سرفصل های مهم
توطئه
توضیح مختصر
بازرس دوباره با خانم مارکام صحبت میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
توطئه
اواخر صبح بود که بازرس به سالن ماوبری رسید.
به گروهبان گفت: “فکر کنم دوباره با پاتریشیا مارکام صحبت کنم. یکی دو چیز هست که باید از اون بفهمم.”
چند دقیقه بعد کارآگاه در دفتر خانم مارکام بود.
“شما که مدت زیادی با شرکت نبودید، نه؟” بازرس پرسید.
خانم مارکام جواب داد: “نه. من پنج ماه پیش شروع کردم. بازرس.’
‘پنج ماه پیش؟ بعد از مرگ لرد شفیلد میشه، درسته؟’
مدیر تأیید کرد: “درسته. لرد شفیلد حدوداً یک ماه قبل از شروع کار من در اینجا درگذشت.’
‘آقای پرایس به من گفت که لرد شفیلد مغز تجاری این شرکت بود. مرگش باید یک ضربه جدی باشه. فکر کنم؟” بازرس پرسید.
پاتریشیا مارکام با سر تأیید کرد.
گفت: “درسته، بازرس. آرتور ماوبری پیرمرد بود. نمیخواست ببینه کار و بار شرکت بد پیش میره. میدونید هیچ ایدهی جدیدی نداشت. و وقتی لرد شفیلد درگذشت، فکر میکنم اون تسلیم شد.’
لحظهای مکث کرد و بعد ادامه داد.
“واقعاً ناراحتکننده بود. همهی ما میدونستیم شرکت نمیتونه زیاد دوام بیاره - ضررها در شش ماه گذشته بسیار بد بود.’
بازرس با دلسوزی اظهار کرد: “متوجهم.”
خانم ماركام ادامه داد: “آقای پرایس تمام تلاشش رو كرد. اون بارها و بارها به آقای ماوبری گفت که شرکت در حال ضرر هست. بهش گفت کارگاهها باید تعطیل بشن و مردها از کار اخراج بشن - اما آقای ماوبرای گوش نمیداد. گوش نمیداد، بازرس.”
دوباره مکث کرد، و به بازرس نگاه کرد.
‘شما و آقای پرایس خیلی به هم نزدیک هستید، مگه نه خانم مارکام؟’
خانم مارکهام سرخ شد.
“نمیدونم منظور شما چیه!” با عصبانیت جواب داد. ‘چی میگید؟ نمیفهمم -“
بازرس بهش گفت: “شنیدم دیروز در دفترش صحبت میکردید. دربارهی چی صحبت میکردید؟’
پاتریشیا مارکهام معذب به نظر رسید. گفت: “چیز مهمی نبود، بازرس. ما فقط…’
بازرس بهش یادآوری کرد: “این یک تحقیقات قتل هست، خانم مارکام. اگر قراره قاتل رو پیدا کنم، به کمک همه نیاز دارم. مطمئنم که درک میکنید.”
خانم مارکام آهی کشید.
گفت: “خب، بازرس. بهتره همه چیز رو بهتون بگم. چیزی که شما فکر میکنید نیست. آقای پرایس همکاره. ما …”
دوباره سرخ شد.
بازرس بهش گفت: “ادامه بده، لطفا.”
توضیح داد: “آقای پرایس در مورد مشکلی که با آقای ماوبری داشت، به من گفت. گفت پیرمرد به تعطیل کردن کارگاهها فکر نمیکنه. آقای پرایس ایدهای داشت. فکر میکرد اگر تحقیقات بازار درباره چشماندازهای شرکت رو نشونش بدیم، گوش میده. ما میخواستیم اون رو با واقعیت روبرو کنیم، بازرس. همش همین.”
بازرس گفت: “متوجهم. بنابراین ایدهی تحقیق در مورد بازار شما از آقای پرایس اومده بود؟”
خانم مارکام جواب داد: “بله. شاید نباید موافقت میکردم کمکش کنم، اما میدونید، فکر کردم حق داره. فکر کردم این بهترین چیز برای شرکته.’
“بعد چه اتفاقی افتاد؟” بازرس میخواست بدونه. “این نقشه جواب داد؟”
“من یک هفته پیش گزارشات تحقیقات بازار رو به آقای پرایس دادم و اون تحقیقات رو برد پیش آقای ماوبری. نمیدونم به هم چی گفتن، اما میدونم که مشاجره بلندی داشتن - همه صدای فریاد اونها رو میشنیدن.”
مکث کرد.
“اما نمیدونم این چه ربطی به قتل داره، بازرس!”
بازرس آینسورث کارت زردی که در دست مَرد مُرده بود رو نشونش داد.
