سرفصل های مهم
مگ شایعاتی میشنوه
توضیح مختصر
مگ شایعاتی دربارهی خودشون و لوری میشنوه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
مگ شایعاتی میشنوه
آنی موفات دعوتی که قولش رو داده بود رو فراموش نکرده بود و یک روز آوریل مگ رفت خونهی بزرگ موفاتها بمونه. مگ فکر کرد این فوقالعاده است. عاشق سوار شدن به کالسکههای خوب بود، هر روز پوشیدن بهترین لباسش و به جز لذت بردن از اوقاتش کاری نکردن. کمی بعد، مثل دخترهای دیگه شروع به صحبت دربارهی لباسهای شیک و مدل موها کرد. و هرچه مگ بیشتر وسایل زیبای آنی رو میدید، بیشتر آرزو میکرد اون هم ثروتمند بود.
خواهرهای بزرگتر آنی، بل و کلارا بانوهای جوان خوبی بودن؛ آقای موفات یک نجیبزادهی چاق و صمیمی بود و خانم موفات یک بانوی چاق و صمیمی. همه با مگ خیلی مهربون بودن و هر کاری از دستشون بر میاومد انجام میدادن تا اون احساس راحتی بکنه.
وقتی شب مهمانی کوچک از راه رسید، بهترین لباس مگ کنار لباس جدید سالی خیلی کهنه به نظر میرسید، ولی هیچ کس چیزی در این باره نگفت. دخترها داشتن آماده میشدن که یک خدمتکار یک جعبه گل آورد.
گفت: “برای دوشیزه مارچ. و این هم یک نامه.”
“چه جالب! از طرف کی هستن؟” دخترها گفتن. “نمیدونستیم مرد جوانی داری.”
مگ به سادگی گفت: “نامه از طرف مادر هست و گلها از طرف لوری.”
آنی با نگاه عجیبی گفت: “آه.”
حرفهای عاشقانه مادرش و مهربانی لوری باعث شد مگ خیلی خوشحالتر بشه و خیلی از مهمونی لذت برد. آنی مجبورش کرد آواز بخونه، و یک نفر گفت مگ صدای خوبی داره. بنابراین مگ اوقات خوشی داشت - تا اینکه شنید یک نفر از اون طرف میز بزرگ گلها میگه: “لارنسِ پسر چند سالشه؟”
یه صدای دیگه گفت: “فکر کنم شانزده یا هفده ساله.”
صدای سوم گفت: “برای یکی از اون دخترها فوقالعاده میشه. سالی میگه خیلی صمیمی هستن و آقای پیر فکر میکنه همهی اونها فوقالعاده هستن.”
“فکر میکنم خانم مارچ. صدای خانم موفات گفت: نقشههاش رو ریخته، ولی فکر میکنی دخترها از نقشهها خبر دارن؟”
“اون دروغ کوچیک رو دربارهی مادرش گفت و گونههاش صورتی شدن. مطمئنم یادداشت در واقع از طرف پسر بود. بیچاره! اگر لباس خوبی داشت خیلی زیبا میشد. فکر میکنی اگر برای پنجشنبه بهش لباس قرض بدیم ناراحت بشه؟”
“من از لارنس جوون میخوام بیاد و بعد از اون باهاش خوش میگذرونیم.”
مگ سعی کرد چیزی که شنیده بود رو فراموش کنه، ولی نتونست. این شایعات عصبانیش کرده بود و وقتی مهمانی به پایان رسید و در تختش تنها بود، خوشحال بود. آروم پیش خودش گریه کرد. چرا مردم باید این حرفها رو میزدن؟ اون و لوری فقط دوست بودن، ولی حالا اون دوستی از این شایعات نامهربان آسیب دیده بود.
روز بعد دوشیزه بل گفت: “مگ، عزیزم، ما یک دعوتنامه برای پنجشنبه برای دوستت، آقای لارنس فرستادیم.” مگ تظاهر کرد نفهمیده. “خیلی لطف دارید، ولی متأسفانه نمیتونه بیاد. تقریباً ۷۰ ساله است.”
دوشیزه بل خندید. “منظورم مرد جوان هست.”
مگ گفت: “مرد جوانی وجود نداره. لوری فقط یه پسر بچه است.”
“تقریباً هم سن تو نیست؟” کلارا گفت.
مگ گفت: “به جو نزدیکتره. من آگوست ۱۷ ساله میشم.”
آنی گفت: “کار خوبی کرده که برات گل فرستاده.”
