سرفصل های مهم
جستجوی جدید
توضیح مختصر
کشیش نمیتونه جلوی دیوانگی دون کیشوت رو بگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
جستجوی جدید
دون کیشوت چند هفته در رختخواب موند. خواهرزاده و خانهدارش با دقت زیر نظر گرفتنش، و امیدوار بودن که جنون شوالیهگریش تموم شده باشه.
روزی، آرایشگر و کشیش به دیدارش رفتن.
دون کیشوت گفت: “من کاملاً بهبود پیدا کردم و آمادهام برگردم به زندگی قدیمیم.”
کشیش پرسید: “پس دوست قدیمی من، فکر میکنی پادشاه ما باید در مورد این سلطان ترک که تهدید به حمله به سواحل ما کرده چه کاری باید انجام بده؟”
دون کیشوت گفت: “من برای پیدا کردن شجاعترین شوالیهی اسپانیا یک مسابقه برگزار میکنم. بعد اون شوالیهی شجاع رو برای مغلوب کردن ارتشهای سلطان میفرستم.”
دون کیشوت روی رختخوابش صاف نشست و ضربات شمشیر برای نابودی نیروهای سلطان رو به نمایش گذاشت.
آرایشگر به کشیش گفت: “آه عزیزم، انگار عقل دوست ما برنگشته. شاید مجبور بشیم برای برگردوندن عقلش از تاکتیکهای تکوندهندهتری استفاده کنیم.”
یکمرتبه سانچو با پوزخندی روی صورتش وارد اتاق شد و خبرهای خوبی به شوالیهی پیر داد.
“شب گذشته در یک مهمانی به استقبال کاراسکو جوان رفتم که در دانشگاه سالامانکا تحصیل میکرد.” سانچو گفت: “قبل از اینکه “سلام” بدم، بهم گفت در مورد همهی ماجراهای ما خونده. یک نفر کتابی به اسم دون کیشوت نوشته، و این کتاب پرفروشترین کتاب در تمام اسپانیا شده!”
“بیارش پیش من، نوچه.” دون کیشوت گفت: “باید با این مرد جوان ملاقات کنم.”
چند دقیقه بعد، سانچو برگشت و مرد جوانی رو با صورتی چاق و ظاهری موذی به اتاق راهنمایی کرد. قبل از اینکه دون کیشوت صحبت کنه، جوان زانو زد و گفت: “آه، شوالیهی بزرگ، از اینکه در حضور عالیقدر شما هستم خوشحالم!”
کاراسکو مدام حرف زد و سعی کرد خندههاش رو کنترل کنه. “در تمام تاریخ جوانمردی، هیچ کس نمیتونه شوالیهای شجاعتر و خارقالعادهتر از دن کیشوت پیدا کنه. این کتاب مورد علاقه هر زن و مردی از هر طبقهی اجتماعیه. نویسنده حتی در مورد نوشتن قسمت دوم هم صحبت میکنه!”
دون کیشوت از رختخواب بیرون پرید و فریاد زد: “خوب پس، وقتشه دوباره سوار زین بشم. مردم به من احتیاج دارن!”
هفت روز بعد، دون کیشوت و سانچو پانزا اسبشون رو زین کردن و آمادهی حرکت شدن. کاراسکو برای خداحافظی اونجا بود.
یکمرتبه خانهدار و خواهرزاده از خونه بیرون زدن و فریاد کشیدن: “اینجا چه خبره؟ کشیش کجاست؟ باید جلوی این دیوانگی رو بگیره!”
کاراسکو به اونها زمزمه کرد: “نگران نباشید. من و کشیش نقشهای داریم که برش گردونیم خونه. یکی دو روز دیگه خواهید دید.”
بعد دن کیشوت فریاد خداحافظی زد، و سوار بر اسب دور شدن.
“پس اولین حرکتمون چیه؟” سانچو بعد از یک ساعت سوارکاری پرسید.
“داریم میریم ال توبوسو جایی که تو من رو به کاخ معشوقهام راهنمایی کنی.”
سانچو مضطرب شد: “وای نه. من مطمئن نیستم بتونم به یاد بیارم که کجا زندگی میکنه.”
