وقتی فیلیاس فاگ شرط‌بندی می‌کنه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور دنیا در هشتاد روز / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

وقتی فیلیاس فاگ شرط‌بندی می‌کنه

توضیح مختصر

فاگ شرط میبنده دور دنیا رو در هشتاد روز بگرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

وقتی فیلیاس فاگ شرط‌بندی می‌کنه

۲ اکتبر

فیلیاس فاگ هر روز ساعت یازده و نیم از خونه‌اش خارج میشد. اون ۵۷۵ بار پای راستش رو جلوی پای چپش میذاشت - طول دقیق هر قدمش رو می‌دونست - و قبل از رسیدن به پله‌های باشگاه ریفورم، پای چپش رو ۵۷۶ بار جلوی پای راستش می‌ذاشت.

معمولاً قبل از صرف ناهار در ساعت سیزده دقیقه به یک کمی منتظر می‌موند. بعد می‌رفت اتاق استراحت و عصر رو اونجا با خوندن روزنامه سپری می‌کرد.

ساعت پنج چای بعد از ظهرش رو می‌خورد و بیست دقیقه به شش وقتش بود که بره اتاق بازی تا با دیگر اعضای ثروتمند و محترم کلوپ مثل جناب رالف گوتیر و اندرو استوارت ورق بازی کنه.

در این روز خاص اندرو استوارت شروع کرد به خواندن داستانی از روزنامه عصر درباره سرقت در بانک انگلیس.

این سرقت در ۲۹سپتامبر رخ داد. سارق پنجاه و پنج هزار پوند سرقت کرده بود وقتی سر صندوقدار فقط برای چند پنی مشغول نوشتن رسید بود. بهترین کارآگاهان انگلیس بعد از شنیدن این خبر که بانک انگلیس به شخصی که قادر به گرفتن سارق باشه، دو هزار پوند پاداش میده، به دنبال دزد بودن.

از اولین تحقیقات در مورد سرقت، فقط یک چیز رو به طور قطع می‌دونستن: سارق آقایی شیک، و خوش صحبت بود.

در حالی که اعضای دیگر باشگاه پشت میز نشستن و آماده بازی ورق بودن، اندرو استوارت به صحبت درباره‌ی سرقت ادامه داد.

‘فکر می‌کنید دزد کجا پنهان شده؟ میتونه هر جایی باشه. دنیا خیلی بزرگه!’

فیلیاس فاگ جواب داد: “دیگه اونقدر بزرگ نیست.”

“منظورت چیه؟” اندرو استوارت با خنده گفت. “زمین کوچک‌تر نمیشه!”

‘آه!” جناب رالف گوتیر گفت: “اما زمین کوچک‌تره. وقتی به این فکر می‌کنی که حالا می‌تونیم ده برابر سریع‌‌تر از صد سال پیش دورش بگردیم. می‌دونی امروزه انسان‌ها می‌تونن فقط در مدت سه ماه به دور دنیا سفر کنن؟’

فیلیاس فاگ تصحیحش کرد: “دقیقاً هشتاد روز.”

“هشتاد روز؟” مردی متعجب سر میز پرسید.

یکی دیگه گفت: “خوب، شاید درست باشه، اما فقط در صورتی که آب و هوای بد، طوفان، غرق شدن کشتی و چیزهای دیگه رو در نظر نگیری.”

فیلیاس فاگ ادامه داد: “با توجه به همه‌ی وقایع احتمالی، در هشتاد روز.”

‘آه! اینطور فکر می‌کنی، آقای فاگ؟” جناب رالف خندید، “ خب، من چهار هزار پوند شرط می‌بندم که سفری به این ترتیب در چنین مدت کوتاهی غیرممکنه.”

فیلیاس فاگ با نگاه خیره به لبخند جناب رالف گفت: “تکرار می‌کنم که در این مدت میشه سفر رو انجام داد.”

‘خوب، اگر انقدر مطمئنی ، پس خودت انجامش بده!’

فیلیاس فاگ جواب داد: “انجام میدم.”

‘کِی؟’

‘بلافاصله. و من نه چهار، بلکه بیست هزار پوند شرط می‌بندم که بتونم در طول هشتاد روز به دور دنیا سفر کنم: ۱۹۲۰ ساعت دیگه یا اگر ترجیح میدید ۱۱۵۲۰۰ دقیقه دیگه برمی‌گردم اینجا. با شرط‌بندی موافقید؟’

همه به هم نگاه كردن. نمی‌تونستن تصمیم بگیرن جدی هست یا نه. گفتن: “موافقیم.”