“قبلاً این رو دیدید؟” پرسید.
پاتریشیا مارکهام به کارت نگاه کرد و سرش رو تکان داد.
“نه، بازرس، ندیدم. مهمه؟’
بازرس گفت: “فکر میکنم این ثابت میکنه که وقتی آرتور ماوبری کشته شد، در حال کار روی یک بازی جدید بود. کسی میخواست جلوش رو بگیره - فکر میکنم به همین دلیل به قتل رسید.”
پاتریشیا مارکام گیج به نظر رسید.
‘اما آرتور ماوبری سالها بود که بازی جدیدی نساخته بود، بازرس! و چرا باید کسی بخواد جلوش رو بگیره؟’
بازرس بهش گفت: “نمیدونم. اما میفهمم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Conspiracy
It was late in the morning when the Inspector arrived at Mowbray Hall.
‘I think I’ll talk to Patricia Markham again,’ he told the Sergeant. ‘There are one or two things I need to find out from her.’
A few minutes later the detective was in Miss Markham’s office.
‘You haven’t been with the company very long, have you?’ he enquired.
‘No,’ Miss Markham replied. ‘I started five months ago. Inspector.’
‘Five months ago? That would be after the death of Lord Sheffield, am I right?’
‘That’s correct,’ the director confirmed. ‘Lord Sheffield died about a month before I started work here.’
‘Mr Pryce told me that Lord Sheffield was the business brains of the company. His death must have been a serious blow. I suppose?’ the Inspector asked.
Patricia Markham nodded.
‘That’s right, Inspector,’ she said. ‘Arthur Mowbray was an old man. He didn’t want to see that the company was doing badly. He didn’t have any new ideas, you see. And when Lord Sheffield died, I think he just gave up.’
She paused for a moment, and then went on.
‘It was sad, really. We all knew that the company couldn’t last much longer - the losses had been very bad in the last six months.’
‘I see,’ the Inspector commented sympathetically.
‘Mr Pryce did his best,’ Miss Markham continued. ‘He told Mr Mowbray again and again that the company was losing money. He told him that the workshops would have to be closed down, and the men laid off - but Mr Mowbray wouldn’t listen. He just wouldn’t listen, Inspector.’
She paused again, and looked at the Inspector.
‘You and Mr Pryce are quite close, aren’t you, Miss Markham?’
Miss Markham blushed.
‘I don’t know what you mean!’ she replied angrily. ‘What are you suggesting? I don’t understand-‘
‘I heard you talking in his office yesterday,’ the Inspector told her. ‘What were you talking about?’
Patricia Markham looked uncomfortable. ‘Nothing important, Inspector,’ she said. ‘We just…’
‘This is a murder investigation, Miss Markham,’ the Inspector reminded her. ‘I need everybody’s help if I am going to find the murderer. I’m sure you understand that.’
Miss Markham sighed.
‘All right, Inspector,’ she said. ‘I’d better tell you everything. It isn’t what you think. Mr Pryce is a colleague. We aren’t-‘
She blushed again.
‘Go on, please,’ the Inspector told her.
‘Mr Pryce told me about the problem he was having with Mr Mowbray,’ she explained. ‘He said the old man wouldn’t consider closing the workshops. Mr Pryce had an idea. He thought he could make Arthur Mowbray listen if we showed him some market research into the company’s prospects. We wanted to make him face reality, Inspector. That was all.’
‘I see,’ the Inspector said. ‘So the idea for your market research came from Mr Pryce, did it?’
‘Yes,’ Miss Markham replied. ‘Perhaps I shouldn’t have agreed to help him, but I thought he was right, you see. I thought it was the best thing for the company.’
‘Then what happened?’ the Inspector wanted to know. ‘Did the plan work?’
‘I gave Mr Pryce the market research reports a week ago, and he took them to Mr Mowbray. I don’t know what they said to each other, but I do know they had a loud argument - everybody heard them shouting.’
She paused.
‘But I don’t see what that’s got to do with the murder, Inspector!’
Inspector Ainsworth showed her the yellow card that had been in the dead man’s hand.
‘Have you ever seen this before?’ he asked.
Patricia Markham looked at the card and shook her head.
‘No, Inspector, I haven’t. Is it important?’
‘I think it proves that Arthur Mowbray was working on a new game when he was killed,’ the Inspector said. ‘Somebody wanted to stop him -I think that’s why he was murdered,’
Patricia Markham looked confused.
‘But Arthur Mowbray hadn’t made a new game for years, Inspector! And why should anyone want to stop him?’
‘I don’t know,’ the Inspector told her. ‘But I’m going to find out.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.