بعد دیدن در خیابانهای تاریک ال توبوسو سواری میکنن و ناامیدانه گم شدن. سانچو دن کیشوت رو متقاعد کرد که برای پیدا کردن دولچینا باید تا صبح صبر کنن. سانچو بعد از خوردن صبحانه در محل کمپشون، رفت و سعی میکرد بفهمه چیکار باید بکنه.
سانچو در حالی که به فکر چاره بود، سه تا دختر دهقان دید که سوار برالاغهاشون از دشت میگذرن. ایدهای به ذهنش رسید. دور زد و برگشت اردوگاه.
داد زد: “ارباب، خبر خوبی دارم.”
“اجازه میده ببینمش؟” دون کیشوت امیدوارانه پرسید.
“لباست رو جلا بده. چشم انتظار دیدارته. با دو تا از خدمتکارانش داره میاد اینجا.”
دون کیشوت با وحشت به اطراف دوید. سانچو کمکش کرد زرهش رو بپوشه و دقایقی بعد در حال عبور از میان درختان بودن.
“کجاست؟” دون کیشوت داد زد.
سانچو با اشاره به دختران دهقانی که از اونجا رد میشدن، گفت: “اونجا.”
دون کیشوت گفت: “تنها چیزی که میبینم سه تا دختر زشت روی الاغ هست.”
“اما آقا، اونها زیباترین زنانی هستن که من در عمرم دیدم.”
دون کیشوت به طرف اونها رفت و از یکی که وسط بود، پرسید: “تو معشوقهی منی، پرنسس؟ تو دولسینا، شیرینترین گل رز اسپانیایی؟”
دختر خندهی بلندی کرد و گفت: “متأسفم، پدربزرگ، من نمیتونم وقتم رو با حرف زدن با دیوانگان تلف کنم.”
بعد چنان لگدی به سانچو زد که کم مونده بود سانچو از روی الاغش بیفته. دخترها رفتن و دون کیشوت رو در میان ابری از غبار رها کردن.
“جادوگر شیطانی عشق من رو تبدیل به یک دختر دهقان نفرتانگیز ییلاقات کرده!” دون کیشوت فریاد زد.
سانچو با خوشحالی از اینکه نقشهاش خیلی خوب گرفته، کف زد و گفت: “این وحشتناکه.”
“حالا من واقعاً شوالیهی غمگین هستم. این جادوگر شیطانی از ضعیفترین نقطهام زده! باید راهی برای شکستن طلسمش و برگردوندن زیبایی معشوقهام پیدا کنم!”
دون کیشوت باقی اون روز رو با گریه در جنگل سپری کرد و شعرهایی درباره عشق از دست رفته خوند. سانچو خودش رو با دو تا سالامی و یک خمرهی چرم شراب خوشحال کرد.
یکمرتبه دون کیشوت با هیس گفت: “صدای نزدیک شدن دو مرد رو از جنگل میشنوم.”
“کجا؟” سانچو پرسید.
“از اون طرف بوتهها.”
بعد هر دو نشستن و گوش دادن.
“بانوی من، کاسیلدا، دوستداشتنیترین زن اسپانیاست!” صدا گفت. “و من، شوالیهی جنگل رو به این مأموریت فرستاده که همهی شوالیههای مخالف رو نابود کنم.”
دون کیشوت زمزمه کرد: “این شوالیه دروغ میگه.”
“داری اشتباه میکنی!” دون کیشوت از بوتهها بیرون اومد تا با شوالیه رودررو بشه و فریاد زد.
“باید بهت بگم که دولسینای من زیباترین زن روی زمینه.”
شوالیه دیگه با خونسردی جواب داد: “پس باید بجنگیم.”
دون کیشوت جواب داد: “طلوع صبح میجنگیم.”
“بله، اما یک شرط دارم. بازنده باید برگرده روستای خودش و سوگند یاد کنه تا یک سال اونجا بمونه و در هیچ جنگی شرکت نکنه.”
دون کیشوت جواب داد: “قبول میکنم.”
صبح روز بعد در طلوع صبح، شوالیهها در دو طرف یک مکان مسطح با هم روبرو شدن. در سمت چپ شوالیه جنگل و نوچهاش بودن، یک گوژپشت با بینی بزرگ بنفش.
