کریسمس در خانه‌ی فیونا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: درباره یک پسر / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

کریسمس در خانه‌ی فیونا

توضیح مختصر

ویل کریسمس رو در خونه‌ی مارکوس سپری میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

کریسمس در خانه‌ی فیونا

ویل احساس افسردگی می‌کرد. تازه ۱۹ نوامبر بود، اما اون روز صبح آهنگ کریسمس پدرش رو در یک سوپرمارکت شنیده بود.

ویل از کریسمس متنفر بود: مردم در خونه‌اش رو می‌زدن، آهنگی که بیشتر از هر آهنگ دیگه‌ای در دنیا متنفر بود رو می‌خوندن و انتظار داشتن بهشون پول بده. پدرش هم از کریسمس متنفر بود، اما به یک دلیل دیگه: بهش یادآوری می‌کرد که چقدر بد در زندگیش شکست خورده. آهنگ معروف کریسمس تنها آهنگ موفقی بود که در عمرش نوشته بود. در کریسمس، پدر ویل همیشه افسرده و عصبانی و خیلی مست میشد، بنابراین هرگز زمان خیلی خوشی برای ویل نبود.

از وقتی پدر و مادرش فوت کرده بودن، ویل معمولاً تعطیلات رو با دوستان، یا خانواده‌ی دوست دخترهاش می‌گذروند، اما امسال هیچ برنامه‌ای نداشت. هیچ دوست دختری وجود نداشت، بنابراین پدر و مادر هیچ دوست‌دختری هم وجود نداشت. تصمیم گرفت بشینه خونه و فیلم‌های قدیمی از تلویزیون تماشا کنه و مست بشه، اما این زیاد به نظر مناسب کریسمس نمیومد.

ویل به فکر گذراندن روز کریسمس با یک خانواده افتاد - نه خانواده‌ی خودش، چون خانواده‌ای نداشت، بلکه یک خانواده. هرچند قطعاً نمی‌خواست کریسمس رو با مارکوس و فیونا بگذرونه - خوردن غذاهای گیاهی، تماشا نکردن تلویزیون، خواندن آهنگ‌های کریسمس با چشمان بسته. اما بعد از ظهر روز بعد ماركوس اومد و از ویل دعوت كرد كه كریسمس رو با اونها بگذرونه، ویل گفت: “ام. این. خیلی لطف داری.”

“ولی میای؟”

‘نمیدونم.’

‘چرا ؟’

‘چون.”

‘نمی‌خوای بیای؟’

‘بله، البته که می‌خوام، ولی. مادرت چی؟’

“اون هم خواهد بود.”

‘بله، میدونم. اما نمی‌خواد من اونجا باشم.”

“من قبلاً در این باره باهاش صحبت کردم. گفتم می‌خوام یک دوست رو دعوت کنم، اون هم گفت باشه. حدس زد تو باشی. من هیچ دوست دیگه‌ای ندارم.’

ویل بالاخره گفت: “خب. دوست دارم کریسمس رو با شما سپری کنم، مارکوس.”

وقتی روز کریسمس به آپارتمان مارکوس و فیونا رسید، خوشحال شد که دید آدم‌های دیگه‌ای هم اونجا هستن. پدر مارکوس، کلایو، و دوست دخترش لیندزی، و مادر دوست دخترش، همه در یک ردیف روی مبل نشسته بودن. ویل خیلی تعجب کرد که فیونا و کلایو هنوز به رغم اینکه رابطه‌شون مدتی قبل به پایان رسیده، دوست هستن. افراد اسپات در مورد روابط خرابشون چنین نبودن - عصبانی و ناراحت بودن.

ویل یک سی‌دی از نورمایند و یک تیشرت کورت کوبین به مارکوس داد و مارکوس یک کتاب از آزمون‌های شمارش معکوس به ویل داد. فیونا به عنوان شوخی کتاب راهنمای پدران مجرد به ویل داد.

“شوخیش چیه؟” لیندزی پرسید.

ویل سریع گفت: “هیچی.”

مارکوس بهش گفت: “ویل وانمود می‌کرد یک بچه داره تا بتونه به گروه والدین مجرد ملحق بشه.”

لیندزی گفت: “آه.” اون و مادرش و کلیو با علاقه به ویل نگاه کردن، اما اون فقط لبخند زد.

کلایو چند بازی کامپیوتری و سی‌دی و سویشرت به مارکوس داد. ویل فکر کرد، اما هدایای فیونا به مارکوس خیلی جالب نبودن - کتاب، و بلوز کرکی و چند تا موسیقی پیانو. اما مارکوس واقعاً از اونها راضی بود و برای اولین بار ویل فهمید که مارکوس بچه‌ی خوبیه. برای خوشحال بودن نیاز به هدایای گرون قیمت نداشت.

