سرفصل های مهم
عاشق شدن
توضیح مختصر
ویل عاشق میشه و از مارکوس میخواد کمکش کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
عاشق شدن
ویل در یک مهمانی در شب سال نو با زنی به نام راشل آشنا شد و عاشقش شد. اون هرگز دوست نداشت عاشق بشه چون همیشه به چشم تجربهای خیلی ناخوشایند بهش نگاه میکرد. دیده بود این اتفاق برای دوستانش افتاده، و دیده بود که وزن کم کردن و خوابشون بهم ریخته و غمگین شدن. مطمئن بود که راشل خیلی ناراحتش میکنه، چون فکر نمیکرد به نظر راشل جالب باشه.
راشل زیبا و باهوش بود و برای کتابهای بچگانه نقاشی میکشید. هنگام شام کنار ویل نشست و ازش سؤالاتی پرسید، اما چیزی برای گفتن به فکر ویل نرسید. بیشتر افراد این مهمانی در تلویزیون کار میکردن یا کارهای جالب دیگهای داشتن، اما ویل شغلی نداشت و در زندگیش کار جالبی انجام نداده بود. اون شمارش معکوس رو تماشا میکرد و با گوش دادن به نیروانا دور میزد.
ویل به طور ناگهانی متوجه شد که جالبترین چیز زندگیش، مارکوس هست. میدید که راشل به سرعت علاقهاش رو به ویل از دست میده. شروع به صحبت با شخصی کرده بود که اون طرفش نشسته بود و در حال صحبت در مورد موسیقی پاپ بودن. راشل میگفت که نیروانا برای اون درست مثل گروه دهه شصت لد زپلین هست.
ویل گفت: “من یک پسر دوازده ساله میشناسم که به خاطر گفتن این حرف تو رو میکشه.” البته این حقیقت نداشت. مارکوس تازه شروع به گوش دادن به نیروانا کرده بود و چیزی در مورد لد زپلین نمیدونست. اما راشل علاقمند بود.
گفت: “من هم میشناسم. شاید باید همدیگه رو ببینن. اسم پسرت چیه؟’
ویل فکر کرد دقیقاً پسر من نیست. “مارکوس.”
“مال من علی.”
‘درسته.’
‘و مادر مارکوس امشب اینجاست؟’
‘امم.’ ویل بالا و پایین میز رو نگاه کرد. “نه.” دروغ نبود! فیونا اونجا نبود.
‘شب سال نو رو با اون نمیگذرونی؟’
‘نه. ما. امم. با هم زندگی نمیکنیم.” این هم دروغ نبود. اون با فیونا زندگی نمیکرد، اون هرگز با فیونا زندگی نکرده بود و هرگز قصد نداشت در آینده باهاش زندگی کنه. “پدر علی چطور؟”
“اون در آمریکا زندگی میکنه.”
‘درسته.’
راشل شروع به صحبت کردن در مورد پدر علی کرد و ویل گوش داد. اون در گوش دادن خیلی خوب بود وقتی زنی بهش میگفت شوهر سابقش چقدر بد رفتار کرده. اون بارها همین داستان رو از زنان اسپات شنیده بود.
نیمه شب ویل و راشل همدیگه رو بوسیدن و ساعت دوازده و نیم، درست قبل از رفتن راشل، قرار گذاشتن ماركوس و علی همدیگه رو ببینن و بازیهای کامپیوتری و سیدیهاشون رو مقایسه کنن.
حالا ویل مشکلی داشت. اجازه داده بود راشل باور كنه پسری دوازده ساله داره، چون اين باعث جذابيت بيشترش میشد. میخواست با مارکوس صحبت کنه و میدونست مکالمهی دشواری خواهد بود. بنابراین مارکوس رو به مکانی پر از دستگاههای ویدیو برد.
گفت: “میخوام تظاهر کنی پسر من هستی.”
“اما چرا؟” مارکوس پرسید. “نمیفهمم.”
“چون با زنی آشنا شدم که فکر میکنه تو پسر منی.”
“چرا بهش نمیگی من پسرت نیستم؟”
“نه”
“چرا نه؟ اگر بخوای من بهش میگم. برام مهم نیست.’
“خیلی لطف داری، مارکوس، اما این کمکی نمیکنه.”
مارکوس مشغول بازی بود. ‘چرا نه؟ نمیفهمم.”
‘مارکوس، گوش کن. من واقعاً به این زن علاقمندم. من گذاشتم باور کنه تو پسر من هستی چون این تنها دلیلیه که ممکنه به من علاقمند بشه.” “منظورت چیه، واقعاً بهش علاقمندی؟ چرا انقدر جذابه؟’
‘من عاشق این زن هستم، مارکوس. میخوام باهاش دوست بشم. میخوام دوست دخترم بشه.’
