وقتی دوستان ما جان خود رو به خطر میندازن
مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور دنیا در هشتاد روز / فصل 6سرفصل های مهم
وقتی دوستان ما جان خود رو به خطر میندازن
توضیح مختصر
فاگ و همراهانش به آمریکا رسیدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
وقتی دوستان ما جان خود رو به خطر میندازن
۲۵ نوامبر
حالا با کارناتیک در حال عبور از اقیانوس آرام در مسیر سانفرانسیسکو بودن.
در سفر، پاسپارتوت شروع به یادآوری جزئیات بیشتری در مورد شبش با آقای فیکس کرد و شروع به پرسیدن سؤال کرد.
چرا این مرد سعی کرده بود اون رو مدت طولانی در بار نگه داره؟ چرا اون هم دقیقاً مثل اونها سفر میکرد؟ این یک مسیر غیرمعمول نبود، اما چرا اون هم میخواست این سفر رو انقدر سریع انجام بده؟ اونها رو تعقیب میکرد؟
‘من میرم قدم بزنم. فکر کنم خانم آودا هم میخواد با من بیاد.” فیلیاس فاگ، که افکار خدمتکارش رو قطع کرد، گفت: “صبح ساعت هفت و پانزده میبینمت.” اربابش مسلماً نگران به نظر نمیرسید و پاسپارتوت تصمیم گرفت فقط باید به یک چیز فکر کنه: اربابش باید شرط رو ببره.
در چند روز آینده مشخص شد که خانم آودا خیلی به فیلیاس فاگ نزدیکه. از طرف دیگه، به نظر نمیرسید فیلیاس فاگ متوجه بانوی زیبایی کنارش باشه.
وقتی به سانفرانسیسکو رسیدن، یادداشتی در دفترش نوشت:
سهشنبه - ۲ ساعت جلوتر. چهارشنبه - ۳ ساعت عقب.
پنجشنبه - به موقع وارد سانفرانسیسکو شدیم.
همون عصر، دقیقاً ساعت شش، ماجراجویان ما سانفرانسیسکو رو ترک کردن تا به نیویورک سفر کنن. مسیری که یک زمانهایی شش ماه به طول میانجامید، حالا با راهآهن جدید اتحادیه اقیانوس آرام که مسافران رو از سانفرانسیسکو در غرب، به اوماها در ایالت مرکزی نبراسکا میبرد، هفت روز طول میکشید. فیلیاس فاگ امیدوار بود از اونجا برای آخرین قسمت سفرشون به نیویورک ادامه بدن: عبور از اقیانوس اطلس به انگلیس در ۱۱ دسامبر.
پاسپارتوت در قطار کنار بازرس فیکس نشست، اما نمیخواست باهاش صحبت کنه. هنوز از رفتارش در بار گیج بود و ازش خوشش نمیومد.
بعد از فقط یک ساعت برف بارید. خوشبختانه برف سرعت قطار رو کم نکرد. هر چند، حدود ساعت نه صبح روز بعد، قطار متوقف شد. در کمال تعجب اونها این توقف به دلیل برف نبود بلکه به این دلیل بود که صدها گاومیش از روی ریلهای جلوی قطار عبور میکردن.
پاسپارتوت خیلی بیتاب شد. “باورم نمیشه!” فریاد زد. ‘این کشور راهآهن مدرنی داره و قطار باید به خاطر گروهی از حیوانات متوقف بشه!’ راننده قطار به اونها گفت چارهی دیگهای نداره. گاومیشها حرکت نمیکردن و میتونستن به موتور آسیب بزنن. باید منتظر میموندن تا گاومیشها از روی ریلها حرکت کنن - سه ساعت بعد!
وقتی از میان کوههای وایومینگ رد میشدن، فیلیاس فاگ به خانم آودا یاد داد که چطور کارت بازی کنه. خانم آودا یادگیرنده خیلی صبوری بود و به زودی چنان مشغول بازی شدن که به نظر حتی متوجه درههای عمیق زیرشون هم نبودن.
پاسپارتوت به بیرون از پنجره نگاه میکرد و به شرط فکر میکرد که کم مونده بود به صندلی مقابلش بخوره. قطار یکمرتبه ایستاد و چندین سوت بلند کشید. پاسپارتوت بلند شد ببینه مشکل چیه. دید راننده با مردی از ایستگاه بعدی، مکانی به نام مدیسن باو، صحبت میکنه.
گفت: “نگهبان ایستگاه من رو فرستاده تا به شما بگم که نمیتونید جلوتر برید. پل اون طرف دره ایمن نیست و نمیتونه وزن قطار رو تحمل کنه. یک تلگراف به اوماها فرستادیم ، اما شش ساعت طول میکشه تا قطار بعدی برسه.’
‘ما نمیتونیم تمام شب اینجا بمونیم. در این برف از سرما میمیریم!” یکی از مسافران با شنیدن مکالمهی اونها فریاد زد!
دستیار راننده قطار گفت: “بله، اما پیاده رفتن به ایستگاه بعدی شش ساعت طول میکشه.”
راننده قطار گفت: “فکر کنم من ایدهای دارم. اگر سرعت کافی داشته باشیم، میتونیم قطار رو به اون طرف پل ببریم.’
پاسپارتوت علاقه داشت چیزهای بیشتری بشنوه.
ادامه داد: “اگر قطار با حداکثر سرعتش حرکت کنه، قطار روی پل اونقدرها هم سنگین نخواهد بود. و میتونیم قبل از شکستن پل بریم اون طرف.”
