما کرد؛ حتی نیاز نبود روزنامهی پیرمرد رو بخونه، اما خوند.
با حروف بزرگ نوشته شده بود، مرگ ستارهی راک کوبین، و بعد زیرش با حروف کوچکتر، خوانندهی نیروانا، ۲۷ ساله، به خودش شلیک کرد. مارکوس همزمان به خیلی چیزها فکر میکرد و احساس میکرد. از خودش پرسید الی هنوز روزنامه رو دیده یا نه و وقتی بفهمه حالش چطور خواهد بود. فکر کرد حال مادرش خوب هست یا نه، گرچه میدونست هیچ ارتباطی بین مادرش و کورت کوبین وجود نداره چون مادرش یک شخص واقعی بود و کورت کوبین نبود.
بعد احساس سردرگمی کرد چون روزنامه کورت کوبین رو به یک شخص واقعی تبدیل کرده بود. و بعد خیلی ناراحت شد - برای الی ناراحت شد، برای همسر و دختر کوچولوی کورت کوبین ناراحت شد، برای مادرش ناراحت شد، برای خودش ناراحت شد. و بعد به کینگز کراس رسیده بود و مجبور شد از قطار پیاده بشه. زیر تابلوی اطلاعات با الی ملاقات کرد. الی عادی به نظر میرسید.
همه روزنامه در دست داشتن، بنابراین کورت کوبین همه جا بود. یک ارتش کامل از کورت کوبینها داشت به طرف اونها میومد. مارکوس نمیدونست چیکار باید بکنه. نمیخواست الی بفهمه کورت کوبین مرده. بعد ایدهای به فکرش رسید. یکمرتبه گفت: “الی. به من اعتماد داری؟ آره یا نه؟’
‘چی داری میگی؟ البته که بهت اعتماد دارم.” “خب پس، چشمهات رو ببند و کت من رو بگیر.” “چی؟ چرا؟’
‘یک بار با مادرم برنامهای رو از تلویزیون تماشا کردم. در مورد یاد گرفتن اعتماد به کسی بود. میگفتن بعضیها چشمهاشون رو ببندن و بعد افراد دیگه اونها رو به اطراف هدایت میکردن و اطمینان حاصل میکردن که اونها به خودشون آسیب نزنن.’
“مارکوس، دیوانه شدی؟”
‘من میخوام تو رو از میان این همه آدم به قطار راهنمایی کنم و بعد تو برای همیشه به من اعتماد میکنی.’
‘آه، باشه.’
الی چشمهاش رو بست و ماركوس اون رو به قسمتی از ایستگاه برد كه قطار كمبریج منتظر بود. اون همه آدمی که با روزنامه به سمت اونها میومدن رو نمیدید. مارکوس تقریباً از این کار لذت میبرد، چون احساس مراقبت از الی رو دوست داشت.
“کم موند برسیم؟”
‘آره. قطار اونجا منتظر ماست.”
یکمرتبه الی با صدایی آرام گفت: “من میدونم چرا این کار رو میکنی، مارکوس.” مارکوس ایستاد، اما الی همچنان مارکوس رو گرفته بود. “فکر میکنی من روزنامه رو ندیدم، اما دیدم.”
مارکوس برگشت، اما الی چشمهاش رو باز نکرد.
‘خوبی؟’
‘آره. خب، زیاد نه.’ کیفش رو گشت و یک بطری ودکا بیرون آورد. “میخوام مست کنم.”
وقتی مارکوس در کمبریج به دیدار پدرش رفته بود، ویل قرار گذاشته بود با راشل و فیونا به یک میخانه در ایسلینگتون بره. همه با هم چیزی مینوشیدن و حرف میزدن، بعد ویل میرفت و راشل و فیونا چیزی مینوشیدن و حرف میزدن. فیونا احساس خوبی نسبت به مسائل پیدا میکرد و نمیخواست خودش رو بکشه. چه مشکلی ممکن بود پیش بیاد؟
ویل اولین نفر به میخانه رسید، برای خودش یک نوشیدنی گرفت، نشست و سیگاری روشن کرد و کمی بعد فیونا رسید. اما راشل نیومد. نیم ساعت گذشت و راشل نیومد. ویل بهش زنگ زد اما فقط دستگاه پیغامگیرش جواب داد. بعد به حقیقت پی برد. راشل اصلاً نمیخواست بیاد چون میخواست ویل خودش با فیونا حرف بزنه. گفته بود كه اگر راشل نشونش بده یاد میگیره چطور به فیونا كمک كنه و منظورش همین بود.
