سرفصل های مهم
جسد
توضیح مختصر
ماوبری در اتاق غذاخوری خونهاش به قتل رسیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
جسد
بازرس باری آینسورث این مسئله رو با دقت بررسی کرد. جنازهی ژنرال در اتاق غذاخوری خونه پیدا شده بود. با هفتتیر خودش از قلبش شلیک شده بود. کسی به زور به خونه نیومده بود و هیچ چیز به سرقت نرفته بود. حتماً کسی از داخل خونه کشته بودش - اما کی؟
دوباره به لیست افرادی که در خونه بودن نگاه کرد. هر یک از اونها میتونست قاتل باشه. خدمتکار ژنرال، دیکین بود. همه شنیده بودن روز قبل از قتل، ژنرال فریاد خشمگین بر سر دیکین کشیده. بازرس فکر كرد در مورد چی مشاجره كرده بودن؟ یا شاید قاتل یکی از پسران ژنرال بود؟ بازرس با خودش فکر کرد پسرها دستهی عجیب و غریبی بودن. پسر بزرگتر، آرتور، صاحب یک گالری هنری در لندن بود. اون لباسهای زیبایی داشت و اتومبیل گران قیمتی میروند، اما بازرس در موردش تحقیق کرده بود. میدونست گالری هنری در ضرر و زیان هست. شاید آرتور از پدرش پول خواسته و پیرمرد از دادن پول امتناع کرده. آیا آرتور اون رو در یک عصبانیت ناگهانی کشته؟ بعد رجینالد، پسر دوم بود. . رجینالد مطمئناً میدونست چطور از یک هفتتیر استفاده کنه - اون سردبیر مجلهی ماهانهی تفنگ بود. رجینالد از پدرش متنفر بود، همه این رو میدونستن. این دو مرد معمولاً از هم اجتناب میکردن. چرا رجینالد آخر هفته به خونه اومده بود؟ و پسر سوم، پزشک به ظاهر خجالتی و معصوم، ریچارد، چی؟ بازرس در مورد اون هم تحقیق کرده بود. میدونست ریچارد به شدت قمار میکنه. اون هم دچار مشکل مالی بود؟ به همین دلیل به دیدن پدرش اومده بود؟
بازرس با خودش گفت پروندهی سختی هست.
ناگهان جواب اومد سراغش. به پسر کوچکِ مقابلش نگاه کرد.
خیلی جدی گفت: “من همه چیز رو میدونم. تو بودی. وقتی کسی نگاه نمیکرد، هفتتیر ژنرال رو برداشتی و بردی به اتاق خواب خودت. منتظر موندی تا همه بجز ژنرال برن بخوابن. میدونستی که اون همیشه اخبار نیمه شب رو در اتاق غذاخوری از رادیو گوش میداد. دقیقاً بعد از نیمه شب از پلهها پایین اومدی و بهش شلیک کردی. تو بودی، من بهت میگم!’
پسر کوچک با هیجان خندید و دست زد. بعد مجسمهی کوچک فلزی ژنرال رو برداشت و شروع به تکان دادنش دور سرش کرد.
“آفرین، عمو!” فریاد زد. ‘دوباره حلش کردی. این سومین بازی قتل ماوبری هست که پشت سر هم برنده شدی! نمیدونم چطور این کار رو میکنی، واقعاً نمیدونم!’
بازرس آینسورث با خنده بهش گفت: “به این دلیل که من در زندگی واقعی کارآگاه هستم. و تو میدونی که پلیس در پایان همیشه برنده است، تامی!’
‘شما دو تا دیگه اون بازی قدیمی رو انجام نمیدید!’ مادر تامی وقتی وارد اتاق شد، گفت. حتماً سالها بازی کردیمش. ما از بچگی این بازی رو بازی میکردیم، یادت هست باری؟’
‘البته به یاد دارم، مری - فکر میکنم هر خانوادهی انگلیسی در اون روزها یک نسخه از بازی قتل ماوبری داشت. یک موفقیت بزرگ بود، اولین بازی روی صفحهی واقعاً محبوب.’
مادر تامی مجسمهی کوچک فلزی رو برداشت و بهش نگاه کرد.
“ژنرال پیر بیچاره! تو همیشه قربانی هستی، مگه نه؟” با خنده گفت: “همیشه خیلی برات ناراحت میشدم.”
بازرس آینسورث صبح روز دوشنبه وقتی از پلهها به سمت دفتر کارش بالا میرفت خوشحال به نظر میرسید. از عصر در خونهی خواهرش لذت برده بود و به خواهرزادهاش، تامی علاقه زیادی داشت.
سرپرست با دیدن لبخند بر لب بازرس گفت: “از خودت راضی هستی.”
بازرس جواب داد: ‘آخر هفتهی خوبی داشتم. فکر کنم حالا دیگه برگشتم سر کار. امروز چی هست. بیل؟’
سرپرست بهش گفت: “رئیس میخواد در دفترش تو رو ببینه.”
