بازرس حقیقت رو می‌بینه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بازی های تخته / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بازرس حقیقت رو می‌بینه

توضیح مختصر

جواب مسئله به ذهن بازرس خطور میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

بازرس حقیقت رو می‌بینه

بازرس آینسورث بعد از ظهر برگشت دفتر آقای لارکین. دید مدیر مالی در حال بررسی حساب‌های شرکته. افسرده به نظر می ‌رسید.

با اعتماد به بازرس گفت:‌ “بده، بازرس، خیلی بده، متأسفانه. از زمان مرگ لرد شفیلد در مشکل هستیم و حالا!

“چه اتفاقی برای شرکت میفته، آقای لارکین؟” بازرس می‌خواست بدونه.

آقای لاركین با ناراحتی گفت: “فكر می‌كنم مجبوریم ببندیمش. برای همه بده، اما چاره‌ی دیگه‌ای نیست. به هزینه‌های چند ماه گذشته نگاه می‌کردم. دیگه نمی‌تونیم از پس هزینه‌ها بربیایم، بازرس. و این رو ببینید!” با عصبانیت گفت. به بخش مربوط به هزینه‌های تلفن اشاره کرد. ۲۰۰۰ پوند مکالمه بین‌المللی در چهار ماه گذشته - فقط چهار ماه. بازرس!’

بازرس با مهربانی گفت: “متأسفم.” لحظه‌ای مکث کرد.

“متأسفانه چند سؤال دیگه از شما دارم، آقای لارکین.”

آقای لاركین گفت: “البته، بازرس. می‌دونم باید کارت رو انجام بدی. چطور می‌تونم کمکت کنم؟’

بازرس توضیح داد: “من متقاعد شدم که آقای ماوبری قبل از قتل روی یک بازی جدید کار می‌کرد. می‌تونی چیزی در این باره به من بگی، آقا؟’

کارگردان جواب داد: “نه، چیزی در این مورد نمیدونم. اما شما که فکر نمی‌کنید این ربطی به قتل داشته باشه، نه؟”

بازرس جواب داد: “ممکنه داشته باشه. شاید کسی می‌خواست جلوش رو بگیره، آقای لارکین.”

مدیر امور مالی لبخند زد.

“نمی‌تونم بفهمم چرا کسی باید بخواد چنین کاری کنه، بازرس. چه فایده‌ای خواهد داشت؟”

بازرس با ناراحتی گفت: “نمیدونم. باید جایی دلیلی باشه!”

مکث کرد.

گفت: “یه چیز دیگه هم هست. ظاهراً آقای پرایس و ماوبری حدود یک هفته پیش با هم اختلاف داشتن. می‌تونید چیزی در این باره به من بگید، آقای لاركین؟’

مدیر گفت: “چیز زیادی نمی‌تونم بگم. وقتی مشاجره در جریان بود، من در دفتر باب جانسون بودم. آقای ماوبری و آقای پرایس در اتاق غذاخوری بودن. نمی‌تونستم بشنوم چی میگن چون در بسته بود. صداشون خیلی عصبانی به گوش می‌رسید. بعد در اتاق غذاخوری باز شد، و من شنیدم که آقای ماوبری گفت: “بسیار خب، به روش تو انجامش میدیم، آقای پرایس. دوستش ندارم، اما به روش تو انجامش میدیم!” این کل چیزیه که شنیدم، بازرس.’

“فکر می‌کنی در مورد چی بحث می‌کردن؟” بازرس پرسید.

آقای لاركین گفت: “ماه‌ها بود که در مورد كارگاه‌ها بحث می‌كردن. آقای پرایس گفت خیلی گرون هستن و می‌خواست اونها رو ببنده. تصور می‌کنم در این مورد بحث می‌کردن.

وقتی گروهبان و بازرس آینورث حدود ساعت نه عصر همون روز رسیدن میخانه ماوبری آرمز، میخانه خالی بود.

گروهبان گفت: “این آرامترین جایی هست که به ذهنم میرسه، آقا. و آبجوی محلی خوبه، می‌تونم بهت قول بدم!”

بازرس لبخند زد. روزی طولانی داشت و می‌خواست استراحت کنه. اطراف میخانه رو نگاه کرد و از دیدن اینکه راحت و قدیمی هست خوشحال شد. عکس‌هایی روی دیوارها بود و آتش بزرگی در گوشه‌ی بار بود.

“قطعاً با میخانه‌های لندن متفاوته!” با خوشحالی اظهار کرد. ‘همه‌ی اونها پر از صدای موسیقی و سر و صدا هستن. حداقل اینجا می‌تونیم صحبت کنیم.’

