سرفصل های مهم
غول کُش
توضیح مختصر
کشیش و آرایشگر میخوان دون کیشوت رو برگردونن خونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
غول کُش
دون کیشوت و سانچو پانزا برای فرار از انجمن اخوان مقدس، به کوهها فرار کردن. به کشور متروک و ویران در محدوده سیرا مورنو سفر کردن.
دون کیشوت گفت: “همهی بزرگان وقتی چیزهایی که باور دارن رو زیر سؤال میبرن یک دوره ناامیدی رو پشت سر میذارن.” رو کرد به سمت نوچهی گرسنهاش، “من تو رو با پیغامی از عشقم به دولچینه به ال توبوسو میفرستم. باید به من بگه میتونه عشق من رو برگردونه یا نه. من تا برگردی اینجا میمونم و خودم رو شلاق میزنم.”
تنها چیزی که سانچو میتونست بهش فکر کنه ضیافتی بود که قرار بود به محض برگشت به دهکده بخوره.
دون کیشوت وقتی زرهش رو در میآورد، دستور داد: “سریع حرکت کن، سانچو پانزا. بعد با سنگ بزرگی از سینهی خودش زد و شروع به زدن از پشتش با شاخهی درخت کرد. سانچو که روی اسب از این صحنهی عجیب دور میشد. به اربابش گفت: “زیادهروی نکن، وگرنه تا برگردم چیزی ازت باقی نمیمونه.”
در نیمه راه روستا، سانچو در مسافرخانهای برای ضیافتی که منتظرش بود توقف کرد. وقتی بعد از صرف وعده غذایی مفصلش به در نزدیک میشد، با دوستان قدیمی دون کیشوت، کشیش و آرایشگر روبرو شد.
“سلام، تو برای دوست مشکلدار ما، سنور کیشانو کار میکنی، نه؟” کشیش به سانچو گفت.
“درسته. من نوچهاش هستم.”
“چطور میتونی مزخرفاتش رو باور کنی؟ نمیفهمی عقلش رو از دست داده؟”
سانچو جواب داد: “اتفاقات عجیبی رخ داده.”
“حالا کجاست؟” آرایشگر پرسید.
“در کوهستانه و منتظره تا من با جواب معشوقهاش، بانو دولچینه دل توبوسو برگردم.”
“جوابش به چی؟” کشیش پرسید.
سانچو جواب داد: “چیزی در مورد عشق.”
“ما رو ببر پیشش.” کشیش گفت: “ما باید اون رو با خودمون برگردونیم روستا.”
“میبرمتون، اما بهت هشدار میدم اون هرگز با شما بر نمیگرده.”
آرایشگر گفت: “هوم، من نقشهای دارم. یک دقیقه دیگه برمیگردم.”
اندکی بعد، آرایشگر با دو تا لباس از لباسهای همسر مسافرخونه برگشت.
سه نفر دوباره به کوهستان سفر کردن. اون شب، اردو زدن و در مورد جزئیات نقشهشون بحث کردن. صبح سانچو رفت تا دون کیشوت رو پیدا کنه و درمورد خانمهایی که به کمک نیاز دارن بهش بگه. در همین حال، کشیش و آرایشگر لباسها رو پوشیدن و شروع به پختن بیکن روی آتش برای صبحانهشون کردن. همونطور که میخوردن و صحبت میکردن، دیدن زنی زیبا از اونجا رد شد.
کشیش گفت: “باید بلافاصله خودمون رو نشون بدیم.” برای ملاقات باهاش قدم به جلو گذاشتن.
دختر با دیدن اونها جیغ کشید و سعی کرد فرار کنه.
کشیش فریاد زد: “از ما نترس, من مرد خدا هستم!”
“اگر کشیشی، پس چرا این لباس رو پوشیدی؟” سؤال کرد.
جواب داد: “داستانش طولانیه.”
“راستی، چرا در این تپهها سرگردانی؟” آرایشگر پرسید.
بعد دختر جوان زیبا داستان غمانگیزش رو تعریف کرد. “اسم من دوروتئاست. من دختر یک کشاورز ثروتمند هستم. قرار بود با پسر دوک، فردیناندو ازدواج کنم. اما اون من رو به خاطر زن دیگهای رها کرد. من به قدری دل شکسته بودم که اومدم اینجا تا بقیه روزهام رو گریه کنم.”
بعد کشیش ایدهای داشت. “شاید خانم واقعاً زیبایی مثل تو به جای یک کشیش پیر و آرایشگر که لباس زنونه پوشیدن بتونه دون کیشوت رو راضی کنه برگرده روستای ما.”
دوروتئا با نقشهی اونها موافقت كرد و یكی از لباسها رو به تن كرد.
وقتی سانچو برگشت، اونها رو به سمت دون کیشوت که هنوز با شاخهی یک درخت زیتون پیر خودش رو میزد، برد.
