سرفصل های مهم
کتانیهای نو
توضیح مختصر
ویل مارکوس رو درک میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
کتانیهای نو
مارکوس میدونست اگر ویل نمیخواست نمیتونست مجبورش کنه با مادرش دوست بشه. اما حالا راز ویل رو میدونست، بنابراین شاید میتونست وادارش کنه کار دیگهای انجام بده. بعد از مدرسه شروع به رفتن به آپارتمان ویل کرد.
اولین بار، ویل زیاد از دیدنش خوشحال نبود. در آستانه در ایستاد و مارکوس رو به داخل دعوت نکرد.
‘چیه؟’
“فقط فکر کردم بیام سر بزنم. چیکار میکنی؟’
شمارش معکوس تماشا میکنم!
ماركوس از شمارش معكوس - خستهكنندهترين برنامهی تاريخ تلويزيون اطلاع داشت. اما میخواست وارد آپارتمان ویل بشه.
“اگر بخوای میتونم با تو تماشا کنم. واقعاً دوستش دارم.’
ویل مدتی نگاهش کرد. ‘خیلی خب. بیا تو.’
چیزهای جالب زیادی در آپارتمان ویل وجود داشت - صدها عدد سیدی، نوار و کاست. عکسهایی از فیلمها و عکسهای سیاه و سفید افرادی با ادوات موسیقی روی دیوار وجود داشت.
‘این آدمها کی هستن؟ و چرا روی دیوار تو هستن؟’
‘اونها نوازنده هستن. و روی دیوار من هستن چون من موسیقی اونها رو دوست دارم و باحال هستن.”
“چرا باحالن؟”
‘نمیدونم. چون مواد مخدر مصرف کردن و احتمالاً مردن.’
مارکوس فکر کرد نمیخواد عکس آدمهایی که مواد مخدر مصرف کرده و مردن روی دیوارش باشه. میخواست این جور چیزها رو فراموش کنه، نه اینکه هر روز از زندگیش بهش نگاه کنه.
ویل در آشپزخانه چایی درست کرد. بعد دوباره برگشتن اتاق نشیمن و روی مبل نشستن.
‘مدرسه رو دوست داری؟’ ویل پرسید.
‘نه. ازش متنفرم.’
چرا؟ بچههای دیگه قلدری میکنن؟’
مارکوس نگاهش کرد. از کجا میدونست؟
‘در واقع نه. فقط چند تا بچه.’
“باهات چیکار میکنن؟”
‘در واقع هیچی. فقط، میدونی، در مورد مو و عینکم چیزهایی میگن. و آواز خوندنم. گاهی. من بدون اینکه متوجه باشم آواز میخونم.’ ویل خندید. “خندهدار نیست.”
‘متأسفم. اما میتونی موهات رو کاریش بکنی. میتونی جوری که دوست داری کوتاهش کنی.”
“میخوام اینجوری باشه.”
‘چرا میخوای موهات این شکلی باشه؟’
“چون این شکلی در میاد، و من از رفتن به آرایشگاه متنفرم.”
‘میبینم. هر چند وقت یکبار میری آرایشگاه؟’
‘هیچ وقت. مادرم کوتاهش میکنه.”
“مادرت؟ چند سالته؟ دوازده؟ به قدری بزرگ شدی که خودت موهات رو کوتاه کنی. میتونی چهار سال دیگه ازدواج کنی. اون موقع هم میذاری مادرت موهات رو کوتاه کنه؟’
مارکوس فکر نمیکرد چهار سال دیگه ازدواج کنه، اما میفهمید منظور ویل چیه و میدونست که ویل حق داره. اما جور دیگه هم میشد به وضعیت نگاه کرد. اگر مادرش قرار بود چهار سال بعد هم موهاش رو کوتاه کنه، پس یعنی هنوز زنده بود.
مارکوس اون پاییز زیاد به دیدن ویل رفت و تقریباً در دیدار سوم یا چهارم احساس کرد ویل بهش عادت کرده. اوایل زیاد صحبت نکردن، اما روزی ویل گفت: “اوضاع خونه چطوره؟” بدون هیچ دلیلی که مارکوس بتونه درک کنه.
“منظورت مادرمه؟”
‘آره.’
