وقتی پاسپارتوت آکروبات میشه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور دنیا در هشتاد روز / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

وقتی پاسپارتوت آکروبات میشه

توضیح مختصر

پاسپارتوت کارفرماش رو گم می‌کنه، اما بعد همدیگه رو پیدا میکنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

وقتی پاسپارتوت آکروبات میشه

۶ نوامبر

هنگ کنگ آخرین کشوری بود که طبق قوانین انگلیس بهش سفر کردن. این آخرین فرصت بازرس برای گرفتن حکم بازداشت فیلیاس فاگ بود. وقتی فهمید مقامات انگلیسی در هنگ کنگ چیزی از حکم قضایی نمی‌دونن و بهش گفتن باید منتظر بمونه، تصور عصبانیتش دشوار نبود. تنها فرصتش برای دستگیری فیلیاس فاگ نگه داشتنش در هنگ کنگ بود، اما چطور؟

وقتی فیکس به این فکر می‌کرد، پاسپارتوت رو شناخت که از پله‌های کارناتیک، کشتی‌ای که اونها رو به یوکوهاما می‌برد پایین میومد. بازرس فیکس هیجان‌زده به طرفش دوید. ‘خوشحالم که دوباره با شما ملاقات کردم، آقای…؟”

‘فیکس. ما در مصر، در سوئز ملاقات کردیم.’ باهاش دست داد. کمی از نفس افتاده بود.

پاسپارتوت گفت: “متأسفم، آقای فیکس، اما من واقعاً وقت صحبت کردن ندارم،” و به راهش ادامه داد.

“البته، جلوی شما رو نمی‌گیرم، اما به من بگید، آیا شما همیشه انقدر سریع همه جا میرید؟”

“من باید برگردم هتلم تا به اربابم بگم کارناتیک، فردا صبح حرکت نمی‌کنه. تعمیرات به پایان رسیده و کشتی امشب حرکت می‌کنه.”

بازرس فیکس گفت: “آه، متوجه شدم، اما اجازه بده تا هتل با شما قدم بزنم.”

دو مرد در مورد هنگ کنگ و سفرشون صحبت کرد. یک‌مرتبه فکری به ذهن فیکس رسید.

“شاید بتونم جلوی پاسپارتوت رو بگیرم و به فیلیاس فاگ در مورد کشتی نگه، و بعد کشتی بدون اون حرکت می‌کنه!” با خودش فکر کرد.

بازرس فیکس شروع کرد: “هنوز زوده. چرا یک نوشیدنی نمی‌خوریم، مسیو پاسپارتوت؟ من یک مکان خوب در نزدیکی هتل می‌شناسم. مطمئنم که می‌تونیم برای یک نوشیدنی توقف کنیم. پیدا کردن یک دوست خوب برای گفتگو بعد از چنین سفر طولانی دور از خونه دشواره.’

“خب، فقط یک نوشیدنی.” پاسپارتوت، که از گفتگوش با بازرس فیکس لذت می‌برد، گفت.

وقتی در بار بودن نقشه‌ی کارآگاه کامل بود. اون نوشیدنی‌ها رو سفارش داد و از بارمن خواست که یک نوشیدنی بسیار قوی برای پاسپارتوت درست کنه. کمتر از یک ساعت بعد پاسپارتوت مست بود و پشت میز خوابید.

‘آه!” با خودش گفت: “فیلیاس فاگ هرگز از کشتی مطلع نخواهد شد. و حالا آقای فاگ، فقط باید صبر کنم تا حکم دستگیریت رو بگیرم، و حالا زیاد طول نمیکشه، می‌تونی از این مطمئن باشی!”

روز بعد، وقتی فیلیاس فاگ از خواب بیدار شد، از دیدن اینکه پاسپارتوت اونجا نیست، کمی تعجب کرد. خودش چمدان‌ها رو بست و قبض هتل رو پرداخت کرد. بعد با خانم آودا مستقیم رفت بندر. اما پاسپارتوت اونجا نبود.

“چقدر عجیب!” فیلیاس فاگ فکر کرد، اما وقتی فهمید کارناتیک در بندر نیست هیچ تعجبی نشون نداد. در واقع، از عزیمت کشتی یا خدمتکارش نگران به نظر نمی‌رسید. در عوض رفت تا با ناخدای کشتی‌های مختلف بندر صحبت کنه.