مگ گفت: “اغلب برای همه ما گل میفرسته. مادرم و آقای لارنس پیر دوست هستن، میدونید.”
“پنجشنبه چی میپوشی؟” سالی پرسید.
“دوباره لباس سفیدم رو میپوشم، لباس دیگهای ندارم.”
“نداری؟” سالی گفت. “چه خندهدار-“
بل گفت: “من یه لباس آبی زیبا دارم که دیگه نمیتونم بپوشمش، مگ. اگر تو بپوشیش خوشحال میشم.”
مگ شروع کرد: “خیلی لطف داری، ولی-“
بل گفت: “لطفاً بپوش. توش خیلی زیبا دیده میشی.” مگ نتونست این پیشنهاد مهربان رو رد کنه و عصر پنجشنبه بل کمک کرد مگ تبدیل به بانوی خوبی بشه. موهاش رو شونه کرد و فر داد، لبهاش رو سرخ کرد، بعد بهش کمک کرد لباس آبی آسمانی رو بپوشه. گردن لباس خیلی کوتاه بود و وقتی مگ خودش رو در آینه دید، شوکه شد. یک گردنبند و گوشواره اضافه شده بود و مگ آمادهی مهمانی بود.
اول در لباسهای خوب حس عجیبی داشت، ولی به زودی متوجه شد آدمهایی که معمولاً بهش توجه نمیکردن، حالا میاومدن باهاش حرف بزنن. چند تا مرد جوان که قبلاً فقط خیره میشدن، حالا میخواستن بهش معرفی بشن.
یکمرتبه مگ لوری رو اون طرف اتاق دید. بهش خیره شده بود و خیلی خوشحال به نظر نمیرسید. مگ شروع به معذب شدن کرد، و آرزو کرد ای کاش لباس قدیمیش رو پوشیده بود. وقتی به طرف لوری رفت، دید بل و آنی با لبخند اونها رو تماشا میکنن.
مگ با بالغانهترین صداش به لوری گفت: “خوشحالم اومدی. میترسیدم نیای.”
لوری گفت: “جو میخواست بیام و بهش بگم تو چطور به نظر میرسی.”
“بهش چی میگی؟”
“بهش میگم نشناختمت چون شبیه خودت نیستی.” گفت: “خیلی ازت میترسم.”
مگ گفت: “دخترها من رو محض سرگرمی پوشوندن. خوشت نیومد؟”
جواب سرد اومد: “نه، نیومد.”
مگ عصبانی شد. “پس نمیمونم پیشت!” و به طرف پنجره رفت.
یکی دو لحظه بعد، یک مرد مسنتر از کنارش رد شد و شنید مرد به دوستش میگه: “اون دختر مثل عروسک لباس پوشیده.”
مگ فکر کرد: “آه، عزیزم. چرا لباس خودم رو نپوشیدم؟”
برگشت و لوری رو پشت سرش دید. لوری گفت: “لطفاً من رو ببخش. بیا چیزی بخوریم.”
مگ سعی کرد آزرده به نظر برسه.
لوری دوباره گفت: “لطفاً بیا. لباست رو دوست ندارم، ولی فکر میکنم تو فوقالعاده هستی.”
مگ لبخند زد و عصبانی موندن از دست لوری براش غیرممکن شد. گفت: “لطفاً تو خونه از لباسم بهشون نگو. نمیفهمن فقط برای خوشگذرونی بود و مادرم نگران میشه. احمق بودم که این رو پوشیدم، ولی خودم بهشون میگم.”
لوری قول داد: “من چیزی نمیگم.”
لوری دوباره مگ رو تا وقت شام که داشت با دو تا پسر دیگه شراب میخورد، ندید.
لوری تو گوشش زمزمه کرد: “اگه زیادی بخوری، فردا حالت بد میشه، مگ.”
مگ گفت: “من امشب مگ نیستم. من عروسکی هستم که کارهای دیوانهوار انجام میده. فردا دوباره خوب میشم.”
مگ با هر مرد جوانی که تونست رقصید و خندید و حرف زد، ولی در حالی رفت بخوابه که احساس میکرد اونقدر که انتظار داشت از اوقاتش لذت نبرده.
کل روز بعد بیمار بود و شنبه کاملاً خسته از خوشگذرانی دو هفتهایش رفت خونه.
بعد از این که مادرش و جو گفت چطور مثل یک عروسک لباس پوشیده بود و شراب زیادی خورده بود و بعدش بیمار شده بود، بهشون گفت: “از اینکه اومدم خونه خوشحالم.” وقتی داستان رو براشون تعریف میکرد، خندید، ولی صورتش هنوز هم در پایان نگران بود.