ویل نمیدونست چیکار کنه. دوباره برگشت به صندلیش و اون و فیونا مدتی در سکوت نشستن. بعد فیونا شروع به گریه کرد. اول ویل سعی کرد هیچ توجهی بهش نکنه، اما نتونست. میدونست باید تلاش کنه و کمک کنه.
“چی شده؟” پرسید.
‘هیچی.’
“این درست نیست، هست؟”
‘بله، هست. هیچ چیز مهم نیست - هیچی. من همینطوریم. فکر میکنم احتمالاً باید با کسی صحبت کنم.”
‘میخوای بری و چیزی برای خوردن بگیری؟’ ویل گفت.
به یک رستوران پیتزا در خیابان آپر رفتن.
فیونا گفت: ‘متأسفم که اینجوری شدم. و برای اینکه با تو اینجوری شدم.”
ویل شروع به شوخی کرد، اما بعد فکر کرد سعی کنه حرف جدی و مفیدی بزنه.
گفت: “این من هستم که باید عذرخواهی کنه. میخوام کمک کنم، اما میدونم که نمیتونم. من جواب هیچ چیز رو ندارم.”
فیونا گفت: “من به جواب نیاز ندارم. میدونم کاری از دست تو برنمیاد. من افسردهام. این یک بیماریه. تازه شروع شده. خب ، این درست نیست. اتفاقاتی افتاده.”
یکمرتبه فیونا شروع به صحبت در مورد مشکلاتش کرد. خیلی آسونتر از اونی بود که ویل فکر میکرد؛ اون فقط باید گوش میکرد، و سؤالات درست میپرسید. قبلاً بارها این کار رو با آنجی و سوزی و راشل کرده بود، اما بنا بر دلیلی بود. این فرق میکرد. اون نمیخواست با فیونا بخوابه، اما میخواست احساس خوبی بهش بده.
چیزهای زیادی در مورد فیونا فهمید. فهمید که واقعاً نمیخواست مادر بشه و گاهی از مارکوس متنفر میشه؛ فهمید فیونا نگران نداشتن رابطه است و آخرین تولدش افسردهاش کرده بود چون جایی نرفته و کاری انجام نداده بود. هیچ دلیل وحشتناکی برای ناراحتی فیونا یا راز تاریک وحشتناکی در زندگیش وجود نداشت.
با تاکسی برگشتن خونهی فیونا. راننده تاکسی به رادیو گوش میداد و ویل ناگهان فهمید که بحث در مورد کرت کوبینه.
“چه اتفاقی براش افتاده؟” ویل پرسید.
‘به سر خودش شلیک کرده. مرده.’
ویل تعجب نکرد و به قدری بزرگ بود که شوکه نشه. خودکشی ستارههای پاپ غیر عادی نبود. اما بعد به ماركوس و الی فكر كرد و همین مسئله نگرانش كرد. اونها چه فکری میکنن؟
“این خوانندهای نیست که مارکوس دوست داره؟” فیونا ازش پرسید.
“بله.” یکمرتبه ویل ترسید. نمیدونست چرا، اما احساس عجیبی داشت که ممکنه مارکوس تو دردسر باشه.
“میتونم باهات بیام تو؟” وقتی رسیدن خونهی فیونا ویل ازش پرسید. ‘شاید مارکوس پیغامی روی دستگاه پیغامگیرت گذاشته باشه. فقط میخوام بشنوم که حالش خوبه.’