دوروتئا بلافاصله افتاد رو زانوهاش. “لطفاً، شوالیهی شجاع، یک غول وحشتناک به پادشاهی پدر من حمله کرده. باید کمکم کنی!”
“البته که کمکت میکنم! سانچو، اسبم رو آماده کن. بلافاصله حرکت میکنیم. نمیتونم شاهزاده خانمی که در مضیقه هست رو رد کنم.”
بعداً گروه به مسافرخانهای رسیدن که سانچو برای اولین بار با آرایشگر و کشیش ملاقات کرده بود. مالک مسافرخونه برای استقبال از اونها دوید بیرون و با کشیش روبرو شد. کشیش ده سکهی طلا داد بهش و گفت: “دوست من که لباس آهنی پوشیده، دیوانه است. اون فکر میکنه یک شوالیه است و اینجا یک قلعه است. ازت میخوام این شب نقش بازی کنی و بذاری تا صبح بمونیم.”
مالک مسافرخونه گفت: “بله، همسرم چیزی در مورد یک دیوانه که در دره پرسه میزنه شنید. شنیدم که انجمن اخوان مقدس دنبالشه. شما میتونید بمونید، اما دوست دیوانهی شما باید در انبار علوفهی من که شرابهام رو نگهداری میکنم بمونه، اینطور کسی رو آزار نمیده.”
کشیش و آرایشگر موافقت کردن.
بعد از نیمه شب و بعد از اینکه همه به رختخواب رفتن، کشیش با صدای بلند مایعات جاری از خواب بیدار شد، انگار که رودخانهای به مسافرخانه سرازیر شده. یکمرتبه، سانچو پانزا، خونآلود تلوتلو خورد داخل اتاق. “اربابم طبقهی بالا با یک غول مبارزه میکنه! اون بالا حمام خونه!”
کشیش بهش کمک کرد بلند شه و کمی از قرمزی انگشتهاش رو چشید. “سانچو، این خون نیست، سادهلوح. شرابه!”
کشیش با سرعت از پلهها بالا دوید، و وقتی دید چه اتفاقی افتاده لرزید. دون کیشوت بود که شمشیرش رو تاب میداد و به کیسههای بزرگ از جنس پوست خوک که از سقف آویزون بودن، ضربه میزد.
“آه آه!” دون کیشوت وقتی شراب روش پاشیده میشد، و چشمهاش رو کور میکرد، فریاد میزد. “یک زخم کشندهی دیگه. به زودی دیگه خونی در بدنت باقی نمیمونه. پیروزی از آن من خواهد بود!”
مالک مسافرخونه با شتاب رفت طبقهی بالا و فریاد زد: “وای نه، تو دیوانهای. بهترین شرابم از بین رفته. همسرم فرستاده دنبال انجمن اخوان مقدس. تمام خسارت رو پرداخت میکنید!”
وقتی افسران انجمن اخوان مقدس برای دستگیری دون کیشوت رسیدن، کشیش اومد و لحظهای یکی از افسران رو کشید کنار. توضیح داد که دون کیشوت دیوانه است و باید برای مراقبتهای پزشکی بره خونه. کشیش همچنین به افسر گفت افرادش باید گچ بکشن روی صورتهاشون.
کمی بعد، دوروتئا اومد پیش دون کیشوت. “شوالیه شجاع، تو غول رو کشتی و پادشاهی پدرم رو نجات دادی. من ازت سپاسگزارم.”
دون کیشوت گفت: “افتخار من بود، پرنسس عزیز.”
یکمرتبه شوالیه توسط هشت تا چهرهی شبحوار احاطه شد.
یکی از اونها اومد جلو و گفت:
“ما شیاطینی هستیم که توسط جادوگر شیطانی فرستاده شدیم تا تو رو برگردونیم روستات! برو تو این قفس!”
دون کیشوت سعی کرد بجنگه، اما این هشت نفر دستگیرش کردن و انداختنش تو قفس. دون کیشوت تلاش کرد تا از قفس بیرون بیاد تا اینکه قدرتش تموم شد. بعد خوابش برد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The Giant Killer
To escape from the Holy Brotherhood, Don Quixote and Sancho Panza fled into the mountains. They traveled high up to desolate lonely country of the Sierra Moreno range.
“All great men go through a period of despair when they question everything they believe in,” Don Quixote said. He turned to his hungry squire, “I am sending you to El Toboso, with a message of my love for Dulcinea. She must tell me whether she can return my love or not. I will stay here and whip myself until you return.”
All Sancho could think about was the feast he was going to eat as soon as he got back to a village.
“Ride quickly, Sancho Panza,” commanded Don Quixote as he took off his armor. Then he smashed himself in the chest with a large rock and began to beat himself on the back with a tree branch. Riding away from the strange scene. Sancho called to his master, “Don’t overdo it, or there’ll be nothing left of you before I can return.”