خانم مارچ در حالیکه گونهی مگ رو که یکمرتبه سرخ شد، نوازش میکرد، گفت: “فکر میکنم چیز دیگهای هم هست.”
مگ به آرومی گفت: “بله. از اینکه آدمها حرفهای وحشتناک درباره ما و لوری میگن و فکر میکنن متنفرم.” بعد شایعاتی که شنیده بود رو بهشون گفت.
“چه مزخرفاتی!” جو گفت. “فقط منتظر بمون تا آنی موفات رو ببینم! فکر کردن به اینکه مادر نقشههایی داره و اینکه ما با لوری مهربانیم چون ثروتمنده و ممکنه روزی با یکی از ما ازدواج کنه چقدر احمقانه است. وقتی بهش بگم میخنده!”
مادرش گفت: “نه، جو. هیچ وقت نباید شایعات شرورانه رو تکرار کنی.”
“تو نقشههایی داری . مادر؟” مگ پرسید.
خانم مارچ گفت: “همهی مادرها دارن، عزیزم. ولی فکر کنم نقشههای من با نقشههای خانم موفات فرق دارن. میخوام دخترهام دوست داشته بشن و میخوام مردم در مورد اونها خوب فکر کنن. میخوام خوب ازدواج کنن، ولی نه با مردان ثروتمند فقط به خاطر اینکه ثروتمند هستن. اگر به معنای این باشه که زندگی خوشبخت و با آرامشی خواهید داشت، ترجیح میدم زنهای مردان فقیر باشید. ولی من و پدرتون باور داریم همیشه به دخترهامون افتخار میکنیم، چه ازدواج کنن و چه مجرد بمونن.”
افتخار میکنید، افتخار میکنید!” مگ و جو همزمان با هم گفتن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Meg hears some gossip
Annie Moffat did not forget her promised invitation, and one April day Meg went to stay at the Moffats’ large house. Meg thought it was wonderful. She loved riding in fine carriages, wearing her best dress every day, and doing nothing except enjoy herself. She soon began to talk about fashionable clothes and hairstyles in the way that the other girls did. And the more Meg saw of Annie’s pretty things, the more she wished that she, too, was rich.
Annie’s older sisters, Belle and Clara, were fine young ladies; Mr Moffat was a fat, friendly gentleman; and Mrs Moffat was a fat, friendly lady. They were all very kind to Meg and did their best to make her feel at home.
When the evening for a ‘small party’ came, Meg’s best dress looked very old next to Sallies new one, but no one said anything about it. The girls were getting ready when a servant brought in a box of flowers.
‘For Miss March,’ she said. ‘And here’s a letter.’
‘What fun! Who are they from?’ said the girls. ‘We didn’t know you had a young man.’
‘The letter is from Mother and the flowers are from Laurie,’ said Meg, simply.
‘Oh,’ said Annie, with a strange look.
Her mother’s loving words and Laurie’s kindness made Meg feel much happier and she enjoyed the party very much. Annie made her sing, and someone said that Meg had a fine voice. So Meg was having a nice time - until she heard someone say, on the other side of a large table of flowers: ‘How old is the Laurence boy?’
‘Sixteen or seventeen, I think,’ said another voice.
‘It would be an excellent thing for one of those girls,’ said a third voice. ‘Sallie says they are very friendly, and the old man thinks they are all wonderful.’
‘I expect Mrs M. has made her plans,’ said Mrs Moffat’s voice, ‘but do you think the girl knows of them?’
‘She told that little lie about her mother, and her cheeks went pink. I’m sure the note was from the boy really. Poor thing! She’d be very pretty if she had some nice clothes. Do you think she’ll mind if we offer to lend her a dress for Thursday?’
‘I shall ask young Laurence to come, and we’ll have some fun with her afterwards.’
Meg tried to forget what she’d heard, but could not. The gossip made her angry, and she was glad when the party was over and she was alone in her bed. She cried quietly to herself. Why did people have to say those things? She and Laurie were just friends, but now that friendship felt damaged by the unkind gossip.
The next day, Miss Belle said, ‘Meg, dear, we’ve sent an invitation to your friend, Mr Laurence, for Thursday.’ Meg pretended to misunderstand. ‘You’re very kind, but I’m afraid he won’t come. He’s nearly seventy.’
Miss Belle laughed. ‘I mean the young man.’
‘There isn’t one,’ said Meg. Laurie is only a boy.’
