ایمی تو دردسر میفته

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنان کوچک / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ایمی تو دردسر میفته

توضیح مختصر

جو ایمی رو میبخشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

ایمی تو دردسر میفته

“کجا دارید میرید؟” یک روز بعد از ظهر ایمی از مگ و جو پرسید. “من هم می‌خوام بیام.”

مگ گفت: “تو نمیتونی عزیزم، دعوت نشدی.”

“دارید با لوری میرید جایی، میدونم میرید!”

جو گفت: “بله، میریم. حالا دیگه اذیتمون نکن.”

“دارید میرید تئاتر!” ایمی یک‌مرتبه گفت. “من هم می‌خوام باهاتون بیام!”

مگ شروع کرد: “به گمونم میتونیم ببریمش.”

جو گفت: “نه، لوری فقط ما رو دعوت کرده.”

ایمی‌ داد زد: “من هم میام. مگ میگه میتونم.”

“جایی که هستی میمونی!” جو با عصبانیت گفت.

“کاری می‌کنم پشیمون بشی، جو مارچ!” وقتی مگ و جو از خونه خارج می‌شدن، ایمی داد زد.

دو تا خواهر بزرگ‌تر در تئاتر از اوقات‌شون لذت بردن، ولی وقتی جو به این فکر می‌کرد که ایمی چیکار می‌کنه که پشیمونش کنه، نمی‌تونست جلوی نگرانیش رو بگیره.

بعد از ظهر روز بعد فهمید.

بث، ایمی و مگ با هم نشسته بودن که جو دوید توی اتاق. “کسی دفتر من رو برداشته؟” جو پرسید.

مگ و بث بلافاصله گفتن نه، ولی ایمی چیزی نگفت.

جو گفت: “ایمی، تو برش داشتی.”

ایمی گفت: “نه، من برنداشتم.”

“این یک دروغه!” جو گفت. “حقیقت رو بهم بگو، وگرنه مجبورت میکنم!”

ایمی گفت: “هر کاری دلت می‌خواد بکن. دیگه هیچ وقت دفتر احمقانه‌ات رو نمیبینی، چون سوزوندمش!”

رنگ صورت جو سفید شد. “چی! ولی سخت کار کردم تا داستان‌هام رو نوشتم!”

“گفتم که پشیمونت می‌کنم و کردم!” ایمی گفت.

جو پرید روی ایمی و شونه‌هاش رو تکون داد. “ای شرور، ای دختر شرور!” جو داد زد. “هرگز، هرگز نمی‌بخشمت!” و از اتاق بیرون دوید.

خانم مارچ اومد خونه و داستان رو شنید.

“چطور تونستی این کار رو بکنی، ایمی؟” گفت. “اون دفتر داستان‌های جو بود. همشون رو خودش نوشته بود و امیدوار بود به اندازه‌ای خوب باشن که چاپ‌شون کنه.”

ایمی به آرامی شروع به فهم کار وحشتناکی که انجام داده بود کرد و شروع به گریه کرد. بعد، وقتی جو برای چایی اومد، ایمی از خواهرش خواهش کرد اون رو ببخشه.

جو جواب داد: “هرگز نمی‌بخشمت.”

عصر شادی نبود و وقتی زمان آواز از راه رسید، جو ساکت موند. بعد مادرش رو بوسید و گفت: “شب‌بخیر.”

خانم مارچ زمزمه کرد: “عزیزم، وقتی انقدر از دست خواهرت عصبانی هستی نرو بخوابی.”

جو جواب داد: “متأسفم مادر، نمیتونم ببخشمش.”

روز بعد جو می‌خواست از خونه بره بیرون، بنابراین اسکیت‌هاش رو برداشت و رفت خونه‌ی همسایه تا از لوری بخواد اون رو ببر اسکیت.

ایمی شنید میرن. “جو قول داده بود سری بعد من رو با خودش ببره!” شکایت کرد.

مگ گفت: “براش سخته تو رو ببخشه، ایمی. برو دنبالشون و منتظر بمون تا جو از اوقاتش لذت ببره، بعد ببوسش و کار مهربانانه‌ای بکن.”

