هنگامی که فیلیاس فاگ با پاسپارتوت آشنا میشه
مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور دنیا در هشتاد روز / فصل 1سرفصل های مهم
هنگامی که فیلیاس فاگ با پاسپارتوت آشنا میشه
توضیح مختصر
پاسپارتوت شروع به کار به عنوان خدمتکار در خونهی آقای فاگ میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
هنگامی که فیلیاس فاگ با پاسپارتوت آشنا میشه
لندن، ۱۸۷۲
بگذارید با معرفی یک آقای مرموز انگلیسی به نام فیلیاس فاگ شروع کنم.
اکثر مردم اطلاعات زیادی در موردش ندارن، اما چون هر روز کارهای یکسانی انجام میده، برخی تصور میکنن همه چیز رو در موردش میدونن.
اون بسیار خوش قیافه و یک آقای واقعی هست. مطمئناً ثروتمنده، اما هیچ کس نمیدونه پولش رو چطور بدست آورده.
آیا تا به حال به کشور دیگهای رفته؟ اون میتونه بسیاری از کشورها رو روی نقشهی جهان نام ببره و باورنکردنیترین چیزها رو در مورد اونها میدونه. اون احتمالاً یک بار سفر کرده، اما برخی اصرار دارن که اون سالهاست که لندن رو ترک نکرده. شاید فقط در ذهنش سفر میکنه.
اون مرد بسیار محرمانهای هست و دوستان زیادی نداره. تنها زمانی که با آدمهای دیگه صحبت میکنه در باشگاه ریفورم هست، جایی که برای خوندن روزنامه و بازی ورق میره. برای بردن بازی نمیکنه. برای لذت بردن از بازی، بازی میکنه. اغلب برنده میشه، اما پول رو نگه نمیداره. پول رو به خیریه میده. دوست داره بازیهاش رو به عنوان یک چالش ببینه؛ چالشی که نیازی به تلاش فیزیکی نداره.
هر روز در همون اتاق، و سر همون میز در باشگاه ریفورم ناهار میخوره. نیمه شب میره خونه. در خونهاش در سالوی را، آدرس خوبی در مرکز لندن زندگی میکنه. هیچ کس هیچ وقت نمیره اونجا، مگر خدمتکارش، که همیشه باید سر وقت اونجا باشه و کاملاً به فیلیاس فاگ وفادار باشه. در حقیقت، همین صبح، خدمتکارش شغلش رو از دست داد چون آبی که برای فیلیاس آورد، برای تراشیدن ریش بیش از حد گرم بود. و داستان ما از همین جا آغاز میشه.
فیلیاس فاگ بین یازده و یازده و نیم روی صندلیش نشسته بود و منتظر خدمتکار جدیدش بود. دقیقاً ساعت یازده و نیم آقای فاگ به باشگاه ریفورم میره. نگاهی به عقربههای ساعت بزرگ کنار دیوار انداخت که هر ثانیه رو با صدای بلند اعلام میکرد.
در زده شد و یک جوان حدوداً سی ساله وارد شد.
“میگی فرانسوی هستی، اما اسمت جان هست؟” فیلیاس فاگ، با دقت بهش نگاه کرد و پرسید.
مرد جوان گفت: “ژان، آقا، نه جان. ژان پاسپارتوت. آقا، من مرد صادقی هستم و باید به شما بگم که در عمرم خدمتکار نبودم. من معلم تربیت بدنی و معلم موسیقی بودم؛ بعد خواننده شدم. یک زمانهایی در سیرک اسب سواری کردم، و مدتی در آتشنشانی پاریس کار کردم.
فهمیدم که یک آقای فاگ به دنبال خدمتکار میگرده. به من گفته شد: “اون مرد بسیار باهوش و محتاطی هست. در کل انگلستان مرد ساکتتری پیدا نمیکنی. هر روز کارهای یکسانی انجام میده.” بنابراین به این امید که در نهایت بتونم زندگی آرامی داشته باشم، اومدم اینجا.’
‘بله، به گمانم کسی در باشگاه ریفورم این رو به شما گفته - احتمالاً همون کسی که در مورد شما به من گفته. میدونید دنبال چه نوع آدمی میگردم؟’
‘بله، قربان. میدونم و فکر میکنم برای این کار عالی هستم.’
‘خب پس، حالا ساعت چنده؟’
پاسپارتوت ساعت جیبیش رو از جیب کناری کوچک بیرون آورد و در جواب گفت: “یازده و بیست و دو، آقای فاگ.”
فیلیاس فاگ به ساعت خودش نگاه کرد گفت: “دقیقاً چهار دقیقه تأخیر. پس، بگیم شما از ساعت یازده و بیست و شش شروع به کار برای من کردید.’
فیلیاس فاگ از روی صندلیش بلند شد، کلاهش رو برداشت و بدون اینکه حرف دیگهای بزنه از در بیرون رفت. پاسپارتوت از این آشنایی کوتاه قادر شد کارفرماش رو بشناسه. حدوداً چهل ساله، مردی شیک و با چهرهای جذاب و ملایم. قد بلند بود، با موهای بور و سبیل. از اون آدمهایی بود که حتی تحت فشار هم فوقالعاده آرام میموندن. چشمان ملایمی داشت که با نگاهی محکم روی آدم ثابت میموند. اون هرگز ناراحت یا نگران به نظر نمیرسید. یک انگلیسی معمول بود. حدس زدن احساسات واقعی یک انگلیسی همیشه دشوار بود.
