سرفصل های مهم
آقایی از لا منچا
توضیح مختصر
مردی از زیادی خوندن داستانهای ماجراجویانه دیوانه میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
آقایی از لا منچا
در دهکدهی اسپانیایی لا منچا، آقایی زندگی میکرد که عاشق مطالعه بود. داستانهای مورد علاقهاش شوالیهها و رمز جوانمردی اونها بود: پر از اژدها، شمشیر جادویی، جنگلهای افسون شده و دوشیزههای اندوهگین.
این آقا ثروتمند نبود، اما هیدالگو بود. هیدالگو صاحب زمینی بود که ثروتمندتر از دهقان بود، اما فقیرتر از نجیبزاده بود. اسمش سنور کیشانو بود.
سنور کیشانو با سرایهدار خونه و خواهرزادهی جوانش متواضعانه زندگی میکرد. یک مرد قد بلند و لاغر در پنجاه سالگی بود. مردی قوی و سالم بود که هر روز صبح به شکار میرفت.
با این حال، تمام وقت شروع به خوندن داستانهای ماجراجویانه کرد. بهترین دوستانش، کشیش محلی و آرایشگر روستا، نگران بودن. دوست اونها یکمرتبه شروع به گذراندن شب و روز در صندلیش کرد و با چشمهای دیوانه و ورمکرده کتابهای ماجراجویانه میخوند.
به زودی شروع به این فکر کرد که این داستانها واقعی هستن. بالاخره پاک دیوانه شد.
یک روز صبح که در صندلی مطالعهاش از خواب بیدار شد، سنور کیشانو اعلام کرد: “من میخوام شوالیه سیار بشم!”
“چی؟” خواهرزادهی نگرانش پرسید.
“یک شوالیهی سیار، مصلح خطا، دوست بدبخت، نجاتدهندهی دوشیزههای زیبا و قاتل اژدها است!”
خواهرزادهاش داد زد: “اما دایی، در اسپانیا هیچ اژدهایی وجود نداره! و این دوشیزهها که نیاز به نجات دارن کی هستن؟”
پیرمرد به اتاق زیر شیروانی خونهاش رفت و یک زره قدیمی زنگزده پیدا کرد. زره رو پوشید و احساس کرد آمادهی عمل هست.
با صدایی جسورانه، اعلام کرد: “حالا، اسب وفادار من.”
این “اسب” در واقع یک اسب پیر و فرسوده بود. اما به چشمهای وهمآلود اون، یک اسب جنگی دلاور بود.
“اسمت رو میذارم روکینانت، ملکه اسبها! و اسم خودم رو میذارم.
لحظهای فکر کرد تا اسم بینقصی پیدا کنه. “دون کیشوت!”
“حالا باید زندگیم رو وقف یک خانم کنم!”
“خانمی میشناسی؟” خواهرزادهی مرد، وحشتزده از دیوانگی پریشانش هق هق گریه کرد.
مرد جواب داد: “همهی شوالیهها یک خانم میشناسن. وقتی من یک غول رو تسخیر کنم یا یک شرور رو اسیر کنم، برای اثبات عشق و وفاداریم اونها رو در مقابل اون به رژه در میارم.”
بعد به یاد داستانهایی که از یک دختر دهقان زیبا از دهکده نزدیک ال توبوسو شنیده بود، افتاد. اون که قدرت تشخیص واقعیت رو از دست داده بود، به این نتیجه رسید که اون یک شاهزاده خانم تنهاست.
“اسمش چیه؟” خواهرزادهاش به امید اینکه اون رو سر عقل بیاره، پرسید.
سریع، اسمی از خودش در آورد. “اسم همهی شیرینترین زنها دولکینا هست. اسمش دولکینا دل توبوسو هست و من زندگیم رو به اون تقدیم میکنم! سعی نکن جلوی من رو بگیری. باید برم!”
بعد، شمشیرش، یک نیزهی قدیمی ترک خورده و یک سپر چرمی برداشت و به طرف اصطبل رفت. چند دقیقه بعد، در جستجوی اولین ماجراجویی شوالیهای خود سوار اسب دور شد. دون کیشوت خیلی زود متوجه شد که به مقام شوالیه نرسیده. گفت: “من باید یک ارباب یا بانو پیدا کنم تا من رو به مقام شوالیه برسونه. نمیخوام بهم بگن کلاهبردار!”
دون کیشوت کل روز در دشت سوزان سوار بر اسب و به دنبال ماجراجویی گشت، اما اتفاقی نیفتاد. غروب آفتاب، اون و روسینانته گرسنه و خسته بودن. در نور محو شونده، مرد زرهپوش مسافرخونهای دید و به سمتش رفت. به اسبش گفت: “شاید تو اون قلعه پناهی پیدا کنیم.”
