لارنس پسر

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنان کوچک / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

لارنس پسر

توضیح مختصر

دو تا خواهر بزرگ‌تر میرن مهمانی و با لوری آشنا میشن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

لارنس پسر

“ببین!” یکی دو روز بعد مگ با هیجان گفت. یک ورق کاغذ رو به طرف جو تکون داد. “یک دعوت‌نامه برای مهمانی سال نو در خانه‌ی سالی گاردینر، و برای ما دو نفره. مادر میگه میتونیم بریم، ولی چی می‌پوشیم؟”

جو گفت: “بهترین لباس‌های نخی‌مون رو، چون هیچ لباس دیگه‌ای نداریم. مال تو مثل لباس نو هست، ولی مال من پشتش یک سوختگی و یک سوراخ داره.”

مگ گفت: “پس باید پشتت رو دور از چشم نگه داری. من یک روبان نو برای موهام و دمپایی‌های جدید دارم. و دستکش‌هام هم خوب هستن.”

“مال من لکه دارن؛ بنابراین باید بدون دستکش برم.”

“برای رقص باید دستکش داشته باشی، جو!” مگ داد زد.

جو گفت: “پس هر کدوم یک لنگه‌ی خوب رو می‌پوشیم و لنگه‌ی بد رو تو دستمون نگه میداریم.”

مگ نگران شد. “باشه، ولی خوب رفتار می‌کنی، مگه نه؟ خیره نشو یا دست‌هات رو نذار پشتت.”

عصر سال نو، دو تا خواهر کوچک‌تر شاهد آماده شدن دو تا دختر بزرگ‌تر برای مهمانی بودن. بالا و پایین می‌دویدن، خنده و حرف زیادی بود. مگ می‌خواست موهای دور صورتش رو فر کنه، بنابراین جو با یک انبر داغ شروع به کار روی انتهای موهای مگ که با کاغذ بسته شده بود، کرد.

“باید اینطور دود کنه؟” بث پرسید.

جو گفت: “رطوبته که داره خشک میشه.”

“چه بوی سوختگی عجیبی!” ایمی گفت.

جو گفت: “حالا کاغذها رو در میارم و فرهای ریز زیادی می‌بینی.”

کاغذها رو باز کرد - و در کمال وحشت، موی سوخته هم باهاش دراومد.

“وای، وای! با موهام چیکار کردی!” مگ داد زد.

جو با ناراحتی گفت: “من همیشه کارها رو اشتباه انجام میدم. خیلی متأسفم. به گمونم انبر خیلی داغ شده بود.”

ایمی به مگ که داشت گریه میکرد، گفت: “نگران نباش. فقط روبانت رو طوری ببند که انتهاش کمی بیاد روی پیشونیت و خیلی هم شیک دیده میشه.”

بالاخره مگ و جو آماده شدن و رفتن خونه‌ی گاردینرها، جایی که خانم گاردینر با مهربانی بهشون خوشامد گفت. مگ بلافاصله شروع به لذت بردن از اوقاتش با سالی کرد، ولی جو به حرف‌های دخترانه علاقه‌ای نداشت و با دقت پشتش رو به دیوار کرد و ایستاد و رقص رو تماشا کرد. کمی بعد از مگ خواسته شد برقصه، بعد جو یک پسر درشت مو قرمز دید که داره به طرفش میاد و سریع از در وارد یک اتاق کوچیک شد. متأسفانه یک شخص خجالتی دیگه اونجا مخفی شده بود و جو دید داره به لارنس پسر نگاه می‌کنه.

“عزیزم، نمیدونستم کسی اینجاست!” جو گفت.

پسر خندید. “نرو. گفت: “اومدم اینجا چون هیچکس رو نمیشناسم، ولی فکر می‌کنم قبلاً تو رو دیدم. نزدیک خونه‌ی ما زندگی می‌کنی، آره؟”

جو گفت: “خونه‌ی بغل. ما از هدیه‌ی کریسمس خوبتون لذت بردیم.”