“خوبه، متشکرم.”
ماركوس هرگز در این باره صحبت نكرده بود و هرگز نگفته بود چه احساسی داشت. اما حسی که تمام مدت، هر روز داشت یک ترس وحشتناک بود. این دلیل اصلی بود که بعد از مدرسه میومد خونهی ویل. هر وقت از پلههای خونه بالا میرفت روز اردک مرده رو به یاد میآورد. وقتی مادرش رو میدید كه مشغول تماشای اخبار یا غذا خوردن یا آماده كردن كار روی میز ناهارخوری هست، میخواست گریه كنه، یا حالش به هم میخورد یا چیز دیگه. اما نمیتونست در این باره صحبت کنه.
‘هنوز نگرانش هستی؟’
“کمی، وقتی بهش فکر میکنم.”
‘هر چند وقت یک بار بهش فکر میکنی؟’
“نمیدونم.” اون تمام وقت، تمام وقت، تمام وقت بهش فکر میکرد. میتونست این رو به ویل بگه؟ نمیدونست. نمیتونست به مادرش، یا به پدرش، یا به سوزی بگه. همشون بیش از حد نگرانش میشدن. اون فقط از کسی، هر کسی یه قول میخواست که این اتفاق هرگز تکرار نخواهد شد، و هیچ کس نمیتونست این قول رو بده.
ویل آرزو کرد کاش در مورد فیونا از مارکوس سؤال نکرده بود، چون مشخص بود که پسر خیلی ناراحته. ویل عادت نداشت با آدمهایی که دارای مشکلات زندگی واقعی هستن کنار بیاد, دوست داشت مشکلات مردم رو از تلویزیون تماشا کنه، اما قبلاً هرگز شخص مشکل داری روی مبلش ننشسته بود.
گاهی مکالمههایی در مورد چیزهای دیگه داشتن، مثل پدر مارکوس.
زیاد پدرت رو میبینی؟’
زیاد میبینم. بعضی آخر هفتهها. یه دوست دختر به اسم لیندزی داره. خوبه.”
‘دوست داری بیشتر از حالا ببینیش؟’
“نه.”
“خب، پس خوبه.”
هفته بعد، وقتی ویل طبق معمول مشغول تماشای شمارش معکوس بود، زنگ در طولانی و مبرم زده شد. از روی مبل بلند شد و در رو باز کرد. مارکوس روی پله ایستاده بود و دو تا پسر با قیافهی زشت به طرفش شکلات پرت میکردن. بعضی از شکلاتها به ویل اصابت کردن.
“فکر میکنید چه غلطی میکنید؟’ آخرین باری که انقدر عصبانی شده بود رو به خاطر نمیآورد.
پسرها فرار کردن و ویل دوباره برگشت داخل آپارتمانش. مارکوس روی مبل نشسته بود و مشغول تماشای شمارش معکوس بود.
‘کی بودن؟’
ماركوس درحالیکه چشمش به تلویزیون بود، گفت: “اسمشون رو نمیدونم، در مدرسه دو کلاس از من بالاترن.”
“مارکوس، این اتفاق زیاد میفته؟”
“خب، قبلاً هرگز به من شیرینی پرت نکرده بودن.”
“من در مورد شیرینی صحبت نمیکنم. در مورد بچههای بزرگتر که قلدری میکنن صحبت میکنم.”
‘آه، بله. این دو تا نه.”
‘نه، باشه، این دو تا نه. اما کسان دیگه مثل اونها.”
‘بله. زیاد.’
‘درسته. این همون چیزیه که سعی میکردم بفهمم. مشکل تو مارکوس، اینه که تو با بچههای دیگه متفاوت هستی. به همین دلیل متوجهت میشن. باید بیشتر شبیه اونها باشی. به لباس و مدل مو و عینک مشابه دیگران نیاز داری. از درون هر چقدر میخوای میتونی عجیب باشی. فقط بیرون رو کاریش بکن.”
ویل مارکوس رو برد خرید در خیابان هالووی و یک جفت کتانی گرون قیمت آدیداس براش خرید. مارکوس فکر کرد کتانیها باحال هستن و ویل خوشحال شد. نمیتونست به یاد بیاره قبلاً چنین حس خوبی داشته. اون پسری غمگین رو خوشحال کرده بود و هیچ مزیتی برای خودش در این مورد وجود نداشت. اون حتی نمیخواست با مادر پسر بخوابه.