بازرس فیکس، که منتظر فیلیاس فاگ بود، دنبالش کرد. کارناتیک در راه یوکوهاما بود. برنامه‌ی جدید فیلیاس فاگ چی بود؟ فیکس دید که به کاپیتان یک کشتی کوچک پول پرداخت میکنه و اون هم موافقت کرد که فوراً حرکت کنه. “وای نه!” بازرس فیکس فکر کرد. ‘همیشه راه حلی داره. ای دزد! نمی‌تونه فرار کنه! حالا نه.’

فیکس خیلی عصبانی و ناراحت بود. نزدیک کشتی بالا و پایین رفت، تا اینکه فیلیاس فاگ متوجه مرد بیچاره شد.

‘تو هم به دنبال یک کشتی هستی، مرد خوب؟’ پرسید. ‘ما میریم ژاپن. اگر شما هم به این مسیر میری، خوش اومدی تا با ما همراه بشی.’

‘ممنون آقا. خیلی لطف داری. کشتی من زود حرکت کرده و من در وضعیت وحشتناکی قرار دارم، در واقع، داشتم به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم یک کشتی دیگه پیدا کنم تا من رو به یوکوهاما برسونه،” بازرس فیکس جواب داد. از خوش‌شانسیش تعجب کرده بود اما نگران بود که همه چیز دقیقاً طبق برنامه‌ریزیش پیش نره. مصمم بود که دزد رو بگیره. فکر کرد: “مجبورم دور دنیا دنبال فاگ برم، اگر تنها راه گرفتنش این باشه.”

اما دوست ما پاسپارتوت کجا بود؟

پاسپارتوت چند ساعت بعد در بار بیدار شد. سرش درد می‌گرفت و چیزی رو به خاطر نمی‌آورد، جز این که با شخصی که ملاقات کرده بود وارد یک بار شده و با یک مرد در مورد. کشتی صحبت کرده! کارناتیک اون روز عصر حرکت می‌کرد. به ساعتش نگاه کرد. “وای نه!” فکر کرد. ‘دیر کردم. آقای فاگ حالا در بندره.’ به طرف قایق دوید و سوار شد. همه جا دنبال آقای فاگ و خانم آودا گشت، اما نتونست اونها رو ببینه. بعد از اون بود که شروع به یادآوری بعد از ظهرش با مردی کرد که در بندر ملاقات کرده بود. “اما البته!” فکر کرد. “آقای فاگ نمی‌دونه. از کجا باید می‌دونست؟ من هنوز با آقای فیکس در اون بار بودم و بعد من.”

خیلی دیر شده بود. کشتی در حال حرکت به سمت یوکوهاما بود.

احساس خیلی بدی داشت. این وحشتناک بود. اربابش به خاطر اون شرطش رو می‌باخت. و یک پنی هم در جیبش نبود!

وقتی به یوکوهاما رسید، در خیابان‌ها قدم زد و سعی کرد تصمیم بگیره که چیکار بکنه. خیلی زود احساس گرسنگی کرد و تصمیم گرفت کت شیک اروپاییش رو بفروشه و یک کت قدیمی ژاپنی بخره، اما پول کافی نبود. برای خوردن و خوابیدن و مهمتر از همه برای برگشت به خونه نیاز به پول داشت. درست زمانی که فکر کرد اوضاع ناامیدانه است، تبلیغی برای یک سیرک دید.

سیرک باتولکار را از دست ندهید. آخرین نمایش قبل از رفتن سیرک به آمریکا. آکروبات‌ها، دلقک‌ها، شیرها، ببرها و موارد دیگر!

“عجب شانسی!” پاسپارتوت فکر کرد. ‘میرم پیش صاحب سیرک. اگر اجازه بده با اونها برم، می‌تونم برم آمریکا و از اونجا به انگلیس.’

“پس، میگی اهل پاریس هستی؟” آقای بتولکار، مردی درشت با سر کچل و سبیل، گفت. با دقت به پاسپارتوت نگاه کرد.

پاسپارتوت جواب داد: “بله، یک پاریسی واقعی، از پاریس.”

آقای بتولکار از گوشه‌ی سبیلش لبخند زد و گفت: “خب، پس می‌دونی چطور شکلک در بیاری.”

پاسپارتوت منظورش رو نفهمید. “امم.” با عدم اطمینان گفت: “بله.”

‘خوبه! آقای باتولکار گفت: “پس می‌تونی به عنوان دلقک شروع به کار کنی، و بعد اگر به نفر دیگه‌ای نیاز داشته باشیم می‌تونی کارهای دیگه انجام بدی. به عنوان مثال می‌تونی از ببرها مراقبت کنی.’