“پدربزرگم فرستاده بود، دوشیزه مارچ.”

“ولی تو این ایده رو به پدربزرگت دادی، مگه نه، آقای لارنس؟”

گفت: “من آقای لارنس نیستم، فقط لوری هستم.”

گفت: “و من هم دوشیزه مارچ نیستم، فقط جو هستم. مهمونی‌ها رو دوست داری؟”

لوری جواب داد: “گاهی. اخیراً زیاد خارج از کشور بودم و نمی‌دونم شما اینجا چطور کارها رو انجام می‌دید.”

“خارج از کشور!” جو گفت. “آه، رفتی پاریس؟”

“زمستان گذشته اونجا بودیم.”

“می‌تونی فرانسوی صحبت کنی؟” پرسید.

لوری چیزی به زبان فرانسه گفت و جو با دقت گوش داد. “پرسیدی بانوی جوون که دمپایی زیبا پوشیده کیه؟ خواهرم، مگ هست و میدونستی اونه! فکر می‌کنی زیباست؟”

لوری گفت: “بله. خیلی شاداب و آروم به نظر میرسه.”

این جو رو خیلی خوشحال کرد و کمی بعد، دو نفری به سادگی مثل دوستان قدیمی صحبت می‌کردن. جو گفت: “شنیدم همیشه سخت درس می‌خونی. به زودی میری کالج؟”

لوری گفت: “تا یکی دو سال نمیرم. ماه بعد ۱۶ ساله میشم و قبل از ۱۷ سالگی نمیرم.”

جو گفت: “ای کاش من می‌رفتم کالج.”

“من از ایده‌ی رفتن به اونجا هم متنفرم!” لوری گفت.

جو میخواست دلیلش رو بدونه، ولی لوری به قدری جدی بود که به جای اینکه سؤال کنه، جو گفت: “چرا نمیری برقصی؟”

لوری جواب داد: “اگر تو بیای میرقصم.”

“من نمیتونم چون-“ جو حرفش رو قطع کرد.

“چون چی؟”

“نمیگی؟”

“هرگز!”

جو گفت: “من عادت بد ایستادن نزدیک آتش رو دارم و لباس‌هام رو می‌سوزونم. باید بی‌حرکت بمونم تا کسی جای سوختگی روی این لباسم رو نبینه. اگر میخوای بخند.”

ولی لوری نخندید. با ملایمت گفت: “مهم نیست. لطفاً بیا.”

جو لبخند زد. گفت: “باشه. ممنونم.”

وقتی موسیقی متوقف شد، نشستن و شروع به صحبت کردن، ولی جو دید مگ به طرفش دست تکون میده. رفت پیشش و دنبال خواهرش وارد اتاق بغل شد.

مگ گفت: “من پام رو پیچوندم و مچم درد میکنه. نمیتونم راه برم، و نمیدونم چطور می‌خوام برم خونه.”

جو گفت: “تعجب نکردم که با اون کفش‌های پاشنه بلند احمقانه پات رو پیچوندی. یا باید سوار کالسکه بشی یا کل شب اینجا بمونی.”

مگ گفت: “پول کالسکه زیاد میشه و شب هم نمیتونم اینجا بمونم، چون خونه پره. تا هانا بیاد و ما رو ببره صبر می‌کنم، بعد هر کاری از دستم بربیاید انجام میدم.”

جو گفت: “حالا میرن شام. من پیش تو میمونم.”

مگ گفت: “نه، بدو برو و برام قهوه بیار.”

جو قهوه رو پیدا کرد، ولی بلافاصله کمی ریخت جلوی لباسش. داشت با دستکش مگ تمیزش میکرد که صدای دوستانه‌ای باهاش حرف زد.

“میتونم کمک کنم؟” لوری گفت. یک فنجون قهوه در یک دستش داشت و یک بشقاب کیک در دست دیگه‌اش.