چند دقیقه بعد بازرس آینسورث در دفتر رئیس نشسته بود. حالا لبخند نمیزد.
“ماوبری، آقا؟ گفتید ماوبری، آقا؟” پرسید.
رئیس گفت: “درسته. ماوبری. میدونی، بازی قتل ماوبری. بیخیال، بازرس، مطمئناً اسمش رو شنیدی!’
بازرس نفس عمیقی کشید.
‘البته که بازی رو میشناسم، رئیس. اما نمیدونستم یک سالن ماوبری واقعی وجود داره. و حالا به من میگی یک قتل واقعی اونجا اتفاق افتاده!’
رئیس بهش گفت: “درسته. آرتور ماوبری به قتل رسیده.”
بازرس آهسته گفت: “فکر میکنم بهتره همه چیز رو به من بگی، آقا. از اول، اگر اشکالی نداره.’
رئیس موافقت کرد، “بسیار خب. اوایل صبح امروز از پلیس محلی تماس تلفنی داشتیم. آرتور ماوبری، رئیس شرکت ماوبری، حدود ساعت نه صبح امروز در خانهاش مرده پیدا شد.’
“جسد کجا پیدا شد؟” بازرس پرسید.
“از این قسمت خوشت نمیاد.” رئیس، با لبخند تلخ کوچکی، گفت: “جسد آرتور ماوبری در اتاق غذاخوری کشف شده.”
“اتاق غذاخوری!” بازرس آینسورث حرفش رو قطع کرد.
بازرس حس نسبتاً عجیبی پیدا کرد. احساس ضعف، و کمی گیجی داشت. سعی کرد تمرکز کنه. بعد تا اونجا که ممکن بود عادی سؤال کرد: “فکر کنم بهش شلیک شده؟”
رئیس تأیید کرد “دقیقاً.” دوباره لبخند تلخ کوچکی زد. “طبیعتاً با هفتتیر ارتش خودش.”
بازرس نفس عمیقی کشید.
“در مورد قربانی چی میدونیم، آقا؟”
“داستان ماوبری کاملاً شناخته شده است، بازرس، اما به هر حال من پشت زمینه رو بهت میگم. آرتور ماوبری از خانوادهای ثروتمند بود، اما پدرش بیشتر سرمایهی خانواده رو از طریق سرمایهگذاری بد از دست داد. پدر هنگامی که آرتور هنوز در دانشگاه بود درگذشت. مرد جوان یکمرتبه فهمید که یک پنی هم نداره. البته خونه داشت، اما به غیر از این، هیچی.’
“بعد چه اتفاقی افتاد؟” بازرس پرسید.
رئیس توضیح داد: “بازی قتل ماوبری رو اختراع کرد. این مربوط به خیلی وقت پیشه. اولین بازی رو خودش از مقوا و مجسمههای پلاستیکی ساخت. بعد به فکر برنامهای هوشمندانه برای جمعآوری پول مورد نیاز برای راهاندازی شرکت افتاد. دانشجوی دیگهای به نام لرد شفیلد رو به اتاقهاش در دانشگاه دعوت کرد تا بازی رو امتحان کنه. لرد شفیلد آنقدر از این بازی لذت برد که برای تولید تجاریش هزار پوند به ماوبری قرض داد.
‘بقیه تاریخه، بازرس. ماوبری نسخههایی به هرکسی که میشناخت فروخت. در عرض سه سال مرد ثروتمندی شد. بازیهای مقوایی دیگهای ساخت و شرکت از اونجا رشد کرد.’
لحظهای مکث کرد.
گفت: “این تنها چیزیه که در حال حاضر میدونیم، به جز یک چیز دیگه.”
“چی، آقا؟” بازرس پرسید.
رئیس دوباره لبخند زد.
‘فقط همین. قراره تو قتل رو بررسی کنی، بازرس عزیز من!’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The Body
Inspector Barry Ainsworth considered the problem carefully. The general’s body had been found in the dining room of the house. He had been shot through the heart with his own revolver. No one had broken into the house, and nothing had been stolen. Someone in the house must have killed him - but who?
He looked again at the list of people who were in the house. Any of them could be the murderer. There was the general’s servant, Deakin. Everyone had heard the general shouting furiously at Deakin the day before the murder. What had they quarrelled about, the Inspector wondered? Or was the murderer one of the general’s sons, perhaps? They were a peculiar bunch, the Inspector thought to himself. The eldest, Arthur, was the owner of an art gallery in London. He had beautiful clothes and he drove an expensive car, but the Inspector had made his inquiries. He knew that the art gallery was losing money. Perhaps Arthur had asked his father for money, and the old man had refused to give it to him. Had Arthur killed him in a sudden outburst of anger? Then there was Reginald, the second son. Reginald certainly knew how to use a revolver - he was the editor of Gun Monthly. Reginald loathed his father, everyone knew that. The two men had usually avoided each other. Why had Reginald come down to the house for the weekend? And what about the third son, the shy and innocent-looking doctor Richard? The Inspector had made inquiries about him, as well. He knew that Richard gambled heavily. Was he in financial trouble, too? Was that why he had come to see his father?
