سرفصل های مهم
وقتی فیلیاس فاگ به کمک میاد
توضیح مختصر
سرخپوستان به قطار فاگ و همراهانش حمله میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
وقتی فیلیاس فاگ به کمک میاد
۱ دسامبر
سفر اونها از میان کوههای کلرادو ادامه داشت و هیچ غافلگیری دیگهای پیش نیومد. حداقل فعلاً.
در سه روز و سه شب بیش از ۲۲۰۰ کیلومتر طی کردن. مسافران به زودی به تأخیرها عادت کردن؛ به نظر اینها فقط پاسپارتوت رو نگران میکردن. فیلیاس فاگ به بازی با خانم آودا ادامه داد، در حالی که بازرس فیکس مثل یک کودک میخوابید و سرش با حرکت آرام قطار بالا و پایین میشد.
پاسپارتوت به درستی مشکلات بیشتری رو پیشبینی کرد؛ اون حق داشت: چند روز بعد گروهی از سرخپوستان سو به قطار حمله کردن.
سوها با اسبهاشون در امتداد دو طرف قطار حرکت کردن. مسافران قبل از رسیدن اونها فریادهای نبردشون رو شنیدن. بسیاری از اونها میدونستن چه خبره، اسبهای سوها سریعتر از قطار حرکت میکردن و چندین تیر به سمت واگنهای قطار پرواز کردن، تا اینکه بالاخره سرعت قطار کم شد. برخی از مسافران برای دفاع از خودشون آماده شدن.
سوها پریدن روی قطار. رهبر اونها راننده قطار و دستیارش رو به هم بست و اونها رو از قطار پایین انداخت. بعد به طرف واگنهای دیگه رفتن. “به سمت واگن ما میان!” خانم آودا فریاد زد. پاسپارتوت با شجاعت با پشت اسلحهاش به سر یکی از این افراد ضربه زد. بعد دیگران رو گذاشت و رفت تا ببینه برای متوقف کردن قطار و تقاضای کمک چیکار میتونه انجام بده.
پاسپارتوت به مسافر دیگهای گفت: “باید قطار رو متوقف کنیم. شاید بتونیم از شهری در نزدیکی کمک بخوایم.”
مرد جواب داد: “در سنگر كرنی، چند مایل دورتر، سربازانی هست.”
“خوبه!” پاسپارتوت گفت. “ما قطار رو متوقف میکنیم و یک نفر میتونه بره دنبال کمک.”
میدونست فقط یک راه برای متوقف کردن قطار وجود داره - بره زیرش. در رو باز کرد و رفت زیر واگنشون. بعد با قدرت زیادش خودش رو زیر واگنهای دیگه کشید تا اینکه بالاخره موتور رو بالای سرش پیدا کرد. موتور رو از واگن جدا کرد و قطار متوقف شد. کم مونده بود به سنگر کرنی برسن.
سربازان در سنگر کرنی فریاد سوها و صدای تفنگها رو که از قطار میومد شنیدن. به سرعت سوار اسبهاشون شدن و رفتن ببینن چه خبره. سوها از دیدن سربازان که از فاصلهی دور به سمت اونها شلیک میکردن، تعجب کردن.
“بیاید بریم!” رهبرشون گفت. ‘اما اول، مردی که این همه دردسر برای ما درست کرد رو بگیرید.’
گروه سوار بر اسبهاشون و با دو مسافر که با خودشون میبردن و مرد جوان فرانسوی شجاعی که قصد نجات اونها رو داشت، رفتن.
وقتی جنگ به پایان رسید، فیلیاس فاگ نتونست پاسپارتوت رو پیدا کنه.
مسافری گفت: “هندیها بردنش. مرد بیچاره! مطمئناً میکشنش!”
فیلیاس فاگ جواب داد: “من پیداش میکنم و برش میگردونم، زنده یا مرده.”
خانم آودا به چشمهاش نگاه کرد. قهرمان اون بود. واقعاً آدم فوقالعادهای بود.
فیلیاس فاگ به سربازان گفت: “ما میتونیم این افراد رو نجات بدیم، اما من به کمک نیاز دارم.”
فاگ با سی سرباز و اسبهاشون سنگر رو ترک کرد و مسیر سوها رو دنبال کرد.