پاسپارتوت نگران خودش و مسافران دیگه بود. پل میتونست قبل از رسیدن قطار به اون طرف بشکنه! نمیفهمید چرا به نظر مسافران دیگه این ایدهی خوبی بود.
‘راه حل سادهتری وجود نداره، شاید …؟” شروع به پرسیدن از راننده کرد.
راننده گوش نمیداد. گفت: “نه، نه، این بهترین راه حل ماست.”
“بله، اما شاید ایمنترین نیست.”
پاسپارتوت سعی کرد توضیح بده که ایدهی دیگهای داره.
‘شاید مسافران بتونن با پای پیاده برن اون طرف پل.” به دستیار راننده قطار گفت: “بعد قطار میتونه دنبال اونها بره.”
‘نه، راننده حق داره. اگر با سرعت حداکثری بریم، میتونیم به اون طرف پل برسیم. قطار داره حرکت میکنه!” دستیار فریاد زد.
راننده قطار سوت زد و قطار در امتداد ریلها حدود دو کیلومتر به عقب رفت. بعد دوباره سوت زد. قطار با نزدیک شدن به پل سریعتر و سریعتر حرکت کرد. در لحظهای که به نظر چند دقیقه یا شاید فقط چند ثانیه طول کشید، اون طرف بودن، درست به موقع که دیدن پل پشت سر اونها در یک دره عمیق سقوط کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
When our friends risk their lives
25 November
They were now sailing across the Pacific on the Carnatic in the direction of San Francisco.
On the journey Passepartout started to remember more details about his evening with Mr Fix and he began to ask questions.
Why did the man try and keep him in the bar for so long? Why was he doing the exact same journey as them? It wasn’t an unusual route, but why did he also want to do it so quickly? Was he following them?
‘I’m going for a walk. I believe Mrs Aouda will join me. I’ll see you in the morning at seven-fifteen,’ said Phileas Fogg, interrupting his manservant’s thoughts. His master certainly did not look worried and Passepartout decided that he had to think about just one thing: his master had to win his bet.
In the next few days it became clear that Mrs Aouda was very close to Phileas Fogg. He, on the other hand, did not seem to notice the beautiful lady by his side.
When they arrived in San Francisco he made a note in his diary:
Tuesday - 2 hours ahead. Wednesday - 3 hours behind.
Thursday - arrived in San Francisco on time.
The same evening, at exactly six o’clock, our adventurers left San Francisco to travel to New York. The journey that once took six months to complete, now took seven days on the new Union Pacific Railroad that took the passengers from San Francisco in the west, to Omaha in the central state of Nebraska. From there Phileas Fogg hoped to continue to New York for the final part of their journey: crossing the Atlantic to England on 11 December.
On the train Passepartout sat next to Inspector Fix, but he did not want to talk to him. He was still confused by his behaviour in the bar and he did not like him.
After just one hour it started to snow. Fortunately the snow did not slow down the train. However, about nine o’clock the next morning, the train stopped. To their amazement it was not because of the snow but because hundreds of buffalos were crossing the tracks in front of the train.
Passepartout became very impatient. ‘I can’t believe this!’ he shouted. ‘This country has a modern railway and the train must stop for a group of animals!’ ‘ The train driver told them he had no choice. The buffalos were not moving and they could damage the engine. They had to wait until the buffalos moved across the tracks - three hours later!
As they went through the mountains in Wyoming, Phileas Fogg taught Mrs Aouda how to play cards. Mrs Aouda was a very patient learner, and they were soon so occupied with their games that they did not even seem to notice the deep ravines below them.
Passepartout was looking out of the window, thinking about the bet, when he almost hit the seat in front of him. The train stopped suddenly and gave several loud whistles. He got up to see what the problem was. He saw the driver talking to a man from the next station, a place called Medicine Bow.
‘The station guard sent me to tell you that you can’t go any further,’ he said. ‘The bridge across the ravine is not safe and it can’t take the weight of the train. We have sent a telegram to Omaha, but it will be six hours before another train arrives.’
‘We can’t stay here all night. We’ll die of cold in this snow!’ shouted one of the passengers, hearing their conversation.
‘Yes, but it will take six hours to go on foot to the next station,’ said the train driver’s assistant.
‘I think I have an idea,’ said the train driver. ‘We can get our train across the bridge, if we go fast enough.’
Passepartout was interested to hear more.
‘If the train moves at its top speed, the train won’t be as heavy on the bridge,’ he continued. ‘And we can get across before the bridge breaks.’
Passepartout was worried for himself and the other passengers. The bridge could break before the train reached the other side! He could not understand why the other passengers seemed to think this was a good idea.
‘Isn’t there a simpler solution, perhaps…?’ he began to ask the driver.
The driver was not listening. ‘No, no, this is the best solution we have,’ he said.
‘Yes, but maybe not the safest…’
Passepartout tried to explain that he had another idea.
‘Maybe the passengers can go across the bridge on foot. Then the train could follow afterwards,’ he said to the train driver’s assistant.
‘No, the driver is right. If we go at top speed, we can get across the bridge. The train’s leaving!’ cried his assistant.
The train driver blew the whistle and the train went back along the tracks about two kilometres. Then he blew the whistle again. The train moved faster and faster as it came closer to the bridge. In what seemed like minutes, or maybe it was only a few seconds, they were over on the other side, just in time to see the bridge fall into the deep ravine behind them.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.