وقتی بهتره به شرق سفر کرد

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور دنیا در هشتاد روز / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

وقتی بهتره به شرق سفر کرد

توضیح مختصر

فاگ شرط رو میبره و با خانم آودا ازدواج میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

وقتی بهتره به شرق سفر کرد

۲۰ دسامبر

فیلیاس فاگ آزاد بود و دقیقاً می‌دونست چیکار باید بکنه. به بازرس فیکس نگاه کرد و بعد زدش: اول با یک دست، بعد با دست دیگه. فیکس افتاد زمین. پاسپارتوت خیلی خوشحال شد.

“خوبه!” به اربابش گفت. بعد رو کرد به بازرس فیکس. سر کارآگاه سردرگم فریاد زد: “این بلاییه که سر آدم‌هایی میاد که مثل تو رفتار می‌کنن.”

کلانتری رو ترک کردن و بلافاصله به سمت ایستگاه راه‌آهن رفتن.

سر وقت به قطار رسیده بودن، اما قطار دیر کرد و وقتی به لندن رسیدن، ساعت ایستگاه یوستون رو نگاه كردن و دیدن ده دقیقه به نهه.

فیلیاس فاگ شرط رو باخت - با پنج دقیقه!

فیلیاس فاگ این رو به روش معمول خودش پذیرفت، بدون اینکه احساس خاصی نشون بده. از طرف دیگه، خانم آودا خیلی احساساتی بود. به گریه ادامه داد. نمی‌دونست چیکار کنه. پسپارتوت هم همچنین نگران ارباب و شغلش بود. این انتخاب اربابش بود که کل پولش رو برای شرط خرج کنه، اما آدم خوب و صادقی بود. اینطور دیدنش خوب نبود. هنوز نمی‌تونست به این فکر نکنه که تقصیر اون بود.

روز بعد پاسپارتوت روال همیشگی رو دنبال کرد، به جز یک چیز. وقتی روز بعد ساعت یازده و نیم صدای بیگ بن رو شنیدن، فیلیاس فاگ به باشگاه ریفورم نرفت.

خونه حس عجیبی داشت. انگار هیچکس اونجا زندگی نمی‌کرد.

حدود ساعت هفت و نیم عصر همون روز فیلیاس فاگ از خانم آودا پرسید می‌تونه بره اتاقش تا باهاش صحبت کنه.

با ناراحتی شروع کرد: “خانم. من می‌خواستم شما رو با خودم بیارم انگلیس چون فکر می‌کردم می‌تونم اینجا زندگی خوبی به شما ارائه بدم. حالا! من مرد فقیری هستم. و چیزی برای ارائه به شما ندارم.’

این اولین باری بود که خانم آودا می‌دید فیلیاس فاگ واقعاً غمگین به نظر می‌رسه.

“میدونم، آقای فاگ، و خیلی متأسفم. شما جون منو نجات دادی. شما برای نجات من وقت گذاشتید و به خاطر من شرط رو باختید.’

‘خانم، من نمی‌تونستم اجازه بدم شما با اون مرگ وحشتناک بمیرید، اما حالا شما اینجایید، و به راهی برای زندگی نیاز دارید. من خونه و داراییم رو دارم.”

“اما شما چطور؟”

“من به چیزی احتیاج ندارم.”

“شاید دوستان شما بتونن.”

فاگ با ناراحتی گفت: “من هیچ دوستی ندارم.”

“خب، اقوامتون چی؟”

“من هیچ قوم و خویشی ندارم.”

خانم آودا بازوی فاگ رو گرفت و گفت: “زندگی در فقر آسون‌تره وقتی دو نفر تقسیمش کنیم. من می‌‌خوام همسرت بشم.”

آقای فاگ بلند شد. خانم آودا دید که اشک کوچکی در چشمش هست.

فاگ گفت: “دوستت دارم، و می‌خوام زندگیم رو با تو سپری کنم.”

“اوه ..!” خانم آودا با فریادی متعجب گفت. به قدری خوشحال بود که دستش رو گذاشت روی قلبش.

پاسپارتوت وارد اتاق شد و دید اربابش نزدیک خانم آودا ایستاده. فوراً فهمید.

“این خبر فوق العاده‌ایه!” گفت. “همه به یک خبر خوب نیاز داریم.”

فیلیاس فاگ گفت: “بله. خانم آودا اگر موافق باشید، می‌تونیم فوراً ازدواج کنیم. پاسپارتوت، می‌دونی کشیش ویلسون کجا زندگی میکنه؟’

پاسپارتوت دوید خونه‌ی کشیش ویلسون، اما پنج دقیقه بعد، ساعت بیست و پنج دقیقه به هشت دوباره برگشت خونه.

‘فردا صبح.’ از نفس افتاده گفت. “نمی‌تونید ازدواج کنید!”

“چرا؟” فیلیاس فاگ پرسید.

“چون امروز شنبه است و فردا یکشنبه است!” با هیجان گفت.

‘شنبه؟ غیرممکنه!” فیلیاس فاگ جواب داد.

‘بله، بله همینطوره. یادت میاد؟ ما به دور دنیا سفر کردیم و به شرق رفتیم و وقتی دور دنیا سفر می‌کنی زمان تغییر میکنه و ما حالا بیست و چهار ساعت جلوتر هستیم. شنبه است!

عجله کن، آقای فاگ! فقط ده دقیقه وقت داریم. هنوز هم می‌تونی شرط رو ببری.’

