سرفصل های مهم
شوالیه و نوچه
توضیح مختصر
دن کیشوت همراه نوچهاش به ماجراهای احمقانهاش ادامه میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
شوالیه و نوچه
دو هفته دون کیشوت در خونهاش استراحت کرد و باعث شد همه فکر کنن عقلش سر جاش اومده.
اما اون مخفیانه قسمتی از زمینش رو فروخته بود تا هزینهی ماجراجویی بعدیش رو تأمین كنه. اون همچنین دنبال یک نوچه میگشت تا همراهیش کنه.
تنها مردی که دون کیشوت پیدا کرد که میتونست براش کار کنه یک کشاورز چاق کوتاه به اسم سانچو پانزا بود. اون یک کودن کامل بود.
سانچو گفت: “این کار نوچگی به نظر کار سختیه. من ترجیح میدم کنار خانوادهام در خونه باشم، و یک بشقاب بزرگ گوشت خوک بخورم.”
سانچو پانزا بیش از هر چیز دیگهای عاشق شراب، غذا و چرت بعد از ظهر بود.
دون کیشوت قول داد: “اما نوچهها همیشه از شوالیههایی که بهشون خدمت میکنن جوایز بزرگ طلا و زمین دریافت میکنن. اگه به من خدمت کنی، مطمئناً فرماندار چند تا جزیرهی ثروتمند خواهی شد.”
“جزیرهی خودم!” سانچو تکرار کرد و لبهاش رو لیس زد. “باشه، کیفم رو برمیدارم و الاغم رو زین میکنم.”
بعد دو تایی بدون اینکه به کسی بگن نیمه شب رفتن.
با طلوع آفتاب، این دو نفر وسط دشتی وسیع بودن. دون کیشوت که در زیر تابش خورشید درخشان نگاه میکرد، سی یا چهل تا آسیاب بادی رو در مزارع جلوشون دید. “سانچو، بخت داره به ما لبخند میزنه!” گفت. “این یعنی وقت صبحانه است؟” سانچو جواب داد.
“الان وقت خوردن نیست، خوک. اون غولها رو ببین. من همشون رو میکشم. خدمت بزرگ ما قرنها در یاد خواهد ماند!”
“کدوم غولها؟” سانچو پانزا داد زد.
“اونجا! اونایی که بازوهای دراز دارن!”
“اما ارباب، اینها آسیاب بادی هستن.”
دون کیشوت سرزنش کرد: “با من مخالفت نکن. من وقتی سپاه غولها رو ببینم میشناسم!”
دون کیشوت روسینانته را به چهار نعل تاختن تحریک کرد و نیزهاش رو بالا برد.
“غولها! آمادهی نبرد بشید!” فریاد زد.
با حمله به نزدیکترین برج، تیر نیزهاش رو به طرف بادبان پرتاب کرد. سلاح خرد شد و شوالیه از روی اسب به هوا پرتاب شد.
با یک صدای “بوم!” بلند پنجاه متر دورتر در غبار بزرگ سفیدی فرود اومد.
سانچو پانزا روی الاغش چرخید و گفت: “من که بهت گفتم آسیاب بادی بودن.”
“ای احمق!” دون کیشوت گفت. “وقتی به اون غولها حمله کردم، یک جادوگر شیطانی با اسب نامرئیش پرواز کرد و طلسمی کرد که اونها رو تبدیل کرد به آسیاب بادی! که شکوه و جلال من رو ازم سلب کنه!”
سانچو همهی حرفهای اربابش رو باور کرد و بهش کمک کرد بلند بشه و گفت: “فهمیدم.”
“نگران نباش، نوچهی من. من این جادوگر رو پیدا میکنم و نابودش میکنم!”
صبح روز بعد، با ناراحتی سانچو دوباره سفرشون رو بدون صبحانه شروع کردن. یک ساعت بعد، از دور ابر بزرگی از گرد و غبار دیدن.