خانم آودا و آقای فیکس در سنگر کرنی منتظرش موندن. به طرز باورنکردنی هوا سرد بود و باد شدید میوزید. بازرس فیکس و خانم آئودا در اتاق انتظار ناراحت ایستگاه نشستن و سعی داشتن گرم بمونن. هر از گاهی بیرون به برف نگاه میکردن. تاریکی شب تبدیل به صبح میشد، اما خانم آودا هنوز هم نمیتونست فیلیاس فاگ رو ببینه.
زیاد از طلوع آفتاب نمیگذشت که از دور صدای اسلحه شنیدن. نگران بلند شدن و به بیرون از پنجره نگاه کردن. اما هیچ جنگی نبود، فقط صدای جشن میومد. گروهی از مردم، که فیلیاس فاگ جلوشون بود، با اسب به طرف اونها میاومدن. پاسپارتوت و دو مسافر دیگه روی اسبهای پشتی نشسته بودن. صحیح و سالم و خوب به نظر میرسیدن.
خانم آودا به استقبالشون دوید. بازرس فیکس بیرون ایستگاه منتظر موند. به این نتیجه رسید که: “شاید خیلی هم باهوش نیست. اما ما باید به زودی به انگلیس برگردیم و بعد میتونم دستگیرش کنم.”
‘همه سالم برگشتید! این فوقالعاده است!” خانم آودا فریاد زد. همه به جز پاسپارتوت خوشحال به نظر میرسیدن.
پاسپارتوت گفت: “بله، ما صحیح و سالمیم، اما احتمالاً آقای فاگ شرطش رو به خاطر من از دست میده.” گذاشت اونها جشن بگیرن و رفت ایستگاه تا از قطارهای نیویورک مطلع بشه.
“قطار بعدی که به نیویورک میره کیه؟” پرسید.
جواب این بود: “قطار بعدی امشب حرکت میکنه.”
‘اما ما همین حالا هم بیش از بیست و چهار ساعت تأخیر داریم. اگر قطار امشب حرکت کنه، ما برای رسیدن به کشتی خیلی دیر می کنیم!” پاسپارتوت احساس خیلی بدی داشت. اون میخواست قهرمان بشه و فیلیاس فاگ برای نجاتش اومده بود.
همون لحظه بازرس فیکس با مردی که خارج از ایستگاه باهاش صحبت میکرد، برگشت.
گفت: “این مرد میگه میتونه ما رو با سورتمهاش به ایستگاه اوماها ببره. میتونیم اونجا سوار قطار نیویورک بشیم.’ مرد یک سورتمه عجیب با بادبان داشت. بهشون توضیح داد که اغلب در زمستان مسافران رو از یک ایستگاه به ایستگاه دیگه میبره، وقتی برف قطارها رو متوقف میکنه و با باد خوب که از پشت میوزه میتونن خیلی سریعتر از قطار برن.
فیلیاس فاگ موافقت کرد. چارهای نداشتن.
همه سوار سورتمه شدن. سورتمه روی زمین یخی و مسطح ایالتهای مرکزی با سرعت زیاد حرکت میکرد. مسافران خیلی سردشون بود و با باد یخی که در گوش اونها میوزید بیشتر مدت سفر صحبت نکردن. در کمتر از پنج ساعت در اوماها بودن. وقتی رسیدن، از مرد تشکر کردن و فیلیاس فاگ پول خوبی بهش پرداخت کرد.
خوشبختانه، بلافاصله قطاری به شیکاگو و بعد به نیویورک پیدا کردن. دو روز بعد ساعت یازده ۱۱ دسامبر به نیویورک رسیدن. به سرعت به بندر رفتن، اما چین، كشتی كه اونها رو به لیورپول میبرد، اونجا نبود. فاگ تعجب نکرد. به ساعتش نگاه کرد. چهل و پنج دقیقه دیر کرده بودن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
When Phileas Fogg comes to the rescue
1 December
Their journey continued across the mountains of Colorado with no other surprises. At least for now.
In three days and three nights, they travelled more than 2,200 kilometres. The passengers were soon familiar with the delays; these only seemed to worry Passepartout. Phileas Fogg continued to play cards with Mrs Aouda, while Inspector Fix slept like a baby, his head going up and down with the gentle movement of the train.
Passepartout correctly predicted more problems; he was right: a few days later a group of Sioux Indians attacked their train.
