مظنونان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بازی های تخته / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مظنونان

توضیح مختصر

بازرس حقیقت رو از آقای پرایس میفهمه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

مظنونان

بازرس آینسورث صبح روز بعد وقتی وارد سالن ماوبری شد بسیار مصمم به نظر می‌رسید.

با چابکی گفت: “صبح بخیر، گروهبان، روز شلوغی خواهد بود. می‌خوام از همه‌ی مدیران بخوای بیان اتاق غذاخوری. جلسه‌ای خواهیم داشت. مطمئن شو که همه در عرض پنج دقیقه اونجا باشن.”

گروهبان گفت: “بله، آقا. الان بهشون میگم.”

بازرس بهش گفت: “یک چیز دیگه، گروهبان. وقتی همه اینجا هستند، می‌خوام کاری برام انجام بدی.’ یک تیکه کاغذ به گروهبان داد. “با دفترم در لندن تماس بگیر و از اونها بخواه این مورد رو برای من بررسی کنن، ممکنه؟ بهشون بگو فوریه.”

گروهبان تکه کاغذ رو گرفت و نگاهی سریع بهش انداخت. خیلی تعجب کرد.

“مطمئنی، آقا؟” پرسید.

بازرس دستور داد: “فقط این کار رو انجام بده، گروهبان. و جواب رو به محض دریافت برای من بیار.’

بازرس وارد اتاق غذاخوری شد و سر میز نشست. وقتی مدیران وارد اتاق می‌شدن در سکوت تماشا کرد. عصبی و معذب به نظر می‌رسیدن.

بازرس ایستاد، و شروع به صحبت كرد.

خیلی جدی گفت: “همه‌ی ما می‌دونیم که صبح روز دوشنبه در این اتاق چه اتفاقی افتاده. کسی وارد شده و به آرتور ماوبری شلیک کرده. قاتل حالا اینجا نشسته.’

تنش در اتاق بیشتر شد. مدیران مشکوک به هم نگاه کردن.

بازرس اعلام کرد: “شما بازی بسیار خطرناکی انجام دادید، آقای پرایس. حالا بازی تموم شده.”

“من!” آقای پرایس فریاد زد. “منظورتون نمیتونه من باشم، بازرس. من کسی رو نکشتم - مسخره است!” به اطراف میز به صورت همکارانش نگاه کرد. همه نگاهشون رو ازش دور کردن. “اشتباه شده!” فریاد زد. “دارید اشتباه می‌کنید، بازرس.”

بازرس با خونسردی بهش گفت: “شما از اول به پلیس دروغ گفتید. اجازه بدید چیزی که در مورد اتفاقات صبح دوشنبه گفتید رو مرور کنیم، باشه؟’

نگاهی به دفترش انداخت.

‘گفتید ده دقیقه به نه دفترتون رو ترک کردید تا برید اتاق غذاخوری. وقتی رسیدید اونجا، جسد رو دیدید. بعد مستقیم برگشتید دفترتون و ساعت نه به پلیس زنگ زدید.’

آقای پرایس گفت: “درسته، این اتفاقیه که افتاده. من حقیقت رو گفتم.”

بازرس آرام گفت: “اما از دفتر تا اتاق غذاخوری فقط دو دقیقه راهه. می‌دونم چون ازش یادداشت برداشتم. اگر ده دقیقه به نه دفترتون رو ترک کردید، باید شش دقیقه به نه با پلیس تماس می‌گرفتید، نه ساعت نه. می‌خوام بدونم این شش دقیقه اضافی چیکار می‌کردید؟’

یک‌مرتبه رنگ آقای پرایس پرید.

“من. من. می‌تونم توضیح بدم.” عاجزانه گفت.

بازرس حرفش رو قطع کرد.

بازرس ادامه داد. “بعد مسئله‌ی اختلافت با آقای ماوبری مطرحه. می‌دونستی شرکت در ضرر و زیان هست و می‌خواستی کارگاه‌ها رو تعطیل کنی. اما آقای ماوبری مخالف این ایده بود، نه؟ نمی‌خواست افراد کارگاه‌ها شغلشون رو از دست بدن. این درست نیست؟’

آقای جانسون سریع گفت: “درسته. تو می‌خواستی کارگاه‌ها رو تعطیل کنی. همه این رو میدونن.’

بازرس ادامه داد: “بنابراین بازی خطرناکت رو شروع کردی. بازی‌ای که با مرگ آقای ماوبری پایان یافت.’

