تصویر بزرگ

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بازی های تخته / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

تصویر بزرگ

توضیح مختصر

مدیرعامل میگه شرکت در بحران هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

تصویر بزرگ

بعد از مصاحبه با آقای لاركین، بازرس به ملاقات آقای پرایس، مدیرعامل رفت. دفترش پشت سالن، در طبقه‌ی همکف بود.

بازرس وقتی در دفتر رو کوبید، با خودش گفت: “حدود دو دقیقه با اتاق غذاخوری پیاده فاصله داره. باید یادم بمونه.”

آقای پرایس خودش در دفتر رو باز کرد. مردی لاغر و بلند قامت حدود چهل و پنج ساله بود. با کارآگاه دست داد.

آقای پرایس گفت: “لطفاً بشیند، بازرس.”

بازرس آینسورث نگاهی به اطراف دفتر انداخت. یک میز بزرگ بود که پشتش یک صندلی قرار داشت. کاغذها به طور مرتب روی میز چیده شده بودن و یک تلفن هم بود. میز کوچک‌تری بود که چندین کامپیوتر گرون‌قیمت روش قرار داشت. بازرس با کنجکاوی به کامپیوترها نگاه کرد.

“چیزهای شگفت‌انگیزی هستن، نه، بازرس؟” آقای پرایس با افتخار گفت: “این دنیای آینده است، می‌دونید.”

بازرس خندید. گفت: “احتمالاً حق با شماست، آقا، اما من کمی قدیمی هستم. مدام قصد دارم کار با کامپیوتر رو یاد بگیرم، اما هرگز وقت نمی‌کنم.’

بازرس دفترچه‌اش رو باز کرد، و بهش نگاه کرد.

شروع کرد: “من فهمیدم که شما جنازه رو پیدا کردید، آقا.”

آقای پرایس تأیید کرد: “بله، درسته. من پیدا کردم.’

“لطفاً به من بگید دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟” بازرس پرسید. “می‌دونم قبلاً به پلیس محلی گفتید، اما اگر مشکلی نیست، آقا، دوست دارم حکایت خود شما رو بشنوم.”

آقای پرایس موافقت کرد: “البته. من در ساعت معمول رسیدم اینجا. وارد دفتر شدم و کارهایی انجام دادم. بعد حدود ده دقیقه به نه رفتم اتاق غذاخوری تا منتظر آقای ماوبری و دیگران بمونم. قرار بود با هم صبحانه بخوریم. همون موقع دیدمش. وقتی جسد رو کشف کردم.”

‘اون وقت چیکار کردید، آقا؟’ بازرس پرسید.

آقای پرایس گفت: “من مستقیم برگشتم اینجا و با پلیس تماس گرفتم.”

“ساعت نه بود، آقا؟” بازرس پرسید.

آقای پرایس موافقت کرد: “بله، درسته.”

بازرس متفکرانه گفت: “متوجهم.” چیزی رو با عجله در دفترش نوشت.

“چیز خاصی درباره‌ی جلسه امروز صبح مدیران وجود داشت؟”

مدیرعامل جواب داد: “نه، چیزی که فکرش رو بکنم. یک جلسه عادی بود، بازرس.”

بازرس بهش گفت: “تازه با آقای لاركین صحبت كردم. می‌دونید می‌خواست در چه موردی در جلسه صحبت کنه، آقای پرایس؟’

مدیر عامل با خنده گفت: “بله، می‌دونم. اون همیشه چیزهای کوچکی در حساب‌ها پیدا می‌کنه تا ازشون شکایت کنه. این بار تحقیقات بازار خانم مارکام نگرانش کرده. نمی‌فهمه چقدر خوش شانسیم که اون رو در شرکت داریم. اون جوانه، اما در زمینه‌ی تخصصش یک متخصص واقعیه. نگاهی به این بنداز، بازرس.’

كتابی به بازرس داد. بازرس به عنوان نگاه کرد.

سازمان بازاریابی و رفتار مصرف‌کننده، نویسنده پاتریشیا مارکام.

آقای پرایس گفت: “می‌بینید. اون واقعاً میدونه چیکار میکنه، بازرس. لارکین باید تشویقش کنه، نه اینکه زندگیش رو در جلسات دشوار کنه.

بد برداشت نکنید.

لارکین مرد خوبیه و مسئولیت‌هاش رو جدی میگیره. اما بیش از حد نگران چیزهای کوچیکه. اون تصویر بزرگ رو نمی‌بینه.’

“منظورتون از “تصویر بزرگ” چی هست، آقای پرایس؟”

آقای پرایس پیشنهاد داد: “بذارید چیزی درباره شرکت به شما بگم. آرتور ماوبری ثروتش رو با بازی قتل ماوبری به دست آورد. اون جوان با استعدادی بود، اما چیزی از تجارت نمی‌دونست. اون واقعاً رویاپرداز بود. البته با استعداد، اما باز هم یک رویاپرداز. لرد شفیلد مغز تجاری این شرکت بود. اون همه چیز رو سازماندهی کرد. او نه تنها در انگلیس بلکه در آمریکا هم به موفقیت بزرگی در این شرکت دست یافت. این لرد شفیلد بود که به نیابت از شرکت به آمریکا رفت. ماوبری همیشه از رفتن امتناع می‌کرد. هر وقت مشکلی جدی پیش می‌اومد، این لرد شفیلد بود که می‌تونست حلش کنه.’