مسافرخونه از مسافرخونههای معمولی و زهوار در رفته بود که در امتداد بزرگراههای اسپانیا پیدا میشد. جلوی مسافرخانه دو تا دختر دهقان با صورت کثیف ایستاده بودن که شوکه نزدیک شدن این مرد با زره زنگزده رو تماشا میکردن.
گفت: “عصربخیر، دوشیزههای زیبا. من شوالیه هستم، دون کیشوت دو لا منچا. لطفاً شیپورچی احضار کنید تا ورود من رو اعلام کنه.”
از نظر اون این مسافرخونهی قدیمی قلعهای عالی با برجهای نقرهای بلند بود. دون کیشوت وقتی دخترها فقط خندیدن، آزرده شد.
اما در این لحظه، یک چوپان خوک از مسافرخونه خارج شد و شیپورش رو به صدا در آورد تا حیوانات خِرخِرکنش رو برای شب جمع کنه. دون کیشوت صدای شیپور رو با گروه نوازندگان فلوت و شیپور اشتباه گرفت.
بعد مالک مسافرخونه اومد پیش شوالیه. “اگر دنبال یک تخت برای شب هستید، متأسفم که به شما بگم همه پر شدن.”
“آقا، شما ارباب این قلعه هستید؟” دون کیشوت مؤدبانه پرسید.
مالک مسافرخونه با نگاه به این مرد در زره زنگزدهاش، متوجه شد که آشکارا دیوانه است. مالک مسافرخانه تصمیم گرفت کمی سر به سر این خُل بذاره.
“همهی آپارتمانهای سلطنتی قلعهی من پر شدن.”
دون کیشوت جواب داد: “اشکالی نداره. یک شوالیهی خوب نیازی به راحتی نداره. خوشحال میشم روی زمین بخوابم و سنگ رو به جای بالش استفاده کنم.”
“تو یک شوالیهای، نه؟” مالک مسافرخونه با شیطنت پرسید.
دون کیشوت جواب داد: “من یک شوالیهی کارآموز هستم. دنبال یک ارباب مهربان هستم که با شمشیرش به من لقب شوالیه بده.”
مالک مسافرخونه گفت: “متوجهم، اما من حالا مشغول مراقبت از سایر مهمانانم هستم. وقتی فرصتی پیدا کردم برمیگردم پیشت.” دون کیشوت جواب داد: “ممنونم، ارباب.”
دون کیشوت بعد از کمی استراحت بیتاب شد و فرستاد دنبال مالک مهمانخانه. وقتی مالک مهمانخانه تلو تلو خوران اومد بیرون، دون کیشوت گفت: ”ارباب، دیگه نمیتونم صبر کنم. لطفاً به من بگید برای به دست آوردن شوالیهگریم چه کار خوبی باید انجام بدم.”
مالک مسافرخونه گفت: “اگه میخوای شوالیهات کنم، امشب اینجا بمون و از حیاط من محافظت کن.” این حرف رو زد، برگشت و با پاکوبان رفت آشپزخونه.
دون کیشوت اسلحههاش رو برداشت و رفت وسط حیاط، کنار یک آبشخور. داخل، مالک مسافرخونه از دیوانهای که فکر میکرد شوالیه است و در حیاط بود، به مهمانانش گفت.
چند ساعت بعد، یک قاطرچی با حیواناتش به آبشخور نزدیک شد.
“بکش عقب، شوالیهی احمق!” دان کیشوت فریاد زد. “من تا لحظهی مرگ از این چاه جادویی دفاع میکنم!”
دهقان هنگام عبور از کنار دون کیشوت فریاد زد: “اما قاطرهای من به آب احتیاج دارن.”
دون کیشوت با چرخوندن نیزهاش، به سر مرد کوبید و اون رو بیهوش کرد.
“من اولین کار خوبم رو انجام دادم!” دن کیشوت فریاد زد. “وقتی این مرد بیدار شد، باید بفرستمش نزد بانوی خودم دولچینا تا بهش احترام بذاره.”
قاطرچیهای دیگه که از این سر و صدا نگران شده بودن، از مسافرخونه بیرون ریختن و به دون کیشوت حمله کردن.
“انبوهی از شوالیههای بد به من حمله میکنن!” دون کیشوت وقتی با سپرش سنگهایی که به طرفش در پرواز بودن رو مسدود میکرد، فریاد زد.
مالک مسافرخونه متوجه شد که باید از شر این ابله خطرناک خلاص بشه.
به دون کیشوت گفت: “شوالیهی عزیز، این شوالیههای شرور رو ببخش و سلاحهات رو بذار زمین. شهامتت رو ثابت کردی. بدون معطلی لقب شوالیه میدم بهت. زانو بزن.”