شوالیه جنگل بدون هشدار، اسبش رو به چهار نعل تاختن تحریک کرد و با نیزهاش به دن کیشوت حمله کرد. دون کیشوت بلافاصله نیزهاش رو بلند کرد. در آخرین لحظه، اسب شوالیه جنگل شیهه کشید و از برداشتن یک قدم دیگه خودداری کرد. دون کیشوت با تمام قدرتش حمله کرد و شوالیه دیگه رو از زینش پایین انداخت. دون کیشوت به سرعت از روسینانته پایین پرید، شمشیر کشید و گذاشت رو گردن شوالیه سرنگون شده.
“تسلیم میشی؟” دون کیشوت پرسید.
شوالیه جنگل فریاد زد: “بله، کارم تموم شده.”
بعد دون کیشوت به سانچو دستور داد کلاه خود شوالیه رو بر داره.
سانچو فریاد زد: “خوب، این شوالیه به نظر همون کاراسکو جوان هست!”
دون کیشوت موافقت کرد: “بله، همونه. قدرت این جادوگر شیطانی در تغییر چهرهی آدمها شگفتانگیزه.”
دانشجو با هق هق گریه کرد: “نه، من واقعاً کاراسکو هستم.”
سانچو گفت: “حالا كشتنش امنتر خواهد بود.” دون کیشوت شمشیرش رو بلند کرد تا ضربه بزنه، اما گوژپشت هجوم آورد و رداش رو در آورد. دوست دون کیشوت، آرایشگر بود. گفت: “شمشیرت رو بذار کنار.”
دون کیشوت گفت: “شگفتآوره ، این جادوگر شیطانی هرگز متوقف نمیشه.”
آرایشگر کاراسکو رو به سمت اردوگاهشون کشوند و بهش فحش داد که چرا در نبرد بهتر نبوده.
صبح روز بعد دید دون کیشوت و سانچو پانزا در یک مزرعه گندم سوار بر اسب میرن. پیروزی بر شوالیه جنگل باعث شد که دون کیشوت احساس کنه مهارنشدنیه. یک لحظه هم شک نکرد که این نقشهای بود که کشیش برای برگردوندن اون به روستا کشیده.
با پا گذاشتن به جاده، شوالیه و نوچه با یک گاری سلطنتی روبرو شدن. دون کیشوت با بالا بردن نیزهاش، راه گاری رو بست و گفت: “ایست، وگرنه دو قطعهات میکنم. میخوام بدونم چی تو این گاری داری.”
یکی از رانندگان گاری گفت: “یک شیر، هدیهای از شاهزادهای آفریقایی به پادشاه ما.”
“خطرناکه؟” دون کیشوت پرسید.
“تشنهی خونه. خطرناکتر هم هست، چون گرسنه است. پس پیرمرد، قبل از اینکه آسیب ببینی، بزن به چاک.”
شوالیه اعلام کرد: “من دون کیشوت هستم. و از هیچ گربهای نمیترسم!”
بعد نیزهاش رو زیر بینی راننده چرخوند. “قفس رو باز کن!”
سانچو و دستیار درشکهچی به سرعت به بالای تپهای در اون نزدیکی دویدن، در حالی که دون کیشوت مقابل قفس شیر قرار گرفت و درشکهچی آمادهی کشیدن طنابی شد که بازش کنه.
“تجدید نظر میکنی؟” درشکهچی پرسید.
“دن کیشوت از خطر نمیترسه!” شوالیه فریاد زد. “بکش!”
در باز شد و شیر بزرگی سرش رو آورد بیرون تو هوا. فکهاش سیاه و پوشیده از بزاق غلیظ بود، دندونهاش زرد و مثل چاقو خمیده بودن. چشمهای شیر مثل اینکه در آتش باشه، برافروخته بود.
دون کیشوت بدون ترس فریاد زد: “منتظرتم، پادشاه جنگل. میترسی بیای بیرون؟”
شیر لحظهای به شوالیه پیر خیره شد و بعد خمیازه کشید و رفت بخوابه.
“این شیر ترسوئه!” دون کیشوت فریاد زد. “درشکهچی، به قفسش بزن. کاری کن غرش کنه!”
“این کار رو نمیکنم!” درشکهچی جواب داد و طنابی که قفس شیر رو میبست، رو انداخت. “تو شجاعترین مرد اسپانیا هستی. هیچ کس دیگهای در برابر یک قاتل انسان نمیایسته.”
“با پادشاه ما عهد میبندی؟” دون کیشوت پرسید.
درشکهچی جواب داد: “اون گزارش كاملی از شجاعت تو رو خواهد گرفت.”