اما روز بعد کتانیهای جدید مارکوس دزدیده شده بودن. فقط با یک جفت جوراب مشکی از مدرسه برگشت خونه.
“کفشهات کجان؟” فیونا جیغ زد. متوجه نشده بود که کتانیهای جدید پوشیده.
‘دزدیده شده.’
‘دزدیده شده؟ چرا باید کسی بخواد کفشهای تو رو بدزده؟’
‘چون.’ میخواست حقیقت رو بهش بگه، هرچند میدونست حقیقت به سؤالات زیادی منجر خواهد شد. “چون کتانیهای خوبی بودن. کتانیهای نویِ آدیداس بودن. ویل برام خریده بودشون.”
‘کدوم ویل؟ همون ویل که ما رو برد ناهار؟”
‘آره. مرد از اسپات. دوست من شده.”
“دوستت شده؟”
حق با ماركوس بود - مادرش سؤالات زیادی داشت، اما اون سؤالات رو به شکل خستهكنندهای پرسید. فقط آخرین حرف مارکوس رو تکرار میکرد، به سؤال تبدیل میکرد و فریاد میزد.
“من بعد از مدرسه میرم آپارتمان اون.”
“بعد از مدرسه میری آپارتمان اون؟’
“خوب، میدونی، اون در واقع بچهای نداره.”
“در واقع بچهای نداره؟”
وقتی سؤالات تموم شد، تو دردسر زیادی افتاده بود، اگرچه احتمالاً به اندازهی ویل تو دردسر نیفتاده بود. مارکوس کفشهای قدیمیش رو دوباره پوشید و بعد اون و مادرش مستقیم رفتن آپارتمان ویل. ویل در رو باز کرد و فیونا فوراً شروع به فریاد زدن سر ویل درباره اسپات و پسر خیالیش کرد. اول ویل خجالت کشید - جوابی به سؤالات فیونا نداشت، بنابراین اونجا ایستاد و به زمین خیره شد. اما وقتی ادامه پیدا کرد، اون هم عصبانی شد.
‘چرا پسر دوازده سالهای رو بعد از مدرسه به مهمانیهای چایی در آپارتمانت دعوت میکنی؟’ فیونا پرسید.
ویل نگاهش کرد. “داری چیزی که فکر میکنم رو میگی؟’ صورتش سرخ شد و شروع به فریاد با صدای بلند کرد. “پسرت خودش رو دعوت میکنه. گاهی بچههای دیگه که بهش حمله میکنن دنبالش میکنن. من میتونستم بذارم بیرون بمونه، اما برای امنیت خودش اجازه دادم بیاد تو. دیگه این کار رو نمیکنم. حالا، اگه کارتون تموم شده، هر دو میتونید برید بیرون.”
“در واقع هنوز کارم تموم نشده. چرا براش یک جفت کتانی گرون قیمت خریدی؟’
‘چون. چون نگاهش کن.’
“چه مشکلی داره؟”
ویل نگاهش کرد. “واقعاً نمیدونی، نه؟ بچههای دیگه مارکوس رو تو مدرسه زنده زنده میخورن. هر روز مورد آزار و اذیت قرار میگیره.’
مادرش گفت: “ماركوس خوبه.”
ماركوس باور نمیكرد مادرش این حرف رو زد. اون خوب نبود؛ مادرش کور و احمق و دیوانه بود.
ویل گفت: ‘شوخی میکنی.”
“میدونم مدتی طول میکشه تا به مدرسهی جدیدش عادت کنه، اما.”
ویل خندید. ‘آه، بله. و بعد از چند هفته خوب میشه؟ وقتی دیگه کفشهاش رو ندزدیدن و از مدرسه تا خونه دنبالش نکردن، همه چیز عالی میشه.”
این اشتباه بود. همه دیوانه بودن. ماركوس گفت: “من اینطور فكر نمیكنم. بیش از چند هفته طول میکشه.”
ویل گفت: “خوبه، میدونم. شوخی میكردم.’