‘خوبه. امروز عصر با قطار یک ربع به نه میرم دوور. شرط‌بندی شروع میشه از.”

فیلیاس فاگ یک دفترچه یادداشت و مداد کوچک از جیبش بیرون آورد و یادداشت کرد: ۲ اکتبر، ۸:۴۵ بعد از ظهر.

‘و شنبه ۲۱ دسامبر ساعت هشت و چهل و پنج برمی‌گردم اینجا باشگاه ریفورم. اگر تا اون زمان اینجا نباشم، این چک بیست هزار پوندی به شما تعلق میگیره، آقایان.’

و با این حرف چک بیست هزار پوندی رو گذاشت روی میز، کلاهش رو برداشت و از در بیرون رفت.

ساعت ده دقیقه به هشت خدمتکارش از دیدن کارفرمای جدیدش که از در وارد شد، تعجب کرد.

“پاسپارتوت، ده دقیقه دیگه میریم.” گفت: “سوار قطار به مقصد دوور میشیم. امشب از اونجا ساعت یازده یک قایق به سمت کاله عزیمت می‌کنه. میریم دور دنیا - در هشتاد روز. یک ثانیه هم برای از دست دادن نداریم.”

به نظر نمی‌رسید کارفرماش عجله‌ای داشته باشه. در واقع بر عکس. کمی سریع‌تر صحبت می‌کرد، اما رفتارش به همان شیوه‌ی آرام بود.

“دور دنیا؟” پاسپارتوت با خودش گفت. “واقعاً خوبه!” سرش رو تکان داد و فکر کرد. درست زمانی که فکر می‌کرد بالاخره شغلی عالی به دست آورده.

اون می‌خواست برای فیلیاس فاگ کار کنه چون نجیب‌زاده‌ای بود که زندگی آرامی داشت و همیشه کارهای یکسانی انجام می‌داد. و حالا؟ این چطور می‌تونست یک زندگی آرام باشه؟

“لطفاً یک کیف کوچک که فقط وسایل شبانه‌ام در اون قرار داره ببند، و یکی هم برای خودت ببند.” فیلیاس فاگ اضافه کرد: “بقیه‌ی چیزها رو وقتی نیاز داشته باشیم، می‌خریم،”‌ و با این سفارشات از اتاق خارج شد.

پاسپارتوت همچنان احساس کمی گیجی می‌کرد، اما از دستورات اربابش پیروی کرد. به سرعت چمدان‌هاشون رو بست و ساعت هشت آماده‌ی خروج از خونه بودن. فیلیاس فاگ کیف پاسپارتوت رو باز کرد و بیست هزار پوند گذاشت داخلش. محکم بستش. بیست دقیقه بعد در ایستگاه بودن.

پاسپارتوت در حالی که در قطار نشسته و با اضطراب به فکر پول توی کیفش بود، فکر کرد: “باید پول سفر باشه.” نمی‌خواست کیف رو گم کنه.

سفر فیلیاس فاگ بعد از چاپ در روزنامه‌ها یک راز نبود. مدتی بعد همه در لندن در مورد عزیمت فیلیاس فاگ و برنامه‌اش برای رفتن به دور دنیا در هشتاد روز صحبت می‌کردن.

بعضی‌ها فکر می‌کردن اون دیوانه است، بقیه می‌گفتن یک نابغه است. اما چند روز بعد، صفحات نخست داستان دیگه‌ای داشتن.

بازرس فیکس، کارآگاه اداره‌ی کارآگاهی لندن، گفت هویت سارق رو میدونه. تمام شواهد به یک جهت اشاره داشتن: به یک عضو شناخته شده و قابل احترام از باشگاه ریفورم- آقای فیلیاس فاگ.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

When Phileas Fogg makes a bet

2 October

Every day, Phileas Fogg left his house at half past eleven. He put his right foot in front of his left foot 575 times - he knew the exact length of every step - and he put his left foot in front of his right foot 576 times before arriving at the steps of the Reform Club.

He usually waited a little before having lunch at thirteen minutes to one. Then he went to the lounge room where he spent the afternoon reading the newspapers. At five o’clock he had afternoon tea and at twenty to six it was time to go to the Games Room to play cards with other wealthy and respected members of the club, like Sir Ralph Gautier and Andrew Stuart.

