سرفصل های مهم
روز اردک مرده
توضیح مختصر
مادر مارکوس سعی کرده خودش رو بکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
روز اردک مرده
ویل میخواست به پیک نیک اسپات در پارک رجنت بره چون سوزی میرفت. اما میدونست سوزی انتظار داره ند هم اونجا باشه، بنابراین مجبور شد دلیلی از خودش بتراشه که چرا ند نتونسته بره. صبح روز پیک نیک با سوزی تماس گرفت و بهش گفت همسر سابقش ند رو برده بیرون.
سوزی گفت: “اما این وحشتناکه، ویل. نباید اجازه بدی اون برنامههات رو تغییر بده.”
ویل گفت: “میدونم، میدونم. و ماشین من رو هم برده. میتونم با تو بیام پارک رجنت؟’
سوزی جواب داد: “بله، البته. یه بچهی دوازده ساله هم میارم - مارکوس، پسر دوستم فیونا. از من خواسته یه روز ازش مراقبت کنم.”
تمام طول مسیر تا پارک سوزی در مورد همسر سابق ویل صحبت کرد. خیلی از رفتار پائولا عصبانی بود. ویل اسمش رو پائولا گذاشته بود؟ ویل به خاطر نمیآورد. فکر کرد اوضاع داره خیلی پیچیده ميشه. چه مدت دیگه میتونست به تظاهر ادامه بده؟ و چطور میتونست سوزی رو به آپارتمانش دعوت کنه؟ هیچ اسباببازی نبود و اون حتی دو تا اتاق خواب هم نداشت.
از پارک تا دریاچه پیاده رفتن. سوزی دخترش مگان رو تو كالسكه هل میداد و ماركوس كنار اونها قدم میزد. ویل فکر کرد مارکوس بچهی عجیبیه. مدل موی خيلی عجیبی داشت و لباسهای عجیب و غریب پوشيده بود.
سوزی گفت: “من حتی نمیدونم کارت چیه.”
“هیچی.” معمولاً شغلی از خودش درمیاورد، اما به اندازه کافی دروغ گفته بود. باید یک چیز واقعی به سوزی میداد.
‘اوه. خب، قبلاً چیکار میکردی؟’
‘هیچی.’
“تو هیچ وقت کار نکردی؟”
‘خب، فقط یک یا دو روز. پدر من یک آهنگ معروف نوشت، و من از حق امتیازها زندگی میکنم.’
بچهی عجیب گفت: “مایکل جکسون هر ساعت ۶۰ میلیون پوند درمیاره. درآمد شما چقدره؟’
“مارکوس!” سوزی گفت. ‘خوب این آهنگ چیه، ویل؟’
ویل بهشون گفت. از گفتن به مردم متنفر بود چون عنوانش خیلی احمقانه به نظر میرسید.
“واقعاً؟” سوزی و مارکوس هر دو شروع به خواندن یک قسمت از آهنگ کردن. مردم همیشه این کار رو میکردد و ویل از این کار متنفر بود.
“اما هیچ وقت نخواستی کار کنی؟” سوزی پرسید.
‘اوه، چرا، گاهی، اما به نظر هیچ وقت در این زمینه اقدامی نکردم.’ درست بود. در هجده سال گذشته هر روز صبح بیدار میشد و به فکر کار پیدا کردن میافتاد. اما غروب دیگه علاقهاش رو از دست میداد.
تصمیم گرفت با مارکوس صحبت کنه. اگر با مارکوس دوست میشد، سوزی فکر میکرد مرد خوبیه.
گفت: “خب، مارکوس، فوتبالیست مورد علاقهی تو کیه؟”
‘من از فوتبال متنفرم.’
ویل گفت: “درسته. خوب، خوانندهی مورد علاقهات کیه؟”
“این سؤالات رو از کتاب درمیاری؟” مارکوس پرسید.
سوزی خندید و صورت ویل سرخ شد.
ویل گفت: “نه. من فقط علاقهمندم.”
مارکوس گفت: “باشه. خب، جونی میچل.”
“واقعاً؟” ویل با تعجب گفت. ‘همه در مدرسهی شما به جونی میچل گوش میدن؟”
“بیشترشون.”
ویل گیج شده بود. اون مجلات موسیقی مدرن زیادی میخوند، اما هیچ کدوم در مورد محبوبیت جدید جونی میچل چیزی ننوشته بودن.
مارکوس روش رو برگردوند، بنابراین ویل شروع به صحبت با سوزی کرد.
“معمولاً باید ازش مراقبت کنی؟” پرسید.
‘زیاد نه. اما فیونا، مادرش، حال خوبی نداره.”