ناهار خوردن و بعد تلویزیون تماشا کردن. مارکوس خوشحال بود و ویل احساس آرامش می‌کرد. اما بعد از ظهر سوزی با مگان اومد. فیونا بهش گفته بود كه ویل در واقع یک پسر دو ساله به اسم ند نداره، اما ویل از اون موقع سوزی رو ندیده بود و حالا واقعاً احساس خجالت و شرمندگی می‌كرد. ویل ایستاد و بعد دوباره نشست و بعد دوباره ایستاد و گفت که باید بره.

فیونا گفت: “احمق نباش، ویل.”

بنابراین ویل دوباره نشست و سوزی کنارش نشست، اما حاضر نشد باهاش صحبت کنه.

مگان به سمت درخت کریسمس رفت و فیونا یک هدیه بهش داد. گفت: “این برای توئه، مگان.”

مگان هدیه به دست ایستاد و به اطراف اتاق نگاه کرد. بعد به طرف ویل رفت و سعی کرد هدیه رو بده بهش. ویل تکون نخورد.

سوزی گفت: “خب، ازش بگیرش، احمق جون.”

ویل گفت: “این هدیه‌ی من نیست،” اما مگان همچنان هدیه رو به طرفش دراز کرد تا اینکه ویل گرفتش. “حالا چی؟” گفت.

سوزی گفت: “باهاش بازش کن.”

ویل به مگان کمک کرد تا هدیه رو باز کنه. یک اسباب‌بازی پلاستیکی موسیقی بود. هر دو نگاهش کردن.

سوزی با عصبانیت گفت: “حالا باهاش بازی کن. دیدن اینکه چیزی در مورد بچه‌ها نمی‌دونی آسونه. اما باید یاد بگیری. تو کارت به دردت میخوره.”

“کار شما چیه؟” لیندزی مؤدبانه پرسید.

ماركوس گفت: “كار نمی‌كنه. پدرش یک آهنگ معروف نوشته و اون هر دقیقه یک میلیون پوند درآمد داره.’

سوزی گفت: “وانمود میکنه یه بچه داره تا بتونه به گروه والدین مجرد بپیونده و با مادران مجرد آشنا بشه.”

مارکوس گفت: “بله، اما بابت این پول نمیگیره.”

ویل دوباره ایستاد، اما این بار ننشست. گفت: “بابت ناهار ممنونم. میرم خونه.”

فیونا گفت: “سوزی حق داره از دستت عصبانی باشه.”

“بله، و حالا من حق دارم برم خونه.”

یک‌مرتبه ماركوس گفت: “اما من هنوز نمی‌خوام اون بره. اون دوست منه. من دعوتش کردم. من باید بتونم بهش بگم کی بره خونه. چرا همه اینقدر باهاش وحشتناک رفتار می‌کنن؟ اون فقط چند هفته وانمود کرده بچه داره. این چیزی نیست. بچه‌ها هر روز در مدرسه کارهای بدتری میکنن.’

سوزی گفت: “بله، اما ویل بچه نیست.”

‘بله، اما از اون زمان رفتار بهتری داشته. اون هیچ وقت نمی‌خواست من هر روز برم خونه‌اش. من همینطور می‌رفتم. و اون اون کفش‌ها رو برام خرید و وقتی میگم در مدرسه اوقات خوبی ندارم گوش میده. و می‌دونه کرک اوبین کیه.’

ویل گفت: ‘کرت کوبین.’

مارکوس گفت: “و همه‌ی شما هم بعضی اوقات کارهای اشتباهی انجام میدید. منظورم اینه که.” باید اینجا احتیاط میکرد. می‌دونست نمی‌تونه چیزی در مورد بیمارستان یا فیونا بگه. “منظورم اینه که اولین بار چطور با ویل دوست شدم؟”

ویل گفت: “تو یک قرص نان بزرگ به سر یک اردک پرت کردی و کشتیش.”

سوزی و فیونا شروع به خنده کردن.

“حقیقت داره، مارکوس؟” پدرش پرسید.

مارکوس گفت: “مشکلی داشت. فکر می‌کنم در هر صورت قرار بود بمیره.”

سوزی و فیونا حتی بیشتر هم خندیدن. سه نفری که روی مبل نشسته بودن مبهوت به نظر می‌رسیدن. ویل دوباره نشست.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Christmas at Fiona’s

Will was feeling depressed. It was only 19 November, but he had heard his dad’s Christmas song in a supermarket that morning.

Will hated Christmas: people knocked on his door, singing the song he hated more than any other song in the world, and expected him to give them money. His dad had hated Christmas too, but for a different reason: it reminded him of how badly he had failed in his life. His famous Christmas song was the only successful song he had ever written. At Christmas, Will’s dad had always got depressed and angry and drunk a lot, so it had never been a very happy time for Will.

Since his parents had died, Will had usually spent the holiday with friends, or girlfriends’ families, but this year he had no plans. There was no girlfriend, and so there were no girlfriend’s parents. He decided that he would sit at home and watch old films on TV and get drunk, but that didn’t seem very Christmassy.

