نقشه‌ی مارکوس

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: درباره یک پسر / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

نقشه‌ی مارکوس

توضیح مختصر

ویل می‌خواد به مارکوس و مادرش کمک کنه اما بعد میفهمه اشتباه کرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

نقشه‌ی مارکوس

روز بعد سوزی مارکوس رو برد خونه و رفت فیونا رو از بیمارستان بیاره. سوزی بهش گفته بود آشپزخانه رو مرتب کنه و اون هم این کار رو می‌کرد که یادداشتی روی میز آشپزخانه دید. برش داشت و نشست.

مارکوس عزیز،

بخش بزرگی از من میدونه که من کار اشتباه، احمقانه، خودخواهانه، و نامهربانی انجام میدم. اما متأسفانه این بخشی نیست که حالا کنترل من رو داره.

هیچکدوم از اینها مربوط به تو نیست. همیشه عاشق این بودم که مادرت باشم، گرچه گاهی برام سخت بوده. و نمی‌دونم چرا برام کافی نیست، اما نیست. فقط خیلی احساس خستگی می‌کنم، و به نظر چیزی برای انتظار وجود نداره. اوضاع برای تو بهتر از گذشته خواهد بود. واقعاً. می‌تونی بری پیش پدرت، یا سوزی همیشه گفته ازت مراقبت میکنه.

دوستت دارم،

مامان

مارکوس هنوز پشت میز آشپزخانه نشسته بود که مادرش همراه سوزی و مگان از بیمارستان برگشت. بلافاصله دید مارکوس چی پیدا کرده.

“متأسفم، مارکوس. یادداشت رو فراموش کرده بودم.” “فراموش کردی؟ فراموش کردی که نامه‌ای در مورد خودکشی نوشتی؟’

‘خوب، فکر نمی‌کردم مجبور باشم به یاد بیارمش، نه؟” به این حرف خندید. واقعاً خندید. این مادرش بود. وقتی سر صبحانه گریه نمی‌کرد، به خودکشیش می‌خندید.

سوزی گفت: “کار احمقانه‌ای کردم که قبل از اینکه بیارمت، مارکوس رو گذاشتم اینجا. به فکرم نرسید.”

‘سوزی، هیچ کدوم از اینها تقصیر تو نیست. اما شاید من و مارکوس باید کمی تنها صحبت کنیم.’

سوزی گفت: “البته.” مارکوس رو بوسید. به قدری بلند زمزمه کرد که مادرش بشنوه: “حالش خوبه. نگرانش نباش.’

وقتی سوزی رفت، فیونا چایی درست کرد و با مارکوس پشت میز نشست.

‘از دست من عصبانی هستی؟’

‘خودت چی فکر میکنی؟’

“به خاطر نامه؟”

“به خاطر نامه، به خاطر کاری که کردی، همه چیز.”

‘می‌تونم درک کنم. اگر کمکی کنه، احساسی که روز شنبه داشتم رو ندارم.’

‘پس همه‌ی مشکلاتت یهو برطرف شد؟’

“نه، ولی. در حال حاضر احساس بهتری دارم.”

ماركوس گفت: “در حال حاضر هیچ فایده‌ای برای من نداره. می‌بینم که در حال حاضر بهتری. تازه یه چایی درست کردی. اما وقتی برگردم مدرسه چی میشه؟ نمی‌تونم همیشه اینجا باشم و زیر نظر بگیرمت.”

‘نه، میدونم. اما باید از هم مراقبت کنیم.”