گروهبان گفت: “بله، آقا. پیشرفتی در تحقیقات حاصل کردی؟”

بازرس جواب داد: “نمی‌دونم، برای گفتنش خیلی زوده. اما فکر می‌کنم کم کم دارم می‌فهمم آرتور ماوبری چه جور آدمی بود. و این به درد میخوره.”

گروهبان گفت: “اگر از من بپرسی، حتماً آدم عجیبی بوده. کل زندگیش رو صرف ساختن بازی برای کودکان کرده! هنوز هم، فکر می‌کنم از این طریق درآمد زیادی کسب کرده.’

گروهبان کمی از آبجوش رو نوشید.

ادامه داد: “این چیز دیگه‌ای به خاطرم آورد. یکی از پلیس‌های هال از این اطراف میاد. اون کل داستان پیرمرد و پسرش رو برام تعریف کرد. ظاهراً چارلز و پدرش بر سر دختری که چارلز در لندن می‌دید، دعوای وحشتناکی داشتن. به همین دلیل پسره رفته آمریکا. دیگه همدیگه رو ندیدن. هیچ نامه‌ای، نه حتی تماس تلفنی. بعد چارلز در تصادف رانندگی کشته شد. فکر کردن بهش غم‌انگیزه، نه؟ پیرمردی که اونجا در هال تنها زندگی میکنه. اون همه پول و هیچ کس که اون پول‌ها رو باهاش تقسیم کنه.

بازرس گفت: “چیزی که نگرانم می‌کنه، اینه که هر یک از مدیران ممکنه آرتور ماوبری رو کشته باشه. اما چرا، گروهبان؟ چرا؟ هنوز انگیزه‌ای نداریم!’

گروهبان متفکرانه گفت: “درسته، آقا.”

بازرس شکایت کرد: “کار من به اندازه‌ی کافی دشوار هست، و بعضی از اونها برام دشوارترش می‌کنن، چون مرتباً به من دروغ میگن.”

همون لحظه گروهی جوان وارد ماوبری آرمز شدن, حدود بیست نفر بودن و می‌خندیدن و همدیگه رو صدا میزدن. آرامش میخانه‌ی حومه‌ی شهری شکسته شد. یکی از جوانان به سراغ جوک‌باکس رفت و سکه‌ای گذاشت. بلافاصله صدای بلند موسیقی بار رو پر کرد. یک جوان دیگه به یک بازی الکترونیکی نزدیک شد، و سکه‌ای توش گذاشت. دستگاه به زندگی برگشت و صداهای عجیب و غریب ایجاد کرد و رنگ‌های روشن به اطراف بار شلوغ فرستاد.

بازرس اخم کرد.

آقای پرایس فکر میکنه کامپیوترها “دنیای آینده” هستن، گروهبان! این چیزیه که به من گفت. بیا نوشیدنی‌هامون رو تموم کنیم، باشه؟ آینده برای من خیلی پر سر و صداست. اینجا از لندن بدتره!’

بازرس آینسورث اون شب بد خوابید. خواب دید با خواهرزاده‌اش تامی قتل ماوبری بازی میکنه. بار دیگه لیست مظنونان رو مرور می‌کرد. مطمئن بود جواب مقابلش هست و سعی کرد تمرکز کنه. یک‌مرتبه اتاق پر از صدا و چراغ چشمک‌زن بود و جوانان می‌خندیدن و فریاد می‌کشیدن.

ایده به ذهنش خطور کرد. سعی کرد فکر کنه، اما تنها چیزی که به خاطر می‌آورد چند کلمه از مکالمه‌اش با گروهبان بود.

بازی‌های کودکان. دنیای آینده. هرگز همدیگه رو ندیدن. بازی کودکان. هیچ نامه‌ای. اون همه پول. دنیای آینده. نه حتی یک تماس تلفنی.

فایده‌ای نداشت. نمی‌تونست فکر کنه. بعد جواب اومد سراغش.

چنان تعجب کرد که از خواب بیدار شد.

«البته!» آرام با خودش گفت. “چرا قبلاً بهش فکر نکرده بودم؟’ با خوشحالی لبخند زد و دوباره به خواب رفت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

The Inspector Sees the Truth

Inspector Ainsworth went back to Mr Larkin’s office in the afternoon. He found the Finance Director studying the company accounts. He seemed depressed.

‘It’s bad, Inspector,’ he confided, ‘very bad I’m afraid. We’ve been in difficulty since Lord Sheffield died, and now!’

‘What will happen to the company, Mr Larkin?’ the Inspector wanted to know.

‘I think we’ll have to close,’ Mr Larkin said sadly. ‘It’s bad for everybody, but there’s no other choice. I’ve been looking at our expenses for the last few months. We can’t afford it any more, Inspector. And look at this!’ he said angrily. He pointed to the section of the accounts dealing with telephone expenses. ‘2,000 pounds on international calls in the last four months - just four months. Inspector!’