دن کیشوت مطیعاً در میان کاه و کود حیاط زانو زد.
مالک مسافرخونه که با شمشیرش به پشت دون کیشوت میزد فریاد زد: “بدینوسیله شما را به درجهی شوالیههای صالح منصوب میکنم.”
دون کیشوت با هیجان پرید روی پاهاش، “ارباب، من همه چیز رو مدیون شما هستم!”
صاحب مسافرخونه جواب داد: “بله، بله. حالا باید به انجام کار نیک و اصلاح نادرستی بپردازی.” “فورا!” دون کیشوت فریاد زد و با عجله به اصطبل رفت، سوار روکینانته شد و به سوی طلوع لامانچا راهی شد.
کمی بعد از این، دون کیشوت گروهی از بازرگانان ابریشم رو در جاده مشاهده کرد که به طرف اون میان.
“این هم فرصت دلاوری.”
با اسب رفت جلوی گروه و راه رو بست. “ایست، ابلهان! هیچ کس اجازه نداره بدون اعلام اینکه بانوی من، دولچینا دل توبوسو، زیباترین دوشیزه جهانه، عبور کنه!”
بازرگانان ایستادن و به هم نگاه کردن. براشون واضح بود که در حضور یک دیوانه هستن.
“من میخوام قبل از اینکه بتونم زیباییش رو اعلام کنم، اول ببینمش. از کجا بدونیم که اون فقط یه پیر لب و لوچه آویزون و شلخته نیست؟” بذلهگوی گروه گفت.
“لب و لوچه آویزون و شلخته؟” دن کیشوت جیغ کشید. “آمادهی نبرد شو، ای رذل گستاخ!” دون کیشوت نیزهاش رو بالا برد و گروه رو متهم کرد. اما روسینانته به سرعت عادت نداشت و سکندری خورد.
دون کیشوت پرت شد رو هوا و با سقوط در خندقی فرود اومد. بازرگانان که بلند بلند میخندیدن، رفتن.
ساعاتی بعد، یک کشاورز در حال گذر صدای زمزمهای شنید. دون کیشوت رو در خندق و پوشیده از گل و لای پیدا کرد. کشاورز شناختش که سنور کیکسانو از روستاست. با عجله دن کیشوت رو برداشت و بردش خونه. شوالیه رو اونجا با خیال راحت گذاشتن در تختخوابش.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
A Gentleman from La Mancha
In the Spanish village of La Mancha, there lived a gentleman who loved to read. His favorite stories were of knights and their code of chivalry: full of dragons, magic swords, enchanted forests, and damsels in distress.
This gentleman was not a wealthy man, but rather a hidalgo. A hidalgo was a landowner who was richer than a peasant, but poorer than a nobleman. His name was Senor Quixano.
Senor Quixano lived modestly with his housekeeper and his young niece. He was a tall, thin man in his fifties. He was a strong and healthy man, who went hunting every morning.
However, he started to read adventure stories all the time. His best friends, the local priest and the village barber, were worried. Their friend suddenly began spending night and day in his chair, reading adventure books through crazed, bloodshot eyes.
Soon he started thinking these stories were true. Finally he went completely crazy.
Waking up in his reading chair one morning, Senor Quixano announced, “I’m going to become a knight-errant!”
“A what?” asked his concerned niece.
“A knight-errant is a righter of wrongs, a friend to the unfortunate, a rescuer of fair maidens, and a killer of dragons!”
“But Uncle,” she cried, “there are no dragons in Spain! And who are these maidens who need rescuing?”
The old man went to the attic of his house and found a rusty old suit of armor. He put the suit on and felt ready for action.
In a bold voice, he announced, “Now, to my faithful steed.
This “steed” was really a worn-out nag. But to his delusional eyes, it was a valiant war horse.
“I name you Rocinante, Queen of the hacks! And I will call myself.
He took a moment to think of the perfect name. “Don Quixote!”
“Now I must dedicate my life to a lady!’
“Do you know a lady?” sobbed the man’s niece, frightened by his insane ramblings.
“All knights know a lady,” the man replied. “When I conquer a giant or capture a villain, I’ll parade them in front of her to prove my love and loyalty.”
Then he remembered stories he had heard of a beautiful peasant girl from the nearby village of El Toboso. Having lost his grip on reality, he decided that she was a lonely princess.
“What’s her name?” demanded his niece, hoping to bring him to his senses.
Quickly, he invented a name. “All of the sweetest ladies are named Dulcinea. Her name is Dulcinea del Toboso, and to her I dedicate my life! Don’t try to stop me. I must go!”
Then he picked up his sword, a cracked old lance, and a leather shield and marched out to the stable. A few minutes later, he rode out in search of his first knightly adventure. Don Quixote soon realized that he had not been knighted. “I must find a lord or lady to dub me a knight,” he said. “I don’t want to be called a fraud!”