مارکوس دیگه علاقه‌ای به حرف‌های مادرش نداشت؛ مهم این بود که چیکار کرده یا قراره چیکار بکنه. قرار نبود امروز دوباره سعی به خودکشی بکنه. چاییش رو می‌خورد، و امشب تلویزیون تماشا می‌کردن، و احساس میشد آغاز یک دوره‌ی متفاوت و بهتره. اما اون دوره برای همیشه دوام پیدا نمی‌کرد. مارکوس می‌دونست برای اون دیگه اوضاع هرگز مثل سابق نخواهد بود. دو نفر در یک خانواده کافی نبود. اون همیشه فکر می‌کرد دو عدد خوبیه و از زندگی در یک خانواده‌ی سه یا چهار یا پنج نفره متنفره. اما حالا می‌دید که اگر افراد زیادی در یک خانواده باشن، و یکی از اونها بمیره، تنها نمی‌مونی. اما چطور می‌تونست خانواده‌اش رو بزرگ کنه؟ می‌خواست راهی پیدا کنه.

ویل مدام به مارکوس و فیونا فکر می‌کرد. اتفاقات زیادی در زندگیش رخ نمی‌داد، بنابراین وقت زیادی داشت تا به اونها فکر کنه. فکر عجیبی داشت: شاید باید سعی کنه به اونها کمک کنه. با سوزی تماس گرفت.

گفت: “داشتم فکر میکردم مارکوس و فیونا چطورن.”

“فکر کنم زیاد بد نیستن. فیونا برنگشته سر کارش، اما مارکوس امروز رفت مدرسه.’

‘گوش کن، فکر می‌کنی راهی هست که بتونم کمک کنم؟ شاید بتونم مارکوس رو ببرم بیرون؟’

“دوست داری؟” سوزی گفت. “می‌تونم از فیونا سؤال کنم.”

ویل گفت: “ممنونم. و خیلی خوب میشه به زودی دوباره تو و مگان رو ببینیم.’

سوزی گفت: “بله. من مشتاقانه منتظر دیدار با ند هستم.”

ویل مجله تایم آت رو خرید، مجله‌ای که اطلاعاتی درباره وقایع لندن می‌نوشت. به دنبال چیزی می‌گشت که یک پسر دوازده ساله دوست داره یکشنبه انجام بده. سعی کرد به یاد بیاره در سن مارکوس دوست داشت چیکار کنه، اما نتونست. بعد تلفن زنگ خورد.

‘سلام، ویل. مارکوس هستم.”

“سلام، مارکوس.”

‘سوزی گفت می‌خوای شنبه منو ببری بیرون. اگر مادرم هم بتونه بیاد میام.”

‘چی؟’

“اگر مادرم هم بتونه بیاد میام. و اون هیچ پولی نداره، بنابراین یا باید بریم یه جای ارزون، یا تو باید هزینه‌ی ما رو پرداخت کنی.”

‘خوب. فقط من و تو بهتر نمیشد؟ مادرت میتونه بمونه خونه و استراحت کنه.’

یک‌مرتبه ویل شنبه‌ی گذشته رو به یاد آورد. فیونا رو گذاشته بودن خونه استراحت کنه و اون سعی کرده بود خودش رو بکشه.

سریع گفت: “متأسفم، مارکوس. به فکرم نرسید. البته مادرت هم می‌تونه بیاد. عالی میشه.’

“ما ماشین نداریم. باید ماشین خودت رو بیاری. و اگه دوست داری می‌تونی پسر کوچولوت رو هم بیاری.’

ویل خندید. ‘ممنونم.’

مارکوس سخاوتمندانه گفت: “خواهش میکنم.”

“پسرم شنبه باز با مادرش خواهد بود.”

‘خوبه. حدود ساعت دوازده و نیم بیا. یادت میاد کجا زندگی می‌کنیم. آپارتمان شماره ۲، خیابان ۳۱ کریس‌فیلد، ایسلینگتن، لندن، پلاک ۱ .

ویل گفت: “درسته. پس می‌بینمت.’

