چهار خواهر

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنان کوچک / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

چهار خواهر

توضیح مختصر

چهار تا دختر که پدرشون رفته جنگ و پول زیادی ندارن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

چهار خواهر

جو با اخم گفت: “کریسمس بدون هدیه کریسمس نمیشه.”

“فقیر بودن خیلی بده!” مگ در حالی که به لباس قدیمیش نگاه می‌کرد، موافقت کرد.

ایمی کوچیک گفت: “این درست نیست بعضی از دخترها وسایل زیبا داشته باشن و بقیه هیچی نداشته باشن.”

بث با ملایمت گفت: “ما پدر و مادر و همدیگه رو داریم.”

بعد چهار تا صورت جوان دور آتش وقتی به این فکر کردن، شاد شدن، ولی بعد جو با ناراحتی گفت: “ما پدر نداریم و مدتی طولانی هم نخواهیم داشت.” نگفت “شاید هرگز”، ولی وقتی به خاطر آوردن پدرشون برای جنگ رفته جنوب، هر کدوم در سکوت بهش فکر کردن.

بعد مگ گفت: “مادر میگه وقتی مردهامون می‌جنگن نباید پول رو خرج هدایا بکنیم.”

جو گفت: “نمی‌تونیم انتظار چیزی از مادر یا همدیگه داشته باشیم، ولی هر کدوم یک دلار داریم و این هیچ کمکی به ارتش نمیکنه. بیاید هر کدوم چیزی که می‌خوایم برای خودمون بخریم و کمی خوش بگذرونیم. برای به دست آوردنش سخت کار کردیم.”

مگ گفت: “من با تدریس به اون بچه‌های وحشتناک سخت کار میکنم.”

“من چی؟” جو گفت. “کل روز حبس میشم و برای اون پیرزن وحشتناک کار می‌کنم که هر ۵ ثانیه یک بار دستور متفاوتی میده!”

بث گفت: “من فکر می‌کنم شستن فنجان و بشقاب و مرتب نگه داشتن چیزها بدترین کار دنیاست. دست‌هام به قدری خسته میشن که نمیتونم موسیقیم رو بنوازم.”

ایمی گفت: “من مجبورم با دخترهایی برم مدرسه که به لباس‌هام میخندن و چون پدرم ثروتمند نیست، حرف‌های ظالمانه میزنن.”

مگ گفت: “ای کاش پولی که پدر وقتی کوچیک بودیم باخت رو داشتیم، جو.”

جو گفت: “ای کاش من پسر بودم. اون موقع می‌تونستم برم و کنار پدر بجنگم.”

مگ ۱۶ ساله بود و خیلی زیبا، با چشم‌های درشت و موهای قهوه‌ای نرم و دست‌های سفید. جوی ۱۵ ساله خیلی قد بلند و لاغر بود. موهای بلند و قرمز تیره‌اش رو معمولاً از جلو صورتش کنار میزد. بث یک دختر سیزده ساله‌ی خیلی خجالتی بود که به نظر در دنیای شاد خودش زندگی می‌کرد. ایمی کوچکترین بود، ولی فکر می‌کرد مهمترین هست. چشم‌های آبی داشت و موهای زرد که تا روی شونه‌هاش فر بود.

ساعت ۶ بث یک جفت دمپایی صندل گذاشت کنار آتش تا گرم بشه و مگ چراغی روشن کرد. ایمی بدون اینکه ازش بخوان از صندلی راحتش بلند شد و جو فراموش کرد چقدر خسته است و دمپایی‌ها رو نزدیک آتش گرفت.

گفت: “اینها کهنه‌ان. مادر نیاز به یک جفت نو داره.”

بث گفت: “من با دلارم براش میخرم.”

“نه، من میخرم!” ایمی داد زد.

“من بزرگترم-“ مگ شروع کرد.

جو گفت: “حالا که پدر نیست من مرد خانواده‌ام، من میخرم.”

بث گفت: “بیاید هر کدوم چیزی بخریم و چیزی برای خودمون نخریم.”

“ایده‌ی مهربانانه‌ای هست!” جو گفت. “چی بخریم؟”

همه لحظه‌ای فکر کردن، بعد مگ گفت: “من یک جفت دستکش خوب میدم بهش.”

جو گفت: “بهترین دمپایی ارتش.”

بث گفت: “چند تا دستمال.”

ایمی گفت: “یک بطری کوچیک ادکلن. پولش زیاد نمیشه، بنابراین پول خواهم داشت که برای خودم هم چیزی بخرم.”

جو گفت: “کاری میکنیم مامان فکر کنه برای خودمون وسیله می‌خریم و بعد سورپرایزش می‌کنیم.”

خانم مارچ کمی بعد از اون رسید خونه. لباس‌های خیسش رو درآورد و دمپایی‌های گرمش رو پوشید. مگ چایی درست کرد، جو برای آتش هیزم آورد، بث ساکت و مشغول بود و ایمی دستور می‌داد.

“نامه‌ای از طرف پدر دارم!” خانم مارچ داد زد.

نامه‌ای بود که خوشحالشون کرد و مخصوصاً پیغامی برای دخترها در پایان اومده بود:

عشق و بوسه‌ام رو به همشون بفرست. هر روز بهشون فکر می‌کنم. میدونم بچه‌های محبوبی برات میشن و اینکه وقتی برگردم بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به زنان کوچکم افتخار می‌کنم.