All day Don Quixote rode the scorching plain searching for adventure, but nothing happened. By sunset, he and Rocinante were hungry and tired. In the fading light, the armored man saw an inn and rode toward it. “Perhaps we’ll find shelter at that castle,” he said to his horse.
The inn was of the common shabby type found along the highways of Spain. In front of the inn were two dirty-faced peasant girls, who watched in shock as this man in rusty armor approached them.
“Good evening, fair maidens,” he said. “I am the knight, Don Quixote de La Mancha. Please summon a trumpeter to announce my arrival.”
In his eyes, this old inn was a great castle with tall silver towers. Don Quixote became annoyed when the girls just giggled.
But at this moment, a pig-handler stepped out of the inn and blew his horn to round up his grunting animals for the night. Don Quixote mistook the sound of the horn for a chorus of pipes and trumpets.
Then the innkeeper came to the knight. “If you’re looking for a bed for the night, I’m sorry to tell you that we’re all full.”
“Sire, are you the master of this castle?” asked Don Quixote politely.
Looking at this man in his rusty armor, the innkeeper realized that he was obviously crazy. The innkeeper decided to have some fun with this loon.
“All of the royal apartments in my castle are full.”
“That’s okay,” replied Don Quixote. “A good knight has no need for comfort. I’ll be happy to sleep on the ground with a rock for a pillow.”
“You’re a knight, aren’t you?” the innkeeper asked mischievously.
“I am an apprentice knight,” replied Don Quixote. “I seek a kind lord who will dub me a knight with his sword.”
“I see,” said the innkeeper, “but I’m busy now caring for my other guests. I’ll be back to you when I get a chance.” “Thank you, my lord,” replied Don Quixote.
After some rest, Don Quixote grew impatient and sent for the innkeeper. When the innkeeper stumbled out, Don Quixote said, “Lord, I can wait no longer. Please tell me what good deed I must do to earn my knighthood.”
The innkeeper said, “If you want me to knight you, stay here and guard my courtyard tonight.”
With that, he turned and stomped off to the kitchen.
Don Quixote picked up his weapons and walked to the middle of the courtyard, next to a water trough. Inside, the innkeeper told his guests about the madman who thought he was a knight in the courtyard.
A few hours later, a muleteer approached the trough with his animals.
“Stand back, foolish knight!” shouted Don Quixote. “I will defend this magic well to the death!”
“But my mules need water,” cried the peasant as he pushed past Don Quixote.
Swinging his lance, Don Quixote hit the man on the head and knocked him out.
“I have done my first good deed!” exclaimed Don Quixote. “When this man awakes, I must send him to my lady Dulcinea to pay his respects.”
Alarmed by the noise, the other muleteers rushed out of the inn and attacked Don Quixote.
“A swarm of evil knights attacks me!” cried Don Quixote as he blocked their flying stones with his shield.
The innkeeper realized that he needed to get rid of this dangerous screwball.
“Dear knight,” he said to Don Quixote, “forgive these evil knights and put down your weapons. You have proved your courage. I will dub you a knight without delay. Kneel down.”
Obediently, Don Quixote knelt amid the straw and dung of the yard.
“I hereby appoint you to the order of righteous knights,” cried the innkeeper, smacking Don Quixote across the back with his own sword.
Don Quixote jumped to his feet excitedly, “My lord, I owe you everything!”
“Yes, yes,” replied the innkeeper. “Now you must go off on your good-deed doing and wrong-righting.”
“At once!” cried Don Quixote, who hurried to the stable, mounted Rocinante, and rode out into the dawn of La Mancha.
Shortly after, Don Quixote spotted a group of silk merchants coming toward him on the road.
“Here is an opportunity for gallantry.”
Riding in front of the group, he blocked the road. “Halt, cretins! None shall be allowed to pass without proclaiming that my lady, Dulcinea del Toboso, is the most beautiful maiden in the world!”
The traders stopped and looked at each other. It was obvious to them that they were in the presence of a madman.
“I want to see her first before I can proclaim her beauty. How do we know that she’s not just some old sloppy chops?” said the joker of the group.
“Sloppy chops?” screamed Don Quixote. “Prepare to do battle, you impudent knave!” Don Quixote raised his lance and charged the group. But Rocinante was not accustomed to speed and stumbled. Don Quixote was thrown through the air and landed in a ditch with a crash. The merchants went away, laughing loudly.
Hours later, a passing farmer heard a whimper. He found Don Quixote in the ditch, covered in mud. The farmer recognized him as Senor Qixano from the village. He hurriedly picked up Don Quixote and carried him home. There the knight was tucked safely into his own bed.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.