۲ پیغام از طرف مارکوس بود، اما صداش خوب به گوش نمیرسید. از پاسگاه پلیس در شهری به اسم رویستون تماس میگرفت و صداش جوری میومد که ترسیده و تنهاست.
الی در قطار شروع به نوشیدن ودکا کرده بود و مارکوس احساس خستگی زیاد میکرد. هر وقت مردم به الی خیره میشدن، اون شروع به فریاد زدن سر اونها میکرد و میگفت قطار رو متوقف میکنه.
مارکوس در حال فهمیدن بود که واقعاً دوست نداره الی دوست دخترش بشه. الی بامزه و خوشگل و باهوش بود، اما شخص مناسبی برای اون نبود. مارکوس نیاز داشت با کسی آرامتر، کسی که عاشق مطالعه و بازیهای کامپیوتری هست، باشه. رفتار الی ترسناک و شرمآور بود.
“چرا مرگ کورت کوبین اینقدر مهمه؟” مارکوس آرام ازش پرسید.
“من دوستش داشتم.”
“تو اونو نمیشناختی.”
‘البته که میشناختمش. هر روز به آهنگهاش گوش میدم. هر روز روی سویشرتم میپوشمش. اون درکم میکرد. اون میدونست من چه احساسی دارم و دربارش آواز میخوند.’
مارکوس سعی کرد بعضی از متن آهنگهای سی دی نیروانا رو که ویل برای کریسمس بهش داده بود رو به یاد بیاره، اما برای اون معنایی نداشتن.
“احساس تو چی بود؟”
‘عصبانیت.’
“دربارهی چی؟”
‘هیچی. فقط. زندگی. زندگی افتضاحه.”
مارکوس به این فکر کرد. متوجه شد كه الی تمام وقتش رو صرف این میکنه که زندگی بد باشه و همه چیز رو برای خودش سخت میكنه. مدرسه براش افتضاح بود چون هر روز سویشرتی رو میپوشید که اجازه نداشت، و چون سر معلمها فریاد میزد و درگیر میشد. اما چرا دست از این کارها برنمیداشت؟ اون موقع زندگیش انقدر وحشتناک نمیشد.
“این احساس رو داری که به خودت شلیک کنی؟” مارکوس پرسید.
‘البته. گاهی.’
مارکوس نگاهش کرد. “این حقیقت نداره، الی.”
‘از کجا میدونی؟’
‘چون میدونم احساس مادرم چطوره. و تو چنین احساسی نداری. تو زندگی خوبی داری.”
“من زندگی افتضاحی دارم.”
‘نه. من زندگی افتضاحی دارم. و مادرم زندگی افتضاحی داره. اما تو. فکر نمیکنم. من بهت میگم تو حسی شبیه مادر من، یا کورت کوبین نداری. وقتی این حس رو نداری نباید بگی احساس میکنی میخوای خودکشی کنی. این درست نیست.’
در سکوت نشستن. ماركوس داشت از پنجره قطار به بیرون نگاه میكرد و به این فکر میکرد كه میخواد دربارهی الی به پدرش چی بگه. متوجه نشده بود که قطار در ایستگاه رویستون توقف کرده. یکمرتبه الی بلند شد و از قطار بیرون پرید. ماركوس لحظهای منتظر موند، بعد، با یک احساس وحشتناک، دنبالش پرید.
‘چیکار میکنی؟’
‘نمیخوام بیام خونهی پدرت. نمیشناسمش.”
از ایستگاه بیرون رفت و مارکوس دنبالش رفت. از یک خیابان فرعی بالا رفتن و به خیابان بزرگ، از کنار یک داروسازی و یک سوپرمارکت گذشتن. بعد به یک فروشگاه موسیقی رسیدن که عکس مقوایی بزرگی از کرت کوبین در ویترینش قرار داشت.
الی گفت: “اینو ببین. واقعاً وحشتناکه. میخوان از مرگش درآمد کسب کنن.”