مارکوس در واقع نگران تنها گذاشتن مادرش نبود. مادرش هنوز روحیه عجیب و آرام داشت. اما مارکوس می‌خواست مادرش بیاد تا اون و ویل بتونن همدیگه رو ببینن، و فکر کرد بعد از اون، کار آسون میشه. مادرش زیبا بود، و ویل کاملاً ثروتمند به نظر می‌رسید. می‌تونستن برن با اون و بچه‌اش زندگی کنن، و بعد چهار نفر میشدن، و چهار نفر دو برابر دو نفر بود. اگر یکی از اونها میمرد، زیاد مهم نبود.

مارکوس حتی مطمئن نبود ویل رو دوست داره یا نه، اما مهم نبود. می‌تونست ببینه که ویل بد، مست یا خشن نیست، بنابراین مشکلی نداشت. و مارکوس چیزهای کمی درباره ویل می‌دونست. یک روز که از مدرسه برمی‌گشت خونه، ویل رو در خرید دیده بود و مثل یک کارآگاه خصوصی تا خونه دنبالش کرده بود.

در واقع چیز زیادی در موردش نفهمیده بود، به جز جایی که زندگی می‌کرد. اما به نظر می‌رسید ویل تنها زندگی می‌کنه - هیچ دوست دختری، هیچ همسری، هیچ پسر کوچولویی. شاید پسر بچه با دوست دخترش خونه بود؟ اما اگر ویل دوست دختر داشت، چرا سعی می‌کرد با سوزی صمیمی بشه؟

وقتی ويل روز شنبه رسید، ماركوس فكر كرد مادرش خوب به نظر می‌رسه. مادرش بهترین شلوار و بلوز مویی رو پوشیده بود و برای اولین بار از زمان بیمارستان آرایش کرده بود و یک جفت گوشواره با رنگ روشن از زیمبابوه انداخته بود.

فیونا گفت: “برای هر کاری که آخر هفته گذشته انجام دادی، متشکرم. خیلی سپاسگزارم.”

‘خواهش می‌کنم. امیدوارم حس. امیدوارم.”

“معده‌ام خوبه. هرچند فکر می‌کنم هنوز هم باید کمی دیوانه باشم. این جور چیزها به سرعت بهتر نمیشن، نه؟”

ویل شوکه شد، اما فقط خندید. مارکوس متنفر بود مادرش با آدم‌هایی که اون رو خوب نمی‌شناختن شوخی کنه.

ویل اونها رو به رستورانی به نام بیست و هشت برد. بعد از اینکه غذا سفارش دادن، مارکوس امیدوار بود ویل و مادرش صحبت کنن. اما به نظر برای شروع گفتگو مشکل داشتن، بنابراین مارکوس مجبور شد بهشون کمک کنه.

گفت: “همینطور نشینید. با هم حرف بزنید.”

ویل و فیونا بهش نگاه کردن.

“می‌خوای درباره‌ی چی حرف بزنیم؟” ویل پرسید.

‘هر چیزی. سیاست. فیلم, قتل. برام مهم نیست.’

مادرش گفت: “مطمئن نیستم یه گفتگو اینطور شروع بشه.”

مارکوس شروع به پرسیدن سؤالاتی کرد تا اونها رو به حرف بیاره، اما خیلی موفق نبود.

“ولمون کن، ماركوس.” فیونا گفت: “تو داری سخت‌ترش می‌کنی، نه آسون‌تر. به زودی شروع به صحبت می‌کنیم.”

بعد ویل در مورد پدر مارکوس سؤالاتی پرسید، و کمی بعد در مورد روابط صحبت می‌کردن. انقدر صحبت کردن که وقتی غذا رسید متوجه نشدن. مارکوس ناهارش رو با خوشحالی خورد. فکر کرد میرن خونه‌ی ویل یا جای جدید میخرن؟

ویل می‌دونست فیونا از زن‌هایی نیست که به درد اون بخوره. ظاهر فیونا ظاهر زنانی نبود که ویل دوست داشت. ویل فکر نمی‌کرد ظاهر برای فیونا مهم باشه. چرا موهاش رو مدل بهتری کوتاه نمی‌کرد و لباس‌های خوب نمی‌پوشید؟ و خیلی عجیب بود. حالا می‌تونست دلیل عجیب بودن مارکوس رو ببینه. اون به چیزهایی اعتقاد داشت که ویل اهمیتی بهشون نمیداد، مثل گیاهخوار بودن.