بازرس گفت: “کم کم چیزی در مورد آرتور ماوبری می‌فهمم. آقای لاركین قبلاً به من گفت كه آرتور ماوبری چیزی در مورد امور مالی شركت نمی‌دونست.”

آقای پرایس ادامه داد: “لرد شفیلد شش ماه پیش درگذشت. به همین دلیل حالا شرکت با مشکل جدی روبرو شده. فروش در انگلیس و آمریکا رو به کاهشه. می‌دونید، بازار بازی‌های کودکان در حال تغییره. دیگه هیچ‌کس نمی‌خواد بازی‌های رومیزی انجام بده. محصولات مثل انسان‌ها هستن، بازرس. پیر میشن و می‌میرن.’

بازرس متفکرانه گفت: “متوجهم.”

“حالا چیزی که در مورد لارکین گفتم رو می‌فهمید؟” آقای پرایس با عصبانیت گفت. ‘اون همیشه دنبال چیزهای جزئی در حساب‌هاست، اما مشکل واقعی رو نمی‌فهمه. ما در یک بحران هستیم، بازرس، و اگر خیلی زود کاری انجام ندیم، دیگه شرکتی باقی نمی‌مونه!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The Big Picture

After his interview with Mr Larkin, the Inspector went to see Mr Pryce, the Managing Director. His office was at the back of the Hall, on the ground floor.

‘About two minutes’ walk from the dining room,’ the Inspector said to himself as he knocked on the office door. ‘I must remember that.’

Mr Pryce opened the door of the office himself. He was a tall, thin man of about forty-five. He shook hands with the detective.

‘Please sit down, Inspector,’ Mr Pryce said.

Inspector Ainsworth looked around the office. There was a large desk with a chair behind it. Papers were neatly arranged on the desk, and there was a telephone. There was a smaller table with several expensive computers on it. The Inspector looked curiously at the computers.

‘Wonderful things, aren’t they, Inspector?’ Mr Pryce said proudly, ‘That’s the world of the future, you know.’

‘The Inspector laughed. ‘You’re probably right, sir,’ he said, ‘but I’m a little out of date. I keep intending to learn about computers, but I’ve never got the time.’

The Inspector opened his notebook, and looked at it.

‘I understand that you found the body, sir,’ he began.

‘Yes, that’s right,’ Mr Pryce confirmed. ‘I did.’

‘Would you tell me exactly what happened, please?’ the Inspector asked. ‘I know you’ve already told the local police, but I’d like to hear your own account, if you don’t mind, sir,’

‘Of course,’ Mr Pryce agreed. ‘I arrived here at my usual time. I came into the office and did some work. Then at about ten minutes to nine I went to the dining room to wait for Mr Mowbray and the others. We were going to have breakfast together. That’s when I saw him… when I discovered the body.’

‘What did you do then, sir?’ The Inspector asked.

‘I came straight back here and telephoned the police,’ Mr Pryce said.

‘That was at nine o’clock sir?’ the Inspector asked.

‘Yes, that’s right,’ Mr Pryce agreed.

‘I see,’ the Inspector said thoughtfully. He scribbled something in his notebook.

‘Was there anything special about the directors’ meeting this morning?’

‘No, nothing I can think of,’ the Managing Director replied. ‘It was a routine meeting, Inspector.’

‘I’ve just been speaking to Mr Larkin,’ the Inspector told him. ‘Do you know what he wanted to talk about at the meeting, Mr Pryce?’

‘Yes, I do,’ the Managing Director said with a laugh. ‘He always finds some little thing in the accounts to complain about. This time it’s Miss Markham’s market research that worries him. He doesn’t realise how lucky we are to have her in the company. She’s young, but she’s a real expert in her field. Have a look at this, Inspector.’

He passed the Inspector a book. He looked at the title.

‘Marketing Organization and Consumer Behavior, by Patricia Markham.’

‘You see,’ said Mr Pryce. ‘She really knows what she’s doing, Inspector. Larkin should be encouraging her, not making her life difficult at meetings.

Don’t misunderstand me.

Larkin’s a good man, and he takes his responsibilities seriously. But he worries too much about little things. He doesn’t see the big picture.’

‘What do you mean, “the big picture”, Mr Pryce?’

‘Let me tell you something about the company,’ Mr Pryce suggested. ‘Arthur Mowbray made his fortune with the Mowbray Murder game. He was a gifted young man, but he didn’t know anything about business. He was a dreamer, really. Brilliant, of course, but still a dreamer. Lord Sheffield was the business brains of the company. He organised everything. He made the company a huge success, not just in Britain but in America as well. It was Lord Sheffield who went to America for the company. Mowbray always refused to go. Whenever there was a serious problem, it was Lord Sheffield who managed to solve it.’

‘I’m beginning to understand something about Arthur Mowbray,’ the Inspector said. ‘Mr Larkin’s already told me that Arthur Mowbray didn’t know anything about the finances of the company.’

‘Lord Sheffield died six months ago,’ Mr Pryce continued. ‘That’s why the company is in serious trouble now. Sales in Britain and America have begun to decline. The market for children’s games is changing, you see. No one wants to play board games anymore. Products are like people, Inspector. They grow old and die.’

‘I see,’ the Inspector said thoughtfully.

‘Now do you understand what I said about Larkin?’ Mr Pryce said angrily. ‘He’s always going on about small things in the accounts, but he doesn’t understand the real problem. We’re in a crisis, Inspector, and if we don’t do something pretty soon, there won’t be a company left!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.