یکی از چکمههاش رو درآورد و تا اونجا که میتونست محکم به سمت شیشه مغازه پرت کرد. شیشه اولین بار شکست. الی رفت داخل و عکس مقوایی کورت کوبین رو بیرون آورد. بیرون مغازه نشست، عکس رو در دستش گرفت و لبخند خفیف عجیب و غریبی زد.
‘اوه، الی. برای چی این کار رو کردی؟’
یک بار دیگه، مارکوس احساس کرد الی مجبور نبود کاری که کرد رو انجام بده. مجبور نبود برای خودش دردسر درست کنه. از رفتارش خسته شده بود. بدون اینکه مشکلات بیشتری درست کنی هم در دنیا به اندازهی کافی مشکل وجود داشت.
وقتی الی پنجره رو شکست، خیابان آرام بود، اما صدای شکستن شیشه، رویستون رو به پا کرد. بعضی از مردم دویدن تا ببینن چه اتفاقی افتاده.
‘خب، شما دو تا.” مردی با موهای بلند كه شبیه آرایشگر بود، گفت: “همون جا بمونید.”
“ما جایی نمیریم، مگه نه مارکوس؟” الی با شیرینی گفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
A Trip to Cambridge
It was spring and the days were getting longer. Now Marcus was able to walk home from Will’s flat in the late afternoon sunshine. He began to feel better about things. Then his dad fell down some steps and broke his arm.
‘You’ll have to go up to Cambridge and see him,’ said his mum. ‘I’m not going while you’re like this.’ ‘Like what?’
‘Crying all the time.’
‘I’m OK. Well, I’m not OK, but I’m not going to do anything silly. I promise.’
‘But why do I have to go and see him?’
‘He was asking for you. He’s lucky he didn’t hurt himself really badly. Maybe he’s having a big think about his life.’
That made Marcus angry. He went and sat in his room. Why had his dad never had a big think about his life before? And why did he only want to see his son when he’d broken his arm? What about all the hundreds of days when his arm was all right, and Marcus had heard nothing from him?
He went downstairs again. ‘I’m not going,’ he told his mum. ‘He makes me sick.’
But the next day, when he told Ellie about his dad, he began to change his mind.
‘You should go and see him,’ said Ellie. ‘Tell him what you think of him. I’ll come with you, if you like.’
Marcus thought how nice it would be to have a whole hour with Ellie on the train to Cambridge.
‘Will you come with me really, Ellie?’
‘Yes, of course. If you want me to. It would be fun. I’ll know what to say to him.’
Marcus didn’t stop to think about what Ellie was going to say to his father. He’d worry about that later.
‘So shall we go next week, then?’ It was nearly Easter, and they were on holiday from school next week, so they could stay in Cambridge for the night if they wanted to.
‘Yes. Cool. We’ll have a great time.’
Marcus and Ellie arranged to meet at King’s Cross station in north London, where they would catch the train to Cambridge. Fiona wanted to come to the station with him, but he didn’t want her to see Ellie.
‘It would be too sad,’ he told her. ‘I don’t want to say goodbye to you there.’
So Fiona and Marcus walked from their flat to Holloway Road underground station and said goodbye in the entrance. Fiona gave Marcus an enormous hug, while everyone around them watched.
The underground train wasn’t crowded. It was the middle of the afternoon and there was only one other person in the same part of the train, an old guy reading a newspaper. He was looking at the back page, so Marcus could see the front.
The photo seemed so familiar that for a moment he thought it was a picture of someone he knew, like a member of the family. But none of his relatives had long blond hair and half a beard.
He knew who it was now. He saw the same picture every day of the week on Ellie’s sweatshirt. He felt hot all over; he didn’t even need to read the old guy’s paper, but he did.
ROCK STAR COBAIN DEAD, it said in big letters, and then underneath, in smaller writing, Nirvana singer, 27, shoots himself. Marcus thought and felt a lot of things at the same time. He wondered whether Ellie had seen the paper yet, and how she would be when she found out. He wondered if his mum was OK, although he knew there was no connection between his mum and Kurt Cobain because his mum was a real person and Kurt Cobain wasn’t.