مارکوس فکر نمیکرد در این موقعیت چیزهای زیادی برای شوخی وجود داشته باشه. اما خیلی خوشحال بود که ویل میفهمید در مدرسه چه اتفاقی براش میفته. مدت کوتاهی بود که ویل رو میشناخت و مادرش رو تمام عمرش میشناخت. پس چرا ویل میتونست بفهمه، و مادرش نمیتونست؟ اما حالا مادرش هم فهمیده بود، چون ویل بهش گفته بود.
فیونا در اتوبوس در راه خونه به مارکوس گفت: “دیگه نمیری خونهی ویل. اگر حرفی برای گفتن داری، به من میگی. اگر به لباس جدیدی نیاز داری، من تهیه میکنم.’
‘اما تو نمیدونی من به چی نیاز دارم، من نمیدونم به چی نیاز دارم. فقط ویل میدونه. اون میدونه بچهها چی میپوشن.’
‘ما به اون جور آدمی احتیاج نداریم. ما به روش خودمون خوبیم. مارکوس، من دوازده ساله که مادر تو هستم. میدونم چیکار میکنم.”
مارکوس فکر نمیکرد هیچ کدوم از اونها روبراه باشن. از خودش پرسید که آیا مادرش نوعی برنامه براش داره؟ در چند روز آینده متوجه نحوه صحبت مادرش باهاش شد. به هر چیزی که مادرش درباره چیزی که باید در تلویزیون تماشا میکرد یا گوش میداد یا میخوند یا میخورد، علاقهمند بود.
مادرش همیشه گفته بود که صحبت کردن در مورد چیزها مهمه، و میخواست مارکوس خودش فکر کنه. اغلب در مورد چیزی که در مورد مد و موسیقی مدرن پاپ و بازیهای کامپیوتری بده، بحث کرده بودن. اما اگر مادرش از حرفهای مارکوس خوشش نمیومد، تا زمانی که موافقت کنه باهاش بحث میکرد. اما مارکوس در واقع موافقت نمیکرد؛ فقط در بحث گم میشد.
مارکوس گفت: “با خودم فکر میکردم و میخوام بعد از مدرسه برگردم خونهی ویل.”
‘نه. اون مرد ثروتمندیه که کار نمیکنه، دروغ میگه و.”
‘مدرسه رو درک میکنه. اون کتانیها رو برای من خرید. اون همه چیز رو میدونه.’ داشت اذیت میشد. “داشتم با خودم فکر میکردم و. فایدهای نداره. همیشه تو میبری.’
‘مارکوس، کافی نیست که به من بگی با خودت فکر میکردی. باید نشونم هم بدی. دلیل خوبی بهم بده که چرا میخوای بری آپارتمان ویل.’
مارکوس براش دلیل آورد. این دلیل درستی نبود، و از گفتنش احساس بدی داشت چون باعث گریه مادرش شد. اما دلیل خوبی بود و برندهی بحث شد.
“چون من به پدر احتیاج دارم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
New Trainers
Marcus knew that he couldn’t make Will go out with his mum if Will didn’t want to. But he knew Will’s secret now, so perhaps he could make him do something else. He started going round to Will’s flat after school.
The first time, Will wasn’t very pleased to see him. He stood in the doorway and didn’t invite Marcus in.
‘What?’
‘I just thought I’d come round. What are you doing?’
‘Watching Countdown!
Marcus knew about Countdown - the most boring programme in the history of television. But he wanted to get inside Will’s flat.
‘I could watch it with you if you want. I really like it.’
Will looked at him for a time. ‘All right. Come in.’
There were lots of interesting things in Will’s flat - hundreds of CDs, records and cassettes. There were pictures from films on the wall, and black and white photos of people with musical instruments.
‘Who are these people? And why are they on your wall?’
‘They’re musicians. And they’re on my wall because I like their music and they’re cool.’
‘Why are they cool?’
‘I don’t know. Because they took drugs and died, probably.’
Marcus thought he wouldn’t want pictures on his wall of people who took drugs and died. He’d want to forget all about that kind of thing, not look at it every day of his life.
Will made tea in the kitchen. Then they went back into the living room and sat down on the sofa.
‘Do you like school?’ Will asked.
