عشق و آقای بروک

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنان کوچک / فصل 12

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

عشق و آقای بروک

توضیح مختصر

آقای بروک به خانم مارچ گفته مگ رو دوست داره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

عشق و آقای بروک

وقتی بث از خواب طولانیش بیدار شد، تو صورت مادرش نگاه کرد و لبخند زد. بعد دوباره خوابید، ولی خانم مارچ دست کوچولو و لاغر دخترش رو گرفت و نگه داشت.

وقتی مگ و جو به مادرشون که درباره سلامتی پدرشون بهشون می‌گفت و قول آقای بروک که پیش پدرشون میمونه گوش میدادن، هانا صبحانه درست کرد. بعد مگ و جو چشم‌های خسته‌شون رو بستن و تونستن بالاخره استراحت کنن.

لوری رفت خبر خوش رو به ایمی در خونه عمه‌ی مارچ بده. اون هم بعد از شب طولانی خسته بود و فقط تونست تعریف کردن داستان رو تموم کنه و بعد روی صندلی به خواب رفت.

ایمی شروع به نوشتن نامه‌ی کوتاهی برای مادرش کرد، ولی قبل از اینکه بتونه تمومش کنه، دید خانم مارچ داره به طرف خونه‌ی عمه میاد! ایمی به دیدنش دوید.

احتمالاً اون روز دخترهای کوچولوی شاد زیادی در شهر بود، ولی وقتی ایمی روی زانوی مادرش نشست، شادترین همشون بود. گفت: “زیاد به بث فکر می‌کردم. همه دوستش دارن چون خودخواه نیست. اگر بیمار بودم آدم‌ها برای من نصف اون هم ناراحت نمیشدن، ولی من دوست دارم آدم‌ها دوستم داشته باشن و دلشون برام تنگ بشه. سعی می‌کنم تا جایی که بتونم مثل بث بشم.”

مادرش بوسیدش. گفت: “مطمئنم موفق میشی. حالا باید برگردم پیش بث. صبور باش، دختر کوچولو و به زودی دوباره برت میگردونیم خونه.”

اون شب وقتی مگ داشت برای پدرش نامه می‌نوشت، جو رفت طبقه‌ی بالا اتاق بث و دید مادرش درحالیکه دختر کوچولو خوابه، کنار تخته.

جو گفت: “می‌خوام چیزی بهت بگم، مادر.”

“درباره‌ی مگ هست؟” خانم مارچ گفت.

“چقدر زود حدس زدی!” جو گفت. “بله، درباره‌ی اونه. تابستان گذشته مگ یکی از دستکش‌هاش رو در پیک‌نیک لارنس‌ها گم کرده بود و بعد لوری به من گفت آقای بروک دستکش رو برداشته و تو جیب کتش نگه میداره. یک بار افتاده بود بیرون و لوری دیده بودش. آقای بروک به لوری گفته بود مگ رو دوست داره، ولی میترسه بهش بگه، چون مگ خیلی جوونه و آقای بروک خیلی فقیره. همه‌ی اینها وحشتناک نیست؟”

“فکر می‌کنی مگ دوستش داره و بهش اهمیت میده؟” خانم مارچ با نگاه نگرانی پرسید.

“من چیزی درباره‌ی عشق نمیدونم!” جو گفت.

“فکر می‌کنی مگ به جان علاقه‌ای نداره؟” خانم مارچ گفت.

“کی؟” جو با نگاه خیره گفت.

مادرش گفت: “آقای بروک. بهش میگم جان، چون در بیمارستان دوستان خیلی خوبی شدیم.”

“آه، عزیزم!” جو گفت. “با پدر خوب بوده و حالا اگر مگ بخواد اجازه میدی باهاش ازدواج کنه.”

خانم مارچ گفت: “عزیزم، عصبانی نشو. جان با صداقت کامل به ما گفت مگ رو دوست داره، ولی گفت قبل از اینکه ازش بخواد باهاش ازدواج کنه، پول کافی برای یک خونه‌ی راحت در میاره. خیلی دوست داره اگر بتونه کاری کنه مگ دوستش داشته باشه. مرد جوان فوق‌العاده‌ای هست، ولی من و پدرت موافقت نمی‌کنیم مگ قبل از ۲۰ سالگی ازدواج کنه.”

جو گفت: “من می‌خوام با لوری ازدواج کنه و ثروتمند بشه.”