Then he felt confused because the newspaper had turned Kurt Cobain into a real person. And then he felt very sad - sad for Ellie, sad for Kurt Cobain’s wife and little girl, sad for his mum, sad for himself. And then he was at King’s Cross and he had to get off the train. He met Ellie under the information board. She seemed normal.
Everyone was carrying a newspaper, so Kurt Cobain was everywhere. There was a whole army of Kurt Cobains marching towards them. Marcus didn’t know what to do. He didn’t want Ellie to learn that Kurt Cobain was dead. Then he had an idea. ‘Ellie,’ he said suddenly. ‘Do you trust me? Yes or no?’
‘What are you talking about? Of course I trust you.’ ‘OK, then. Close your eyes and hang on to my jacket.’ ‘What? Why?’
‘I watched a programme on TV with my mum once. It was all about learning to trust someone. They made some people close their eyes and then other people led them around and made sure that they didn’t hurt themselves.’
‘Marcus, have you gone mad?’
‘I’m going to guide you to the train through all these people, and then you’ll trust me for ever.’
‘Oh, all right.’
Ellie closed her eyes and Marcus led her to the part of the station where the Cambridge train was waiting. She didn’t see all the people with newspapers coming towards them. Marcus was almost enjoying it, because he liked the feeling of looking after Ellie.
‘Are we nearly there?’
‘Yes. The train’s there waiting for us.’
‘I know why you’re doing this, Marcus,’ she said suddenly in a small, quiet voice. He stopped, but she continued to hold him. ‘You think I haven’t seen the paper, but I have.’
He turned round, but she didn’t open her eyes.
‘Are you OK?’
‘Yes. Well, not really.’ She felt around in her bag and got out a bottle of vodka. ‘I’m going to get drunk.’
Will had arranged to go to a pub in Islington with Rachel and Fiona while Marcus was in Cambridge visiting his father. They would all have a drink and a talk, then Will would leave and Rachel and Fiona would have another drink and a talk. Fiona would feel better about things, and not want to kill herself. What could possibly go wrong?
Will arrived at the pub first, got himself a drink, sat down and lit a cigarette, and Fiona arrived soon afterwards. But Rachel didn’t come. Half an hour passed and she still hadn’t arrived. Will went to phone her, but he only got through to her answer machine. Then he realized the truth. She had never intended to come because she wanted Will to talk to Fiona by himself. She had said he could learn to help Fiona if she showed him how, and this was what she meant.
Will didn’t know what to do. He went back to his seat and he and Fiona sat in silence for some time. Then Fiona started to cry. At first Will tried not to take any notice of her, but he couldn’t. He knew he would have to try and help.
‘What’s the matter?’ he asked.
‘Nothing.’
‘That’s not true, is it?’
‘Yes, it is. Nothing’s the matter - no thing. I’m just like this. I think I probably need to talk to somebody.’
‘Do you want to go and get something to eat?’ said Will.
They went to a pizza restaurant on Upper Street.
‘I’m sorry for being like this,’ said Fiona. ‘And for being like this with you.’
Will started to make a joke, but then he thought he would try to say something serious and useful.
‘I’m the one who should apologize,’ he said. ‘I want to help, but I know I won’t be able to. I haven’t got the answers to anything.’
‘I don’t need answers,’ said Fiona. ‘I know there’s nothing you can do. I’m depressed. It’s an illness. It just started. Well, that’s not true… there were some things that happened…’
Suddenly Fiona started talking about her problems. It was much easier than Will had thought; he just had to listen, and ask the right questions. He’d done it before, lots of times, with Angie and Suzie and Rachel, but that was for a reason. This was different. He didn’t want to sleep with Fiona, but he did want to make her feel better.
He learnt a lot of things about her. He learnt that she hadn’t really wanted to be a mother and that sometimes she hated Marcus; he learnt that she was worried about not having a relationship and that her last birthday had depressed her because she hadn’t been anywhere or done anything. There was no one terrible cause of Fiona’s unhappiness, or an awful dark secret in her life.
They got a taxi back to Fiona’s place. The taxi driver was listening to the radio and Will suddenly realized that it was a discussion about Kurt Cobain.
