سرفصل های مهم
کریسمس مبارک
توضیح مختصر
آقای لارنس برای دخترها هدیهی کریسمس میفرسته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
کریسمس مبارک
جو اولین نفری بود که صبح کریسمس بیدار شد، ولی کمی بعد همه بیدار شدن و رفتن طبقهی پایین. “مادر کجاست؟” مگ پرسید.
هانای پیر گفت: “نمیدونم.” از وقتی مگ به دنیا اومده بود، با خانواده زندگی میکرد و بیشتر مثل یک دوست بود تا یک خدمتکار. “زن فقیری اومد جلوی در و مادرت رفت ببینه چی احتیاج داره.”
مگ گفت: “به زودی برمیگرده.” به هدایای مادرش که در سبدی زیر یک صندلی بودن و آماده بودن در زمان درست بیرون آورده بشن، نگاه کرد. “بطری ادکلن ایمی کجاست؟”
جو گفت: “فکر کنم رفت یه کاغذ زیبا دورش بپیچه.”
یکمرتبه شنیدن در بیرون بسته شد.
“مادر اومد! زود سبد رو مخفی کنید!” جو گفت.
ولی ایمی بود. سریع وارد شد.
“کجا بودی و اون چیه پشتت؟” مگ پرسید.
ایمی گفت: “دویدم مغازه و بطری کوچیک عطر رو با یه بزرگترش عوض کردم. همهی پولم رو برای خریدش خرج کردم و دیگه خودخواه نخواهم بود!”
مگ با غرور لبخند زد و دستهاش رو دور خواهرش حلقه کرد. بعد صدای دیگهای از در بیرون اومد و سبد رو هل دادن زیر صندلی. دخترها دویدن سر میز و آمادهی صبحانهشون بودن.
“کریسمس مبارک، مادر!” داد زدن.
“کریسمس مبارک، دخترهای کوچولو!” خانم مارچ گفت.
بعد لبخند از صورتش محو شد. “دخترها، گوش بدید. در فاصلهای نزدیک یک زن فقیر هست، خانم هامل، با یک نوزاد. از اونجایی که برای آتش هیزم ندارن، شش تا بچهاش تو یه تخت میخوابن و سعی میکنن همدیگه رو گرم نگه دارن. چیزی برای خوردن نیست و گرسنه و سردشون هست. شما صبحانهتون رو به عنوان هدیه کریسمس میدید به اونها؟”
تا یک دقیقه هیچکس صحبت نکرد. بعد جو گفت: “مادر، خیلی خوشحالم که قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم برگشتی!” و دخترها سریع شروع به گذاشتن صبحانه در یک سبد کردن.
خانم مارچ با لبخند گفت: “میدونستم این کار رو میکنید.”
دخترها و هانا رو برد به اتاق کوچیک تیرهروز و سرد در یک ساختمان قدیمی، جایی که یک مادر بیمار، یک نوزاد گریان ،و گروهی بچه با صورت سفید و ترسیده دیدن. بچهها روی تخت زیر یک پتو بودن و سعی میکردن گرم بمونن.
زن وقتی دخترها رو دید از خوشحالی تقریباً گریه کرد. هانا که هیزم آورده بود، آتش درست کرد. خانم مارچ به مادر چایی و غذای گرم داد، بعد با ملایمت نوزاد کوچولو رو لباس پوشوند. دخترها بچهها رو گذاشتن دور آتش و مثل پرندههای گرسنه بهشون غذا دادن.
وعدهی غذایی خیلی شادی بود، هرچند دخترها هیچی نخوردن. ولی هیچکس خوشحالتر از اون بانوهای جوان گرسنه نبود که صبح کریسمس صبحانهشون رو بخشیدن. خانم مارچ وقتی بعداً هدایاش رو دید تعجب کرد و راضی شد. خنده، بوسه و توضیح زیادی بود. بعد، باقی روز، دخترها مشغول بودن. جو دوست داشت نمایشنامه بنویسه و اون شب چهار نفری یکی از نمایشنامهها رو اجرا میکردن. دیالوگهاشون رو یاد گرفته بودن و سخت کار کرده بودن تا لباسهای فوقالعاده و عجیب برای تمام شخصیتهای متفاوت نمایشنامه درست کنن.