It was a difficult case, the Inspector said to himself.
Suddenly the answer came to him. He looked at the small boy in front of him.
‘I know everything,’ he said very seriously. ‘It was you. You took the general’s revolver when no one was looking, and you carried it up to your bedroom. You waited until everyone had gone to bed except the general. You knew that he always listened to the midnight news on the radio in the dining room. You came down the stairs just after midnight, and you shot him. It was you, I tell you!’
The small boy laughed excitedly and clapped his hands. Then he picked up the little metal figure of the general and began waving it around his head.
‘Well done, uncle!’ he cried. ‘You’ve solved it again. That’s the third Mowbray Murder game you’ve won in a row! I don’t know how you do it, really I don’t!’
‘It’s because I’m a detective in real life,’ Inspector Ainsworth told him with a laugh. ‘And you know the police always win in the end, Tommy!’
‘You two aren’t playing that old game again!’ Tommy’s mother said, as she came into the room. ‘We must have had it for years. We used to play it when we were children, do you remember, Barry?’
‘Of course I remember, Mary - I should think every family in England had a copy of the Mowbray Murder game in those days. It was a huge success, the first really popular board game.’
Tommy’s mother picked up the little metal figure, and looked at it.
‘Poor old general! You’re always the victim, aren’t you? I used to feel so sorry for you,’ she said with a laugh.
Inspector Ainsworth looked cheerful as he climbed the stairs to his office on Monday morning. He had enjoyed the evening at his sister’s house, and he was very fond of his nephew Tommy.
‘You’re pleased with yourself,’ the Superintendent said, catching sight of the smile on the Inspector’s face.
‘I had a good weekend,’ the Inspector replied. ‘Now it’s back to work, I suppose. What is there today. Bill?’
‘The Chief wants to see you in his office,’ the Superintendent told him.
A few minutes later Inspector Ainsworth was sitting in the Chief’s office. He wasn’t smiling now.
‘Mowbray, sir? Did you say “Mowbray”, sir?’ he asked.
‘That’s right,’ the Chief said. ‘Mowbray. You know, the Mowbray Murder game. Come on, Inspector, surely you’ve heard of that!’
The Inspector took a deep breath.
‘Of course I know the game, Chief. But I didn’t know there was a real Mowbray Hall. And now you’re telling me there’s been a real murder there!’
‘That’s correct,’ the Chief told him. ‘Arthur Mowbray has been murdered.’
‘I think you’d better tell me everything, sir,’ the Inspector said slowly. ‘From the beginning, if you don’t mind.’
‘Very well,’ the Chief agreed. ‘We had a telephone call earlier this morning from the local police. Arthur Mowbray, the head of the Mowbray company, was found dead at his home, about nine o’clock this morning.’
‘Where was the body found?’ the Inspector asked,
‘You won’t like this part. Inspector,’ the Chief said with a grim little smile, ‘Arthur Mowbray’s body was discovered in the dining room.’
‘The dining room!’ Inspector Ainsworth interrupted.
The Inspector began to feel rather strange. He felt weak, and a little dizzy. He tried to concentrate. Then he asked as casually as he could, ‘I suppose he was shot?’
‘Precisely,’ the Chief confirmed. Again he gave a grim little smile. ‘With his own army revolver, naturally.’
The Inspector took a deep breath.
‘What do we know about the victim, sir?’
‘The Mowbray story is pretty well known, Inspector, but I’ll give you the background all the same. Arthur Mowbray came from a rich family, but his father lost most of the family money through bad investments. The father died when Arthur was still at university. The young man suddenly discovered that he didn’t have a penny. He had the house, of course, but apart from that, nothing.’
‘What happened then?’ the Inspector asked.
‘He invented the Mowbray Murder game,’ the Chief explained. ‘That was a long time ago. He made the first game himself, out of cardboard and Plasticine figures. Then he thought of a clever plan for raising the money he needed to start the company. He invited another student, Lord Sheffield, to his rooms at the university to try the game out. Lord Sheffield enjoyed the game so much that he lent Mowbray 1,000 pounds to produce it commercially.
‘The rest is history, Inspector. Mowbray sold copies to everyone he knew. Within three years he was a rich man. He made other board games, and the company grew from there.’
He paused for a moment.
‘That’s all we know at the moment,’ he said, ‘except for one other thing.’
‘What’s that, sir?’ the Inspector asked.
Again the Chief smiled.
‘Just this. You are going to investigate the murder, my dear Inspector!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.