Halfway to the village, Sancho stopped at an inn for the feast he had been waiting for. As he approached the door after his big meal, he came face to face with Don Quixote’s old friends, the priest and the barber.
“Hey, you work for our troubled friend, Senor Quixano, don’t you?” the priest said to Sancho.
“It’s true. I am his squire.”
“How can you believe his nonsense? Don’t you realize he has lost his mind?”
“There have been some strange things happening,” replied Sancho.
“Where is he now?” demanded the barber.
“He’s in the mountains, waiting for me to return with an answer from his mistress, the lady Dulcinea del Toboso.”
“Her answer to what?” asked the priest.
“Something about love,” answered Sancho.
“Take us to him. We have to bring him back to the village with us,” said the priest.
“I will, but I warn you he’ll never come back with you.”
“Hmm,” said the barber, “I have a plan. I’ll be back in a minute.”
Shortly after, the barber came back with two dresses from the innkeeper’s wife.
The three traveled back to the mountains. That night, they camped and discussed the details of their plan. In the morning, Sancho went off to find Don Quixote and tell him about the ladies in need of help. Meanwhile, the priest and the barber put on the dresses and began cooking bacon over the fire for their breakfast. As they ate and talked, they saw a beautiful woman passing by.
“We must show ourselves at once,’” said the priest. They stepped out to meet her.
The girl screamed when she saw them, and tried to run away.
“Do not fear us,” shouted the priest, “I am a man of God!”
“If you’re a priest, why are you wearing that dress?” she questioned.
“It’s a long story,” he replied.
“By the way, why are you wandering these hills?” asked the barber.
The beautiful young girl then told her sad story. “My name is Dorotea. I am the daughter of a wealthy farmer. I was to be married to the Duke’s son, Ferdinando. But he left me for another woman. I was so broken-hearted that I came here to cry away the rest of my days.”
Then the priest had an idea. “Perhaps a truly beautiful lady such as yourself could convince Don Quixote to come back to our village, rather than an old priest and barber dressed like women.”
Dorotea agreed to their plan and put on one of the dresses.
When Sancho returned, he led them to Don Quixote, who was still lashing himself with the branch of an old olive tree.
Immediately, Dorotea fell to her knees. “Please, brave knight, a terrible giant is attacking my father’s kingdom. You must help us!”
“Of course I will help you! Sancho, prepare my horse. We leave at once. I cannot refuse a princess in distress.”
Later the group arrived at the inn where Sancho had first met the barber and the priest. The innkeeper ran out to greet them and was met by the priest. The priest handed him ten gold pieces and said, “My friend in the iron suit is mad. He thinks he’s a knight and this is a castle. I ask you only to play along for the night and let us stay until morning.”
“Yes, my wife heard something about a lunatic roaming the valley,” said the innkeeper. “I heard the Holy Brotherhood is searching for him. You may stay, but your crazy friend will have to stay in the hayloft where I keep my wine, so he won’t bother anyone.”
The priest and barber agreed.
Long past midnight, after everyone had gone to bed, the priest awoke to the loud sound of gushing liquid, as if a river had burst into the inn. Suddenly, Sancho Panza stumbled into the room, covered in blood. “My master is fighting a giant upstairs! It’s a bloodbath up there!”
The priest helped him up and tasted some of the redness on his fingers. “Sancho, this isn’t blood, you simpleton. It’s wine!”
Sprinting up the stairs, the priest shuddered when he saw what had happened. There was Don Quixote, swinging his sword and stabbing the huge pigskin sacks full of wine hung from the ceiling.
“Ah ha!” cried Don Quixote as the wine splashed out over him, blinding his eyes. “Another fatal wound. Soon there will be no more blood left in your body. Victory will be mine!”
The innkeeper raced upstairs screaming, “Oh no, you’re a madman. My best wine is all gone. My wife has sent for the Holy Brotherhood. You’ll pay for all of this damage!”
As the officers of the Holy Brotherhood arrived to arrest Don Quixote, the priest came and took one of the officers aside for a moment. He explained that Don Quixote was crazy and needed to be taken home for medical attention. The priest also told the officer to have his men put some chalk on their faces.
Soon after, Dorotea came to Don Quixote. “Brave knight, you have slain the giant and saved my father’s kingdom. I thank you.”
“It was my pleasure, dear princess,’ said Don Quixote.
Suddenly the knight was surrounded by eight ghostly figures with white faces.
One of them stepped forward and said,
“We are demons, sent by the evil wizard to take you back to your village! Get into this cage!”
Don Quixote tried to fight, but the eight men seized him and locked him into the cage. Don Quixote struggled to break free from the cage until his strength was gone. Then he fell asleep.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.