ویل هنوز هم می‌خواست بهشون کمک کنه. یک روز عصر به صرف شام به آپارتمانشون دعوت شد. زیاد از غذا خوشش نیومد - یک غذای گیاهخوارها با نخود و برنج و گوجه فرنگی کنسرو شده - اما از گفتگو خیلی لذت برد. فیونا درباره شغل معلمی موسیقی بهش گفت و درباره‌ی ترانه پدر ویل صحبت کردن. اما بعد فیونا سر پیانو نشست و شروع به آواز کرد.

خواننده‌ی بدی نبود، اما ویل خیلی خجالت کشید. اون ترانه‌های پاپ قدیمی از دهه‌ی شصت می‌خوند و اونها رو با احساس عمیق می‌خوند؛ حتی چشم‌هاش رو هم بست. بعد مارکوس هم به همون شکل شروع به آواز کرد، و ویل رو مجبور کردن با اونها آواز بخونه. خیلی بد بود.

ویل می‌دید که در مورد مارکوس و فیونا اشتباه بزرگی کرده. نمی‌تونست کاری برای کمک به آدم‌هایی مثل اونها انجام بده. اونها خیلی عجیب بودن و احساسات عمیقی نسبت به مسائل داشتن. ویل احساس عمیق نسبت به هیچ چیز نداشت. نمی‌تونست تصور کنه که بخواد خودش رو بکشه. فقط می‌خواست زندگی طولانی و بدون هیچ مشکلی داشته باشه.

فیونا با ویل تماس گرفت و پیغامی روی دستگاه پیغامگیرش گذاشت، اما ویل تماس نگرفت. در تلاش بود تا به زندگی قدیمش برگرده. می‌رفت سی‌دی و لباس بخره، کمی تنیس بازی میکرد، می‌رفت میخانه و می‌رفت با دوستانش فیلم ببینه. بعد، یک روز بعد از ظهر، زنگ خونه به صدا دراومد. مارکوس بود.

گفت: “به دیدنت اومدم.”

“آه. درسته. بیا تو.”

ماركوس رفت نشیمن، روی مبل نشست و اطراف رو نگاه كرد. ‘تو بچه نداری، نه؟”

‘خوب.’ ویل شروع کرد.

ماركوس بلند شد و دور خونه قدم زد. ‘توالت كجاست؟’ پرسید.

“پایین راهرو.”

وقتی مارکوس رفت، ویل سعی کرد فکر کنه درباره ند چی بگه، اما چیزی به فکرش نرسید.

ماركوس وقتی برگشت گفت: “تو فقط یک اتاق خواب داری. هیچ اسباب بازی بچه در حمام نداری، هیچ اسباب بازی هم اینجا نیست. حتی هیچ عکسی هم ازش نداری.”

“کارت اینه؟”

‘نه. اما به من و مادرم و دوست مادرم دروغ گفتی.’

“کی بهت گفت من کجا زندگی می‌کنم؟”

“یک بار تا اینجا تعقیبت کردم.”

“چرا نمیری خونه، مارکوس؟”

‘خیلی خب. اما به مادرم میگم.’

ویل نمی‌تونست هیچ توضیحی به جز حقیقت به مارکوس بده - اینکه بچه‌ای از خودش درآورده بود تا بتونه در گروه والدین مجرد شرکت کنه و با زن‌ها ملاقات کنه. و حقیقت خیلی بدتر از نیتش به گوش می‌رسید.

مارکوس گفت: “گوش کن، ویل. اگه با مامانم دوست بشی من چیزی بهش نمیگم.”