شب کریسمس چند تا دختر دیگه برای تماشا اومدن. اول از چهار تا خواهر پشت پرده زمزمه و خندهی زیادی اومد. بعد پردهها باز شدن و نمایش شروع شد.
داستان هیجانآوری درباره هوگو (که جو با گذاشتن ریش مشکی اجرا میکرد!” زارای زیبا و رودریگوی شجاع بود. همچنین دو تا روح، یک پادشاه ظالم، و یک قلعهی بلند که با کاغذ و چوب درست شده بود - که متأسفانه درست وقتی رودریگو و زارا ازش فرار میکردن، ریخت. جیغ و خنده از همه بلند شد ولی بازیگران خودشون رو جمع کردن و خطرات و راز و رمزهای بیشتری رو پشت سر گذاشتن تا به پایان خوش رسیدن.
همهی مهمانان از نمایش خوششون اومد و بعد از هیجان و خوشگذرونی سورپرایز همه از راه رسید.
“بانویهای جوان دوست دارن برای شام بمونن؟” هانا پرسید.
وقتی دخترها میز شام رو دیدن، چیزی که میدیدن رو باور نمیکردن! کیک بستنی، میوه، شکلات فرانسوی بود! وسط میز برای هر کدوم از چهار تا بازیگر گل بود.
“همهی اینها از کجا اومده؟” ایمی پرسید.
“شاید از طرف پدر کریسمس؟” بث گفت.
مگ گفت: “مادر این کار رو کرده.”
جو گفت: “خاله مارچ فرستاده.”
“همتون اشتباه میکنید،” خانم مارچ خندید. “آقای لارنس پیر فرستاده!”
“پدربزرگِ لارنسِ پسر؟” مگ گفت. “ولی ما نمیشناسیمش.”
خانم مارچ گفت: “هانا دربارهی مهمانی صبحانه شما به خدمتکارش گفته بود و این آقا رو خوشحال کرده. اون پدر من رو سالها قبل میشناخت و امروز بعد از ظهر یک یادداشت برام فرستاد و پرسید میتونه برای بچههای من چند تا هدیهی کریسمس کوچک بفرسته یا نه.”
“این ایده از طرف پسره بوده، میدونم که از اون بوده!” جو گفت. “مطمئنم میخواد ما رو بشناسه، ولی خجالتیه و وقتی تو خیابون از کنارش رد میشیم، مگ اجازه نمیده من باهاش حرف بزنم. اون میگه اصلاً مؤدبانه نیست خانمهای جوان خودشون رو به غریبهها معرفی کنن.”
“منظورت آدمهاییه که در خونهی بزرگ بغل زندگی میکنن، آره؟” یکی از دخترای دیگه گفت.
“مادرم آقای لارنس پیر رو میشناسه. اون میگه وقتی پسر اسبسواری نمیکنه یا با معلمش قدم نمیزنه، نوهاش رو توی خونه نگه میداره و مجبورش میکنه سخت درس بخونه. ما پسر رو به مهمانیمون دعوت کردیم، ولی نیومد.”
جو گفت: “پسر نیاز داره کمی خوش بگذرونه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
A Happy Christmas
Jo was the first to wake up on Christmas morning, but soon they were all awake and they went downstairs. ‘Where’s Mother?’ asked Meg.
‘I don’t know,’ said old Hannah. She had lived with the family since Meg was born, and was more like a friend than a servant. ‘Some poor woman came to the door and your mother went off to see what was needed.’
‘She’ll be back soon,’ said Meg. She looked at the presents for her mother which were in a basket under a chair, ready to bring out at the right time. ‘Where is Amy’s bottle of perfume?’
‘She went to put some pretty paper round it, I think,’ said Jo.