پاسپارتوت از این پیشنهاد خیلی خوشحال نبود، اما به کار نیاز داشت.

اون شب یک آکروبات بیمار شد و پاسپارتوت مجبور شد به عنوان بخشی از هرم انسانی جای اون رو بگیره. پاسپارتوت در پایین هرم بود و باید وزن چند مرد رو روی دوش خودش تحمل می‌کرد. حضار با صدای بلند فریاد می‌زدن، طبل‌ها مثل رعد و برق به صدا دراومدن، و بعد. افراد هرم مثل یک بسته کارت افتادن زمین. چی شد؟

پاسپارتوت به طرف یکی از مخاطبان می‌دوید، کسی که از دیدنش خیلی خوشحال بود. کارفرمای قدیمیش، فیلیاس فاگ بود. اما چطور رسیده بود اونجا؟

وقتی فاگ و خانم آودا یک هفته بعد به یوکوهاما رسیدن، با کاپیتان کارناتیک صحبت کردن و اسم پاسپارتوت رو در لیست مسافران پیدا کردن، اما بلیطش فقط اون رو به یوکوهاما رسونده بود. فیلیاس فاگ و خانم آودا می‌خواستن قبل از عزیمت کشتی به مقصد بعدی - سانفرانسیسکو، پاسپارتوت رو پیدا کنن. از طرف دیگه، بازرس فیکس چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. با اونها رفت و “دوست” اونها شد.

کل شهر رو گشتن اما هیچ کجا نتونستن پیداش کنن. در پایان، فیلیاس فاگ تصمیم گرفت که می‌خواد بره و سیرک رو ببینه. ‘زمان زیادی در شهر برامون نمونده. بیاید بریم و سیرک رو ببینیم. به بقیه گفت: “فکر کنم خیلی خوبه. آقای فیکس و خانم آودا موافقت کردن. فیلیاس فاگ خدمتکارش رو بین آکروبات‌ها ندید، اما خدمتکارش مطمئناً اون رو دید و همه‌ی افراد دیگه‌ی هرم انسانی رو در یک گروه بزرگ از دست و پا روی زمین قرار داد.

زمانی برای عذرخواهی از آقای باتولكار خيلی عصبانی نداشتن. کارناتیک در حال عزیمت به آمریکا بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

When Passepartout becomes an acrobat

6 November

Hong Kong was the last country they travelled to under British law. This was the inspector’s final opportunity to get an arrest warrant for Phileas Fogg. It was not difficult to imagine his anger when he discovered that the British officials in Hong Kong knew nothing about the warrant and told him he had to wait for it. His only chance to arrest Phileas Fogg was to keep him in Hong Kong, but how?

While he was thinking about this, Fix recognised Passepartout walking down the steps of the Carnatic, the ship which was taking them to Yokohama. An excited Inspector Fix ran towards him. ‘Nice to meet you again, Mr…?’

‘Fix. We met in Egypt, in the Suez.’ He shook his hand. He was a little out of breath.

‘I’m sorry, Mr Fix, but I really don’t have time to talk,’ said Passepartout, and he continued walking.

‘Of course, I won’t stop you, but tell me, do you always go everywhere so quickly?’

‘I need to go back to the hotel to tell my master that the Carnatic, isn’t leaving tomorrow morning. The repairs are complete and the ship is going to leave tonight.’

‘Oh, I understand, but let me walk with you on the way to your hotel,’ said Inspector Fix.

The two men talked about Hong Kong, and their journey. Suddenly Fix had an idea.

‘Maybe I can stop Passepartout from telling Phileas Fogg about the ship, and then the ship will leave without him!’ he thought to himself.

‘It’s still early,’ Inspector Fix began. ‘Why don’t we have a drink, Monsieur Passepartout? I know a nice place near the hotel. I’m sure we can stop for a drink. It’s difficult to find a good friend to talk to after such a long journey away from home.’

‘Well, just one drink…’ said Passepartout, who was enjoying his conversation with Inspector Fix.

When they were inside the bar the detective’s plan was complete. He ordered the drinks and asked the barman to make a very strong drink for Passepartout. Less than an hour later Passepartout was drunk and fell asleep at the table.

‘Ah! Phileas Fogg will never know about the ship now,’ he said to himself. ‘And, now Mr Fogg, I just need to wait until I have the warrant for your arrest, and it won’t be long now, you can be certain of that!’

The next day, when Phileas Fogg woke up, he was a little surprised to see that Passepartout was not there. He packed the suitcases himself and paid the hotel bill. Then he went straight to the port with Mrs Aouda. But Passepartout was not there.