He thought about spending Christmas Day with a family - not his family, because he didn’t have one, but a family. He definitely didn’t want to spend Christmas with Marcus and Fiona, though - eating vegetarian food, not watching TV, singing Christmas songs with his eyes closed. But the next afternoon Marcus came round and invited Will to spend Christmas with them ‘Ummm,’ said Will. ‘That’s… very kind of you.’

‘But you’re coming?’

‘I don’t know.’

‘Why not?’

‘Because

‘Don’t you want to come?’

‘Yes, of course I do, but… what about your mum?’

‘She’ll be there too.’

‘Yes, I know. But she wouldn’t want me there.’

‘I’ve already spoken to her about it. I said I wanted to invite a friend, and she said OK. She guessed it was you. I haven’t got any other friends.’

‘All right,’ Will said at last. ‘I’d love to spend Christmas with you, Marcus.’

When he arrived at Marcus and Fiona’s flat on Christmas Day, he was pleased to find other people there too. There was Marcus’s dad Clive, and his girlfriend Lindsey, and his girlfriend’s mum, all sitting in a line on the sofa. Will was very surprised that Fiona and Clive were still friendly although their relationship had finished some time ago. The people in SPAT hadn’t been like that about their broken relationships - they had been angry and unhappy.

Will gave Marcus a CD of Nevermind and a Kurt Cobain T-shirt, and Marcus gave Will a book of Countdown quizzes. Fiona gave Will The Single Parent’s Guide as a joke.

‘What’s the joke?’ asked Lindsey.

‘Nothing,’ said Will quickly.

‘Will pretended to have a kid so he could join a single parents’ group,’ Marcus told her.

‘Oh,’ Lindsey said. She and her mum and Clive looked at Will with interest, but he just smiled.

Clive gave Marcus some computer games and CDs and sweatshirts. But Fiona’s presents to Marcus weren’t very interesting at all, Will thought - books, and a hairy jumper, and some piano music. But Marcus was really pleased with them, and for the first time Will understood that Marcus was a good kid. He didn’t need expensive presents to be happy.

They had lunch and then watched TV. Marcus was happy and Will felt very relaxed. But later in the afternoon Suzie arrived with Megan. Fiona had told her that Will didn’t really have a two-year-old son called Ned, but Will hadn’t seen Suzie since then and now he felt really embarrassed and ashamed. He stood up, and then he sat down again, and then he stood up again and said he had to go.

‘Don’t be so silly, Will,’ said Fiona.

So Will sat down again and Suzie sat next to him, but she refused to speak to him.

Megan went over to the Christmas tree and Fiona handed her a present. ‘This is for you, Megan,’ she said.

Megan stood holding her present and looked around the room. Then she walked over to Will and tried to give it to him. Will didn’t move.

‘Well, take it from her, you fool,’ said Suzie.

‘It’s not my present,’ said Will, but Megan continued to hold it out until he reached for it. ‘Now what?’ he said.

‘Open it with her,’ said Suzie.

Will helped Megan open the present. It was a plastic musical toy. They both looked at it.

‘Now play with her,’ Suzie said angrily. ‘It’s easy to see that you don’t know anything about kids. But you should learn. It would be useful to you in your kind of work.’

‘What is your kind of work?’ asked Lindsey politely.

‘He doesn’t do anything,’ Marcus said. ‘His dad wrote a famous song and he earns a million pounds a minute.’

‘He pretends he has a child so he can join single parents’ groups and meet single mothers,’ said Suzie.

‘Yes, but he doesn’t get paid for that,’ said Marcus.

Will stood up again, but this time he didn’t sit down. ‘Thanks for the lunch,’ he said. ‘I’m going home now.’

‘Suzie has a right to be angry with you,’ Fiona said.

‘Yes, and now I have a right to go home.’

‘But I don’t want him to go yet,’ said Marcus suddenly. ‘He’s my friend. I invited him. I should be able to tell him when he goes home. Why is everyone being so horrible to him? He only pretended to have a kid for a couple of weeks. That’s nothing. Kids at school do worse than that every day.’

‘Yes, but Will isn’t a kid,’ said Suzie.

‘Yes, but he’s behaved better since then. He never wanted me round his flat every day. I just went. And he bought me those shoes and he listens when I say I’m having a bad time at school. And he knew who Kirk O’Bane was.’

‘Kurt Cobain,’ said Will.

‘And you all do wrong things too sometimes,’ said Marcus. ‘I mean…’ He had to be careful here. He knew he couldn’t say anything about the hospital or Fiona. ‘I mean, how did I first become friends with Will?’

‘You threw a great big loaf of bread at a duck’s head and killed it,’ said Will.

Suzie and Fiona started laughing.

‘Is that true, Marcus?’ asked his father.

‘There was something wrong with it,’ Marcus said. ‘I think it was going to die anyway.’

Suzie and Fiona laughed even more. The three people on the sofa looked shocked. Will sat down again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.