دون کیشوت به سانچو و دستیار درشکهچی علامت داد که برای برگشت امنه.
دون کیشوت اعلام کرد: “از این روز به بعد، میخوام به عنوان شوالیهی شیرها شناخته بشم. مردها قصههای این ماجراجویی رو صدها سال آینده تعریف خواهند کرد!”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
New Quest
Don Quixote stayed in bed for several weeks. His niece and housekeeper watched him closely, hoping his knightly madness was finished.
One day, the barber and the priest visited him.
“I’m fully recovered and ready to get back to my old life,” said Don Quixote.
“So old friend,” asked the priest, “what do you think our king should do about this Turkish sultan who has threatened to attack our shores?”
“I would hold a jousting contest to find the bravest knight in all of Spain,” said Don Quixote. “Then I would send that single courageous knight to conquer the sultan’s armies.”
Don Quixote sat up in bed, demonstrating the sword thrusts to destroy the sultan’s forces.
“Oh dear,” said the barber to the priest, “it seems as if our friend’s sanity has not returned. We may have to employ more shocking tactics to bring his mind back.”
Suddenly Sancho squeezed into the room with a grin on his face and gave the old knight some good news.
“Last night I was at a party to welcome back young Carrasco, who has been studying at Salamanca University. Before I could say ‘hello’, he told me he had read about all of our adventures,” said Sancho. “Somebody wrote a book called Don Quixote, and it’s the biggest bestseller in all of Spain!”
“Bring him to me, my squire. I must meet this young man,” said Don Quixote.
A few minutes later, Sancho returned, leading a young man with a chubby face and a mischievous expression into the room. Before Don Quixote could speak, the youth fell onto his knees and said, “Oh, great knight, I’m humbled to be in your excellent presence!”
Carrasco kept talking, trying to control his giggles. “In all the history of chivalry, no one can find a braver, more extraordinary knight than Don Quixote. The book is beloved by every man and woman in every social class. The author is even talking about writing part two!”
“Well then,” cried Don Quixote, hopping out of bed, “it’s time to get back in the saddle. My public needs me!”
Seven days later, Don Quixote and Sancho Panza saddled their mounts and prepared to ride. Carrasco was there to wish them farewell.
Suddenly the housekeeper and niece burst out of the house and cried, “What’s going on here? Where’s the priest? He must stop this madness!”
Carrasco whispered to them, “Don’t worry. The priest and I have a plan to bring him home. You’ll see in a day or two.”
Then Don Quixote shouted farewell, and they rode off.
“So what’s our first move?” asked Sancho after they had been riding for an hour.
“We are riding to El Toboso where you will guide me to the palace of my mistress.”
“Oh no,” fretted Sancho. “I’m not sure I can remember where she lives.”
Later they found themselves riding around the dark streets of El Toboso, hopelessly lost. Sancho convinced Don Quixote that they should wait until morning to find Dulcinea. After eating breakfast at their campsite, Sancho rode off, trying to figure out what to do.
As he was trying to think of a solution, Sancho saw three peasant girls riding across the plain on donkeys. He had an idea. He turned around and rode back to camp.
“Master, I have great news,” he cried.
“Will she allow me to visit?” Don Quixote asked hopefully.
“Polish your suit. She couldn’t wait for your visit. She’s riding here with two of her maids.”
Don Quixote ran around in a panic. Sancho helped him into his armor, and minutes later they were riding through the trees.
“Where is she?” cried Don Quixote.
“Over there,” said Sancho, pointing to the peasant girls who were riding past.
“All I see are three ugly girls on donkeys,” said Don Quixote.
“But sir, those are the prettiest women I have ever seen.”
Don Quixote walked up to them and asked the one in the middle, “Are you my mistress, Princess? Are you Dulcinea, the sweetest rose in Spain?”
The girl let out a big laugh, “Sorry, Granddad, I can’t waste time talking with lunatics.”
Then she kicked Sancho so hard he almost fell off his donkey. The girls rode off, leaving Don Quixote in a cloud of dust.
“The evil wizard has changed my love into a disgusting country wench!” cried Don Quixote.
“It’s terrible,” cried Sancho, clapping his hands with glee because his plan was working so well.
“Now I am truly the Knight of the Long Face. This evil wizard has struck me in my weakest spot! I must find a way to break his spell and restore her beauty!”