“حتماً دو ارتش خونخوار جنگ میکنن!” دن کیشوت فریاد زد. بعد به سرعت هر دو ارتش رو شرح داد، از جمله نام ژنرالها و خشنترین شوالیههای اونها رو که از خودش درآورده بود.
“از کجا بدونیم که این یک نیرنگ دیگه توسط اون جادوگران شیطانی نیست؟”
“صدای هزاران پا رو نمیشنوی؟” دن کیشوت فریاد زد، نیزهی شکستهاش رو بلند کرد و به اونها حمله کرد.
سانچو فریاد زد: “اونا سرباز نیستن، فقط یه گلهی بزرگ گوسفنده!”
شوالیه شروع به سیخ زدن به گوسفند بیچارهی انتهای نیزهاش کرد. همین که چوپانان دیدن داره حیواناتشون رو میکشه، شروع به پرتاب سنگ کردن. سنگی خورد کنار صورت دون کیشوت و اون رو از روی روسینانته انداخت.
“ای جادوگران شیطانی!” دون کیشوت فریاد زد، و یک دهن پر از خون و ریزههای دندانهای شکسته رو تف کرد بیرون. “دوباره این کار رو کردن!”
در یک چمنزار نزدیک، شوالیه و نوچه جایی برای استراحت شبانه پیدا کردن.
سانچو گفت: “ظرف یک دقیقه شام رو آماده میکنم.”
“آه، نوچه، چطور میتونی در لحظهی بزرگترین ناامیدی من به خوردن فکر کنی؟”
سانچو که پیاز خام و سالامی میخورد، گفت: “برای من چیزی مهمتر از غذا خوردن نیست. به هر حال، از چی انقدر ناراحتی؟”
شوالیه که سرش رو که از شدت درد تیر میکشید در دستهاش گرفته بود، جواب داد: “از دست دادن نصف گوش و چهار تا دندونم ناراحتم میکنه.”
“تعجب نکردم. طی یکی دو هفته دیگه چیزی ازت باقی نمیمونه. در عمرم مردی به این بدبختی ندیدم. باید اسمت رو بذاریم شوالیه صورت دراز. کم مونده چونهات زمین رو جارو کنه.”
“بله، نوچهی من، این یک اسم عالی برای شوالیهی ناراحتی مثل من هست.”
دو نفر متوجه شدن که تشنه هستن. یک ساعت بعد، نهری در جنگل پیدا کردن. با شروع غروب خورشید، صدای مهیبی از اعماق جنگل شنیدن.
“اینجا یک جنگل افسون شده است که توسط یک غول وحشتناک اداره میشه. پیداش میکنم و با نیزهی رعد و برقیم نابودش میکنم. اگه تا سه روز دیگه برنگشتم، برو پیش بانوی من دولسینا و بهش بگو من به افتخار اون دلاورانه مردم.”
سانچو پانزا از تنها موندن میترسید، بنابراین از الاغش سُر خورد پایین و زیر پاهای عقب روسینانته مخفی شد. اونجا حلقهای طناب به پاهای اسب بست تا بیحرکت نگهش داره.
وقتی دون کیشوت سعی کرد به اسب پیر و وامونده سیخونک بزنه، اسب نتونست حرکت کنه.
“این چه جادوییه؟” دون کیشوت غرید. “اسب من بیحرکت ایستاده.”
سانچو به دروغ گفت: “آه، حتماً باز کار اون جادوگر شیطانیه. شاید بهتره صبح غول رو نابود کنی.”
دون کیشوت موافقت کرد: “بله، من صبح این طلسم رو میشکنم.”
این دو نفر از ترس سر و صدای مهیبی که از پایین رودخانه میاومد، بقیه شب رو با لرز در جنگل سپری کردن.
سپیدهدم، سانچو طناب رو از پاهای عقب روسیانته باز کرد. وقتی دون کیشوت سوارش شد، اسب تونست راه بره.