بالاخره مارکوس روش رو از دستگاه برگردوند و با چشمان درخشان به ویل نگاه کرد. “واقعاً؟”
‘بله، واقعاً.’ ویل میخواست راشل همسرش، معشوقهاش، مرکز دنیاش بشه.
‘از کجا میدونی که میخوای دوست دخترت باشه؟’
‘نمیدونم. فقط حسش میکنم.”
مارکوس گفت: “اوه. خب، من هم در مورد الی همین حس رو دارم. میخوام دوست دخترم باشه.’
‘میخوای الی دوست دخترت باشه؟ نه فقط دوستت؟’
مارکوس گفت: “خب، من میخوام تمام مدت با اون باشم. و میخوام قبل از اینکه به کسی، حتی تو یا مادر بگم همه چیز رو به اون بگم. و نمیخوام دوست پسر دیگهای داشته باشه.”
و به این ترتیب مارکوس موافقت کرد که به ویل کمک کنه. ویل با راشل تماس گرفت و راشل شنبه بعد اونها رو به ناهار دعوت کرد. مارکوس دقیقاً بعد از ظهر اومد خونهی ویل. بلوز کرکی که کریسمس از فیونا گرفته بود و یک شلوار زرد روشن پوشیده بود. ویل خوب به نظر میرسید: پیراهن مورد علاقهاش و یک کت چرمی مشکی پوشیده بود.
در ماشین در راه خونهی راشل ماركوس گفت: “گوش كن. اگر پدر من هستی، باید بعضی چیزها رو در مورد من بدونی. تولد من کیه؟’
‘نمیدونم.’
‘نوزدهم اوت. و غذای مورد علاقهام چیه؟”
‘بگو.’
‘پیتزا. و اولین سفر خارج از کشورم کجا بود؟”
‘فرانسه.’
‘نه، اسپانیا. و مادرم کیه؟’
“چی؟” این سؤال به قدری مهم بود که ویل نمیدونست چی بگه. “مادرت مادرته.”
‘پس با مادرم ازدواج کردی و بعد جدا شدی. نگران این هستی؟ من هستم؟”
سؤالات انقدر احمقانه به نظر میرسیدن که مارکوس و ویل شروع به خنده کردن. خندیدن و خندیدن، و نمیتونستن جلوی خنده رو بگیرن.
راشل در یک خونهی بلند و باریک پر از کتاب و مبلمان قدیمی و عکس زندگی میکرد. یک حس گرم و دلنشین داشت، بسیار متفاوت از آپارتمان مدرن و شیک ویل بود.
راشل گفت: ‘هر دو بیاید تو. بیا و با علی آشنا شو.’ راشل به طرف بالای پلهها فریاد زد: ‘علی!’ جوابی نیومد. ‘علی!’ باز هم هیچ جوابی نیومد. به ویل نگاه کرد. “هدفونش رو روشن کرده. بریم بالا؟’
رفتن طبقهی بالا. اتاق خواب علی اتاق خواب معمولی یک پسر دوازده ساله بود، با تصاویر بزرگ از خوانندگان و بازیگران زن سکسی روی دیوار. علی با هدفون روی کامپیوترش خم شده بود و صدای ورود اونها رو نشنید. مادرش شونهاش رو لمس کرد و علی از جا پرید.
‘اوه، سلام. ببخشید.’ علی ایستاد و ویل بلافاصله دید که علی و مارکوس خیلی متفاوت هستن. علی خونسرد بود، با چکمه و شلوار مد روز، موهای بلند و حتی گوشواره. با دیدن شلوار زرد و بلوز کرکی مارکوس به نظر صورتش تیره شد.
راشل گفت: “مارکوس - علی، علی - مارکوس. بچهها میخواید این بالا بمونید؟’
مارکوس به ویل نگاه کرد. گفت: “بله،” و لحظهای ویل ازش خوشش اومد.
علی گفت: “خوب،” اما خیلی مشتاق به نظر نمیرسید.
مارکوس میدونست ناهار با راشل برای ویل خیلی مهمه و میخواست تا حد ممکن کمک کنه. اون همچنین فکر کرد اگر اون در مورد راشل به ویل کمک کنه، ویل هم در مورد الی به اون کمک میکنه. اما علی فرصتی بهش نداد.
وقتی راشل و ویل رفتن طبقهی پایین، علی گفت: “این اتفاق نخواهد افتاد.”