‘چرا می‌خوای مادرت با آدمی مثل من دوست بشه؟’

‘فکر نمی‌کنم خیلی بد باشی. منظورم اینه که دروغ گفتی، اما اشکال نداری. اون غمگینه، و من فکر می‌کنم می‌خواد دوست پسر داشته باشه.”

‘مارکوس، من نمی‌تونم با کسی دوست بشم فقط به این دلیل که تو می‌خوای. من هم باید از اون شخص خوشم بیاد.”

‘مشکل اون چیه؟’

“هیچ مشکلی نداره، اما.”

‘تو می‌خوای با سوزی دوست بشی، نه؟’

“من نمی‌خوام در این باره با تو صحبت کنم.”

“فکر می‌کردم.”

‘من چیزی نگفتم. فقط گفتم. گوش کن، من واقعاً نمی‌خوام در این باره با تو صحبت کنم. برو خونه.”

مارکوس گفت: “باشه. اما برمی‌گردم.”

وقتی ویل عضو اسپات شد، تصور می‌کرد وارد دنیای مادران مجرد و فرزندان شیرینشون میشه. ماركوس رو تصور نكرده بود و انتظار نداشت كسی وارد دنياش بشه. اون یکی از مهمانان زندگی بود؛ نمی‌خواست مهمان داشته باشه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Marcus’s Plan

The next day Suzie took Marcus home and left him while she went to get Fiona from the hospital. He was just tidying the kitchen, as Suzie had told him to do, when he saw a note on the kitchen table. He picked it up and sat down.

Dear Marcus,

A big part of me knows that I’m doing a wrong, stupid, selfish, unkind thing. But unfortunately that’s not the part that has control of me now.

None of this is about you. I’ve loved being your mum, always, although I’ve found it difficult sometimes. And I don’t know why it isn’t enough for me, but it isn’t. I just feel very tired, and there doesn’t seem to be anything to look forward to. Things will be better for you than they were before. Really. You can go to your dad’s, or Suzie has always said she’d look after you.

Love you,

Mum

Marcus was still sitting at the kitchen table when his mum came back from the hospital with Suzie and Megan. She could see immediately what he’d found.

‘I’m sorry, Marcus. I’d forgotten about the note.’ ‘You forgot? You forgot you wrote a letter about killing yourself?’

‘Well, I didn’t think I’d ever have to remember it, did I?’ She laughed at that. She actually laughed. That was his mother. When she wasn’t crying at breakfast, she was laughing about killing herself.

‘It was stupid of me to leave Marcus here before I went to get you,’ said Suzie. ‘I wasn’t thinking.’

‘Suzie, none of this is your fault. But maybe Marcus and I ought to have a little talk alone.’

‘Of course,’ said Suzie. She gave Marcus a kiss. ‘She’s fine,’ she whispered, loud enough for his mum to hear. ‘Don’t worry about her.’

When Suzie had gone, Fiona made tea and sat down at the table with Marcus.

‘Are you angry with me?’

‘What do you think?’

‘Because of the letter?’

‘Because of the letter, because of what you did, everything.’

‘I can understand that. I don’t feel the same as I did on Saturday, if that’s any help.’

‘So your problems have all just gone away?’

‘No, but… at the moment I feel better.’

‘At the moment’s no good to me,’ said Marcus. ‘I can see that you’re better at the moment. You’ve just made tea. But what happens when I go back to school? I can’t be here to watch you all the time.’

‘No, I know. But we’ve got to look after each other.’

Marcus was no longer interested in what his mum said; the important thing was what she did, or what she was going to do. She wasn’t going to try and kill herself again today. She’d drink her tea, and tonight they’d watch TV, and it would feel like the beginning of a different, better time. But that time wouldn’t last for ever. Marcus knew that, for him, things would never be the same again.

Two people in a family weren’t enough. He’d always thought that two was a good number, and that he’d hate to live in a family of three or four or five. But now he could see that if there were lots of people in a family, and one of them died, you wouldn’t be left on your own. But how could he make his family grow? He was going to have to find a way.