“من آزادم!” شوالیه با خوشحالی فریاد زد. بعد به جستجوی غول به راه افتادن.
اما وقتی منبع صدای مهیب توفنده رو پیدا کردن، غول نبود بلکه یک دستگاه آب قدیمی بود که زیر قدرت آب صدا میداد.
سانچو پانزا شروع به خندیدن به جدیدترین حماقت دون کیشوت کرد. “ما شب رو از ترس این با رعشه گذروندیم!” خندید.
شوالیه صورت دراز بعد از این ماجراجویی شکست خورده بدبختتر شد. اما اواخر همون روز بعد از ظهر، چیزی دید که روحیهاش رو بالا برد.
“ببین، سانچو، اون شوالیه رو میبینی که سوار بر اسب به سمت ما میاد؟”
سانچو جواب داد: “من مردی روی الاغ میبینم.”
“اون شوالیه هوراسیو شجاعه و کلاه خودش با ارزشترین کلاه خود روی زمینه.”
“فکر میکنم تشت آرایشگر روی سرشه.”
“نه، یه کلاه خود نبرد طلاست. من به چالش میکشمش و پیروز میشم!”
دون کیشوت فریاد زد: “کلاه خودت رو تسلیم کن، هوراسیو، وگرنه با نیزهام میزنمت!”
مرد فریاد زد: “من کلاه خود ندارم. من فقط یه آرایشگرم. این تشت برنجی برای کارمه. چون باران میبارید گذاشتمش روی سرم.”
“انتظار داری باور کنم؟” دون کیشوت با تمسخر گفت و شمشیرش رو کشید.
دون کیشوت تشت رو از روی سر مرد قاپید و گذاشت روی سرش. “لبهی کلاه نیست و یک نفر سعی کرده طلا رو ذوب کنه. اما من با افتخار میذارمش روی سرم.”
سانچو سعی کرد با دیدن دون کیشوت و تشت روی سرش، نخنده.
بعد به صف دوازده نفری رسیدن که زنجیرهای سنگین روی گردن و دستهاشون داشتن. چهار تا سرباز اونها رو حرکت میدادن، با شلاق میزدن و فحش میدادن.
سانچو گفت: “زندانیان، برای پارو زدن قایق پادشاه اومدن.”
دون کیشوت گفت: “من باور نمیکنم. این بدبختها برخلاف میلشون نگه داشته شدن. این وظیفهی منه که نجاتشون بدم.”
سانچو با هشدار گفت: “ارباب، این مردها جنایتکاران وحشتناکی هستن. باید تقاص جنایاتشون رو پس بدن!”
“بکشید کنار!” یکی از سربازان فرمان داد.
دون کیشوت گفت: “این مردان آسیبپذیر و نیازمندن. من به عنوان یک شوالیه ماجراجو، از اونها محافظت میکنم!”
گروهبان با خنده گفت: “این احمق پیر دیوانه عقلش رو از دست داده. یه لگن گذاشته روی سرش!”
وقتی سربازان دیگه میخندیدن، دون کیشوت با نیزهاش زد از سر گروهبان و بیهوشش کرد. سربازان دیگه بهش حمله کردن، اما محکومین سریعتر به اونها حمله کردن. یکی از محکومین کلیدها رو از جیب گروهبان دزدید و قفل دیگر مجرمان رو باز کرد. محکومین به راحتی به سربازان چیره شدن.
دون کیشوت فریاد زد: “دوستان من، من به شما آزادی دادم. در ازاش فقط میخوام برید به روستای ال توبوسو و شهامت من رو به بانوی من شهادت بدید.”
“پاک دیوانه است!” یکی از محکومین داد زد. “بگیریدش!”
محکومین به دون کیشوت و سانچو پانزا حمله کردن و اونها رو مورد ضرب و شتم قرار دادن. قبل از فرار، کیسههای زین اونها رو دزدیدن و تشت دون کیشوت رو روی سنگی شکستن.