مارکوس با آرامش گفت: “داره دیوانه میشه. تمام وقت گریه میکنه. نمیره سر کار.”
‘اون دیوانه نیست. فقط به استراحت احتیاج داره.”
میتونستن جلوتر جمعیت مادران و فرزندان اسپات رو ببینن که کنار دریاچه نشستن. مادران در فنجانها آبمیوه میریختن و بچهها ساندویچ میخوردن.
ویل بیشتر بعد از ظهر با بچهها بازی کرد. از بزرگسالانی که زیر درخت روی پتو نشسته بودن فاصله گرفت چون نمیخواست مجبور بشه به سؤالات سختشون درباره ند جواب بده. از مارکوس هم فاصله گرفت. ماركوس داشت دور دریاچه قدم میزد و تكههایی از ساندویچش رو به طرف اردکها پرتاب میكرد.
بعد، سوزی اومد باهاش صحبت کنه. ‘دلت براش تنگ شده، نه؟’
“کی؟” جدی گفت؛ نمیدونست سوزی در مورد چی صحبت میکنه. اما بعد به یاد ند افتاد. “بعداً میبینمش.”
“چه شکلیه؟” سوزی پرسید.
‘آه. خوب. واقعاً پسر خوبیه.”
قبل از اینکه سوزی سؤالات بیشتری بپرسه، مارکوس به طرف اونها دوید. خیلی عصبی و ناراحت به نظر میرسید.
گفت: “فکر میکنم یه اردک کشتم.”
ویل، سوزی، مارکوس و مگان در مسیر لب دریاچه ایستادن و به بدن بی جان اردک روی آب خیره شدن.
“چه اتفاقی افتاد، مارکوس؟” ویل پرسید.
‘نمیدونم. فقط داشتم تکهای از ساندویچم رو به سمتش پرتاب میکردم. قصد کشتنش رو نداشتم.’
“اون چیه تو آب کنار اردک؟ همون نونیه که بهش انداختی؟’
مارکوس گفت: “بله.” ویل رو زیاد دوست نداشت، بنابراین نمیخواست به سؤالاتش جواب بده.
ویل گفت: “این ساندویچ نیست، یه قرص نونه. تعجب نمیکنم که اردک کشته شده.”
ماركوس گفت: “شاید من نكشتمش. شاید چون مریض بود، مرد.”
هیچ کس چیزی نگفت.
همهی اونها چنان به صحنه جنایت خیره شده بودن که متوجه نشدن نگهبان پارک کنارشون ایستاده. مارکوس خیلی احساس ترس کرد. حالا تو دردسر بزرگی میافتاد.
ویل گفت: “یکی از اردکهای شما مرده.” طوری این رو گفت که انگار غم انگیزترین چیزی بود که دیده. مارکوس بهش نگاه کرد. شاید ویل خیلی هم آدم بدی نبود.
نگهبان پارک گفت: “به من گفتن تقصیر پسر توئه. میدونید که کشتن یک اردک جرمه.”
‘دارید میگید مارکوس این اردک رو کشته؟ مارکوس عاشق اردکهاست، مگه نه، مارکوس؟’
مارکوس گفت: “بله. اونها حیوان مورد علاقهی من هستن. منظورم اینه که، پرندهی مورد علاقهام.” این حرف چرند بود، چون اون از همهی حیوانات متنفر بود، اما فکر کرد شاید کمک کنه.
‘به من گفتن نونهای گنده به سمتشون پرتاب میکرد.’
ویل گفت: “نه. اون داشت نان رو به جسد اردک میانداخت. میخواست غرقش کنه چون دیدن پرنده مرده باعث ناراحتی دختر کوچولوی دوست من، مگان، میشد.’
سکوت شد. بالاخره پارکبان صحبت کرد.
گفت: “خوب، باید برم تو آب و درش بیابم.”
مارکوس احساس خیلی بهتری پیدا کرد. مجبور نبود بره زندان.
داشتن برمیگشتن پیش بقیهی گروه اسپات که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. مارکوس مادرش رو دید - یا فکر کرد دیده. جلوشون ایستاده بود و لبخند میزد. اما وقتی دوباره نگاه کرد، اونجا نبود.
معمولاً وقتی سوزی مارکوس رو بعد از یک روز که بیرون بودن میبرد خونه، بیرون آپارتمان میذاشتش و منتظر میموند تا بره تو. اما امروز ماشین رو پارک کرد و مگان رو از روی صندلی ماشین برداشت. هرگز نتونست توضیح بده چرا این کار رو کرده. از ویل دعوت نشده بود، اما اون هم دنبالشون رفت.