‘Isn’t he about your age?’ said Clara.
‘Nearer Jo’s,’ said Meg. ‘I’m seventeen in August.’
‘It’s nice of him to send you flowers,’ said Annie.
‘He often does, to all of us,’ said Meg. ‘My mother and old Mr Laurence are friends, you know.’
‘What will you wear on Thursday?’ asked Sallie.
‘My white dress again, I haven’t got any others.’
‘No others?’ said Sallie. ‘How funny-‘
‘I have a pretty blue dress I can’t wear anymore, Meg,’ said Belle. ‘It will please me if you wear it.’
‘You’re very kind, but-,’ began Meg.
‘Please, do,’ said Belle. ‘You’ll look quite beautiful in it.’ Meg couldn’t refuse this kind offer and, on the Thursday evening, Belle helped to change Meg into a fine lady. She brushed and curled her hair, reddened her lips, then helped her to get into the sky-blue dress. The neck of the dress was cut very low, and Meg was quite shocked when she saw herself in the mirror. A necklace and earrings were added, and Meg was ready for the party.
At first, she felt strange in all the fine clothes, but she soon discovered that people who did not usually notice her now came to speak to her. Several young men who had only stared before now asked to be introduced.
Suddenly, Meg saw Laurie across the room. He was staring at her, and he didn’t look very pleased. Meg began to feel uncomfortable, and she wished that she had worn her old dress. As she walked up to Laurie, she saw Belle and Annie watching them both and smiling.
‘I’m glad you came,’ Meg said to Laurie, in her most grown-up voice. ‘I was afraid you wouldn’t.’
‘Jo wanted me to come and tell her how you looked,’ said Laurie.
‘What will you tell her?’
‘I’ll say I didn’t know you, because you look so unlike yourself. I’m quite afraid of you,’ he said.
‘The girls dressed me up for fun,’ said Meg. ‘Don’t you like it?’
‘No, I don’t,’ came the cool reply.
Meg became angry. ‘Then I shan’t stay with you!’ And she walked off towards the window.
A moment or two later, an older man went past her and she heard him say to his friend, ‘That girl has been dressed up like a doll.’
‘Oh dear,’ thought Meg. ‘Why didn’t I wear my own things?’
She turned and saw Laurie behind her. ‘Please forgive me,’ he said. ‘Come and have something to eat.’
Meg tried to look annoyed.
‘Please come,’ he said again. ‘I don’t like your dress, but I do think you are - wonderful.’
Meg smiled and found it impossible to stay angry with him. ‘Please don’t tell them at home about my dress,’ she said. ‘They won’t understand that it was just for fun, and it will worry Mother. I was stupid to wear it, but I’ll tell them myself.’
‘I won’t say anything,’ he promised.
He did not see her again until supper time, when she was drinking wine with two other boys.
‘You’ll feel ill tomorrow, if you drink much of that, Meg,’ Laurie whispered to her.
‘I’m not Meg tonight,’ she said. ‘I’m a doll who does crazy things. Tomorrow, I’ll be good again.’
Meg danced and laughed and talked to as many young men as she could manage, but went to bed feeling that she hadn’t enjoyed herself as much as she had expected.
She was sick all the next day, and on Saturday went home, quite tired of her fortnight’s fun.
‘I’m glad to be home,’ she said to her mother and Jo, after telling them how she was dressed up like a doll, drank too much wine, and was ill afterwards. She had laughed while telling them the story, but her face still looked worried at the end.
‘There is something else, I think,’ said Mrs March, smoothing Meg’s cheek, which suddenly became rose-red.
‘Yes,’ Meg said slowly. ‘I hate people saying and thinking awful things about us and Laurie.’ Then she told them the gossip she had heard.
‘What rubbish!’ said Jo. ‘Just wait until I see Annie Moffat! How stupid to think that Mother has “plans”, and that we are kind to Laurie because he is rich and may marry one of us one day. He’ll laugh when I tell him!’
‘No, Jo,’ said her mother. ‘You must never repeat wicked gossip.’
‘Do you have “plans”. Mother?’ asked Meg.
‘All mothers do, dear,’ said Mrs March. ‘But my plans are different from Mrs Moffat’s, I suspect. I want my daughters to be loved, and I want people to think well of them. I want them to marry well, but not to marry rich men just because they are rich. I’d rather you were poor men’s wives, if that meant you had happy, peaceful lives. But your father and I believe that we’ll always be proud of our daughters, whether they are married or single.’
‘You will, you will!’ said Meg and Jo, together.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.