اشکی از انتهای دماغ جو افتاد.

ایمی صورتش رو روی شونه‌ی مادرش مخفی کرد. داد زد: “من خودخواهم، ولی سعی می‌کنم بهتر باشم.”

“همه سعی می‌کنیم!” مگ داد زد. “من زیاد به ظاهرم فکر می‌کنم و از کار کردن متنفرم، ولی دیگه اینطور نخواهم بود.”

جو گفت: “و من سعی می‌کنم زن کوچک باشم و خشن و وحشی نباشم.”

بث چیزی نگفت، ولی روی دستکش ارتشی آبی که درست می‌کرد، سخت شروع به کار کردن کرد.

به این ترتیب چهار تا دختر تصمیم گرفتن همه سخت تلاش کنن خوب باشن. هرگز اخمو، یا تنبل یا خودخواه نمیشدن - و همه به هم کمک می‌کردن. اون شب وقتی برای خاله مارچ ملافه درست می‌کردن، روی نقششون صحبت کردن. بعد ساعت ۹ کار رو تموم کردن تا آواز بخونن. بث پیانوی قدیمی رو زد و مگ و مادرش آواز خوندن. جو همیشه در جای اشتباه آواز می‌خوند، ولی دخترها هیچ وقت برای با هم آواز خوندن زیادی بزرگ نبودن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Four sisters

‘Christmas won’t be Christinas without any presents,’ said Jo crossly.

‘It’s so awful to be poor!’ agreed Meg, looking at her old dress.

‘It’s not right for some girls to have pretty things, and others to have nothing at all,’ said little Amy.

‘We’ve got Father and Mother, and each other,’ said Beth gently.

The four young faces round the fire cheered up as they thought of this, but then Jo said sadly, ‘We haven’t got Father, and we won’t have him for a long time.’ She didn’t say ‘perhaps never’, but each silently thought it, remembering that he was away at the war in the South.

Then Meg said, ‘Mother says we shouldn’t spend money on presents when our men are fighting a war.’

‘We can’t expect anything from Mother or each other,’ said Jo, ‘but we only have a dollar each, and that won’t help the army much. Let’s each buy ourselves what we want, and have a little fun. We work hard to earn it.’

‘I do, teaching those awful children,’ said Meg.

‘What about me?’ said Jo. ‘I’m shut up all day working for a terrible old lady, who gives me different orders every five seconds!’

‘I think washing cups and plates and keeping things tidy is the worst work in the world,’ said Beth. ‘My hands get too tired to play my music.’

‘I have to go to school with girls who laugh at my dresses and say cruel things because my father isn’t rich,’ said Amy.

‘I wish we had the money Father lost when we were little, Jo,’ said Meg.

‘I wish I was a boy,’ said Jo. ‘Then I could go and fight beside Father!’

Meg was sixteen and very pretty, with large eyes and soft brown hair, and white hands. Fifteen-year-old Jo was very tall and thin. Her long, dark-red hair was usually pushed up out of the way. Beth was thirteen, a very shy girl who seemed to live in a happy world of her own. Amy was the youngest, but thought herself to be the most important. She had blue eyes, and yellow hair which curled on to her shoulders.

At six o’clock, Beth put a pair of slippers by the fire to warm and Meg lit the lamp. Amy got out of the comfortable chair without being asked, and Jo forgot how tired she was and held the slippers closer to the fire. ‘These are old,’ she said. ‘Mother needs a new pair.’

‘I’ll get her some with my dollar,’ said Beth.

‘No, I shall!’ cried Amy.

‘I’m the oldest-‘ began Meg.

‘I’m the man of the family now Father is away, and I shall buy them,’ said Jo.

‘Let’s each get her something and not get anything for ourselves,’ said Beth.

‘That’s a kind idea!’ said Jo. ‘What shall we get?’

Everyone thought for a moment, then Meg said, ‘I’ll give her a nice pair of gloves.’

‘The best army slippers,’ said Jo.

‘Some handkerchiefs,’ said Beth.

‘A little bottle of perfume,’ said Amy. ‘It won’t cost much, so I’ll have some money left to buy something for me.’

‘We’ll let Mother think we’re getting things for ourselves, and then surprise her,’ said Jo.

Mrs March arrived home soon after. She took off her wet things and put on her warm slippers. Meg made the tea, Jo brought wood for the fire, Beth was quiet and busy, and Amy gave orders.

‘I’ve got a letter from Father!’ cried Mrs March.

It was a letter to cheer them up, and the special message for the girls came at the end:

Give them all my love and a kiss. I think of them every day. I know they will be loving children to you, and that when I come back, I will be prouder than ever of my little women.

A tear dropped off the end of Jo’s nose.

Amy hid her face on her mother’s shoulder. ‘I’m selfish,’ she cried, ‘but I’ll try to be better.’

‘We all will!’ cried Meg. ‘I think too much about the way I look, and hate to work, but I won’t anymore.’

‘And I’ll try to be a “little woman”,’ said Jo, ‘and not be rough and wild.’

Beth said nothing, but she began to work hard at a blue army glove she was making.

So the four girls decided that they would all try very hard to be good. They would never be cross, or lazy, or selfish - and they would all help each other. They talked over their plan that evening, while they made sheets for Aunt March. Then at nine o’clock they stopped to sing a song. Beth played the old piano, and Meg and her mother led the singing. Jo always sang in the wrong place, but the girls never got too old to sing together.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.