‘What’s happened to him?’ Will asked.
‘He shot himself in the head. He’s dead.’
Will wasn’t surprised, and he was too old to be shocked. It wasn’t unusual for pop stars to kill themselves. But then he thought about Marcus and Ellie, and that worried him. What would they think?
‘Isn’t he the singer Marcus liked?’ Fiona asked him.
‘Yes.’ Suddenly Will was afraid. He didn’t know why, but he had a strange feeling that Marcus might be in trouble.
‘Can I come in with you?’ he asked Fiona when they arrived at her house. ‘Perhaps Marcus has left a message on your answer machine. I just want to hear that he’s OK.’
There was 2 message from Marcus, but he didn’t sound OK. He was calling from a police station in a town called Royston and he sounded frightened and lonely.
Ellie had started drinking vodka on the train, and Marcus was feeling very tired. Whenever people stared at her, she started shouting at them and saying that she would stop the train.
Marcus was beginning to realize that he didn’t actually want Ellie to be his girlfriend. She was funny and pretty and clever, but she just wasn’t the right kind of person for him. He needed to be with someone quieter, someone who liked reading and computer games. Elbe’s behaviour was frightening and embarrassing.
‘Why does Kurt Cobain’s death matter so much?’ he asked her quietly.
‘I loved him.’
‘You didn’t know him.’
‘Of course I knew him. I listen to him every day. I wear him on my sweatshirt every day. He understood me. He knew what I felt, and he sang about it.’
Marcus tried to remember the words of some of the songs on the Nirvana CD that Will had given him for Christmas, but they didn’t mean anything to him.
‘So how were you feeling?’
‘Angry.’
‘What about?’
‘Nothing. Just… life. Life’s awful.’
Marcus thought about that. He realized that Ellie spent her whole time wanting life to be awful, and making things difficult for herself. School was awful for her because she wore her sweatshirt every day, which wasn’t allowed, and because she shouted at teachers and got into fights. But why didn’t she stop doing those things? Her life wouldn’t be so awful then.
‘Do you feel like shooting yourself?’ Marcus asked.
‘Of course. Sometimes, anyway.’
Marcus looked at her. ‘That’s not true, Ellie.’
‘How do you know?’
‘Because I know how my mum feels. And you don’t feel like that. You have a nice life.’
‘I have an awful life.’
‘No. I have an awful life. And my mum has an awful life. But you… I don’t think so. I’ll tell you, you don’t feel anything like my mum, or Kurt Cobain. You shouldn’t say that you feel like killing yourself when you don’t. It’s not right.’
They sat in silence. Marcus was looking out of the window of the train, wondering what he was going to say to his dad about Ellie. He didn’t notice that the train had pulled into Royston station. Suddenly Ellie stood up and jumped off the train. Marcus waited for a moment, then, with a horrible sick feeling, he jumped off after her.
‘What are you doing?’
‘I don’t want to go to your dad’s. I don’t know him.’
She walked out of the station and Marcus followed her. They walked up a side road and on to the High Street, past a chemist and a supermarket. Then they came to a music shop with a big cardboard figure of Kurt Cobain in the window.
‘Look at that,’ said Ellie. ‘That’s really terrible. They’re trying to make money out of his death.’
She took off one of her boots and threw it at the glass window of the shop as hard as she could. The glass broke first time. Ellie reached inside and took out the cardboard figure of Kurt Cobain. She sat down outside the shop, holding the figure and smiling a weird little smile.
‘Oh, Ellie. What did you do that for?’
Once again, Marcus had the feeling that Ellie didn’t have to do what she’d just done. She didn’t have to make trouble for herself. He was tired of her behaviour. There was enough trouble in the world without inventing more.
The street had been quiet when Ellie broke the window, but the noise of breaking glass had woken Royston up. Some people ran down to see what was happening.
‘Right, you two. Stay there,’ said a guy with long hair who looked like a hairdresser.
‘We’re not going anywhere, are we, Marcus?’ said Ellie sweetly.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.