سانچو پانزا داد زد: “حالا تو دردسر بزرگی افتادیم. ما تحت تعقیب خواهیم بود. پلیس انجمن اخوان مقدس دنبالمون خواهد بود!”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Knight & Squire
For two weeks Don Quixote rested in his house, making everyone think he had regained his sanity.
But he had secretly sold some of his land to finance his next adventure. He was also looking for a squire to accompany him.
The only man Don Quixote found who would work for him was a fat little farmer named Sancho Panza. He was a total dunce.
“This squire job sounds like hard work,” said Sancho. “I’d rather be at home with my family, munching on a big plate of pork.”
Sancho Panza loved wine, food, and afternoon naps more than anything else.
“But squires always receive great prizes of gold and land from the knights they serve,” promised Don Quixote. “If you serve me, you’ll surely end up as the governor of some rich island.”
“My own island!” Sancho repeated, licking his lips. “Okay, I’ll grab my bags and saddle up my donkey.”
Then the two left in the middle of the night without telling anyone.
By dawn, the two men were in the middle of a wide plain. Squinting in the glare of the brilliant sun, Don Quixote saw thirty or forty windmills in the fields before them. “Sancho, fortune is smiling upon us!” he called. “Does that mean it’s time for breakfast?” replied Sancho.
“This is no time for eating, you pig. Look at those giants over there. I’ll kill every one of them. Our great service will be remembered for centuries!”
“What giants?” cried Sancho Panza.
“Over there! The ones with the long arms!”
“But Master, those are windmills.”
“Don’t contradict me,” scolded Don Quixote. “I know an army of giants when I see them!”
Don Quixote spurred Rocinante into a gallop and raised his lance.
“Giants! Prepare to fight!” he shouted.
Charging into the nearest tower, he thrust the shaft of his lance into a sweeping sail. The weapon shattered, and the knight was picked up off his horse and tossed into the air.
He landed with a great “BOOM!” fifty meters away in a large puff of white dust.
Trotting over on his donkey, Sancho Panza said, “I told you they were windmills.”
“You fool!” said Don Quixote. “When I charged those giants, an evil wizard flew by on an invisible horse and cast a spell that changed them into windmills! To rob me of my glory!”
“I see,” said Sancho, believing every word as he helped his master to his feet.
“Don’t worry, my squire. I’ll find this wizard and destroy him!”
The next morning, they began traveling again with-out breakfast, to Sancho’s dismay. An hour later, they saw a large cloud of dust in the distance.
“It must be two bloodthirsty armies in battle!” exclaimed Don Quixote. Then he quickly described both of the armies, including the names of their generals and fiercest knights which he made up.
“How do we know that this isn’t just a trick by those evil wizards?”
“Can’t you hear thousands of marching feet?” yelled Don Quixote, who raised his broken lance and charged them.
“They’re not soldiers,” cried Sancho, “It’s just a large flock of sheep!”
The knight began skewering the poor sheep on the end of his lance. As soon as the shepherds saw him killing their animals, they began pelting him with stones. A rock smashed the side of Don Quixote’s face and knocked him off Rocinante.
“Those evil wizards!” cried Don Quixote, spitting out a mouthful of blood and the chips of broken teeth. “They’ve done it again!”
In a nearby meadow, the knight and the squire found a place to rest for the night.
“I’ll have dinner ready in a minute,” said Sancho.
“Oh, Squire, how can you think of eating in the moment of my greatest despair?”
“There’s nothing more important to me than eating,” Sancho said, devouring raw onion and salami. “What are you so sad about anyway?”
Holding his throbbing head, the knight answered, “The loss of half my ear and four teeth saddens me.”
“I’m not surprised. There will be nothing left of you in a week or two. I’ve never seen a man more miserable. We should call you the Knight of the Long Face. Your chin is almost scraping the ground.”