“این درست نیست!” آقای پرایس فریاد زد. “شما نمی‌فهمید…”

“شما خانم مارکام رو متقاعد کردید کاری برای شما انجام بده، مگه نه؟ ازش خواستید در مورد محصولات این شرکت تحقیقات بازار انجام بده. امیدوار بودی این کار باعث بشه آقای ماوبری کاری که می‌خواستی رو انجام بده. اما این کار عملی نشد، شد؟ با آقای ماوبری بحث جدی داشتی. همه شنیدن.”

آقای پرایس بسیار هیجان‌زده بود و هنگام صحبت صداش می‌لرزید.

“صبر کنید!” فریاد زد. ‘بذارید توضیح بدم. بازرس. من در مورد اتفاقات صبح روز دوشنبه به پلیس دروغ گفتم، اعتراف می‌کنم. اما من آرتور ماوبری رو نکشتم. بهتون میگم، من اون رو نکشتم! فقط بذارید بهتون بگم واقعاً چه اتفاقی افتاد.’

بازرس موافقت کرد: “بسیار خب. به ما بگو چه اتفاقی افتاد، آقای پرایس.’

‘من و آرتور ماوبری در مورد کارگاه‌ها اختلاف نظر داشتیم، این قسمت درسته. من می‌دونستم باید بسته بشن. شش ماه پیش وقتی لرد شفیلد درگذشت، این رو می‌دونستم. اما آرتور ماوبری نمی‌خواست اونها رو ببنده. نمی‌خواست آدم‌ها شغلشون رو از دست بدن. از این موضوع بسیار ناراحت بود. بعد یک روز اومد پیش من و گفت بازی جدیدی اختراع کرده.’

“چه نوع بازی بود؟” بازرس با کنجکاوی پرسید.

آقای پرایس توضیح داد: “بازی بورس بود. همه‌ی بازیکنان سرمایه‌گذار بورس بودن - باید سهام شرکت‌های مختلف رو می‌خریدن و می‌فروختن. برنده بازیکنی بود که بیشترین درآمد رو کسب می‌کرد. ماوبری فکر می‌کرد بازی جدید بسیار محبوب خواهد بود. فکر می‌کرد این باعث نجات شرکت میشه. اما من…’

بازرس پیشنهاد داد: “تو باهاش موافق نبودی. فکر می‌کردی بازی‌های رومیزی قدیمی هستن، نه؟’

مدیر عامل با سرش تأیید کرد.

بازرس آینسورث لبخند خفیفی زد.

گفت: “حالا بالاخره به جایی می‌رسیم، آقای پرایس. به ما بگو تصمیم گرفتی چیکار کنی. آقای پرایس،ْ همه چیز رو به ما بگو.’

آقای پرایس گفت: “بازی فوق‌العاده‌ای بود، اما قدیمی بود. می‌دونستم هیچ کس این بازی رو نمیخره. بعد فهمیدم چطور می‌تونیم بازی رو بسازیم و شرکت رو نجات بدیم. پاسخ ساده بود!’

بازرس حرفش رو قطع کرد و گفت: “یک بازی رایانه‌ای. می‌خواستی بازی آرتور ماوبری رو وارد “دنیای آینده” کنی، نه؟”

آقای پرایس جواب داد: “درسته، بازرس. اما از کجا فهمیدی؟ هیچ کس دیگه‌ای نمی‌دونست!’

بازرس بهش گفت: “مهم نیست، آقای پرایس. بذارید فقط بگیم که این ایده بعد از آبجو خوردن به ذهنم رسید.”

آقای پرایس گفت: “من حدود یک هفته پیش به دیدنش رفتم. گزارش‌های بازار که خانم مارکام آماده کرده بود رو نشونش دادم و ایده‌ام رو بهش گفتم. پیشنهادی بهش دادم، بازرس. گفتم اگر یک نسخه رایانه‌ای از بازیش بسازیم، می‌تونیم کارگاه‌ها رو باز نگه داریم.’

بازرس با لبخند خفیفی اظهار کرد: “هوشمندانه بود. چطور به معامله‌ی شما واکنش نشون داد، آقای پرایس؟”

‘اول از این ایده خوشش نیومد. ما در این مورد بحث سختی داشتیم، اما در پایان موافقت کرد.’

بازرس گفت: “متوجهم. یک چیز دیگه. بعد از پیدا کردن جسد در اتاق غذاخوری چیکار کردی، آقای پرایس؟ در این شش دقیقه گمشده؟”

مدیرعامل به سرعت گفت: “می‌تونم این رو هم توضیح بدم.”

‘وقتی دیدم آرتور ماوبری روی زمین افتاده، فوراً فهمیدم که مرده. اما چیز دیگه‌ای هم در اتاق بود، بازرس. کارت‌های بازی جدید رو روی زمین کنار جسد دیدم. کارت‌ها رو برداشتم و با خود بردم، بازرس.’

