اسرار

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زنان کوچک / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

اسرار

توضیح مختصر

داستان جو در روزنامه چاپ میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

اسرار

یک بعد از ظهر ماه اکتبر، جو سوار اتوبوس شد و رفت شهر و بیرون ساختمانی در یکی از خیابان‌های شلوغ توقف کرد. وارد شد، بالای پله‌ها رو نگاه کرد و بعد از یک دقیقه دوباره دوید بیرون. در کمال گیجیِ مرد جوانی که از اون طرف خیابان تماشا می‌کرد، چند بار این کار رو انجام داد. ولی بار چهارم خودش رو تکون داد و از پله‌ها بالا رفت.

مرد جوان از خیابان رد شد و منتظر موند. لوری بود. ده دقیقه بعد، جو بدو اومد بیرون ولی از دیدن لوری خوشحال به نظر نرسید.

“اینجا چیکار می‌کنی؟” گفت.

گفت: “منتظرم با تو پیاده برم خونه. رازی دارم که می‌خوام بهت بگم، ولی اول تو باید راز خودت رو بهم بگی.”

“چیزی تو خونه نمیگی، مگه نه؟” جو گفت.

لوری قول داد: “نه حتی یک کلمه.”

جو گفت: “دو تا از داستان‌هام رو گذاشتم پیش یک مرد روزنامه‌نگار، ولی باید تا هفته‌ی آینده منتظر بمونم تا بدونم چاپ میشن یا نه.”

“دوشیز مارچ، نویسنده‌ی مشهور آمریکایی!” لوری کلاهش رو انداخت توی هوا و دوباره گرفتش و گفت.

جو خوشحال شد. “حالا، راز تو چیه؟”

“یادت میاد مگ یکی از دستکش‌هاش رو تو پیک‌نیک گم کرد؟” لوری گفت. “خوب، می‌دونم کجاست.”

“همش همین؟” جو که سرخورده شده بود گفت.

گفت: “صبر کن تا بهت بگم کجاست.”

جو گفت: “پس بهم بگو.”

لوری سه کلمه تو گوش جو زمزمه کرد.

جو بهش خیره شد، هم شوکه بود هم ناراضی. “از کجا میدونی؟”

“دیدمش.”

“کجا؟” جو پرسید.

“تو جیب. مشکل چیه، خوشت نیومد؟”

“البته که نیومد. احمقانه است! اگر مگ بدونه چی میگه؟”

لوری گفت: “نباید به کسی بگی.”

جو بهش یادآوری کرد: “من قول ندادم.”

لوری گفت: “فکر می‌کردم خوشحال میشی.”

“خوشحال از فکر کسی که بیاد و مگ رو ببره؟” جو گفت. “نه، ممنونم.”

از تپه پایین دوید، ولی لوری دنبالش رفت و اول رسید پایین تپه. جو با صورت سرخ و موهاش که در باد می‌وزیدن پشت سرش رسید.

“باحال بود!” گفت و بد خلقیش رو در لذت دویدن خوب فراموش کرد.

همون لحظه یک نفر از کنارشون گذشت، بعد ایستاد و پشت سرش رو نگاه کرد. مگ بود.

“اینجا چیکار می‌کنی؟” وقتی جو رو دید، گفت. “داشتی می‌دویدی، مگه نه؟ جو، کِی مثل یک خانم جوان رفتار می‌کنی؟”

جو که غمگین بود، گفت: “فعلاً مجبورم نکن بزرگ بشم، مگ. اینکه تو انقدر ناگهانی تغییر کردی به اندازه‌ی کافی سخت هست.”

مگ داشت تبدیل به یک زن میشد و راز لوری باعث شده بود جو بفهمه مگ روزی خونه رو ترک میکنه، شاید به زودی.

دو شنبه بعد از این که جو مخفیانه رفته بود شهر، مگ دید لوری جو رو دور باغچه دنبال میکنه، بعد دو نفری خنده‌کنان افتادن روی چمن و یک روزنامه رو تکون میدادن.

“با این دختر چیکار میتونیم بکنیم؟” مگ گفت. “هرگز مثل یک خانم جوان رفتار نمیکنه.”

چند دقیقه بعد جو با روزنامه وارد شد. نشست و شروع به خوندنش کرد.

“چیز جالبی می‌خونی؟” مگ پرسید.

جو گفت: “فقط یک داستانه.”

ایمی گفت: “با صدای بلند بخون. شاید سرگرممون کنه.”

جو با سرعت شروع به خوندن کرد و دخترها گوش دادن. داستان عاشقانه‌ای درباره دو نفر به اسم ویولا و آنجلو بود و بیشتر شخصیت‌ها در آخر مردن. ولی دخترها ازش لذت بردن و حتی مگ کمی در قسمت‌های غمگین گریه کرد.