Will kept thinking about Marcus and Fiona. There wasn’t much else happening in his life, so he had a lot of time to think about them. He had a strange thought: perhaps he should try and help them. He telephoned Suzie.

‘I was wondering how Marcus and Fiona are,’ he said.

‘Not too bad, I think. She hasn’t gone back to work, but Marcus went to school today.’

‘Listen, do you think there’s any way I could help? Perhaps I could take Marcus out?’

‘Would you like to?’ said Suzie. ‘I could ask Fiona.’

‘Thanks,’ said Will. ‘And it would be nice to see you and Megan again soon.’

‘Yes,’ said Suzie. ‘I’m looking forward to meeting Ned.’

Will bought Time Out, a magazine with information about events in London. He was looking for something that a twelve- year-old boy might like to do on a Saturday. He tried to remember what he liked doing at Marcus’s age, but he couldn’t. Then the telephone rang.

‘Hi, Will. It’s Marcus.’

‘Hi, Marcus.’

‘Suzie said you want to take me out for the day on Saturday. I’ll come if my mum can come too.’

‘What?’

‘I’ll come if my mum can come too. And she hasn’t got any money, so we’ll either have to go somewhere cheap, or you’ll have to pay for us.’

‘Well… wouldn’t it be better with just you and me? Your mum could stay at home and have a rest.’

Suddenly Will remembered last Saturday. They had left Fiona at home to rest, and she had tried to kill herself.

‘I’m sorry, Marcus,’ he said quickly. ‘I wasn’t thinking. Of course your mum can come too. That would be great.’

‘We haven’t got a car. You’ll have to bring yours. And you can bring your little boy if you like.’

He laughed. ‘Thanks.’

‘That’s OK,’ said Marcus generously.

‘He’ll be with his mum again on Saturday.’

‘Fine. Come round at about half past twelve. You remember where we live. Flat 2, 31 Craysfield Road, Islington, London N1 2SR’

‘Right,’ said Will. ‘See you then.’


Marcus wasn’t really worried about leaving his mum. She was still in a strange, calm mood. But he wanted her to come so that she and Will could meet, and after that, he thought, it should be easy. His mum was pretty, and Will seemed quite rich. They could go and live with him and his kid, and then there would be four of them, and four was twice as good as two. Then if one of them died, it wouldn’t matter so much.

Marcus wasn’t even sure whether he liked Will or not, but it didn’t matter. He could see that Will wasn’t bad, or drunk, or violent, so he would be OK. And Marcus knew a little about Will. One day on his way home from school, he had seen Will out shopping and had followed him home like a private detective.

He hadn’t really found out much about him except where he lived. But Will seemed to live alone - no girlfriend, no wife, no little boy. Perhaps the little boy was with his girlfriend at home? But if Will had a girlfriend, why was he trying to get friendly with Suzie?

When Will arrived on Saturday, his mum was looking good, Marcus thought. She was wearing her best trousers and a hairy jumper, and she was wearing make-up for the first time since the hospital, and a pair of brightly coloured earrings from Zimbabwe.

‘Thanks for everything you did last weekend,’ she said. ‘I’m very grateful.’

‘It was a pleasure. I hope you’re feeling… I hope you’ve…’

‘My stomach’s fine. I suppose I must still be a bit crazy though. That sort of thing doesn’t get better quickly, does it?’

Will looked shocked, but she just laughed. Marcus hated it when she made jokes to people who didn’t know her well.

Will took them to a restaurant called Twenty-Eight. After they had ordered their food, Marcus hoped that Will and his mum would start talking. But they seemed to be finding it difficult to start a conversation, so he had to help them.

‘Don’t just sit there,’ he said. ‘Talk to each other.’

Both Will and Fiona looked at him.

‘What do you want us to talk about?’ asked Will.