Don Quixote spent the rest of that day crying in the woods, reciting poetry about lost love. Sancho contented himself with two salamis and a leather cask of wine.
Suddenly Don Quixote hissed, “I hear two men approaching in the forest.”
“Where?” asked Sancho.
“On the other side of those bushes.”
Then the two sat and listened.
“My lady, Casilda, is the most lovely woman in Spain!” said the voice. “And she has sent me, the Knight of the Forest, on my mission to destroy all knights who would disagree.”
“This knight lies,” whispered Don Quixote.
“You are mistaken!” shouted Don Quixote, stepping out of the bushes to face the knight.
“I must tell you that my Dulcinea is the most beautiful woman on Earth.”
“Then we must do battle,” the other knight replied coolly.
“We will joust at dawn,” replied Don Quixote.
“Yes, but there is one condition. The loser must return to his village and swear to stay there and not enter any combat for one year.”
“I accept,” answered Don Quixote.
The next morning at dawn, the knights met on opposite sides of a clearing. To the left of the Knight of the Forest was his squire, a hunchback with a large purple nose.
Without warning, the Knight of the Forest spurred his steed into a gallop and charged Don Quixote with his lance. Don Quixote immediately raised his lance. At the last moment, the Knight of the Forest’s horse neighed and refused to take another step. Don Quixote charged with all his might and knocked the other knight out of his saddle. Don Quixote quickly jumped down from Rocinante, drawing his sword and holding it to the downed knight’s neck.
“Do you surrender?” Don Quixote demanded.
“Yes,” cried the Knight of the Forest, “I’m finished.”
Then Don Quixote commanded Sancho to remove the knight’s helmet.
“Well,” cried Sancho, “this knight looks like that youth Carrasco!”
“Yes, he does,” agreed Don Quixote. “The power of this evil wizard to change people’s faces is amazing.”
“No, I really am Carrasco,” sobbed the student.
“It would be safer to kill him now,” said Sancho. Don Quixote raised his sword to strike, but the hunchback rushed over and flung off his robe. It was Don Quixote’s friend, the barber. “Put your sword away,” he said.
“Amazing,” said Don Quixote, “This evil wizard never stops.”
The barber dragged Carrasco away toward their campsite, cursing him for not being better in a joust.
The next morning found Don Quixote and Sancho Panza riding through a wheat field. The victory over the Knight of the Forest left Don Quixote feeling unstoppable. He didn’t suspect for a moment that it had been a plot hatched by the priest to bring him back to the village.
Stepping onto the road, the knight and his squire came upon a royal cart. Raising his lance, Don Quixote blocked the cart and said, “Halt, or I’ll slice you in two. I demand to know what you have in this cart.”
“A lion,” called one of the cart drivers, “A gift to our king from an African prince.”
“Dangerous?” asked Don Quixote.
“It’s thirsty for blood. It’s even more dangerous because it’s hungry. So clear off, old man, before you get hurt.”
“I am Don Quixote,” proclaimed the knight. “And I’m not afraid of any pussy cats!”
Then he swung his lance below the driver’s nose. “Open the cage!”
Sancho and the driver’s mate quickly ran up a nearby hill, while Don Quixote positioned himself in front of the lion’s cage, and the driver prepared to pull a rope that would open it.
“Will you reconsider?” asked the driver.
“Don Quixote does not fear danger!” shouted the knight. “Pull!”
The door crashed open, and a gigantic lion stuck his head into the air. His jaws were black and covered with thick drool, his teeth yellow and curved like knives. The lion’s eyes blazed as if on fire.
“I’m waiting for you, King of the jungle,” Don Quixote cried fearlessly. “Are you afraid to come out?”
The lion stared at the old knight for a moment, and then yawned and went to sleep.
“This lion is a coward!” shouted Don Quixote. “Driver, rattle his cage. Make him roar!”
“I will not!” replied the driver, dropping the rope that closed the lion’s cage. “You are the bravest man in Spain. No one else would go up against a man-killer.”
“Will you swear to our king?” asked Don Quixote.
“He will receive a full report of your bravery,” replied the driver.
Don Quixote signaled to Sancho and the driver’s mate that it was safe to return.
“From this day on,” announced Don Quixote, “I wish to be known as the Knight of the Lions. Men will tell tales of this adventure hundreds of years to come!”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.