Suddenly, they heard the outside door close.
‘Here’s Mother! Hide the basket, quick!’ said Jo.
But it was Amy. She came in quickly.
‘Where have you been, and what’s that behind you?’ asked Meg.
‘I ran to the shop and changed the little bottle of perfume for a big one,’ said Amy. ‘I spent all my money to get it, and I’m not going to be selfish anymore!’
Meg smiled proudly and put her arms around her sister. Then there was another bang from the outside door, and the basket was pushed back under the chair. The girls ran to the table, ready for their breakfast.
‘Happy Christmas, Mother!’ they shouted.
‘Happy Christmas, little daughters!’ said Mrs March.
Then the smile disappeared from her face. ‘Girls, listen. Not far away is a poor woman, Mrs Hummel, with a new baby. Her six children are in one bed, trying to keep warm, as they have no wood for a fire. There is nothing to eat and they are hungry and cold. Will you give them your breakfast as a Christmas present?’
For a minute no one spoke. Then Jo said, ‘Mother, I’m so glad you came back before we began to eat!’ And the girls quickly began to put their breakfast in a basket.
‘I knew you would do it,’ said Mrs March, smiling.
She took the girls and Hannah to a cold, miserable little room in an old building, where they found a sick mother, a crying baby, and a group of children with white, frightened faces. The children were on the bed under a blanket, trying to keep warm.
The woman almost cried with happiness when she saw the girls. Hannah, who had brought wood, made a fire. Mrs March gave the mother tea and hot food, then she dressed the little baby gently. The girls put the children round the fire and fed them like hungry birds.
It was a very happy meal, although the girls ate none of it. But no one was happier than those hungry young ladies who gave away their breakfast on Christmas morning.
Mrs March was surprised and pleased when she saw her presents later. There was a lot of laughing and kissing and explaining. Then, for the rest of the day, the girls were busy. Jo liked to write plays, and the four of them were going to act one that evening. They had learned their words, and had worked hard to make strange and wonderful clothes for all the different characters in the play.
On Christmas night, some other girls came to watch. At first, there was a lot of whispering and laughing from the four sisters behind the curtains. Then the curtains were opened and the play began.
It was an exciting story about Hugo (acted by Jo wearing a black beard!), beautiful Zara and brave Roderigo. There were also two ghosts, a cruel king, and a tall castle made of paper and wood - which unfortunately fell down just as Roderigo and Zara were escaping from it. There were screams of laughter from everyone, but the actors picked themselves up and carried on through more dangers and mysteries until the happy ending was reached.
All the visitors loved the play, and after the excitement and fun came a surprise for everyone.
‘Would the young ladies like to stay for supper?’ asked Hannah.
And when the girls saw the supper table, they could not believe their eyes! There was ice-cream, cake, fruit, and French chocolate! And in the middle of the table were flowers for each of the four actors.
‘Where did it all come from?’ asked Amy.
‘From Father Christmas, perhaps?’ said Beth.
‘Mother did it,’ said Meg.
‘Aunt March sent it,’ said Jo.
‘You’re all wrong,’ laughed Mrs March. ‘Old Mr Laurence sent it!’
‘The Laurence boy’s grandfather?’ said Meg. ‘But we don’t know him.’
‘Hannah told his servant about your breakfast party, and that pleased him,’ sad Mrs March. ‘He knew my father many years ago, and he sent me a note this afternoon, asking if he could send my children a few small Christmas presents.’
‘The idea came from that boy, I know it did!’ said Jo. ‘I’m sure he wants to know us, but he’s shy, and Meg won’t let me speak to him when we pass him in the street. She says that it’s not at all polite for young ladies to introduce themselves to strangers.’
‘You mean the people who live in the big house next door, don’t you?’ said one of the other girls. ‘My mother knows old Mr Laurence. She says he keeps his grandson in the house when the boy isn’t riding or walking with his tutor, and makes him study very hard. We invited the boy to our party but he didn’t come.’
‘That boy needs to have some fun,’ said Jo.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.