‘Anything. Politics. Films. Murders. I don’t care.’

‘I’m not sure that’s how conversation happens,’ said his mother.

Marcus started asking questions to make them talk, but he wasn’t very successful.

‘Leave us alone, Marcus. You’re making it more difficult, not easier,’ said Fiona. ‘We’ll start talking soon.’

Then Will asked questions about Marcus’s dad, and soon they were talking about relationships. They were talking so much that they didn’t notice when the food arrived. Marcus ate his lunch happily. Would they move into Will’s place, he wondered, or buy somewhere new?

Will knew that Fiona wasn’t his type of woman. She didn’t look the way he wanted women to look. He didn’t think looks were important to her at all. Why didn’t she get a good haircut and wear nice clothes? And she was just too strange. He could see now why Marcus was so weird. She believed in things that Will didn’t care about, like being a vegetarian.

Will still wanted to help them. One evening he was invited to supper at their flat. He didn’t like the food very much - something vegetarian with peas and rice and tinned tomatoes - but he quite enjoyed the conversation. Fiona told him about her job as a music teacher and they talked about his dad’s song. But later Fiona sat down at the piano and started to sing.

She wasn’t a bad singer, but Will was very embarrassed. She sang old pop songs from the sixties, and she sang them with deep feeling; she even closed her eyes. Then Marcus began to sing too, in the same way, and they made Will sing with them. It was awful.

Will could see that he’d made a big mistake about Marcus and Fiona. He couldn’t do anything to help people like them. They were too weird and they felt too deeply about things. Will didn’t feel deeply about anything. He couldn’t imagine wanting to kill himself. He just wanted to live a long life without any problems.

Fiona called Will and left a message on his answer machine, but he didn’t call her back. He was trying to return to his old life. He went shopping for CDs and clothes, he played a bit of tennis, he went to the pub and to see films with friends. Then, one afternoon, the doorbell rang. It was Marcus.

‘I’ve come to see you,’ he said.

‘Oh. Right. Come in.’

Marcus marched into the sitting room, sat down on the sofa and looked round. ‘You haven’t got a kid, have you?’

‘Well…‘began Will.

Marcus got up and walked around the flat. ‘Where’s your toilet?’ he asked.

‘It’s just down the hall.’

When Marcus was gone, Will tried to think what he could say about Ned, but he couldn’t think of anything.

‘You’ve only got one bedroom,’ said Marcus when he got back. ‘You’ve got no children’s toys in the bathroom, there are no toys in here… You haven’t even got any photos of him.’

‘Is that your business?’

‘No. But you’ve been lying to me, and my mum, and my mum’s friend.’

‘Who told you where I live?’

‘I followed you here once.’

‘Why don’t you just go home, Marcus?’

‘All right. But I’m going to tell my mum.’

Will couldn’t think of any explanation to give Marcus except the truth - that he had invented a child so he could jo in a single parents’ group and meet women. And the truth sounded much worse than he had ever intended.

‘Listen, Will,’ said Marcus. ‘I won’t say anything to my mum if you go out with her.’

‘Why do you want your mum to go out with someone like me?’

‘I don’t think you’re too bad. I mean, you told lies, but you seem OK. She’s sad, and I think she’d like a boyfriend.’

‘Marcus, I can’t go out with someone just because you want me to. I have to like the person too.’

‘What’s wrong with her?’

‘Nothing’s wrong with her, but…’

‘You want to go out with Suzie, don’t you?’

‘I don’t want to talk about this with you.’

‘I thought so.’

‘I didn’t say anything. I just said… Listen, I really don’t want to talk about this with you. Go home.’

‘OK,’ said Marcus. ‘But I’ll be back.’

When Will had joined SPAT, he’d imagined entering the world of single mothers and their sweet children. He hadn’t imagined Marcus, and he hadn’t expected anyone to break into his world. He was one of life’s visitors; he didn’t want to be visited.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.