‘I’m sorry,’ the Inspector said kindly. He paused for a moment.

‘I’m afraid I have some more questions for you, Mr Larkin.’

‘Of course, Inspector,’ Mr Larkin said. ‘I know you have your work to do. How can I help you?’

‘I’m convinced that Mr Mowbray was working on a new game before he was murdered,’ the Inspector explained. ‘Can you tell me anything about that, sir?’

‘No, I don’t know anything about it,’ the director replied. ‘But you don’t think that had anything to do with the murder, do you?’

‘It might do,’ the Inspector replied. ‘Perhaps somebody wanted to stop him, Mr Larkin.’

The Finance Director smiled.

‘I can’t see why anyone would want to do that, Inspector. What would be the point?’

‘I don’t know,’ the Inspector said gloomily. ‘There must be a reason somewhere!’

He paused.

‘There’s one other thing,’ he said. ‘Apparently Mr Pryce and Mr Mowbray had a fierce quarrel about a week ago. Can you tell me anything about that, Mr Larkin?’

‘Not very much,’ the director said. ‘I was in Bob Johnson’s office when the argument was going on. Mr Mowbray and Mr Pryce were in the dining room. I couldn’t hear what they were saying because the door was shut. They sounded very angry. Then the door of the dining room opened, and I heard Mr Mowbray say, “All right, we’ll do it your way, Mr Pryce. I don’t like it, but we’ll do it your way!” That’s all I heard, Inspector.’

‘What do you think they were arguing about?’ the Inspector asked.

‘They’d been arguing for months about the workshops,’ Mr Larkin said. ‘Mr Pryce said they were too expensive, and he wanted to close them. I imagine they were arguing about that.’

The Mowbray Arms pub was empty when the Sergeant and Inspector Ainsworth got there at about nine that evening.

‘It’s the quietest place I could think of, sir,’ the Sergeant said. ‘And the local beer’s good, I can promise you that!’

The Inspector smiled. It had been a long day, and he wanted to relax. He looked around the pub, and was pleased to see that it was comfortable and old-fashioned. There were pictures on the walls, and there was a large fire in the corner of the bar.

‘This is certainly different to the pubs in London!’ he commented happily. ‘They’re all full of music and noise. At least we can talk in here.’

‘Yes, sir,’ the Sergeant said. ‘Are you making progress with your enquiries?’

‘I don’t know,’ the Inspector replied, ‘it’s too early to tell. But I think I’m beginning to understand what kind of man Arthur Mowbray was. And that’s useful.’

‘He must have been a strange kind of man, if you ask me,’ the Sergeant said. ‘Spending all his life making games for children! Still, I suppose he made a lot of money from it.’

The Sergeant drank some of his beer.

‘That reminds me of something else,’ he added. ‘One of the policemen at the Hall comes from around here. He told me the whole story about the old man and his son. Apparently Charles and his father had a terrible fight over some girl Charles was seeing in London. That’s why the boy went off to America. They never saw each other again. No letters, not even a phone call. Then Charles was killed in the car accident. It’s sad to think of, isn’t it? The old man living alone up there at the Hall. All the money in the world, and no one to share it with.’

‘What worries me,’ the Inspector said, ‘is that any of the directors could have killed Arthur Mowbray. But why, Sergeant? Why? We don’t have a motive yet!’

‘That’s true, sir,’ he said thoughtfully.

‘My job’s difficult enough as it is,’ the Inspector complained, ‘and some of them are making it more difficult because they keep lying to me.’

Just at that moment a group of young people came into the Mowbray Arms. There were about twenty of them, and they were laughing and calling out to each other. The peace of the country pub was broken. One of the young men went over to the jukebox, and inserted a coin. Instantly loud music filled the bar. Another young man approached an electronic game, and inserted a coin. The machine sprang into life, making strange sounds and sending bright colours around the crowded bar.

The Inspector frowned.

‘Mr Pryce thinks computers are “the world of the future”, Sergeant! That’s what he told me. Let’s finish our drinks, shall we? The future’s too noisy for me. This is worse than London!’

Inspector Ainsworth slept badly that night. He dreamt he was playing the Mowbray Murder game with his nephew Tommy. Once again he was going through the list of suspects. He was sure that the answer was there, in front of him, and he tried to concentrate. Suddenly the room was full of noise and flashing lights, and young people laughing and shouting.

An idea began to come to him. He tried to think, but all he could remember were some words from his conversation with the Sergeant.

‘Children’s games… the world of the future… never saw each other… children’s game… no letters… all that money… world of the future… not even a phone call…’

It was no good. He couldn’t think… then the answer came to him.

He was so surprised that he woke up.

‘Of course!’ he said to himself quietly. ‘Now why didn’t I think of it before?’ He smiled happily, and went back to sleep.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.