مارکوس کلید رو گذاشت توی در آپارتمان و بازش کرد و قسمت جدیدی از زندگیش شروع شد، بدون اینکه هیچ هشداری داده بشه.
مامانش نصفه روی کاناپه بود و نصفه روی زمین. صورتش سفید بود و حوضچهای از بیماری روی فرش و یک بطری قرص خالی کنارش بود.
مارکوس نتونست صحبت کنه. نمیدونست چی بگه. حتی گریه هم نکرد - شرایط برای گریه کردن خیلی جدی بود، بنابراین فقط اونجا ایستاد. اما سوزی صندلی ماشین رو انداخت زمین و به سمت مادرش دوید و شروع به فریاد زدن تکون دادنش کرد. مارکوس گیج شده بود. چرا سوزی از دست شخصی که حالش خوب نبود انقدر عصبانی بود؟
سوزی به ویل فریاد زد تا آمبولانس صدا کنه و به ماركوس گفت کمی قهوه تلخ درست كنه. مادرش حالا حرکت میکرد و سر و صدای وحشتناکی در میاور که مارکوس قبلاً هرگز نشنیده بود و هرگز نمیخواست دوباره بشنوه.
‘فیونا! چطور تونستی این کار رو بکنی؟’ سوزی جیغ زد. “تو یه بچه داری! چطور تونستی این کار رو بکنی؟’
ماركوس یکمرتبه فهميد مادرش سعی كرده خودش رو بكشه. اون چیزهای شوکهکنندهای دیده بود، بیشتر در فیلمهای خونهی دیگران، اما اون رو نترسونده بودن چون زندگی واقعی نبودن. این وضعیت مادرش فرق میکرد چون خیلی واقعی بود. هیچ چیز شوکهکنندهای در اتاق نبود، و میدید که مادرش نمرده. اما ترسناکترین چیزی بود که دیده بود و میدونست که هرگز فراموشش نمیکنه.
وقتی آمبولانس رسید و فیونا به بیمارستان منتقل شد، افراد آمبولانس نمیخواستن مارکوس و مگان رو هم ببرن. بنابراین سوزی با فیونا به بیمارستان رفت و ویل مارکوس و مگان رو با ماشین سوزی برد اونجا.
وقتی رسیدن بیمارستان، فیونا رو برده بودن.
“چی شده؟” ویل پرسید. کل این تجربه براش خیلی جالب بود - تقریباً لذتبخش.
‘نمیدونم. معدهاش رو شستشو میدن یا همچین چیزی. کمی تو آمبولانس حرف زد. دربارهی تو سؤال میکرد، مارکوس.’
“لطف کرده.”
سوزی سعی کرد بغلش کنه. گفت: “گوش کن، مارکوس. این موضوع ربطی به تو نداره. این رو میدونی، مگه نه؟ منظورم اینه که تو دلیلش نبودی. تو دلیل اینجا بودنش نیستی.”
‘از کجا میدونی؟’ سوزی رو هل داد و رفت تا از دستگاه یک نوشیدنی بخره.
“به بچهای که مادرش تازه سعی کرده خودش رو بکشه چی میشه گفت؟” ویل پرسید. واقعاً میخواست بدونه.
سوزی با نگرانی گفت: “نمیدونم. اما باید به چیزی فکر کنیم.”
مدتی طولانی در بیمارستان منتظر موندن. مگان به خواب رفت و مارکوس مقدار زیادی شیرینی و شکلات از دستگاه خورد. هیچ کدوم زیاد صحبت نکردن. بالاخره زنی به دیدنشون اومد - نه یک پرستار یا یک پزشک، بلکه یک مقام رسمی.
‘سلام. با فیونا برور اومدید؟’
‘بله. من دوستش سوزی هستم، و این ویل هست، و این پسر فیونا مارکوس هست.’
‘درسته. ما فیونا رو امشب اینجا نگه میداریم. مارکوس میتونه جایی بره؟’
سوزی گفت: “میتونه امشب با من بمونه.”
مگان رو دوباره گذاشت روی صندلیش و به طرف پارکینگ راه افتادن.
ویل گفت: “میبینمت. بهت زنگ میزنم.’
سوزی گفت: “امیدوارم اوضاع ند و پائولا هم خوب باشه.”
ویل لحظهای نفهمید منظورش چیه. ند و پائولا، ند و پائولا؟ آه، بله - همسر سابق و پسرش.
‘اوه، خوب میشه. ممنونم.” خداحافظی کرد و رفت یک تاکسی پیدا کنه. تجربهی خیلی جالبی بود، اما نمیخواست هر شب تکرار بشه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The Dead Duck Day
Will wanted to go to the SPAT picnic in Regent’s Park because Suzie was going. But he knew that Suzie would expect Ned to be there too, so he had to invent a reason why Ned couldn’t go. He telephoned Suzie on the morning of the picnic and told her that his ex-wife had taken Ned out.