“نه؟” ماركوس گفت، گرچه نمیدونست علی دربارهی چی حرف میزنه.
“اگر پدرت با مادر من دوست بشه، تو مُردی.”
مارکوس گفت: “اوه، اون مرد خوبیه.”
علی بهش خیره شد. ‘برام مهم نیست مرد خوبیه. من نمیخوام با مادرم دوست بشه. بنابراین دیگه نمیخوام تو یا اون رو اینجا ببینم، خب؟’
‘میتونم از کامپیوترت استفاده کنم؟ چه بازیهایی داری؟” مارکوس در تلاش برای تغییر موضوع گفت.
‘گوشِت با منه؟’
‘بله، اما. مطمئن نیستم در حال حاضر کار زیادی از دستم بربیاد. ما برای ناهار اومدیم، و ویل. پدرمه اما من ویل صداش میکنم. طبقهی پایین با مادرت صحبت میکنه و واقعاً مشتاق مادرت هست و کی میدونه؟ ممکنه مادرت هم به اون مشتاق باشه، بنابراین.”
“مادرم به اون مشتاق نیست!” علی ناگهان فریاد زد. “اون فقط مشتاق منه!”
مارکوس کم کم داشت میفهمید که علی دیوانه است و مطمئن نبود در این باره چیکار کنه. فکر کرد موندن در اتاق علی خطرناک خواهد بود. میتونست بره طبقهی پایین و به ویل و راشل ملحق بشه، اما باید توضیح میداد که علی دیوانه است، و این واقعاً خجالتآور میشد. تصمیم گرفت بره طبقهی پایین و از در ورودی فرار کنه و با اتوبوس بره خونه.
در ایستگاه اتوبوس ایستاده بود که ویل اومد کنارش و بهش گفت سوار ماشین بشه.
“چیکار میکنی؟” ویل با عصبانیت پرسید. “طبقهی بالا چه اتفاقی افتاد؟”
‘علی دیوانه است. گفت اگر تو با راشل دوست بشی من رو میکشه. و من حرفش رو باور کردم. اون واقعاً ترسناکه. حالا کجا میریم؟’
حالا بارون میبارید و خیابانها پر از ترافیک و مردم در حال خرید بودن. مارکوس به هر کجا نگاه میکرد، آدمهایی با موهای بلند و خیس میدید.
“برمیگردیم خونهی راشل.”
‘من نمیخوام برگردم اونجا. اون فکر میکنه من احمقم.”
“همچین فکری نمیکنه. فکر میکرد ممکنه چنین اتفاقی بیفته. گفت علی گاهی میتونه سخت باشه. به هر حال، مثل یه بچهی سه ساله گریه میکنه.”
“واقعاً؟” یکمرتبه مارکوس احساس بهتری پیدا کرد. به این نتیجه رسید که از برگشت به خونهی راشل کاملاً خوشحال میشه.
وقتی وارد شدن، راشل گفت: “ماركوس، علی میخواد چیزی بهت بگه.”
علی گفت: “متأسفم، مارکوس. قصد نداشتم اون حرفها رو بگم.”
مارکوس مطمئن نبود حرف علی رو باور کرده باشه. چطور میتونی به اشتباه بگی یه نفر رو میکشی؟ اما علی گریه میکرد و این باعث شد مارکوس بخشنده بشه.
گفت: “اشکالی نداره، علی.”
راشل علی و مارکوس رو مجبور کرد با هم دست بدن.
گفت: “این جور مسائل برای علی خیلی سخته.”
ویل لبخند زد. به آرامی گفت: “مشکلی نیست،” و راشل بهش نگاه کرد و لبخند زد. یکمرتبه ماركوس فهمید كه چرا زنان زیبا و جذاب مثل راشل و سوزی ممكنه از ویل خوششون بیاد. جوری اونها رو نگاه میکرد که هرگز به مارکوس نکرده بود - چیزی در چشمهاش وجود داشت، نوعی لطافت. اگر اون این کار رو میکرد الی خوشش میومد؟ احتمالاً اون رو میزد.
“آخرین دوست پسر من. به هر حال، اون و علی همدیگه رو دوست نداشتن. متأسفم، تو رو با اون مقایسه نمیکنم. نمیدونم اگر. منظورم اینه که، نمیدونم، فقط فکر کردم شب سال نو. آه، این خیلی شرمآوره. همهی اینها تقصیر توئه، علی. نباید مجبور باشیم الان در این مورد صحبت کنیم.”