خانم مارچ گفت: “متأسفانه لوری برای مگ به اندازه‌ی کافی بزرگ نیست. نقشه نریز، جو. اجازه بده زمان و قلب خودشون دوستانت رو به هم برسونه.”

مگ با نامه‌ای برای پدرش وارد شد.

مادرش که به نامه نگاه می‌کرد، گفت: “زیبا نوشته شده، عزیزم. لطفاً اضافه کن عشقم رو به جان می‌فرستم.”

“جان صداش میکنی؟” مگ با لبخند گفت.

خانم مارچ که با دقت دخترش رو تماشا می‌کرد، گفت: “بله، برامون مثل پسر بود و ما خیلی بهش علاقه‌مندیم.”

“از این بابت خوشحالم، چون خیلی تنهاست،” جواب آروم مگ بود. “شب‌بخیر، مادر عزیز.”

خانم مارچ به آرومی بوسیدش. فکر کرد: “هنوز جان رو دوست نداره، ولی به زودی یاد میگیره.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWELVE

Love and Mr Brooke

When Beth woke from her long sleep, she looked into her mother’s face and smiled. Then she slept again, but Mrs March held on to her daughter’s thin little hand.

Hannah made breakfast while Meg and Jo listened as their mother told them about their father’s health, and Mr Brooke’s promise to stay with him. Then Meg and Jo closed their tired eyes and were able to rest at last.

Laurie went to give the good news to Amy at Aunt March’s house. He, too, was tired after the long night, and just managed to finish telling his story before he fell asleep in the chair.

Amy began to write a short letter to her mother, but before she could finish it, she saw Mrs March coming towards her aunt’s house! Amy ran to meet her.

There were probably many happy little girls in the city that day, but Amy was the happiest of them all as she sat on her mother’s knee. ‘I’ve been thinking a lot about Beth,’ she said. ‘Everyone loves her because she isn’t selfish. People wouldn’t feel half so bad about me if I was sick, but I’d like to be loved and missed. I’m going to try and be like Beth as much as I can.’

Her mother kissed her. ‘I’m sure you will succeed,’ she said. ‘Now I must go back to Beth. Be patient, little daughter, and we’ll soon have you home again.’

That evening, while Meg was writing to her father, Jo went upstairs to Beth’s room and found her mother beside the bed, as the little girl slept.

‘I want to tell you something, Mother,’ said Jo.

‘Is it about Meg?’ said Mrs March.

‘How quickly you guessed!’ said Jo. ‘Yes, it’s about her. Last summer, Meg lost one of her gloves at the Laurences’ picnic, and later Laurie told me that Mr Brooke had it, and kept it in his coat pocket. It fell out once, and Laurie saw it. Mr Brooke told Laurie that he liked Meg but was afraid to tell her because she was so young and he was so poor. Isn’t it all awful?’

‘Do you think Meg likes and cares about him?’ asked Mrs March, with a worried look.

‘I don’t know anything about love!’ said Jo.

‘Do you think she’s not interested in John?’ said Mrs March.

‘Who?’ said Jo, staring.

‘Mr Brooke,’ said her mother. ‘I call him John because we became good friends at the hospital.’

‘Oh, dear!’ said Jo. ‘He’s been good to Father, and now you’ll let Meg marry him, if she wants to.’

‘My dear, don’t be angry,’ said Mrs March. ‘John told us quite honestly that he loved Meg, but said he would earn enough money for a comfortable home before he asked her to marry him. He wants very much to make her love him if he can. He’s an excellent young man, but your father and I will not agree to Meg marrying before she is twenty.’

‘I want her to marry Laurie, and be rich,’ said Jo.

‘I’m afraid Laurie isn’t grown-up enough for Meg,’ said Mrs March. ‘Don’t make plans, Jo. Let time and their own hearts bring your friends together.’

Meg came in with the letter for her father.

‘Beautifully written, my dear,’ said her mother, looking at the letter. ‘Please add that I send my love to John.’

‘Do you call him John?’ said Meg, smiling.

‘Yes, he’s been like a son to us and we are very fond of him,’ said Mrs March, watching her daughter closely.

‘I’m glad of that, because he’s so lonely,’ was Meg’s quiet answer. ‘Goodnight, Mother dear.’

Mrs March kissed her gently. ‘She does not love John yet,’ she thought, ‘but she will soon learn to.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.