‘No. I hate it.’
‘Why? Do the other kids bully you?’
Marcus looked at him. How did he know that?
‘Not really. Just a couple of kids.’
‘What do they do to you?’
‘Nothing really. Just, you know, say things about my hair and glasses. And my singing. Sometimes… I sing without noticing.’ Will laughed. ‘It’s not funny.’
‘I’m sorry. But you could do something about your hair. You could have it cut in the way you want it.’
‘This is how I want it.’
‘Why do you want your hair like that?’
‘Because that’s how it grows, and I hate going to the hairdresser.’
‘I can see that. How often do you go?’
‘Never. My mum cuts it.’
‘Your mum? How old are you? Twelve? You’re old enough to get your hair cut yourself. You could get married in four years’ time. Will you let your mum cut your hair then?’
Marcus didn’t think he’d be married in four years’ time, but he understood what Will was telling him and knew that Will was right. But there was another way of looking at the situation. If his mum was going to cut his hair in four years’ time, then she would still be alive.
Marcus visited Will a lot that autumn, and by about the third or fourth visit he felt that Will was getting used to him. They didn’t talk about much at first, but one day Will said, ‘How’s the situation at home?’ for no reason that Marcus could understand.
‘You mean my mum?’
‘Yes.’
‘She’s all right, thanks.’
Marcus had never talked about it, and he’d never said how he felt. But what he felt, all the time, every day, was a horrible fear. This was the main reason why he came round to Will’s after school. Every time he climbed the stairs at home he remembered the Dead Duck Day. When he saw his mum watching the news or eating or preparing work on the dining table, he wanted to cry, or be sick or something. But he couldn’t talk about it.
‘Are you still worried about her?’
‘A bit, when I think about it.’
‘How often do you think about it?’
‘I don’t know.’ He thought about it all the time, all the time, all the time. Could he say that to Will? He didn’t know. He couldn’t say it to his mum, or to his dad, or to Suzie. They would all be too worried about him. He just wanted a promise from someone, anyone, that it wouldn’t happen again, ever, and no one could do that.
Will was wishing that he hadn’t asked Marcus about Fiona, because it was clear that the boy was very upset. Will wasn’t used to coping with people with real-life problems. He liked watching people’s problems on TV, but he’d never had anyone with problems on his sofa before.
Sometimes they managed conversations about other things, like Marcus’s dad.
‘Do you see your dad often?’
‘Quite often. Some weekends. He’s got a girlfriend called Lindsey. She’s nice.’
‘Would you like to see him more than you do?’
‘No.’
‘Well, that’s all right then.’
The next week, while Will was watching Countdown as usual, he was interrupted by a long, urgent ring on the doorbell. He got up off the sofa and opened the door. Marcus was standing on the doorstep, and two ugly-looking boys were throwing hard sweets at him. Some sweets hit Will.
‘What do you think you’re doing?’ He couldn’t remember the last time he had been so angry.
The boys ran away and Will went back into the flat. Marcus was sitting on the sofa watching Countdown.
‘Who were they?’
‘I don’t know their names,’ said Marcus, his eyes on the TV ‘They’re in the class two years above me at school.’
‘Marcus, does this happen often?’
‘Well, they’ve never thrown sweets at me before.’
‘I’m not talking about the sweets. I’m talking about older kids bullying you.’
‘Oh, yes. Not those two
‘No, OK, not those two. But others like them.’
‘Yes. Lots.’
‘Right. That’s what I’ve been trying to find out. Your problem is, Marcus, that you look different from other kids. That’s why they notice you. You need to look more like them. You need the same clothes and haircut and glasses as everyone else. You can be as weird as you want on the inside. Just do something about the outside.’
Will took Marcus shopping in Holloway Road and bought him a pair of expensive Adidas trainers. Marcus thought they were cool, and Will was pleased. He couldn’t remember feeling as good as this before. He had made an unhappy boy happy, and there hadn’t been any advantage in it for him at all. He didn’t even want to sleep with the boy’s mother.
But the next day Marcus’s new trainers were stolen. He came home from school wearing only a pair of black socks.
‘Where are your shoes?’ Fiona screamed. She hadn’t noticed that he had been wearing new trainers.
‘Stolen.’