مارکوس با بشاشی گفت: “مشکلی نیست. ویل واقعاً شما رو دوست داره. خودش به من گفت.’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Falling
Will met a woman called Rachel at a party on New Year’s Eve, and fell in love with her. He’d never wanted to fall in love because he’d always thought of it as a very unpleasant experience. He had watched it happen to friends, and had seen them lose weight and sleep and become unhappy. He was sure that Rachel was going to make him very unhappy, because he didn’t think she would find him interesting.
Rachel was beautiful and intelligent and she did drawings for children’s books. She sat down next to Will at dinner and asked him questions, but he couldn’t think of anything to say. Most people at the party worked in television, or had other interesting jobs, but Will didn’t have a job and he hadn’t done anything interesting with his life. He watched Countdown and drove around listening to Nirvana.
The most interesting thing about his life, Will suddenly realized, was Marcus. He could see that Rachel was quickly losing interest in him. She had begun to talk to the person sitting on her other side and they were having a conversation about pop music. Rachel was saying that to her Nirvana sounded just like the sixties group Led Zeppelin.
‘I know a twelve-year-old boy who would kill you for saying that,’ said Will. It wasn’t true, of course. Marcus had only just started listening to Nirvana, and he didn’t know anything about Led Zeppelin. But Rachel was interested.
‘So do I,’ she said. ‘Maybe they should meet. What’s yours called?’
He’s not mine exactly, Will thought. ‘Marcus.’
‘Mine’s Ali.’
‘Right.’
‘And is Marcus’s mother here tonight?’
‘Ummm…’ Will looked up and down the table. ‘No.’ It wasn’t a lie! Fiona wasn’t there.
‘You’re not spending New Year’s Eve with her?’
‘No. We… er… don’t live together.’ This wasn’t a lie either. He didn’t live with Fiona, he had never lived with Fiona and he never intended to live with her in the future. ‘How about Ali’s dad?’
‘He lives in America.’
‘Right.’
Rachel started to talk about Ali’s father and Will listened. He was very good at listening when a woman told him how badly her ex-husband had behaved. He had heard the same story many times from the women in SPAT.
At midnight Will and Rachel kissed, and at half-past twelve, just before Rachel left, they arranged for Marcus and Ali to meet and compare computer games and CDs.
Now Will had a problem. He had allowed Rachel to believe that he had a twelve-year-old son because it made him more interesting. He was going to have to talk to Marcus, and he knew the conversation would be difficult. So he took Marcus out to a place full of video machines.
‘I want you to pretend to be my son,’ he said.
‘But why?’ asked Marcus. ‘I don’t understand.’
‘Because I’ve met a woman who thinks you’re my son.’
‘Why don’t you tell her I’m not your son?’
‘No.’
Why not? I’ll tell her if you like. I don’t mind.’
‘That’s very kind of you, Marcus, but it wouldn’t help.’
Marcus was busy playing one of the video games. ‘Why not? I don’t understand.’
‘Marcus, listen. I’m really interested in this woman. I let her believe you were my son because that’s the only reason she might be interested in me.’ ‘What do you mean, you’re really interested in her? Why is she so interesting?’
‘I fancy this woman, Marcus. I want to go out with her. I want her to be my girlfriend.’
At last Marcus turned away from the video machine and looked at Will, his eyes shining. ‘Really?’
‘Yes, really.’ Will wanted Rachel to be his wife, his lover, the centre of his world.
‘How do you know you want her to be your girlfriend?’
‘I don’t know. I just feel it.’
‘Oh,’ said Marcus. ‘Well, I feel the same about Ellie. I want her to be my girlfriend.’
‘You want Ellie to be your girlfriend? Not just a friend?’
‘Well,’ said Marcus, ‘I want to be with her all the time. And I want to tell her things before I tell anyone, even you or mum. And I don’t want her to have another boyfriend.’
So Marcus agreed to help Will. Will called Rachel and Rachel invited them to lunch the following Saturday. Marcus came round to Will’s flat just after midday. He was wearing the hairy juniper that he got from Fiona for Christmas and a pair of bright yellow trousers. Will looked cool: he was wearing his favourite shirt and a black leather jacket.
‘Listen,’ said Marcus in the car on the way over to Rachel’s place. ‘If you’re my dad, you should know some things about me. When’s my birthday?’
‘I don’t know.’
‘August the nineteenth. And what’s my favourite food?’
‘Tell me.’
‘Pizza. And where did I go on my first trip abroad?’
‘France.’
‘No, Spain. And who’s my mum?’
‘What?’ The question was such an important one that Will couldn’t think what to say. ‘Your mum’s your mum.’
‘So you were married to my mum and then you separated. Are you worried about that? Am I?’