“کی نوشته؟” بث که صورت جو رو تماشا می‌کرد، پرسید.

جو روزنامه رو گذاشت زمین. درحالیکه چشم‌هاش روشن بودن و می‌درخشیدن، گفت: “من نوشتم.”

“تو؟” مگ که سورپرایز شده بود، گفت.

ایمی گفت: “خیلی خوبه.”

“میدونستم!” بث گفت. دوید و دست‌هاش رو دور خواهرش حلقه کرد. “آه، جو، خیلی افتخار می‌کنم!” و وقتی به خانم مارچ گفتن، اون چقدر افتخار کرد.

همه همزمان شروع به صحبت کردن. “همه چیز رو بهمون بگو.”

“چقدر بابتش گرفتی؟”

“پدر چی میگه؟”

“لوری نمیخنده!”

و به این ترتیب جو همه چیز رو بهشون گفت و اون شب هیچ خانواده‌ای خوشحال‌تر و مغرورتر از مارچ‌ها نبود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

Secrets

One October afternoon, Jo caught a bus into the town and stopped outside a building in one of the busy streets. She went in, looked up the stairs and, after a minute, ran out again. She did this several times, to the great amusement of a young man who was watching from the opposite side of the road. But the fourth time, Jo gave herself a shake and walked up the stairs.

The young man crossed the road and waited. It was Laurie. Ten minutes later, Jo came running out, but did not look pleased to see him.

‘What are you doing here?’ she said.

‘I’m waiting to walk home with you,’ he said. ‘I’ve a secret to tell you, but first you must tell me yours.’

‘You won’t say anything at home, will you?’ said Jo.

‘Not a word,’ promised Laurie.

‘I’ve left two of my stories with a newspaper man,’ said Jo, ‘but I’ll have to wait until next week before I know if they will be printed.’

‘Miss March, the famous American writer!’ said Laurie, throwing his hat into the air and catching it.

Jo looked pleased. ‘Now, what’s your secret?’

‘You remember Meg lost a glove at the picnic?’ said Laurie. ‘Well, I know where it is.’

‘Is that all?’ said Jo, looking disappointed.

‘Wait until I tell you where it is,’ he said.

‘Tell me then,’ said Jo.

Laurie whispered three words in Jo’s ear.

She stared at him, looking both surprised and displeased. ‘How do you know?’

‘I saw it.’

‘Where?’ asked Jo.

‘Pocket. What’s wrong, don’t you like it?’

‘Of course not. It’s stupid! What would Meg say if she knew?’

‘You mustn’t tell anyone,’ said Laurie.

‘I didn’t promise,’ Jo reminded him.

‘I thought you would be pleased,’ he said.

‘Pleased at the idea of someone coming to take Meg away?’ said Jo. ‘No, thank you.’

She ran off down the hill, but Laurie came after her and reached the bottom first. She came up behind him, her face red and her hair blowing in the wind.

‘That was fun!’ she said, forgetting her crossness in the enjoyment of a good run.

At that moment, someone passed by, then stopped and looked back. It was Meg.

‘What are you doing here?’ she said when she saw Jo. ‘You’ve been running, haven’t you? Jo, when will you start to behave like a young lady?’

‘Don’t make me grow up yet, Meg,’ said Jo, looking sad. ‘It’s hard enough having you change so suddenly.’

Meg was growing into a woman, and Laurie’s secret made Jo realize that Meg would leave home one day, perhaps soon.

Two Saturdays after Jo had gone secretly into town, Meg saw Laurie chasing Jo all over the garden before the two of them fell on the grass, laughing and waving a newspaper.

‘What can we do with that girl?’ said Meg. ‘She never will behave like a young lady.’

Minutes later, Jo came in with the newspaper. She sat down and began to read it.

‘Are you reading anything interesting?’ asked Meg.

‘Only a story,’ said Jo.

‘Read it aloud,’ said Amy. ‘It may amuse us.’

Jo began to read very fast, and the girls listened. It was a love story about two people called Viola and Angelo, and most of the characters died in the end. But the girls enjoyed it, and Meg even cried a little at the sad parts.

‘Who wrote it?’ asked Beth, watching Jo’s face.

Jo put down the newspaper. ‘I did,’ she said, her eyes bright and shining.

‘You?’ said Meg, surprised.

‘It’s very good,’ said Amy.

‘I knew it!’ said Beth. She ran across and put her arms around her sister. ‘Oh, Jo, I am so proud!’

And how proud Mrs March was when she was told.

Everyone began to speak at the same time. ‘Tell us all about it.’

‘How much did you get for it?’

‘What will Father say?’

‘Won’t Laurie laugh!’

So Jo told them all about it, and that evening there was no happier or prouder family than the Marches.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.