‘How strange!’ thought Phileas Fogg, but he showed no surprise to find that the Carnatic was not at the port. In fact, he did not seem worried about the departure of the ship or his manservant. Instead he went to speak to the captains of the different boats in the port.

Inspector Fix, who was waiting for Phileas Fogg, followed behind. The Carnatic was on its way to Yokohama. What was Phileas Fogg’s new plan? Fix saw him pay the captain of a small ship, who agreed to leave immediately. ‘Oh no!’ thought Inspector Fix. ‘He always thinks of something. That thief! He can’t escape! Not now.’

Fix was very angry and upset. He walked up and down near the ship, until Phileas Fogg noticed the poor man.

‘Are you looking for a ship, too, my good man?’ he asked. ‘We’re going to Japan. If that’s the direction you’re going in, you’re welcome to come with us.’

‘Thank you, sir. That’s very kind of you. My ship left early and I am in a terrible situation, in fact, I was just thinking about how I could find another ship to take me to Yokohama,’ replied Inspector Fix. He was amazed at his good luck but he was worried that things were not going exactly as he planned. He was determined to catch his thief. ‘I’ll have to follow Fogg around the world if that’s the only way I can catch him,’ he thought.

But where was our friend Passepartout?

Passepartout woke up in the bar a few hours later. His head hurt and he could not remember anything, except that he came into a bar with someone he met and that he talked to a man about… the ship! The Carnatic was leaving that evening. He looked at his watch. ‘Oh no!’ he thought. ‘I’m late. Mr Fogg will be at the port now.’ He ran to the boat and got on. He looked everywhere for Mr Fogg and Mrs Aouda, but he could not see them. It was then that he started to remember his afternoon with the man he met at the port. ‘But of course!’ he thought. ‘Mr Fogg doesn’t know. How could he? I was still in that bar with Mr Fix, and then I…’

It was too late. The ship was already sailing towards Yokohama.

He felt very bad. This was terrible. His master was losing his bet because of him. And he did not have a penny in his pocket!

When he arrived in Yokohama, he walked around the streets, trying to decide what to do. Soon he felt hungry and he decided to sell his elegant European jacket and buy an old Japanese one, but the money was not enough. He needed money to eat and to sleep, and, above all, to return home. Just when he thought the situation was hopeless he saw an advertisement for a circus.

Don’t miss Batulcar’s Circus. The last show before the circus moves to America. Acrobats, clowns, lions, tigers and much more!

‘What luck!’ thought Passepartout. ‘I’ll go to the circus owner. If he lets me go with them, I can go to America, and from there to England.’

‘So, you say you’re from Paris?’ said Mr Batulcar, a big man with a bald head and a moustache. He looked at Passepartout carefully.

‘Yes, a true Parisian, from Paris,’ replied Passepartout.

‘Well, you know how to make funny faces then,’ said Mr Batulcar smiling from the corners of his moustache.

Passepartout did not understand what he meant. ‘Err… yes,’ he said uncertainly.

‘Good! Then you can start as a clown,’ said Mr Batulcar, ‘and then you can do other jobs if we need an extra man. You can look after the tigers, for example.’

Passepartout was not very happy about this offer, but he needed the job.

That night an acrobat was ill, and Passepartout had to take his place as part of a human pyramid. Passepartout was at the bottom of the pyramid and he had to carry the weight of several men on his shoulders. The audience shouted out loudly, the drums sounded like a thunderstorm, and then… the people in the pyramid fell to the floor like a pack of cards. What happened?

Passepartout was running towards someone in the audience, someone he was very happy to see. It was his old employer, Phileas Fogg. But how did he get there?

When Fogg and Mrs Aouda arrived in Yokohama a week later, they spoke to the captain of the Carnatic and found Passepartout’s name among the list of passengers, but his ticket only took him to Yokohama. Phileas Fogg and Mrs Aouda wanted to find Passepartout before the ship left for its next destination - San Francisco. Inspector Fix, on the other hand, had no choice. He went with them and became their ‘friend’.

They looked all over the city but they could not find him anywhere. In the end, Phileas Fogg decided he wanted to go and see the circus. ‘We haven’t much time left in the city. Let’s go and see the circus. I believe it’s very good,’ he told the others. Mr Fix and Mrs Aouda agreed. Phileas Fogg did not see his manservant among the acrobats, but his manservant certainly saw him, and he left everyone else in the human pyramid in a big group of arms and legs on the floor.

They had no time to say sorry to a very angry Mr Batulcar. The Carnatic was leaving for America.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.