تا رودخونه فاصله‌ی زیادی نبود، ولی جو و لوری داشتن اسکیت می‌کردن که ایمی‌ رسید. جو ایمی رو دید، ولی روش رو برگردوند. لوری با احتیاط در امتداد لبه‌ی یخ اسکیت می‌کرد و خواهر کوچک‌تر رو ندید.

ایمی اسکیت‌هاش رو پوشید و روی یخ ایستاد.

“نزدیک لبه بمون.” لوری به جو گفت: “یخ وسط‌ها امن نیست،” بعد، از اولین خم رودخانه ناپدید شد.

جو شنید، ولی ایمی نشنید. جو متوجه شد احتمالاً ایمی نشنیده ولی چیزی نگفت و فقط دنبال لوری اسکیت کرد. “بذار ایمی مراقب خودش باشه!” جو فکر کرد.

ایمی به طرف یخ نرم‌تر وسط رودخانه اسکیت کرد. به خم رودخانه رسید و لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد و حس عجیبی در قلبش داشت. چیزی باعث شد دور بزنه - درست به موقع دید دست‌های ایمی رفت بالا و یخ شکست و افتاد توی آب سرد! ایمی فریادی زد که باعث شد قلب جو از ترس بایسته. سعی کرد لوری رو صدا بزنه، ولی صداش از بین رفته بود و یک ثانیه فقط تونست بایسته و به کلاه آبی کوچیک ایمی بالای آب سیاه خیره بشه. یک‌مرتبه، لوری با اسکیت از کنارش رد شد و داد زد: “یه تکه چوب از کنار رودخانه بیار، زود باش!”

وقتی لوری سر ایمی رو بالای آب نگه داشته بود، جو که از ترس وحشی شده بود، کمی چوب آورد و برد به طرف یخ. با هم از آب بیرون آوردنش.

ایمی بیشتر از اینکه آسیب ببینه، ترسیده بود و سریع بردنش خونه. پتو پیچیدن دورش و سعی کردن آرومش کنن و بعد از مدتی جلوی آتش گرم به خواب رفت. بعداً، وقتی همه چیز آروم شده بود، جو از مادرش پرسید: “مطمئنی حالش خوبه؟”

“کاملاً خوبه، عزیزم. کار معقولانه‌ای بود که هرچه سریعتر آوردینش خونه.”

جو گفت: “لوری همه‌ی این کارها رو کرد. مادر، اگر اون بمیره تقصیر من میشه. من زود عصبانی میشم. آه، چرا نمیتونم بیشتر مثل تو باشم؟”

خانم مارچ گفت: “من تقریباً هر روز زندگیم عصبانی میشم، جو، ولی یاد گرفتم بروزش ندم. یاد گرفتم جلوی خودم رو بگیرم و حرف‌های خشمگینانه‌ای که به دهنم میاد نزنم، و تو هم باید سعی کنی همین کار رو بکنی، عزیزم.”

ایمی در خوابش تکون خورد و جو بهش نگاه کرد. “من نخواستم اون رو ببخشم و امروز کم مونده بود بمیره! و این لوری بود که نجاتش داد. چطور تونستم اینقدر شرور باشم؟” و شروع به گریه کرد.

بعد ایمی چشم‌هاش رو باز کرد و دست‌هاش رو به طرفش دراز کرد، با لبخندی که صاف وارد قلب جو شد. هیچ کدوم از اونها یک کلمه هم نگفتن، ولی همدیگه رو محکم بغل کردن و همه چیز بخشیده و فراموش شد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Amy in trouble

‘Where are you going?’ Amy asked Meg and Jo one afternoon. ‘I want to come, too.’

‘You can’t, dear, you’re not invited,’ said Meg.

‘You’re going somewhere with Laurie, I know you are!’

‘Yes, we are,’ said Jo. ‘Now stop annoying us.’

‘You’re going to the theatre!’ Amy said suddenly. ‘I want to go with you!’

‘We could take her, I suppose,’ began Meg.

‘No, Laurie only invited us,’ said Jo.

‘I shall go,’ shouted Amy. ‘Meg says I can.’

‘You just stay where you are!’ said Jo, angrily.

‘I’ll make you sorry for this, Jo March!’ Amy shouted, as Meg and Jo left the house.