On this particular day Andrew Stuart started to read a story to them from the evening newspaper about a robbery at the Bank of England.

The robbery took place on 29 September. The thief stole fifty-five thousand pounds while the head cashier was busy writing a receipt for just a few pence. England’s best detectives were looking for the thief after hearing that the Bank of England was offering a reward of two thousand pounds to the person who was able to catch the thief. From the first investigations into the robbery they knew only one thing for certain: he was an elegant, well-spoken gentleman.

While the other members of the club sat at the table, ready to play their game of cards, Andrew Stuart continued to talk about the robbery.

‘Where do you think the thief is hiding? He could be anywhere. The world is so big!’

‘It isn’t so big any more,’ replied Phileas Fogg.

‘What do you mean?’ said Andrew Stuart with a laugh. ‘The earth doesn’t get any smaller!’

‘Ah! But the earth is smaller,’ said Sir Ralph Gautier. ‘If you think that we can now go around it ten times quicker than we could one hundred years ago. Did you know that today a man can travel around the world in only three months?’

‘Eighty days to be exact,’ Phileas Fogg corrected him.

‘Eighty days?’ asked a surprised man at the table.

‘Well, maybe that’s true, but only if you don’t consider bad weather, storms, shipwrecks, and other things,’ said another.

‘In eighty days, considering all possible events,’ continued Phileas Fogg.

‘Ah! You think so, do you, Mr Fogg?’ laughed Sir Ralph, ‘Well, I’ll bet four thousand pounds that a journey like that is impossible in such a short time.’

‘I repeat that it is possible to do the journey in that time,’ said Phileas Fogg, his eyes fixed on Sir Ralph’s smile.

‘Well, if you are so certain, then do it yourself!’

‘I will,’ replied Phileas Fogg.

‘When?’

‘Immediately. And I’ll bet not four, but twenty thousand pounds that I can go around the world in eighty days; I will return here in 1,920 hours, or, if you prefer, 115,200 minutes. Do you agree to the bet?’

They all looked at one another. They could not decide if he was serious. ‘We agree,’ they said.

‘Good. I’ll take the train for Dover at a quarter to nine this evening. The bet starts as from.’ Phileas Fogg took a small notebook and pencil from his pocket and made a note: 2 October, 8/45 p.m.

‘And I will return here to the Reform Club at eight forty-five on Saturday 21 December. If I am not here by that time, this cheque for twenty thousand pounds is yours, gentlemen.’

And with these words he left the cheque for twenty thousand pounds on the table, picked up his hat and went out of the door.

At ten to eight his manservant was surprised to see his new employer come through the door. ‘Passepartout, we’re leaving in ten minutes. We’re taking a train to Dover,’ he said. ‘From there, a boat leaves for Calais at eleven o’clock tonight. We’re going to go around the world - in eighty days. We haven’t another second to lose.’

His employer did not seem to be in a hurry. The opposite in fact. He spoke a little quicker, but he behaved in the same calm way.

‘Around the world?’ said Passepartout to himself. ‘Well really!’ he thought, shaking his head. Just when he finally thought he had the perfect job. He wanted to work for Phileas Fogg because he was a gentleman who lived a quiet life, who always did the same things. And now? How could this be a quiet life?

‘Pack a small bag with just my night things in it, please, and pack one for yourself. We can buy everything else when we need it,’ added Phileas Fogg, and with these orders he left the room.

Passepartout continued to feel a little confused but he followed his master’s orders. He quickly packed their bags and at eight o’clock they were ready to leave the house. Phileas Fogg opened Passepartout’s bag and put twenty thousand pounds into it. He closed it tightly. Twenty minutes later they were at the station.

‘It must be the money for the journey,’ thought Passepartout as he sat on the train thinking nervously about the money in his bag. He did not want to lose the bag.

After being in the newspapers Phileas Fogg’s journey wasn’t a secret. Soon everybody in London was talking about Phileas Fogg’s departure and his plan to go around the world in eighty days. Some people thought he was mad, others said he was a genius. But a few days later, the front pages had another story. A certain Inspector Fix, a detective for Scotland Yard, said he knew the identity of the thief. All the evidence pointed in one direction: to a well-known and respectable member of the Reform Club - Mr Phileas Fogg.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.