‘Stolen? Why would anyone want to steal your shoes?’
‘Because…’ He was going to have to tell her the truth, although he knew the truth would lead to a lot of questions. ‘Because they were nice ones. They were new Adidas trainers. Will bought them for me.’
‘Will who? Will, the guy who took us to lunch?’
‘Yes. The guy from SPAT. He’s become my friend.’
‘He’s become your friend?’
Marcus was right - his mum had lots of questions, but she asked them in a very boring way. She just repeated the last thing he said, made it into a question and shouted.
‘I go round to his flat after school.’
‘YOU GO ROUND TO HIS FLAT AFTER SCHOOL?’
‘Well, you see, he doesn’t really have a kid.’
‘HE DOESN’T REALLY HAVE A KID?’
When the questions had finished, he was in a lot of trouble, although probably not as much trouble as Will. Marcus put his old shoes back on, and then he and his mother went straight to Will’s flat. Will opened the door and Fiona immediately started shouting at him about SPAT and his imaginary son. At first Will looked embarrassed - he had no answers to her questions, so he stood there staring at the floor. But as it continued, he started to get angry too.
‘Why do you invite twelve-year-old boys round to tea-parties in your flat after school?’ asked Fiona.
Will looked at her. ‘Are you suggesting what I think you’re suggesting?’ He went red in the face and started shouting very loudly. ‘Your son invites himself round here. Sometimes he’s followed by other kids who attack him. I could leave him outside, but I let him in for his own safety. I won’t do it again. Now, if you’ve finished, you can both get out of here.’
‘I haven’t finished yet, actually. Why did you buy him a pair of expensive trainers?’
‘Because… because look at him.’
‘What’s wrong with him?’
Will looked at her. ‘You really don’t know, do you? Marcus is being eaten alive at school by the other kids. He gets bullied every day.’
‘Marcus is doing fine,’ his mother said.
Marcus couldn’t believe she’d said that. He wasn’t doing fine; his mum was being blind and stupid and crazy.
‘You’re joking,’ said Will.
‘I know he’s taking some time to get used to his new school, but…’
Will laughed. ‘Oh, yes. And after a couple of weeks he’ll be OK? When they’ve stopped stealing his shoes and following him home from school, everything will be great.’
That was wrong. They were all mad. ‘I don’t think so,’ said Marcus. ‘It’s going to take more than a couple of weeks.’
‘It’s OK, I know,’ said Will. ‘I was joking.’
Marcus didn’t think there was much to joke about in the situation. But he was very pleased that Will understood what was happening to him at school. He’d only known Will for a short time, and he’d known his mother all his life. So why could Will understand, and his mother couldn’t? But now his mother understood too, because Will had told her.
‘You’re not going to Will’s again,’ Fiona said to Marcus on the bus on the way home. ‘If you’ve got anything to say, you say it to me. If you need new clothes, I’ll get them.’
‘But you don’t know what I need, I don’t know what I need. Only Will knows. He knows what kids wear.’
‘We don’t need that kind of person. We’re doing all right our way. Marcus, I’ve been your mother for twelve years. I do know what I’m doing.’
Marcus didn’t think either of them was doing all right. He wondered if his mother had a kind of plan for him. In the next few days he began to notice the way she talked to him. He was interested in everything she said about what he should watch on TV or listen to or read or eat.
She had always said it was important to talk about things, and that she wanted him to think for himself. They had often discussed what was bad about fashion and modern pop music and computer games. But if she didn’t like what he said, she argued with him until he agreed with her. But he hadn’t agreed, really; he’d just lost the argument.
‘I’ve been thinking for myself,’ he said, ‘and I want to go round to Will’s flat after school.’
‘No. He’s a rich guy who doesn’t work, who tells lies, and who…’
‘He understands about school. He bought me those trainers. He knows things.’ He was getting annoyed. ‘I’m thinking for myself and… it doesn’t work. You always win.’
‘Marcus, it’s not enough to tell me you’re thinking for yourself. You’ve got to show me too. Give me a good reason why you want to go round to Will’s.’
Marcus gave her a reason. It wasn’t the right reason, and he felt bad saying it because it made her cry. But it was a good reason and he won the argument.
‘Because I need a father.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.