جو گفت: “سعی می‌کردم چیزی برای مگ ببرم.”

گفت: “و من هم دنبال کسی میگشتم که این رو بدم بهش.” قهوه‌ی بیشتر و کیک برای جو آورد و بعد سه نفری اوقات خوشی با صحبت کردن با هم داشتن تا اینکه هانا رسید. مگ کاملاً پاش رو فراموش کرده بود و سریع بلند شد ایستاد. از درد داد زد و وقتی لوری دید نمیتونه راه بره، بلافاصله پیشنهاد داد اونها رو با کالسکه‌ی پدربزرگش ببره خونه.

جو گفت: “ولی تو هنوز نمیخوای بری خونه.”

لوری گفت: “من همیشه زود میرم.”

اون با راننده نشست و دو تا دختر با هانا داخل کالسکه نشستن و با هیجان درباره‌ی مهمانی صحبت کردن.

“من اوقات فوق‌العاده‌ای داشتم، تو هم داشتی؟” جو گفت.

مگ گفت: “بله، تا وقتی به خودم آسیب زدم. دوست سالی، آنی موفات، از من خواست بهار وقتی سالی میره من هم برم و یک هفته پیشش بمونم.”

جو ماجراهاش رو برای مگ تعریف کرد و بعد رسیدن خونه. از لوری تشکر کردن و سریع وارد خونه شدن و امیدوار بودن کسی رو بیدار نکنن. ولی همین که در اتاق خواب‌شون رو باز کردن، دو تا صدای کوچیک داد زدن: “از مهمونی برامون بگید! از مهمونی برامون بگید!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

The Laurence boy

‘Look!’ said Meg, excitedly, a day or two later. She waved a piece of paper at Jo. ‘An invitation to a New Year’s party at Sallie Gardiner’s house, and it’s for both of us. Mother says we can go, but what shall we wear?’

‘Our best cotton dresses,’ said Jo, ‘because we haven’t got anything else. Yours is as good as new, but mine has a burn and a hole in the back.’

‘Then you must keep your back out of sight,’ said Meg. ‘I’ll have a new ribbon for my hair, and my new slippers. And my gloves are all right.’

‘Mine are stained, so I’ll have to go without.’

‘You must wear gloves to a dance, Jo!’ cried Meg.

‘Then we’ll each wear one good one and carry a bad one,’ said Jo.

Meg looked worried. ‘All right, but you will behave nicely, won’t you? Don’t stare, or put your hands behind your back.’

On New Year’s Eve, the two younger sisters watched the two older girls get ready for the party. There was a lot of running up and down, and laughing and talking. Meg wanted some curls around her face, so Jo began to work on the papered ends of Meg’s hair with a pair of hot tongs.

‘Should they smoke like that?’ asked Beth.

‘It’s the wetness drying,’ said Jo.

‘What a strange burning smell!’ said Amy.

‘I’ll take the papers off now,’ said Jo, ‘and you’ll see lots of little curls.’

She took the papers off - and, to her horror, the burnt hair came off with them!

‘Oh, oh! What have you done to my hair!’ cried Meg.

‘I always get things wrong,’ said Jo unhappily. ‘I’m so sorry. I suppose the tongs were too hot.’

‘Don’t worry,’ Amy told Meg, who was crying. ‘Just tie your ribbon so that the ends come on to your forehead a little, and it will look quite fashionable.’

At last, Meg and Jo were ready and went off to the Gardiners’ house where Mrs Gardiner welcomed them kindly. Meg immediately began to enjoy herself with Sallie, but Jo wasn’t interested in girlish talk and stood with her back carefully against the wall, watching the dancing. Soon Meg was asked to dance, then Jo saw a big red-haired boy coming towards her and she quickly went through a door into a small room. Unfortunately, another shy person was already hiding there and she found herself looking at the ‘Laurence boy’.

‘Oh dear, I didn’t know anyone was here!’ Jo said.