‘But that’s terrible, Will,’ said Suzie. ‘You can’t let her change your plans like that.’
‘I know, I know,’ he said. ‘And she’s taken my car too. Can I go with you to Regent’s Park?’
‘Yes, of course,’ replied Suzie. ‘I’m bringing a twelve-year-old kid too - Marcus, my friend Fiona’s son. She’s asked me to look after him for the day.’
All the way to the park Suzie talked about Will’s ex-wife. She was very angry about Paula’s behaviour. Had he called her Paula? Will couldn’t remember. Things were getting rather complicated, he thought. How much longer could he continue pretending? And how could he ever invite Suzie round to his flat? There were no toys there, and he didn’t even have two bedrooms.
They walked through the park to the lake. Suzie was pushing her daughter, Megan, in a pushchair, and Marcus was walking beside them. Will thought Marcus was a weird kid. He had a very strange haircut and odd clothes.
‘I don’t even know what you do,’ said Suzie.
‘Nothing.’ He usually invented a job, but he had told enough lies. He had to give Suzie something that was real.
‘Oh. Well, what did you do before?’
‘Nothing.’
‘You’ve never worked?’
‘Well, only for a day or two. My dad wrote a famous song, and I live from the royalties.’
‘Michael Jackson makes 60 million pounds an hour,’ said the weird kid. ‘How much do you make?’
‘Marcus!’ said Suzie. ‘So what’s this song, Will?’
Will told them. He hated telling people because the title sounded so silly.
‘Really?’ Suzie and Marcus both started singing the same part of the song. People always did this, and he hated that too.
‘But haven’t you ever wanted to work?’ asked Suzie.
‘Oh, yes, sometimes, but I never seem to do anything about it.’ It was true. Every day for the last eighteen years he had got up in the morning thinking about finding a job. But by the evening he had lost interest.
He decided to talk to Marcus. If he made friends with Marcus, Suzie would think he was a nice guy.
‘So, Marcus,’ he said, ‘who’s your favourite footballer?’
‘I hate football.’
‘Right,’ said Will. ‘Well, who’s your favourite singer?’
‘Are you getting these questions out of a book?’ asked Marcus.
Suzie laughed, and Will’s face turned red.
‘No,’ he said. ‘I’m just interested.’
‘OK,’ said Marcus. ‘Well, it’s Joni Mitchell.’
‘Really?’ said Will in surprise. ‘Does everyone in your school listen to Joni Mitchell?’
‘Most people.’
Will was confused. He read a lot of modern music magazines, but none of them had said anything about Joni Mitchell’s new popularity.
Marcus turned away, so Will began to talk to Suzie.
‘Do you often have to look after him?’ he asked.
‘Not often. But Fiona, his mum, isn’t feeling very well.’
‘She’s going crazy,’ said Marcus calmly. ‘Cries all the time. Doesn’t go to work.’
‘She isn’t crazy. She just needs a rest.’
They could see the SPAT crowd of mothers and children sitting by the lake in front of them. The mothers were pouring juice into cups, and the children were eating sandwiches.
Will played with the children for most of the afternoon. He kept away from the adults sitting on blankets under a tree because he didn’t want to have to answer difficult questions about Ned. He kept away from Marcus too. Marcus was walking round the lake, throwing bits of his sandwich at the ducks.
Later, Suzie came to talk to him. ‘You miss him, don’t you?’
‘Who?’ He meant it; he had no idea what she was talking about. But then he remembered about Ned. ‘I’ll see him later.’
‘What’s he like?’ asked Suzie.
‘Oh… Nice. He’s a really nice boy.’
Before Suzie could ask more questions, Marcus ran over to them. He seemed very nervous and upset.
‘I think I’ve killed a duck,’ he said.
Will, Suzie, Marcus and Megan stood on the path by the edge of the lake, staring at the duck’s dead body in the water.
‘What happened, Marcus?’ Will asked.
‘I don’t know. I was just throwing a piece of my sandwich at it. I didn’t mean to kill it.’
‘What’s that in the water next to it? Is that the bread you threw at it?’
‘Yes,’ said Marcus. He didn’t like Will much, so he didn’t want to answer his questions.
‘That’s not a sandwich, that’s a loaf,’ said Will. ‘I’m not surprised the duck was killed.’
‘Perhaps I didn’t kill it,’ said Marcus. ‘Perhaps it died because it was ill.’
Nobody said anything.
