سرفصل های مهم
كارت
توضیح مختصر
کارتی از دست مُرده میفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
كارت
همون موقع در زدن. آقای پرایس سریع به بازرس آینسورث نگاه کرد، و بعد فریاد زد: “بیا داخل.”
زن جوانی وارد دفتر شد. حدوداً سی ساله، لاغر و مو مشكی بود. کت و شلوار رسمی پوشیده بود.
زن با دیدن بازرس ایستاد.
به آقای پرایس گفت: “متأسفم. نمیدونستم کسی پیشتون هست.’
آقای پرایس گفت: “ایشون پاتریشیا ماركام هست، بازرس. مدیر بازاریابی و فروش ما.”
بازرس ایستاد تا با زن جوان دست بده.
“این قتل چه چیز وحشتناکیه!” زن جوان گفت. “واقعاً نمیتونم تصور کنم چرا کسی باید بخواد به آرتور ماوبری آسیب بزنه. اصلاً با عقل جور در نمیاد.”
بازرس موافقت کرد: “شاید در حال حاضر نه. اما در پایان همه چیز رو میفهمیم، بهتون قول میدم. به همین دلیل با آقای پرایس صحبت میکردم. چیزهای زیادی درباره شرکت به من گفت.”
بازرس فکر کرد دید که پاتریشیا مارکام در حالی که صحبت میکرد نگاهی سریع با آقای پرایس تبادل کرد. نگران به نظر میرسید.
بازرس بلند شد.
گفت: “حالا بیشتر از این وقت شما نمیگیرم، آقای پرایس. میتونیم بعداً به مکالمهمون ادامه بدیم.”
رو کرد به خانم مارکهام.
به زن جوان گفت: “از شما هم باید چند تا سؤال بپرسم.”
پاتریشیا مارکهام با تعجب نگاهش کرد.
“من، بازرس؟” پرسید.
بازرس بهش گفت: “البته. من میخوام با همهی مدیران صحبت کنم، خانم مارکام.”
بازرس دفتر آقای پرایس رو ترک کرد و در رو پشت سرش بست. لحظهای بیرون در ایستاد. میتونست صحبت این دو مدیر رو بشنوه. هیجانزده و عصبی به نظر میرسیدن، اما بازرس نمیتونست حرفهای اونها رو بشنوه. با صدای آروم صحبت میکردن.
بازرس فکر کرد: “میخوام بدونم موضوع چیه. به نظر این دو تا رازی دارن.”
برگشت اتاق غذاخوری. گروهبان اومد پیشش.
به بازرس گفت: “ما از همه چیز عکاس گرفتیم، آقا. حالا میتونیم جسد رو ببریم؟’
بازرس به جنازه روی زمین نگاه کرد. پیرمرد چقدر کوچیک به نظر میرسید!
به گروهبان گفت: “باشه. برش دارید و ببرید. به آرامی!’
دو پلیس جلو اومدن و شروع به بلند کردن جسد کردن. چیزی از دست مرده افتاد.
“صبر کنید!” بازرس فریاد زد. سریع رفت جلو و با دستمالش با احتیاط شیء افتاده رو برداشت. به گروهبان نشون داد.
“فکر میکنی این چیه؟” پرسید.
مرد آهسته گفت: “یک کارت هست، آقا. به نظر یکی از کارتهای بازی قتل ماوبری هست.” ادامه داد: “میدونی، آقا، از کارتهایی که روشون سرنخهایی نوشته شده.”
بازرس آینسورث گفت: ‘درسته، گروهبان. اما کارتهای بازی قتل ماوبری همه آبی هستن و این یکی زرده. بیا ببینیم چیزی پشتش نوشته شده؟”
بازرس کارت رو برگردوند. یادداشتهای دست نوشته اون طرفش بود. بازرس خواند:
“۵۷ گزارش مطبوعات سرمایهگذاران را ۳۰۰۰۰ پوند میترساند”
متفکرانه گفت: “به نظر آرتور ماوبری در حال کار روی یک بازی جدید بوده. یعنی به همین دلیل کسی اون رو کشته، گروهبان؟’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
The Card
Just then there was a knock at the door. Mr Pryce looked quickly at Inspector Ainsworth, and then called out, ‘Come in.’
A young woman entered the office. She was about thirty years old, slender and dark-haired. She was dressed in a business suit.
The woman stopped when she saw the Inspector.
‘I’m sorry,’ she said to Mr Pryce. ‘I didn’t know there was anyone with you.’
‘This is Patricia Markham, Inspector,’ Mr Pryce said. ‘She’s our Director of Marketing and Sales.’
The Inspector stood up to shake hands with the young woman.
‘What a terrible thing this murder is!’ the young woman exclaimed. ‘I really can’t imagine why anyone would want to hurt Arthur Mowbray. It doesn’t make any sense at all.’
‘Not at the moment, perhaps,’ the Inspector agreed. ‘But we’ll find out everything in the end, I can promise you that. That’s why I’ve been talking to Mr Pryce. He’s told me quite a lot about the company.’
The Inspector thought he saw Patricia Markham exchange a quick glance with Mr Pryce while he was speaking. She looked worried.
He stood up.
‘I won’t take up any more of your time just now, Mr Pryce,’ he said. ‘We can continue our conversation later.’
He turned to Miss Markham.
‘At some point I shall have to ask you some questions as well,’ he said to the young woman.
Patricia Markham looked at him in surprise.
‘Me, Inspector?’ she asked.
‘Of course,’ the Inspector told her. ‘I want to talk to all the directors, Miss Markham.’
The Inspector left Mr Pryce’s office, and closed the door behind him. He stood outside the door for a moment. He could hear the two directors talking. They seemed excited and nervous, but the Inspector could not hear what they were saying. They were talking in low voices.
‘I wonder what that’s all about,’ the Inspector thought. ‘Those two seem to have a secret.’
He went back to the dining room. The Sergeant came up to him.
‘We’ve photographed everything, sir,’ he told the Inspector. ‘Can we take the body away now?’
The Inspector looked down at the body on the floor. How small the old man looked!
‘All right,’ he told the Sergeant. ‘Pick him up, and carry him away. Gently now!’
Two policemen stepped forward and began to lift the body. Something fell out of the dead man’s hand.
‘Wait!’ cried the Inspector. He moved forward quickly, and picked up the fallen object carefully with his handkerchief. He showed it to the Sergeant.
‘What do you suppose this is?’ he asked.
‘It’s a card, sir,’ the man said slowly. ‘It looks like one of the cards from the Mowbray Murder game. You know, sir,’ he went on, ‘the cards with the clues written on them.’
‘You’re right, Sergeant,’ Inspector Ainsworth said. ‘But the cards in the Mowbray Murder game are all blue, and this one is yellow. Let’s see if there’s anything written on the other side, shall we?’
The Inspector turned the card over. There were some hand written notes on it. The Inspector read:
“57 Press reports frighten investors DOWN 30/000 pounds”
‘It looks as if Arthur Mowbray was working on a new game,’ he said thoughtfully. ‘I wonder if that’s why someone killed him, Sergeant?’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.