و فرانسوی ما؟ پاسپارتوت چهرهی جذابی داشت و فوقالعاده قوی بود. چشمانی آبی و موهای قهوهای نامرتب و مجعد داشت. آدم شیرینی بود که معنای دوستی و وفاداری واقعی رو میفهمید.
ساعت یازده و نیم رو گذشته بود و پاسپارتوت که حالا در خانهی جدیدش تنها بود، تصمیم گرفت نگاهی به اطراف بندازه. بعد از اینکه همهی اتاقهای دیگه رو گشت، سرانجام به اتاق خواب خودش رسید. بالای شومینه یک ساعت برقی بود؛ همون ساعت برقی بود که فیلیاس فاگ در اتاق خودش داشت. ثانیههای این دو ساعت هم دقیقاً یکسان بودن. در زیر ساعت یک کاغذ قرار داشت که جزئیات روز آقای فاگ رو ذکر کرده بود.
پاسپارتوت فکر کرد: “اصلاً بد نیست. مردی که مثل ساعت منظمه! این دقیقاً همون چیزیه که دنبالش بودم.’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
When Phileas Fogg meets Passepartout
London, 1872
Let me begin by introducing a mysterious English gentleman called Phileas Fogg.
Most people don’t know very much about him, but because he does the same thing every day, some people think they know everything about him.
He is very handsome and he is a true gentleman. He is certainly rich, but no one knows how he made his money.
Has he ever been to another country? He can name a lot of countries on a world map and he knows the most incredible things about them. He probably travelled at one time, but some people insist that he has not left London for many years. Maybe he only travels in his head.
He is a very private man and he does not have many friends. The only time he speaks to other people is at the Reform Club, where he goes to read newspapers and play cards. He does not play to win. He plays for the enjoyment of the game. He often wins, but he does not keep the money. He gives it to charity. He likes to see his games as a challenge; a challenge that does not require any physical effort.
He has lunch at the Reform Club every day, in the same room, at the same table. He goes home at midnight. He lives in his house in Savile Row, a good address in central London. No one ever goes there, except his manservant, who must always be on time and be completely loyal to Phileas Fogg. In fact, this very morning, his manservant lost his job because the water he brought Phileas Fogg was too hot to shave with. And this is where our story begins.
Phileas Fogg was sitting in his armchair waiting for his new manservant at some time between eleven and half past eleven. At exactly half past eleven Mr Fogg goes to the Reform Club. He looked up at the hands of the large clock by the wall that counted every second with a loud tick.
There was a knock at the door and a young man of about thirty came in.
‘You say that you are French, but your name is John?’ asked Phileas Fogg, looking at him carefully.
‘Jean, sir, not John,’ said the young man. ‘Jean Passepartout. I am an honest man, sir, and I must tell you that I haven’t been a manservant all my life. I was a physical education teacher and a music teacher; then I became a singer. I once rode a horse in a circus, and for a time I worked for the fire brigade in Paris.’
‘I found out that a certain Mr Fogg was looking for a manservant. “He is a very clever, careful man,” they told me. “You won’t find a quieter man in all of England. He does the same thing every day.” And so I came here to ask about the job, in the hope of finally being able to live a quiet life.’
‘Yes, someone at the Reform Club told you this I believe - probably the same person who told me about you. Do you understand what type of person I’m looking for?’
‘Yes, sir. I do, and I think I’m perfect for the job.’
‘Well then, what time is it now?’
‘Eleven twenty-two, Mr Fogg,’ Passepartout replied, taking his pocket-watch out of a small side pocket.
‘Exactly four minutes late,’ noted Phileas Fogg, looking at his own watch. ‘So, let’s say you started working for me as from - eleven twenty-six.’
Phileas Fogg stood up from his armchair, picked up his hat, and went out of the door without saying another word. From this brief introduction, Passepartout was able to make note of his employer. He was about forty years old, an elegant man with an attractive, gentle face. He was tall, with blond hair and a moustache. He was the sort of person who remained incredibly calm, even under pressure. He had gentle eyes that fixed you with a firm stare. He never seemed upset or worried. He was a typical Englishman. It was always difficult to guess an Englishman’s true feelings.
And our Frenchman? Passepartout had an attractive face and he was incredibly strong. He had blue eyes, and untidy, curly brown hair. He was a sweet person who understood the meaning of true friendship and loyalty.
It was just after half past eleven and Passepartout, who was now alone in his new home, decided to look around. After looking in all the different rooms, he finally came to his own bedroom. Above the fireplace there was an electric clock; it was the same electric clock that Phileas Fogg had in his room. The two clocks ticked at the exact same second. Below the clock there was a piece of paper listing the details of Mr Fogg’s day.
‘Not bad at all,’ thought Passepartout. ‘A man who is as regular as clockwork! This is just what I was looking for.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.