The questions seemed so silly that both Marcus and Will began to laugh. They laughed and laughed, and couldn’t stop.
Rachel lived in a tall, thin house full of books and old furniture and photographs. It had a warm, welcoming feel, very different from Will’s cool modern flat.
‘Come in, both of you,’ Rachel said. ‘Come and meet Ali.’ She shouted up the stairs: ‘Ali!’ No reply. ‘ALI!’ Still no reply. She looked at Will. ‘He’s got his headphones on. Shall we go up?’
They went upstairs. Ali’s bedroom was typical of a twelve- year-old boy, with large pictures of singers and sexy actresses on the wall. Ali was bent over his computer with his headphones on, and didn’t hear them come in. His mother touched him on the shoulder and he jumped.
‘Oh, hi. Sorry.’ Ali stood up and Will immediately saw that Ali and Marcus were very different. Ali was cool, with fashionable boots and trousers, long hair and even an earring. His face seemed to darken when he saw Marcus’s yellow trousers and hairy jumper.
‘Marcus - Ali, Ali - Marcus,’ said Rachel. ‘Do you guys want to stay up here?’
Marcus looked at Will. ‘Yes,’ he said, and for a moment Will loved him.
‘OK,’ said Ali, but he didn’t sound very enthusiastic.
Marcus knew the lunch with Rachel was very important to Will, and he wanted to help as much as possible. He also thought that if he helped Will with Rachel, then Will might help him with Ellie. But Ali never gave him a chance.
‘It isn’t going to happen,’ he said when Rachel and Will had gone downstairs.
‘No?’ said Marcus, although he didn’t know what Ali was talking about.
‘If your dad goes out with my mum, you’re dead.’
‘Oh, he’s all right,’ said Marcus.
Ali stared at him. ‘I don’t care if he’s all right. I don’t want him going out with my mum. So I don’t want to see you or him round here ever again, OK?’
‘Can I use the computer? What games have you got?’ Marcus said, trying to change the subject.
‘Are you listening to me?’
‘Yes, but… I’m not sure there’s very much I can do at the moment. We’ve come for lunch, and Will… that’s my dad, but I call him Will… he’s talking to your mum downstairs and he’s really keen on her, and who knows? She might be keen on him, so…’
‘SHE’S NOT KEEN ON HIM!’ Ali suddenly shouted. ‘SHE’S ONLY KEEN ON ME!’
Marcus was beginning to realize that Ali was crazy, and he wasn’t sure what to do about it. He thought it would be dangerous to stay in Ali’s room. He could go downstairs and join Will and Rachel, but he would have to explain that Ali was crazy, and that would be really embarrassing. He decided to run downstairs and out of the front door, and get a bus home.
He was standing at a bus stop when Will drove up beside him and told him to get into the car.
‘What are you doing?’ asked Will angrily. ‘What happened upstairs?’
‘Ali’s crazy. He said he’d kill me if you went out with Rachel. And I believed him. He’s really frightening. Where are we going now?’
It was raining now and the streets were full of traffic and people out shopping. Everywhere Marcus looked, there were people with long, wet hair.
‘Back to Rachel’s.’
‘I don’t want to go back there. She’ll think I’m stupid.’
‘She won’t. She thought something like this might happen. She said Ali could be difficult sometimes. Anyway, he’s crying like a three-year-old child.’
‘Really?’ Suddenly Marcus felt better. He was quite happy to go back to Rachel’s, he decided.
‘Ali has got something to say to you, Marcus,’ said Rachel when they walked in.
‘Sorry, Marcus,’ said Ali. ‘I didn’t mean to say those things.’
Marcus wasn’t sure if he believed Ali. How could you say that you were going to kill someone by mistake? But Ali was crying, and that made Marcus feel generous.
‘That’s OK, Ali,’ he said.
Rachel made Ali and Marcus shake hands.
‘Ali finds this kind of thing very difficult,’ she said.
Will smiled. ‘It’s OK,’ he said gently, and Rachel looked at him and smiled back. Suddenly Marcus could see why nice, attractive women like Rachel and Suzie might like Will. He had a way of looking at them that he had never used on Marcus - there was something in his eyes, a kind of softness. Would Ellie like him if he did that? She’d probably hit him.
‘My last boyfriend was… anyway, he and Ali didn’t like each other. I’m sorry, I’m not comparing you to him. I have no idea whether… I mean, I don’t know, I just thought on New Year’s Eve… oh, this is so embarrassing. It’s all your fault, Ali. We shouldn’t have to talk about this now.’
‘It’s OK,’ said Marcus brightly. ‘Will really fancies you. He told me.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.