کالسکه‌ی فیلیاس فاگ رو برداشتن تا برن باشگاه ریفورم. پاسپارتوت می‌خواست رانندگی کنه. کم مونده بود دو تا سگ رو زیر بگیره و کم مونده بود تصادفات بیشتری هم داشته باشن قبل از اینکه ساعت هشت و چهل و چهار دقیقه به باشگاه ریفورم برسن. دوستان فیلیاس فاگ بی‌صبرانه دور میز منتظر بودن.

وقتی ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه وارد اتاق بازی شد، گفت: “خب، سلام دوستان من.” با لبخندی کوچک گفت: “معتقدم که حالا مرد ثروتمندی هستم.”

همه موافق بودن. هشتاد روز بعد اینجا بود.

و اینطور بود که فیلیاس فاگ شرط رو برد.

صبح روز دوشنبه فیلیاس فاگ و خانم آودا ازدواج کردن. اون روز صبح بعدتر پاسپارتوت وارد اتاق فاگ شد.

گفت: “می‌دونی، آقای فاگ، اگر از هند عبور نکنی، میتونی فقط در هفتاد و هشت روز دور دنیا رو بگردی؟”

فیلیاس فاگ گفت: “شاید درست باشه. اما وقتی به هند رفتیم، با خانم آودا آشنا شدم، که حالا همسر دوست‌داشتنی من هست.”

و با این حرف خوشبختی فیلیاس فاگ رو جشن گرفتن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

When it is better to travel east

20 December

Phileas Fogg was free and he knew exactly what to do. He looked at Inspector Fix and then he hit him: first with one hand, then with the other. Fix fell to the floor. Passepartout was very happy.

‘Good!’ he told his master. Then he turned to Inspector Fix. ‘That’s what happens to people who behave like you,’ he shouted at the confused detective.

They left the police station and went towards the railway station immediately.

They were in time for the train, but the train was late and when they arrived in London they looked up at the clock in Euston Station to see that it was ten to nine.

Phileas Fogg lost his bet - by five minutes!

Phileas Fogg accepted this in his usual way, without showing any particular emotion. Mrs Aouda, on the other hand, was very emotional. She continued to cry. She did not know what to do. Passepartout was also worried for his master, and his job. It was his master’s choice to spend all his money on the bet, but he was such a good, honest person. It was not good to see him like this. He still could not stop thinking that it was his fault.

The next day Passepartout followed the same routine, except for one thing. When they heard the sound of Big Ben at half past eleven the next day, Phileas Fogg did not go to the Reform Club.

The house felt strange. It was like no one lived there.

At about half past seven that evening Phileas Fogg asked Mrs Aouda if he could come to her room to speak to her.

‘Madam,’ he began sadly. ‘I wanted to take you back to England with me because I thought I could offer you a good life here. Now ! am a poor man… and I have nothing to offer you.’

It was the first time Mrs Aouda saw Phileas Fogg looking really sad.

‘I know, Mr Fogg, and I’m so sorry. You saved my life. You took time to rescue me, and you lost your bet because of me.’

‘Madam, I couldn’t let you die that terrible death, but now you are here, and you need a way to live. I have my house and my possessions…’

‘But what about you?’

‘I don’t need anything.’

‘Maybe your friends could…’

‘I have no friends,’ he said sadly.

‘Well, what about your relatives?’

‘I have no relatives.’

‘It is easier to live in poverty when there are two of us to share it,’ said Mrs Aouda taking his arm. ‘I want to be your wife.’

Mr Fogg got up. Mrs Aouda saw that there was a small tear in his eye.

‘I love you,’ he said, ‘And I want to spend my life with you.’

‘Oh..!’ said Mrs Aouda with a surprised cry. She was so happy that she put her hand to her heart.

Passepartout came into the room and saw his master standing close to Mrs Aouda. He understood immediately.

‘This is wonderful news!’ he said. ‘We all need some good news.’

‘Yes,’ said Phileas Fogg. ‘If you agree Mrs Aouda, we can get married immediately. Passepartout, do you know where Reverend Wilson lives?’

Passepartout ran to Reverend Wilson’s house, but five minutes later, at twenty-five to eight he was already back at the house.

‘Tomorrow morning…’ he said out of breath. ‘You can’t get married!’

‘Why?’ asked Phileas Fogg.

‘Because today is Saturday and tomorrow is Sunday!’ he said excitedly.

‘Saturday? Impossible!’ replied Phileas Fogg.

‘Yes, yes it is. Do you remember? We went around the world and we travelled east and time changes as you go around the world and we’re now twenty-four hours ahead. It’s Saturday!

Hurry, Mr Fogg! We only have ten minutes. You can still win your bet.’

They took Phileas Fogg’s carriage to go to the Reform Club. Passepartout wanted to drive. He almost hit two dogs and they almost had more accidents before they arrived at the Reform Club at eight forty-four. Phileas Fogg’s friends were waiting around the table impatiently.

‘Well, hello my friends,’ he said, when he stepped into the Games Room at eight forty-five. ‘I believe that I am now a rich man,’ he said with a small smile.

They all agreed. Here he was, eighty days later.

And that was how Phileas Fogg won his bet.

On Monday morning Phileas Fogg and Mrs Aouda were married. Later that morning Passepartout came into his room.

‘Do you know, Mr Fogg,’ he said, ‘that if you don’t go across India, you can go around the world in just seventy-eight days?’

‘Maybe that’s true,’ said Phileas Fogg. ‘But when we went across India, I met Mrs Aouda, who is now my lovely wife.’

And with these words they celebrated Phileas Fogg’s good fortune.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.