“Yes, my squire, that’s an excellent name for such an unhappy knight as myself.
The two realized that they were thirsty. An hour later, they located a stream in the forest. As the sun began to set, they heard a terrible sound coming from within the depths of the forest.
“This is an enchanted forest ruled by a terrible ogre. I will find and destroy him with my lightning lance. If I’m not back in three days, go to my lady Dulcinea and tell her I died valiantly in her honor.”
Sancho Panza was afraid to be left alone, so he slipped off his donkey and sneaked under Rocinante’s hind legs. There he tied a loop of rope to hold her still.
When Don Quixote tried to spur the nag on, she could not move.
“What magic is this?” boomed Don Quixote. “My steed is held still.”
“Oh, it must be that evil wizard again,” lied Sancho. “Perhaps it would be better to destroy the ogre in the morning.”
“Yes, I will break this spell in the morning,” agreed Don Quixote.
The two men spent the rest of the night trembling in the forest for fear of the terrible noise coming from down the river.
At dawn, Sancho slipped the rope from Rocinante’s hind legs. When Don Quixote mounted her, she could walk.
“I’m free!” exclaimed the knight happily. Then they set off to search for the ogre.
But when they found the source of the terrible crashing sound, it wasn’t an ogre but an old water machine, clanking away under the power of a water- fail.
Sancho Panza began laughing at Don Quixote’s newest folly. “We just spent the night trembling in fear of this!” he laughed.
The Knight of the Long Face was even more miserable after this failed adventure. But late that afternoon, he saw something that lifted his spirits.
“Look, Sancho, do you see that knight riding toward us?”
“I see a man on a donkey,” replied Sancho.
“That knight is Horatio the Brave, and his helmet is the most valuable on Earth.”
“I think that’s a barber’s wash basin on his head.”
“No, it’s a solid gold battle helmet. I will challenge him and win it!”
Don Quixote shouted, “Surrender your helmet, Horatio, or I’ll spear you with my lance!”
“I have no helmet,” cried the man. “I’m just a barber. This brass basin is for my work. I put it on my head because it was raining.”
“Do you expect me to believe that?” scoffed Don Quixote, drawing his sword.
Don Quixote snatched the basin from the man and placed it on his head. “The visor is missing, and someone has tried to melt the gold off. But I shall wear it with pride.”
Sancho tried not to giggle at the sight of Don Quixote with the wash basin on his head.
Later they came to a line of a dozen men with heavy chains around their necks and hands. Four soldiers herded them, cursing and lashing them with whips.
“Prisoners,” said Sancho, “off to row the king’s boat.”
“I don’t believe it,” said Don Quixote. “These unfortunate men are being held against their will. It is my duty to rescue them.”
“Master,” said Sancho with alarm, “these men are terrible criminals. They must pay for their crimes!”
“Move aside!” commanded one of the soldiers.
“These men are vulnerable and needy,” said Don Quixote. “As a knight-errant, I offer them protection!”
“This crazy old fool is out of his mind,” laughed the sergeant. “He’s got a wash basin on his head!”
As the other soldiers laughed, Don Quixote smashed the sergeant over the head with his lance and knocked him unconscious. The other soldiers attacked him, but the convicts attacked them faster. One of the convicts stole the keys from the sergeant’s pocket and unlocked the other criminals. The convicts overtook the soldiers easily.
“My friends,” cried Don Quixote, “I have given you freedom. All I ask in return is that you go to the village of El Toboso and testify of my courage to my mistress.”
“He’s as crazy as a coconut!” yelled one of the convicts. “Grab him!”
The convicts attacked Don Quixote and Sancho Panza and beat them. They robbed their saddlebags and cracked Don Quixote’s basin on a rock before running away.
Sancho Panza cried, “Now we’re going to be in big trouble. We’ll be wanted men. The Holy Brotherhood Police will be after us!”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.