The boy laughed. ‘Don’t go. I came in here because I don’t know any people, but I think I’ve seen you before,’ he said. ‘You live near us, don’t you?’

‘Next door,’ said Jo. ‘We enjoyed your nice Christmas present.’

‘My grandfather sent it, Miss March.’

‘But you gave your grandfather the idea, didn’t you, Mr Laurence?’

‘I’m not Mr Laurence, only Laurie,’ he said.

‘And I’m not Miss March, only Jo,’ she said. ‘Do you like parties?’

‘Sometimes,’ he answered. ‘I’ve been abroad a lot recently, and I don’t know how you do things here.’

‘Abroad!’ said Jo. ‘Oh, did you go to Paris?’

‘We went there last winter.’

‘Can you speak French?’ she asked.

He said something in French, and Jo listened carefully. ‘You asked, “Who is the young lady in the pretty slippers?” It’s my sister, Meg, and you knew it was! Do you think she’s pretty?’

‘Yes,’ he said. ‘She looks so fresh and quiet.’

This pleased Jo very much, and soon the two of them were talking easily, like old friends. ‘I hear you’re always studying hard,’ said Jo. ‘Are you going to college soon?’

‘Not for a year or two,’ he said. ‘I’m sixteen next month, and I won’t go before I’m seventeen.’

‘I wish I was going to college,’ said Jo.

‘I hate even the idea of it!’ said Laurie.

Jo wanted to know why, but he looked so serious that instead of asking she said, ‘Why don’t you go and dance?’

‘I will if you’ll come too,’ he answered.

‘I can’t because-‘ Jo stopped.

‘Because what?’

‘You won’t tell?’

‘Never!’

‘I’ve a bad habit of standing near a fire, and I burn my dresses,’ said Jo. ‘I have to keep still so that no one will see the burn on this one. Laugh if you like.’

But Laurie didn’t laugh. ‘Never mind that,’ he said gently. ‘Please come.’

Jo smiled. ‘All right,’ she said. Thank you.’

When the music stopped, they sat down and began to talk, but Jo saw Meg waving at her. She went over and followed her sister into a side room.

‘I’ve turned my foot over and hurt my ankle,’ said Meg. ‘I can’t walk on it, and I don’t know how I’m going to get home.’

‘I’m not surprised you turned your foot over in those stupid high shoes,’ said Jo. ‘You’ll have to get a carriage or stay here all night.’

‘A carriage will cost a lot,’ said Meg, ‘and I can’t stay here for the night because the house is full. I’ll just rest until Hannah comes to fetch us, then do the best I can.’

‘They’re going in for supper now,’ said Jo. ‘I’ll stay with you.’

‘No, run and bring me some coffee,’ said Meg.

Jo found the coffee, but immediately dropped some down the front of her dress. She was cleaning it off with Meg’s glove when a friendly voice spoke to her.

‘Can I help?’ said Laurie. He had a cup of coffee in one hand and a plate with a cake on it in the other.

‘I was trying to get something for Meg,’ said Jo.

‘And I was looking for someone to give this to,’ he said. He fetched more coffee and a cake for Jo, then the three of them had a happy time talking together until Hannah arrived. Meg completely forgot about her foot and stood up quickly. She cried out with pain, and when Laurie saw that she could not walk, he immediately offered to take them home in his grandfather’s carriage.

‘But you can’t want to go home yet,’ said Jo.

‘I always go early,’ said Laurie.

He sat with the driver, and the two girls sat with Hannah inside the carriage and talked excitedly about the party.

‘I had a wonderful time, did you?’ said Jo.

‘Yes, until I hurt myself,’ said Meg. Sallie’s friend, Annie Moffat, has asked me to go and stay with her for a week in the spring, when Sallie does.’

Jo told Meg her adventures, and then they were home. They thanked Laurie and went quietly into the house, hoping to wake no one. But as soon as they opened their bedroom door, two little voices cried out: Tell us about the party! Tell us about the party!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.