They were all staring so hard at the scene of the crime that they didn’t notice the park-keeper standing next to them. Marcus felt very frightened. He would be in big trouble now.
‘One of your ducks has died,’ said Will. He made it sound like the saddest thing he’d ever seen. Marcus looked up at him. Maybe Will wasn’t such a bad guy.
‘I was told it was your boy’s fault,’ said the park-keeper. ‘It’s a crime to kill a duck, you know.’
‘Are you suggesting that Marcus killed this duck? Marcus loves ducks, don’t you, Marcus?’
‘Yes,’ said Marcus. ‘They’re my favourite animal. I mean, my favourite bird.’ This was rubbish, because he hated all animals, but he thought it helped.
‘I was told he was throwing enormous loaves at it.’
‘No,’ said Will. ‘He was throwing bread at the duck’s body. He wanted to sink it because the sight of a dead bird was upsetting my friend’s little girl, Megan.’
There was a silence. At last the park-keeper spoke.
‘Well, I’ll have to go into the water and get it,’ he said.
Marcus felt much better. He wouldn’t have to go to prison.
They were walking back to the rest of the SPAT group when suddenly a strange thing happened. Marcus saw - or thought he saw - his mum. She was standing on the path in front of them and she was smiling. But when he looked again, she wasn’t there.
Usually when Suzie took Marcus home after a day out, she left him outside his flat and waited until he got inside. But today she parked the car and lifted Megan out in her car seat. She was never able to explain why she had done this. Will wasn’t invited, but he followed them in.
Marcus put the key in the door of the flat and opened it, and a new part of his life began, without any warning at all.
His mum was half on and half off the sofa. Her face was white, and there was a pool of sick on the carpet and an empty pill bottle beside her.
He couldn’t speak. He didn’t know what to say. He didn’t cry either - the situation was much too serious for that, so he just stood there. But Suzie dropped the car seat and ran over to his mum and started screaming at her and shaking her. Marcus was confused. Why was Suzie so angry with someone who wasn’t very well?
Suzie shouted at Will to call for an ambulance, and told Marcus to make some black coffee. His mum was moving now and making a terrible noise that Marcus had never heard before and never wanted to hear again.
‘Fiona! How could you do this?’ Suzie screamed. ‘You’ve got a kid! How could you do this?’
Suddenly Marcus understood that his mum had tried to kill herself. He had seen some shocking things, mostly on videos at other people’s houses, but they hadn’t frightened him because they weren’t real life. This situation with his mum was different because it was very real. There wasn’t anything shocking in the room, and he could see that his mum wasn’t dead. But it was the most frightening thing he’d ever seen, and he knew he’d never forget it.
When the ambulance arrived and Fiona was taken to hospital, the ambulance men didn’t want to take Marcus and Megan too. So Suzie went to the hospital with Fiona, and Will drove Marcus and Megan there in Suzie’s car.
When they arrived at the hospital, Fiona had already been taken away.
‘What’s happening?’ asked Will. He was finding the whole experience very interesting- almost enjoyable.
‘I don’t know. They’re pumping her stomach or something. She was talking a little in the ambulance. She was asking about you, Marcus.’
‘That’s nice of her.’
Suzie tried to put her arms round him. ‘Listen, Marcus,’ she said. ‘This isn’t about you. You know that, don’t you? I mean, you’re not the reason she… you’re not the reason she’s here.’
‘How do you know?’ He pushed Suzie away and went to get a drink from a machine.
‘What can you tell a kid whose mother has just tried to kill herself?’ Will asked. He really wanted to know.
‘I don’t know,’ said Suzie worriedly. ‘But we’ll have to think of something.’
They waited in the hospital for a long time. Megan went to sleep and Marcus ate a lot of sweets and chocolate from the machine. None of them talked much. At last a woman came over to see them - not a nurse or a doctor, but somebody official.
‘Hello. Did you come in with Fiona Brewer?’
‘Yes. I’m her friend Suzie, and this is Will, and this is Fiona’s son Marcus.’
‘Right. We’re keeping Fiona here for the night. Is there somewhere Marcus could go?’
‘He can stay with me tonight,’ said Suzie.
She put Megan back into the car seat and they made their way out to the car park.
‘I’ll see you soon,’ said Will. ‘I’ll call you.’
‘I hope things are OK with Ned and Paula,’ Suzie said.
For a moment Will didn’t know who she meant. Ned and Paula, Ned and Paula…? Ah, yes - his ex-wife and son.
‘Oh, it’ll be fine. Thanks.’ He said goodbye and went to find a taxi. It had been a very interesting experience, but he wouldn’t want to repeat it every night.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.