آقای پرایس لحظه‌ای خجالت کشید. بعد ادامه داد.

‘من یک بازرگان هستم، بازرس. کارت‌ها دارایی ارزشمند شرکت هستن و من می‌خواستم اونها رو ایمن نگه دارم.’

“جمع کردن کارت‌ها شش دقیقه طول کشید، آقای پرایس؟” بازرس با تندی پرسید.

آقای پرایس توضیح داد: “من نتونستم همه‌ی کارت‌ها رو پیدا کنم، بازرس. می‌دونید، همه‌ی کارت‌ها یک شماره دارن. اما کارت ۵۷ گم شده بود. همه جا دنبالش گشتم، اما نتونستم پیداش کنم.”

بازرس گفت: “خوبه.” راضی به نظر می‌رسید. “بالاخره حقیقت رو به من گفتی؛ اما باید زودتر به من می‌گفتی، آقای پرایس.’

“پس می‌دونید من نکشتمش. حرفم رو باور کردی؟” آقای پرایس پرسید.

بازرس با شادی به مدیر عامل لبخند زد.

‘آه، بله، حرفت رو باور دارم. فکر نمی‌کردم قاتل تو باشی.”

‘می‌دونستی من نیستم! پس چرا این همه اتهام، بازرس؟’

بازرس بهش گفت: “می‌خواستم بشنوم واقعاً چه اتفاقی افتاده. می‌دونستم نمیگی مگر اینکه مجبور بشی، بنابراین تصمیم گرفتم بترسونمت. من گفتم بازی خطرناکی می‌کردی، آقای پرایس، و این درسته. گفتم بازی‌ای که می‌کردی با قتل آرتور ماوبری پایان یافت، و این هم درسته. اما قاتل تو نبودی. من این رو می‌دونم.’

خیال آقای پرایس خیلی راحت شد.

آرام گفت: “فکر می‌کنم باید خوشحال باشم که باورم کردی.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

The Suspects

Inspector Ainsworth looked very determined when he arrived at Mowbray Hall the next morning.

‘Good morning, Sergeant,’ he said briskly. ‘It’s going to be a busy day. I want you to ask all the directors to come into the dining room. We’re going to have a meeting. Make sure that they’re all there in five minutes.’

‘Yes, sir,’ the Sergeant said. ‘I’ll tell them now.’

‘One other thing, Sergeant,’ the Inspector told him. ‘When everybody’s here, I want you to do something for me.’ He handed the Sergeant a piece of paper. ‘Get on the phone to my office in London, and ask them to check this for me, will you? Tell them it’s urgent.’

The Sergeant took the piece of paper, and glanced hurriedly at it. He looked very surprised.

‘Are you sure about this, sir?’ he asked.

‘Just do it, Sergeant,’ the Inspector ordered. ‘And bring me the answer as soon as you get it.’

The Inspector went into the dining room and sat down at the head of the table. He watched in silence as the directors came into the room. They looked nervous and uncomfortable.

The Inspector stood up, and began to speak.

‘We all know what happened in this room on Monday morning,’ he said very seriously. ‘Somebody came in here and shot Arthur Mowbray. The murderer is sitting here now.’

The tension in the room increased. The directors looked at each other suspiciously.

‘You’ve been playing a very dangerous game, Mr Pryce,’ the Inspector announced. ‘That game is now over.’

‘Me!’ Mr Pryce cried. ‘You can’t mean me, Inspector. I didn’t kill anyone - it’s ridiculous!’ He looked around the table at the faces of his colleagues. Everyone looked away from him. ‘It’s a mistake!’ he cried. ‘You’re making a mistake, Inspector.’

‘You lied to the police from the beginning,’ the Inspector told him coldly. ‘Let’s go over what you said about events on Monday morning, shall we?’

He looked at his notebook.

‘You said you left your office to go to the dining room at ten to nine. When you arrived there, you saw the body. Then you went straight back to your office, and rang the police at nine o’clock.’

‘That’s right, that’s what happened,’ Mr Pryce said. ‘I was telling the truth.’

‘But it only takes two minutes to walk from your office to the dining room,’ the Inspector said quietly. ‘I know because I made a note of it. If you left your office at ten to nine, you should have telephoned the police at six minutes to nine, not at nine o’clock. What were you doing for those extra six minutes, I wonder?’

Suddenly Mr Pryce went very white.

‘I… I was… I can explain…’ he said desperately.

The Inspector interrupted him.

‘Then there’s the question of your disagreement with Mr Mowbray,’ he went on. ‘You knew the company was losing money, and you wanted to close the workshops. But Mr Mowbray was against the idea, wasn’t he? He didn’t want the people in the workshops to lose their jobs. Isn’t that right?’