The Sioux rode their horses along both sides of the train. The passengers heard their battle cries before they arrived. Many of them knew what was happening, the horses of the Sioux moved faster than the train and several arrows flew towards the train carriages, until finally the train slowed down. Some of the passengers prepared to defend themselves.
The Sioux jumped on the train. Their leader tied up the train driver and his assistant together and threw them off the train. Then they went towards the other carriages. ‘They’re coming towards our carriage!’ shouted Mrs Aouda. Passepartout bravely hit one of the men over the head with the back of his gun. Then he left the others to see what he could do to stop the train and ask for help.
‘We need to stop the train,’ Passepartout told another passenger. ‘Maybe we can ask for help from a nearby town.’
‘There are soldiers at Fort Kearney, a few miles away,’ replied the man.
‘Good!’ said Passepartout. ‘We’ll stop the train and someone can go and look for help.’
He knew that there was only one way to stop the train - to climb under it. He opened the door and went under their carriage. Then with his great strength he pulled himself along the bottom of the other carriages until he finally found the engine above his head. He separated the engine from the carriages and the train stopped. They were almost at Fort Kearney.
The soldiers at Fort Kearney heard the cries of the Sioux and the sound of the guns coming from the train. They quickly got on their horses and went to see what was happening. The Sioux were surprised to see the soldiers, who were already shooting at them from the distance.
‘Let’s go!’ said their leader. ‘But first, take that man who is giving us so much trouble.’
The group rode away on their horses taking two passengers with them, and the brave young French man who was trying to save them.
When the battle was over Phileas Fogg could not find Passepartout.
‘The Indians took him away,’ said a passenger. ‘Poor man! They’ll kill him for sure!’
‘I’ll find him and bring him back, dead or alive,’ replied Phileas Fogg.
Mrs Aouda looked into his eyes. He was her hero. He truly was a wonderful person.
‘We can save these people, but I need help,’ Phileas Fogg said to the soldiers.
He left the fort with thirty soldiers, and their horses, and followed the direction of the Sioux.
Mrs Aouda and Mr Fix waited for him at Fort Kearney. It was incredibly cold and the wind was blowing hard. Inspector Fix and Mrs Aouda sat in the uncomfortable station waiting room trying to keep warm. From time to time they looked outside at the snow. The darkness of the night started to become morning, but she still could not see Phileas Fogg.
Not long after the sun came up they heard the sound of guns in the distance. They stood up, worried, and looked out of the windows. But there was no battle, just the sound of celebrations. A group of people, with Phileas Fogg in front, were coming on horses towards them. Passepartout and the two other passengers were sitting on the horses behind. They looked safe and well.
Mrs Aouda ran to meet them. Inspector Fix waited outside the station. ‘Maybe he’s not so clever after all,’ he decided. ‘But we must return to England soon and then I can arrest him.’
‘You’re all back safe! This is wonderful!’ Mrs Aouda cried. Everyone, except Passepartout, looked happy.
‘Yes, we’re safe but Mr Fogg will probably lose his bet because of me,’ said Passepartout. He left them to their celebrations and went to the station to find out about trains to New York.
‘When’s the next train to New York?’ he asked.
‘The next one leaves tonight,’ was the reply.
‘But we’re already over twenty-four hours late. If the train leaves tonight, we’ll be too late to get the boat!’ Passepartout felt very bad. He wanted to be a hero, and Phileas Fogg came to rescue him.
At that moment Inspector Fix returned with a man he was talking to outside the station.
‘This man says he can take us to the station in Omaha in his sledge,’ he said. ‘We can take a train to New York from there.’ The man had a strange sledge with sails. He explained to them that he often took passengers from one station to another in the winter, when the snow stopped the trains, and that with a good wind behind them, they could go a lot faster than the train.
Phileas Fogg agreed. They had no choice.
They all climbed onto the sledge. The sledge travelled very quickly across the icy, flat lands of the central states. The passengers were very cold, and with an icy wind blowing in their ears they did not speak for most of the journey. They were in Omaha in less than five hours. When they arrived, they thanked the man and Phileas Fogg paid him well.
Fortunately, they found a train to Chicago and then to New York immediately. They arrived in New York two days later at eleven o’clock on 11 December. They quickly went to the port, but the China, the ship taking them to Liverpool, was not there. Fogg did not look surprised. He looked at his watch. They were forty- five minutes late.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.