The two older sisters enjoyed themselves at the theatre, but Jo couldn’t stop worrying as she wondered what Amy would do to ‘make her sorry’.

She found out the next afternoon.

Beth, Amy and Meg were sitting together when Jo ran into the room. ‘Has anyone taken my notebook?’ Jo asked.

Meg and Beth said ‘No’ at once, but Amy said nothing.

‘Amy, you’ve got it,’ said Jo.

‘No, I haven’t,’ said Amy.

‘That’s a lie!’ said Jo. ‘Tell me the truth, or I’ll make you!’

‘Do what you like,’ said Amy. ‘You’ll never see your stupid book again, because I burned it!’

Jo’s face went white. ‘What! But I worked so hard writing my stories!’

‘I said I’d make you sorry, and I have!’ said Amy.

Jo jumped at Amy and shook her shoulders. ‘You wicked, wicked girl!’ cried Jo. ‘I’ll never, ever forgive you!’ And she ran out of the room.

Mrs March came home and heard the story.

‘Oh, how could you do that, Amy?’ she said. ‘That was Jo’s book of stories. She wrote them all herself, and was hoping to make them good enough to print.’

Slowly, Amy began to understand the terrible thing she had done, and started to cry. Later, when Jo appeared for tea, Amy begged her sister to forgive her.

‘I shall never forgive you,’ Jo answered.

It was not a happy evening, and when singing time came, Jo remained silent. Afterwards, she kissed her mother and said ‘Goodnight’.

‘My dear, don’t go to bed feeling so angry with your sister,’ whispered Mrs March.

‘I’m sorry, Mother, I can’t forgive her,’ replied Jo.

Next day, Jo wanted to get out of the house, so she picked up her skates and went next door to ask Laurie to take her skating.

Amy heard them going. ‘Jo promised to take me with her next time!’ she complained.

‘It’s hard for her to forgive you, Amy,’ said Meg. ‘Go after them and wait until Jo is enjoying herself, then give her a kiss or do something kind.’

It was not far to the river, but Jo and Laurie were already skating when Amy arrived. Jo saw Amy but turned away. Laurie was carefully skating along the edge of the ice and didn’t see the younger girl.

Amy put her skates on and stood on the ice.

‘Keep near the edge. The ice isn’t safe in the middle,’ Laurie called to Jo, then he disappeared round the first bend in the river.

Jo heard, but Amy did not. Jo realized that Amy probably hadn’t heard, but she said nothing and skated after Laurie. ‘Let Amy look after herself!’ Jo thought.

Amy skated out towards the smoother ice in the middle of the river. Jo reached the bend, and for a moment she stood still, a strange feeling in her heart. Something made her turn round - just in time to see Amy throw up her hands and go crashing through the ice into the cold water! Amy gave a cry that made Jo’s heart stop with fear. She tried to call Laurie, but her voice was gone, and for a second she could only stand and stare at the little blue hood of Amy’s coat above the black water.

Suddenly, Laurie skated past her and shouted, ‘Bring a piece of wood from the side of the river, quickly!’

Wild with fear, Jo fetched some wood and pulled it across the ice, while Laurie held Amy’s head above the water. Together, they got her out.

She was more frightened than hurt, and was quickly taken home. They covered her in blankets and tried to calm her, and after a little while she fell asleep in front of the warm fire. Later, when everything was quiet, Jo asked her mother, ‘Are you sure she’s safe?’

‘Quite safe, dear. It was sensible to get her home as quickly as you did.’

‘Laurie did it all,’ said Jo. ‘Mother, if she should die, it will be my fault. I get angry so quickly. Oh, why can’t I be more like you?’

‘I get angry nearly every day of my life, Jo,’ said Mrs March, ‘but I’ve learned not to show it. I’ve learned to stop myself saying the angry words that come to my lips, and you must try to do the same, my dear.’

Amy moved in her sleep and Jo looked at her. ‘I refused to forgive her, and today, she nearly died! And it was Laurie who saved her. How could I be so wicked?’ Jo began to cry.

Then Amy opened her eyes and held out her arms, with a smile that went straight to Jo’s heart. Neither of them said a word, but they held each other close, and everything was forgiven and forgotten.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.