‘That’s right,’ Mr Johnson said quickly. ‘You did want to close the workshops. Everybody knows that.’

‘So you began the dangerous game you’ve been playing,’ the Inspector continued. ‘The game that ended with Mr Mowbray’s death.’

‘It’s not true!’ Mr Pryce cried. ‘You don’t understand…’

‘You persuaded Miss Markham to do something for you, didn’t you? You asked her to commission some market research on the company’s products. You hoped that would make Mr Mowbray do what you wanted. But it didn’t work, did it? You had a serious argument with Mr Mowbray. Everybody heard that.’

Mr Pryce was very excited, and his voice trembled as he spoke.

‘Wait!’ he cried. ‘Let me explain. Inspector. I did lie to the police about what happened on Monday morning, I admit it. But I didn’t kill Arthur Mowbray. I didn’t kill him, I tell you! Just let me tell you what really happened.’

‘Very well,’ the Inspector agreed. ‘Tell us what really happened, Mr Pryce.’

‘Arthur Mowbray and I disagreed about the workshops, that part’s true. I knew they would have to be closed. I knew that six months ago, when Lord Sheffield died. But Arthur Mowbray didn’t want to close them. He didn’t want people to lose their jobs. He was very unhappy about it. Then one day he came to me, and said that he had invented a new game.’

‘What kind of game was it?’ the Inspector asked curiously.

‘It was a stock market game,’ Mr Pryce explained. ‘All the players were stock market investors - they had to buy and sell shares in different companies. The winner was the player who made the most money. Mowbray thought the new game would be very popular. He thought it would save the company. But I…’

‘You didn’t agree with him,’ the Inspector suggested. ‘You thought board games were out of date, didn’t you?’

The Managing Director nodded.

Inspector Ainsworth gave a little smile.

‘Now we’re getting somewhere at last, Mr Pryce,’ he said. ‘Tell us what you decided to do. Tell us everything, Mr Pryce.’

‘The game was a brilliant one,’ Mr Pryce said, ‘but it was old-fashioned. I knew no one would buy it. Then I realised how we could still make the game and save the company. The answer was simple!’

‘A computer game,’ the Inspector interrupted him. ‘You wanted to bring Arthur Mowbray’s game into “the world of the future”, didn’t you?’

‘You’re right, Inspector,’ Mr Pryce replied. ‘But how did you find out? No one else knew!’

‘Never mind, Mr Pryce,’ the Inspector told him. ‘Let’s just say that the idea came to me over a beer.’

‘I went to see him about a week ago,’ said Mr Pryce. ‘I showed him the market reports that Miss Markham had prepared, and I told him my idea. I offered him a deal, Inspector. I said we could keep the workshops open if we made a computer version of his game.’

‘That was clever of you,’ the Inspector commented with a little smile. ‘How did he react to your deal, Mr Pryce?’

‘He didn’t like the idea at first. We had a fierce argument about it, but in the end he agreed.’

‘I see,’ the Inspector said. ‘One other thing. What did you do in the dining room after you found the body, Mr Pryce? During those missing six minutes?’

‘I can explain that, too,’ the Managing Director said quickly.

‘When I saw Arthur Mowbray lying on the floor, I knew immediately that he was dead. But there was something else in the room, Inspector. I saw the cards for the new game on the floor beside the body. I picked them up and took them away with me, Inspector.’

For a moment Mr Pryce looked ashamed. Then he went on.

‘I’m a businessman, Inspector. The cards are a valuable company asset, and I wanted to keep them safe.’

‘Did it take you six minutes to collect the cards, Mr Pryce?’ the Inspector asked sharply.

‘I couldn’t find all the cards, Inspector,’ Mr Pryce explained. ‘You see, all the cards had a number on them. But card 57 was missing. I looked everywhere for it, but I couldn’t find it.’

‘Good,’ said the Inspector. He seemed pleased. ‘At last you’ve told me the truth; but you should have told me earlier, Mr Pryce.’

‘Then you know I didn’t kill him… You believe me?’ Mr Pryce asked.

The Inspector smiled cheerfully at the Managing Director.

‘Oh, yes, I believe you. I didn’t think you were the murderer.’

‘You knew that it wasn’t me! Then why all these accusations, Inspector?’

‘I wanted to hear what really happened,’ the Inspector told him. ‘I knew you wouldn’t tell me unless you had to, so I decided to frighten you. I said you were playing a dangerous game, Mr Pryce, and that’s true. I told you the game you were playing ended in the murder of Arthur Mowbray, and that’s true as well. But you weren’t the murderer. I know that.’

Mr Pryce looked very relieved.

‘I suppose I should be glad you believe me,’ he said quietly.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.